عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
احمد شاملو : مدایح بیصله
ترجمانِ فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشیهای سالهای دههی ۶۰ علیرضا اسپهبد
صحنه چه میتواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
اینجا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
میباید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوهی بیعار و دردیست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمیست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابهاِزای سیرخواری شکمبارهیی.
هنر شهادتیست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه میکند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
صحنه چه میتواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
اینجا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
میباید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوهی بیعار و دردیست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمیست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابهاِزای سیرخواری شکمبارهیی.
هنر شهادتیست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه میکند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
فروغ فرخزاد : اسیر
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو
ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو
ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بی سنگر
در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیلهاش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد میآورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانههای زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانههای زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمدهام
خسته از پیلههای مسخ شده
از سیه دخمهام برون زدهام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون نالههای روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمدهام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمههای حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمنها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگیر
من دگر زین حجاب دلزدهام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شدهام
عصر تنگی که نقشبند غروب
سایه میزد به چهرهای روشن
میپرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا میروی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پردهای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پردههای نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشردهتر میگشت
درهٔ شب عمیقتر میشد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیقتر میشد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمدهام
من سخن پیشهام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو میخوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جایایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیلهاش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد میآورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانههای زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانههای زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمدهام
خسته از پیلههای مسخ شده
از سیه دخمهام برون زدهام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون نالههای روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمدهام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمههای حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمنها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگیر
من دگر زین حجاب دلزدهام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شدهام
عصر تنگی که نقشبند غروب
سایه میزد به چهرهای روشن
میپرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا میروی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پردهای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پردههای نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشردهتر میگشت
درهٔ شب عمیقتر میشد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیقتر میشد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمدهام
من سخن پیشهام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو میخوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جایایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
عبدالقهّار عاصی : غزلها
گریستیم
شب را گریستیم،سحر را گریستیم
ما گامگامِ راهِ سفر را گریستیم
وقتی که میزدند سپیدارِ باغ را
ما یکبهٔک صدایِ تبر را گریستیم
دست و دهانِ بسته به فریاد آمدیم
یعنی تمامِ خونِ جگر را گریستیم
در سرزمینِ حادثه و داربستِ شعر
روز و شبِ سیاهِ هنر را گریستیم
بر آستانِ آتش و خاکسترِ مراد
آیینهدار و آینهگر را گریستیم
باری ز مرگومیر چو فارغ شدیم ما
دیه و دیارِ خاکبهسر را گریستیم
مضمونِ گریه کم نشد از دور و پیشِ ما
هرچند که بلا و بتر را گریستیم
۱۳ عقرب ۱۳۶۷ کابل
ما گامگامِ راهِ سفر را گریستیم
وقتی که میزدند سپیدارِ باغ را
ما یکبهٔک صدایِ تبر را گریستیم
دست و دهانِ بسته به فریاد آمدیم
یعنی تمامِ خونِ جگر را گریستیم
در سرزمینِ حادثه و داربستِ شعر
روز و شبِ سیاهِ هنر را گریستیم
بر آستانِ آتش و خاکسترِ مراد
آیینهدار و آینهگر را گریستیم
باری ز مرگومیر چو فارغ شدیم ما
دیه و دیارِ خاکبهسر را گریستیم
مضمونِ گریه کم نشد از دور و پیشِ ما
هرچند که بلا و بتر را گریستیم
۱۳ عقرب ۱۳۶۷ کابل
فریدون مشیری : تشنه طوفان
شعر غم انگیز
دو چشم خستهاش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
ستوه
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها
روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدایی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناری های شرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان
موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها
زاد و برگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بی گناهی ها
ای تمنا های سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها
روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدایی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناری های شرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان
موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها
زاد و برگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بی گناهی ها
ای تمنا های سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
فریدون مشیری : مروارید مهر
توضیحات
فریدون مشیری : از دیار آتشی
دست هامان نرسیده ست به هم ...
از دل و دیده،گرامی تر هم
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!
*
زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
*
شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
*
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
*
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
*
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
*
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
*
دست، گنجینه ء مهر و هنر است:
خواه بر پردهءساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهء نقش،
خواه بر دنده ء چرخ
خواه بر دسته ء داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
*
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!
*
زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
*
شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
*
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
*
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
*
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
*
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
*
دست، گنجینه ء مهر و هنر است:
خواه بر پردهءساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهء نقش،
خواه بر دنده ء چرخ
خواه بر دسته ء داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
*
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آن سوی مرز بهت و حیرت
با برق اشکی در نگاه روشن خویش
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۱
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوۀ دوستانه از ملک الشّعرایِ بهار
ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
ایرج میرزا : قصیده ها
امتحان خطّ و سخن
امیر کرد مرا امتحان به خطّ و سخن
به روزِ غُرّۀ شَوّال عیدِ روزه شکن
به پایمردیِ دانش من امتحان دادم
چنان که گفت امیرم که مرحبا اَحسَن
ز خطّ و شعر به هر کس غَرامتی برسد
از این سپس همه تاوانِ او به گردنِ من
دهم به پارسی و تازی امتحان که بسی
کشیده ام پی تحصیلِ این دو رنج و مِحَن
ندیده بالشِ راحت دوچار سال بُوَد
برای کسبِ هنر یک دقیقه پهلویِ من
کنون به جُثۀ من بنده با قبولِ امیر
گمان مدار به فضل و هنر بُوَد یک تن
به خورد و خواب نپرداختم که با خور و خواب
جوان نخواهد گشتن به قول مرد کهن
جوان چو رنج هنر را به خویش بپسندد
به راحتش برساناد خالقِ ذوالمنّ
کدام راحت زین خوبتر که همچو منی
همی سُراید در محضرِ امیر سخن
گشاده باشد و گویا بود به مدح امیر
به صد هزار ادب مر مرا زبان و دهن
خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام
که اوست در همه فن همچو مردمِ یِکفَن
ز خویش دور کند سیم و زر تو پنداری
کفِ کریمش با سیم و زر بود دشمن
به عیدِ قربان تا سر بُرند قربانی
شکسته باد عدو را به حضرتش گردن
به روزِ غُرّۀ شَوّال عیدِ روزه شکن
به پایمردیِ دانش من امتحان دادم
چنان که گفت امیرم که مرحبا اَحسَن
ز خطّ و شعر به هر کس غَرامتی برسد
از این سپس همه تاوانِ او به گردنِ من
دهم به پارسی و تازی امتحان که بسی
کشیده ام پی تحصیلِ این دو رنج و مِحَن
ندیده بالشِ راحت دوچار سال بُوَد
برای کسبِ هنر یک دقیقه پهلویِ من
کنون به جُثۀ من بنده با قبولِ امیر
گمان مدار به فضل و هنر بُوَد یک تن
به خورد و خواب نپرداختم که با خور و خواب
جوان نخواهد گشتن به قول مرد کهن
جوان چو رنج هنر را به خویش بپسندد
به راحتش برساناد خالقِ ذوالمنّ
کدام راحت زین خوبتر که همچو منی
همی سُراید در محضرِ امیر سخن
گشاده باشد و گویا بود به مدح امیر
به صد هزار ادب مر مرا زبان و دهن
خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام
که اوست در همه فن همچو مردمِ یِکفَن
ز خویش دور کند سیم و زر تو پنداری
کفِ کریمش با سیم و زر بود دشمن
به عیدِ قربان تا سر بُرند قربانی
شکسته باد عدو را به حضرتش گردن
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا
ای مِهین صدر فلک مرتبه در دورۀ تو
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا گله از مُعز الملک
ای معزالملک ای اندر سخا ضرب المثل
از چه رو شعر و خط ما را گرفتی سرسری؟
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را
با ادب کردم نثار بزم چون تو گوهری
شعر و خط من بود آن گوهر سنگین بها
که امیر مملکت باشد مر او را مشتری
فخر میران زمانه حضرت میر نظام
آن که بر او فخر دارد دانش و دانشوری
گر مرخص می کنی اندر حضور این امیر
می توانم تا برم من با ادب این داوری
من چو بر اسب سخن رانی سوار آیم بود
هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ختم بر من گشته شعر و شاعری چونانکه شد
بر محمد خاتم پیغمبران پیغمبری
از چه رو شعر و خط ما را گرفتی سرسری؟
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را
با ادب کردم نثار بزم چون تو گوهری
شعر و خط من بود آن گوهر سنگین بها
که امیر مملکت باشد مر او را مشتری
فخر میران زمانه حضرت میر نظام
آن که بر او فخر دارد دانش و دانشوری
گر مرخص می کنی اندر حضور این امیر
می توانم تا برم من با ادب این داوری
من چو بر اسب سخن رانی سوار آیم بود
هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ختم بر من گشته شعر و شاعری چونانکه شد
بر محمد خاتم پیغمبران پیغمبری
ایرج میرزا : مربّع ترکیب
در انتقاد از اوضاع کشور
داش غلم مرگ تو حظ کردم از اشعار تو من
متلذذ شدم از لذت گفتار تو من
آفرین گفتم بر طبع گهربار تو من
بخدا مات شدم در تو و در کار تو من
وصف مرکز را کس مثل تو بی پرده نگفت
رفته و دیده و سنجیده و پی برده نگفت
هر چه در نمره ده بود منزه دیدم
گر تو یک حسن در او دیدی من ده دیدم
نظم تو متقن و نثر تو موجه دیدم
قابل محمدت و در خور به به دیدم
هیچ یک از نمرات تو چنین خوب نبود
یک فرازی که در او باشد معیوب نبود
غیر تو پیش کسی این همه اخبار کجاست
اگر اخبار بود جرأت اظهار کجاست
آنکه لوطی گریت را کند انکار کجاست
پنطیند آن دگران، لوطی پادار کجاست
آفرین ها به ثبات و به وفاداری تو
پر و پا قرصی و رک گویی و پاداری تو
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
مملکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لؤلؤ ما ماسه شود
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست
لایق آن که تو دل بسته او باشی نیست
در بساطش بجز از مرتشی و راشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست
گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود آن را بخورد
از بیانات رئیس الوزرا با دو سه تن
کرده یک رنده تآتری و فرستاده به من
که کند دیدۀ ابناء وطن را روشن
من هم الساعه دهم شرح بر ابناء وطن
تا بدانند چه نیکو امنایی دارند
چه وطن خواه رئیس الوزرایی دارند
متلذذ شدم از لذت گفتار تو من
آفرین گفتم بر طبع گهربار تو من
بخدا مات شدم در تو و در کار تو من
وصف مرکز را کس مثل تو بی پرده نگفت
رفته و دیده و سنجیده و پی برده نگفت
هر چه در نمره ده بود منزه دیدم
گر تو یک حسن در او دیدی من ده دیدم
نظم تو متقن و نثر تو موجه دیدم
قابل محمدت و در خور به به دیدم
هیچ یک از نمرات تو چنین خوب نبود
یک فرازی که در او باشد معیوب نبود
غیر تو پیش کسی این همه اخبار کجاست
اگر اخبار بود جرأت اظهار کجاست
آنکه لوطی گریت را کند انکار کجاست
پنطیند آن دگران، لوطی پادار کجاست
آفرین ها به ثبات و به وفاداری تو
پر و پا قرصی و رک گویی و پاداری تو
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
مملکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لؤلؤ ما ماسه شود
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست
لایق آن که تو دل بسته او باشی نیست
در بساطش بجز از مرتشی و راشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست
گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود آن را بخورد
از بیانات رئیس الوزرا با دو سه تن
کرده یک رنده تآتری و فرستاده به من
که کند دیدۀ ابناء وطن را روشن
من هم الساعه دهم شرح بر ابناء وطن
تا بدانند چه نیکو امنایی دارند
چه وطن خواه رئیس الوزرایی دارند
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
غزل
از جهت شكل قرار گرفتن قافیه درست مانند قصیده است با این تفاوت كه تعداد ابیات غزل حداقل 5 بیت و حداكثر تا 17 یا 12 است.
درون مایه و محتوای غزل، عاشقانه، عارفانه و یا آمیزه ای از هر دو و یا مضمون اجتماعی است.
غزل از قرن ششم پدید آمده و تا امروز از قالب های رایج شعر فارسی است.
غزلسرایان معروف، سعدی، مولوی، حافظ و از غزلسرایان معاصر، شهریار و رهی معیری و . . . می باشند.
زاهد خلوتنشین، دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت، با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی، جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانهسر، عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت، راه زن دین و دل
درپی آن آشنا، ازهمه بیگانه شد
گریه شام و سحر، شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما، گوهر یک دانه شد
منزل حافظ کنون، بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد
آرایش قافیه در غزل
---------* -----------*
--------- -----------*
نخستین بیت قصیده و غزل را "مطلع" و بیت آخر را "مقطع" گویند كه معمولا شاعر تخلص خود را در بیت آخر ذكر می كند.
عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
درون مایه و محتوای غزل، عاشقانه، عارفانه و یا آمیزه ای از هر دو و یا مضمون اجتماعی است.
غزل از قرن ششم پدید آمده و تا امروز از قالب های رایج شعر فارسی است.
غزلسرایان معروف، سعدی، مولوی، حافظ و از غزلسرایان معاصر، شهریار و رهی معیری و . . . می باشند.
زاهد خلوتنشین، دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت، با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی، جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانهسر، عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت، راه زن دین و دل
درپی آن آشنا، ازهمه بیگانه شد
گریه شام و سحر، شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما، گوهر یک دانه شد
منزل حافظ کنون، بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد
آرایش قافیه در غزل
---------* -----------*
--------- -----------*
نخستین بیت قصیده و غزل را "مطلع" و بیت آخر را "مقطع" گویند كه معمولا شاعر تخلص خود را در بیت آخر ذكر می كند.
عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
تصنیف
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
این شعر منسوب به رودکی را که همراه با چنگ خوانده می شده شاید بتوان تصنیف دانست و از آن به بعد نیز عده ای از شاعران اشعار خویش را همراه با عود و چنگ می خوانده اند.
در قرن ششم و هفتم تصنیف سرائی معمول بوده چنانکه دولتشاه سمرقندی نوشته است عبدالقادر عودی برای ابن حسام هروی (متوفی به سال 737- هـ . ق) تصنیفی سرود.
در روزگار صفویه نیز سرودن تصنیف معمول و متداول بوده است از جمله تصنیف سازان می توان به شاهمراد خوانساری اشاره کرد که تصنیف های متعددی را سرود.
در عهد زندیه تصنیف های زیادی درباره رشادت لطفعلی خان زند سروده شد.
در زمان ناصرالدین شاه قاجار نیز ترانه های زیادی دهان به دهان گشت که میتوان به تصنیف هائی که درباره ظل السلطان در دوران حکومتش در اصفهان و یا تصنیف درباره ی ماشین دودی شهر ری اشاره شد اما مشهورترین تصنیف ساز دوره قاجاریه میرزا علی اکبر خان شیدا بود که همراه با تصنیف، سه تار می زد.
عارف قزوینی تصنیف ساز و شاعر معروف اولین کسی بود که تصنیف را برای مقاصد سیاسی و میهنی سرود
ملک الشعرای بهار و رهی معیری نیز از تصنیف سازان معروف بودند.
یاد یار مهربان آید همی
این شعر منسوب به رودکی را که همراه با چنگ خوانده می شده شاید بتوان تصنیف دانست و از آن به بعد نیز عده ای از شاعران اشعار خویش را همراه با عود و چنگ می خوانده اند.
در قرن ششم و هفتم تصنیف سرائی معمول بوده چنانکه دولتشاه سمرقندی نوشته است عبدالقادر عودی برای ابن حسام هروی (متوفی به سال 737- هـ . ق) تصنیفی سرود.
در روزگار صفویه نیز سرودن تصنیف معمول و متداول بوده است از جمله تصنیف سازان می توان به شاهمراد خوانساری اشاره کرد که تصنیف های متعددی را سرود.
در عهد زندیه تصنیف های زیادی درباره رشادت لطفعلی خان زند سروده شد.
در زمان ناصرالدین شاه قاجار نیز ترانه های زیادی دهان به دهان گشت که میتوان به تصنیف هائی که درباره ظل السلطان در دوران حکومتش در اصفهان و یا تصنیف درباره ی ماشین دودی شهر ری اشاره شد اما مشهورترین تصنیف ساز دوره قاجاریه میرزا علی اکبر خان شیدا بود که همراه با تصنیف، سه تار می زد.
عارف قزوینی تصنیف ساز و شاعر معروف اولین کسی بود که تصنیف را برای مقاصد سیاسی و میهنی سرود
ملک الشعرای بهار و رهی معیری نیز از تصنیف سازان معروف بودند.
ساختار و قالبهای شعری : قالب های نو
نیمایی (آزاد)
شعر نیمایی شعری است با مصراع های كوتاه و بلند كه قافیه در آن نظم خاصی ندارد. درون مایه شعر نیمایی احساسات و تجربیات فردی، عشق، سیاست و ... است.
بنیانگذار شعر نیمایی، نیما یوشیج است و مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و ... از برگزیدگان شعر نیماییاند.
نمونه ای از شعر نیمایی از فروغ فرخزاد:
"هدیه"
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
***
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دیده نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
"مهدی اخوان ثالث"
***
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
بنیانگذار شعر نیمایی، نیما یوشیج است و مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و ... از برگزیدگان شعر نیماییاند.
نمونه ای از شعر نیمایی از فروغ فرخزاد:
"هدیه"
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
***
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دیده نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
"مهدی اخوان ثالث"
***
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم