عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در رثاء بهاء الدین احمد
دل ز راحت نشان نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - قصیده
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - قصیده
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - قصیده
دلهای ما قرارگه درد کردهاند
دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار
رخسار ما چو نرگس نو زرد کردهاند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد
جانهای ما نتیجهٔ گوگرد کردهاند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کردهاند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده
سیمرغ را چو شب پره شبگرد کردهاند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کردهاند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلها خراب زلزلهٔ درد کردهاند
یارب که دیو مردم این هفتدار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کردهاند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود
ای بس دلا که هاویه پرورد کردهاند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کردهاند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه در خورد کردهاند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار
کاصحاب فیل هرچه توان کرد کردهاند
خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر
کز کیمیای عافیتش فرد کردهاند
دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار
رخسار ما چو نرگس نو زرد کردهاند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد
جانهای ما نتیجهٔ گوگرد کردهاند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کردهاند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده
سیمرغ را چو شب پره شبگرد کردهاند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کردهاند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلها خراب زلزلهٔ درد کردهاند
یارب که دیو مردم این هفتدار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کردهاند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود
ای بس دلا که هاویه پرورد کردهاند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کردهاند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه در خورد کردهاند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار
کاصحاب فیل هرچه توان کرد کردهاند
خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر
کز کیمیای عافیتش فرد کردهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - قصیده
امروز مال و جاه خسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره
گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری
خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند
آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره
گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری
خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند
آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران
گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - قصیده
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بینقابی نبیند
نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی
که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند
همه نقب دل بر خراب آید آوخ
چرا گنجی اندر خرابی نبیند
اگر عالم خاک طوفان بگیرد
دل تشنه الا سرابی نبیند
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند
رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد
که آب مه و ماه آبی نبیند
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند
اگر سالها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نبیند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند
نگوید عزل و آفرین هم نخواند
که معشوق و مالک رقابی نبیند
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
جهان را سلیمان جنابی نبیند
بسا آب کافسرده ماند به سایه
که بالای سر افتابی نبیند
بسا تین که ضایع شود در بساتین
کز انجیر خواران غرابی نبیند
رخ آرزو بینقابی نبیند
نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی
که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند
همه نقب دل بر خراب آید آوخ
چرا گنجی اندر خرابی نبیند
اگر عالم خاک طوفان بگیرد
دل تشنه الا سرابی نبیند
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند
رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد
که آب مه و ماه آبی نبیند
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند
اگر سالها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نبیند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند
نگوید عزل و آفرین هم نخواند
که معشوق و مالک رقابی نبیند
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
جهان را سلیمان جنابی نبیند
بسا آب کافسرده ماند به سایه
که بالای سر افتابی نبیند
بسا تین که ضایع شود در بساتین
کز انجیر خواران غرابی نبیند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان
مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء
هر صبح پای صبر به دامن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم
از عکس خون قرابهٔ پر میشود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم
هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم
از زعفران چهره مگر نشرهای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم
چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم
غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم
شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم
از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم
از کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم
چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم
نینی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم
زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم
غم بختیای است توسن و من یار کاروان
از خان بیپشت بختی توسن درآورم
دل تنگتر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم
آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم
آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حملها به هند ز روین درآورم
چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم
چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجدهگاه ساغر روشن درآورم
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم
جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم
آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم
چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم
کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم
همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم
در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم
چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزهها چو مور به مکمن درآورم
نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم
آنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم
بهراموار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم
گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سنسن درآورم
خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم
بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم
هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم
کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم
خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم
بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم
از عکس خون قرابهٔ پر میشود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم
هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم
از زعفران چهره مگر نشرهای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم
چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم
غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم
شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم
از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم
از کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم
چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم
نینی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم
زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم
غم بختیای است توسن و من یار کاروان
از خان بیپشت بختی توسن درآورم
دل تنگتر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم
آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم
آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حملها به هند ز روین درآورم
چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم
چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجدهگاه ساغر روشن درآورم
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم
جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم
آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم
چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم
کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم
همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم
در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم
چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزهها چو مور به مکمن درآورم
نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم
آنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم
بهراموار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم
گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سنسن درآورم
خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم
بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم
هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم
کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم
خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم
بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در دلتنگی و شکایت از روزگار و خوشدلی از گوشهگیری و قناعت
غصه بندد نفس افغان چکنم؟
لب به فریاد نفسران چکنم؟
غم ز لب باج نفس میگیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟
نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟
مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟
رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟
دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟
کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلکسان چکنم؟
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟
دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟
ایمه دوران چو من آسیمهسر است
نسبت جور به دوران چکنم؟
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟
خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟
ز آتشین آه بن دریا را
چون تیممگه عطشان چکنم؟
هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟
قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟
چون بر این خوان نمک بینمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟
بر سر آتش از این بینمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟
خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟
جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟
چند نان ریزهٔ خوانهای خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟
بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟
همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟
گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟
لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟
مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟
از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟
سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟
آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟
شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عریخانهٔ خذلان چکنم؟
نینی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟
طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟
هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟
همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟
کاوهام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگساری و دستان چه کنم؟
چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟
همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟
هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟
گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟
چون به شروان دل و یاریم نماند
بیدل و یار به شروان چکنم؟
مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟
درج بیگوهر روشن به چه کار
برج بیکوکب رخشان چکنم؟
چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟
فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟
چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟
گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟
آب شروان به دهان جون زدهام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟
دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
لب به فریاد نفسران چکنم؟
غم ز لب باج نفس میگیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟
نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟
مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟
رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟
دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟
کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلکسان چکنم؟
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟
دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟
ایمه دوران چو من آسیمهسر است
نسبت جور به دوران چکنم؟
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟
خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟
ز آتشین آه بن دریا را
چون تیممگه عطشان چکنم؟
هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟
قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟
چون بر این خوان نمک بینمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟
بر سر آتش از این بینمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟
خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟
جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟
چند نان ریزهٔ خوانهای خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟
بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟
همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟
گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟
لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟
مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟
از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟
سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟
آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟
شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عریخانهٔ خذلان چکنم؟
نینی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟
طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟
هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟
همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟
کاوهام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگساری و دستان چه کنم؟
چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟
همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟
هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟
گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟
چون به شروان دل و یاریم نماند
بیدل و یار به شروان چکنم؟
مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟
درج بیگوهر روشن به چه کار
برج بیکوکب رخشان چکنم؟
چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟
فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟
چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟
گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟
آب شروان به دهان جون زدهام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟
دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار
ضماندار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشهگیری
هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید
الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست
بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزلگاه راه کهکشان
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحبقران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت
وین معانیهای بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد
میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست
بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزلگاه راه کهکشان
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحبقران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت
وین معانیهای بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد
میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم
شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان
کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بیطمعی و شکایت از روزگار
ناگذران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن