عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۶ - الزجاجه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۵ - السالک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۸ - بابالطاء الطویل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۴ - الطریقه
طریقت ملک سلاک راهست
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۶ - العباد الحقیقی و هم مظاهر الاسماء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۱ - عبدالقدوس
ولیی کوست نامش عبد قدوس
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۵ - الفتح القریب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۷ - الفتح المطلق
ز فتح مطلب ار پاکیزه روحی
شنوکان اکمل است از هر فتوحی
بود اعلی و اکمل از فتوحات
فنای عبد و استغراق در ذات
کند ذاتالاحد بروی تجلی
بفتح ذات یابد دل تسلی
شود پاک از رسوم خلق فانی
ز صورتها نبیند جز معانی
خود این باب از بشارتهای ممدوح
بنصرالله و الفتح است مفتوح
گشایشها پیاپی بهر روح است
مه اندر مه فتوح اندر فتوح است
شنوکان اکمل است از هر فتوحی
بود اعلی و اکمل از فتوحات
فنای عبد و استغراق در ذات
کند ذاتالاحد بروی تجلی
بفتح ذات یابد دل تسلی
شود پاک از رسوم خلق فانی
ز صورتها نبیند جز معانی
خود این باب از بشارتهای ممدوح
بنصرالله و الفتح است مفتوح
گشایشها پیاپی بهر روح است
مه اندر مه فتوح اندر فتوح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۵ - المحاضره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصلالوصل
ز وصلالوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۸ - الولایه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۳ - الهو
بود هو اعتبار از ذات حضرت
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۹
بیرون نکنی تا ز سر این کبر و منی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۱
تا گمان پاو سر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۵
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۵
تا ز درس عاشقی دل نکته آگاه شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد