عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
قدسی همه کارت اثر نفس و هواست
این بی‌خردی ز کودکی یا سوداست
روزی که به دست تو رسد نامه جرم
آن روز کنی فرق ز دست چپ، راست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
تا کی گویی فلانی این گوهر سفت
یا بهمانی کرد چنین گفت و شنفت
گر زان که طریق بندگی می‌ورزی
رو پیشه کن آنچه خواجه عالم گفت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
زرّاق کجا گرد حقیقت گردد؟
پیوسته در آرایش صورت گردد
پوشیده نگشت عیب شیاد به ریش
کی بز را دم پوشش عورت گردد؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
کی دهر حقیقت گل و خس پرسد
از نخل قدیم و شاخ نورس پرسد
ای وای بر اهل دولت امروز، اگر
گیتی پسر کیستی از کس پرسد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
آسوده ز صید عام کی خواهی شد
فارغ ز خیال خام کی خواهی شد
عمرت همه صرف علم شد، کو علمت؟
انگاره شدی، تمام کی خواهی شد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
جمعیت سیم و زر لئیمان دارند
وز پیسه بسی تنگ، غنیمان دارند
زنهار مکن شکایت از دست تهی
کاین شیوه خاص را کریمان دارند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
این خلق مجازی نه ز اهل هوشند
گر اهل ردا، وگر مرقّع‌پوشند
آمیزششان به هم ندارد مزه‌ای
با هم چو شراب بی‌نمک می‌جوشند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
ای آن که هوس دکانی از بهر تو چید
بر حال دلت چه گریه، باید خندید
هر نقش که دیدی، به دلت صورت بست
یک چشم و هزار مردم چشم که دید؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۰
ای محض شکم آمده چون چرخ اثیر
بشنو، اگرت گوش بود پند پذیر
پیوسته شکم‌پرست، سرگشته بود
از گردش سنگ آسیا تجربه گیر
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۶
بی‌واسطه در مجلس ابنای زمان
روشن نشود چراغ ازین سخت‌دلان
از آهن و سنگ خانه روشن نشود
تا سوخته‌ای پا نگذارد به میان
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۲
بی‌برگان را به صد هنر، بی زر و جاه
گردون نشمارد گل‌شان را به گیاه
ننمودن عیب اغنیا از مال است
کجواجی شاخ را بود برگ پناه
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
بر روی تو چرخ دست رد ننهاده
یک، بر نگرفته‌ست، که صد ننهاده
بنیاد شکایت تو نهادی، ور نه
معمار، بنای خانه بد ننهاده
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۵
با فقر و فنا، چون فقرا سر چه کنی؟
از باده تقلید، گلو تر چه کنی؟
چون نیست تو را ترشح رحمت حق
مانند سحاب، خرقه در بر چه کنی؟
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۷
به منت برآید اگر آفتاب
همه عمر را شب شمار و بخواب
دل از درد خواهش تنک می‌شود
گرانبار منت سبک می‌شود
ازان پست و پامال شد این‌چنین
که منت‌کش آسمان شد زمین
به رازق نداری مگر اعتقاد؟
که منت کشی بهر رزق از عباد
طمع را چنان زن به شمشیر کین
که رنگین نگردد ز خونش زمین
چنان در دل آرزو زن شرر
که روزن نیابد ز دودش خبر
حسد را چنان شعله زن در نهاد
که خاکسترش گم کند پی ز باد
***
کسی را قدم بر خطایی نرفت
که ناخوانده هرگز به جایی نرفت
چو ناخوانده هرجا رود آفتاب
رخ از زردی چهره گو برمتاب
ز خواندن ندیدیم ما جز سواد
تو ناخوانده‌ای، کس به روزت مباد
چو بالین و بستر کنی خاک و خشت
مرو بی طلب، گرچه باشد بهشت
صبا چون نگردد ازین نغمه داغ؟
که ناخوانده، بلبل نیاید به باغ
منه روی، ناخوانده در هیچ باب
که گردد ز خواندن، دعا مستجاب
ببین خواندگان را بدین واپسی
تو ناخوانده‌ای، چون به جایی رسی؟
***
دلم چون زبان قلم گشته شق
ز ربط دورویان به هم چون ورق
ازیشان به هر صحبتی کلفتی‌ست
دو روبند و بیرو، عجب صحبتی‌ست
چو خون در رگ و ریشه هم دوند
که شاید مزید فسادی شوند
سوی خبث ظاهر توان برد راه
خدا دارد از خبث باطن نگاه
به ظاهر شریکند در مال هم
به باطن حسد برده بر حال هم
به گرم اختلاطی چو شیر و شکر
ولی برق در خرمن یکدگر
خورند آنقدر آب بر یاد هم
که گردند سیلاب بنیاد هم
چو با هم نوای طرب می‌زنند
نوای دگر زیر لب می‌زنند
بود خوش‌ادا گرچه هر مویشان
ادای دگر دارد ابرویشان
نداده ز کف رشته مکر و فن
سر رشته باید چنین داشتن
به هم در نفاق از سخن‌های دور
ندیده کسی غیبتی در حضور
ازان کس که با او کسی راز گفت
ز صد عیب، یک عیب نتوان نهفت
به هم آمده راست لیکن خلاف
به جو آبشان رفته، اما نه صاف
به هم، عهد این قوم، مست است سخت
چو پیوند برگ خزان با درخت
اگر پخته گویند اگر کرده خام
به نامحرمی، محرم هم تمام
زبان‌ها ز دل دور و دل از زبان
رفیقان صدساله ره در میان
زهی ناتمامان پرداخته
که دیده‌ست انگاره ساخته؟
سخن اینقدرها ازیشان چه سود
ز تعبیر خواب پریشان چه سود
پلنگی بود سایه این گروه
که دارند پشت از دورنگی به کوه
همه تافته رشته مکر و فن
چو سوزن به دوزندگی نیش زن
بلندست در شهر و کو نامشان
بلی طشت افتاده از بامشان
نجسته‌ست یک صیدشان از کمند
بر اوراق عیبند شیرازه‌بند
چو پیوسته در شستشوی همند
چرا دشمن آبروی همند؟
چو ریزند در میزبانی عرق
ندارند جز عیب هم بر طبق
خبردار از عیب هم موبه‌موی
معاذالله از دشمن دوست‌روی
به خاک از ملاقات زانویشان
گل زعفران ریزد از رویشان
کجا این گروه و کجا اتفاق
شریکند با هم، ولی در نفاق
بود رنگ کین ظاهر از رویشان
که سرمشق خبث است ابرویشان
همه عیب‌جوی و هنرناشناس
ازین قوم، حال هنر کن قیاس
همه در جدل با خدا دم‌به‌دم
که چون رزق این بیش، ازان است کم
اگر عیب‌جویی نباشد مراد
به سی سال از هم نیارند یاد
به غفلت ز دل برنیارند دم
تمام آگهی، لیک از عیب هم
بود کوه در چشمشان کم ز کاه
چو باشد دل دیگری تکیه‌گاه
می مهر، خون در رگ تاکشان
حسد را قوی ریشه در خاکشان
چو اورادخوانان پس از هر نماز
زبان کرده در طعن مردم دراز
بود گرمخون هر سر مویشان
ولی قحط خون است در رویشان
شب و روز با هم نمک می‌خورند
ازان تشنه خون یکدیگرند
کشند از پی عیب زاندازه بیش
به هر جا سری، جز گریبان خویش
زبان‌ها یکی کرده با یکدگر
به حرفی کزان دل ندارد خبر
به دل گشته خصم مروت همه
به کف تیغ و مشتاق فرصت همه
ز هم گرچه در پرده رسواترند
همان پرده یکدگر می‌درند
چو شیر و شکر عاشق یکدگر
ولی شیرخون، زهر قاتل شکر
شکستند چون موج در کار هم
چنین گرم دارند بازار هم
به هم، دست بیعت ازان می‌دهند
که انگشت بر عیب مردم نهند
شمارند تا عیب هم را تمام
چه انگشت کز شانه گیرند وام
اگر عیب می‌بود نام هنر
که می‌بود ازین قوم بی‌عیب‌تر؟
نباشند اگر خلق یک جای، به
رسن حلقه گردد، خورد چون گره
اگر پای غیبت رود از میان
چو ماهی ندارند گویی زبان
وگر حرف غیبت شود آشکار
قطار زبان سرکند شانه‌وار
برآیند هر دم به رنگ دگر
به هم صلحشان بهر جنگ دگر
همه فرش در خانه یکدگر
ز نقش پی یکدگر باخبر
ستانند از هم دوات و قلم
که محضر نویسند بر خون هم
برآرند با هم ز یک جیب سر
که بر هم شمارند دامان تر
هنر چون خس افتاده در دست و پا
گل عیب در چشمشان کرده جا
به آزردن یکدگر بیش و کم
نشینند چون داغ بر دست هم
ببوسند دست و ببرّند پا
که از هم نباشند یک دم جدا
چو اوراق پاشیده از یکدگر
نه بی‌ربط و نه ربطشان در نظر
به دلجویی از هم سخن واکشند
ولی ریسمان از ته پا کشند
به عقد اخوت به هم داده دست
که بر یوسف آمد ز اخوان شکست
***
پریشان‌دل از دست خویشان مباش
چو از تو نباشند ازیشان مباش
ببخش ای فلک بر دل ریش من
چه نیشم زنی، چون نه‌ای خویش من
نه یوسف از اخوان مضرّت کشید
که هرکس خود از خویش دید آنچه دید
ز یار و برادر، که دانی به است؟
برادر، اگر یار و یاری‌ده است
اگر هوشمندی، به خویشان مناز
بلایند خویشان، به ایشان مناز
ندانم گروهی که فهمیده‌اند
چرا خویش را خویش نامیده‌اند
ز پیوستن خلق، تجرید به
ز پیوند، بر شاخ روید گره
همین بس ز آسیب خویش و تبار
که از خویش آتش برآرد چنار
نهالی که خودرو بود از نخست
برِ نیک ندهد چو از خویش رست
ز تن هرچه روید، نباشد به جای
بود چیدن ناخن از دست و پای
پر و بالشان خوانی و بی‌خبر
که خصمند پروانه را بال و پر
مباش ایمن از خویش و پیوند خویش
که دریا خورد لطمه از موج بیش
گهی بی‌خطر کارت افتد به راه
که گیری ز اقرب و عقرب پناه
که جز اقربا نام عیب تو برد؟
چو نردیک، از دور نتوان شمرد
حذر کن حذر کآشنا آشناست
چو بیگانه عیبت ز بیگانه‌هاست
به کار تو بیگانه را کار نیست
بجز خویش در پوستین تو کیست؟
چو دارد ازین نغمه چنگ آگهی
کند از رگ خویش، پهلو تهی
رگ و ریشه‌ات گر نباشد چه عار؟
که ناخوش بود میوه ریشه‌دار
برآن رگ ضرورست نشتر زدن
که می‌پرورد خون فاسد به تن
رگ خون خویشی پلارک بود
که خود آفت لعل از رگ بود
چه شد زین که پیوند رگ از تن است؟
که عیب بزرگت رگ گردن است
نمی‌باید از خویش ایمن نشست
که بر سنگ خارا رگ آرد شکست
ز خویشان، دل خسته ویران بود
بلی دشمن کان، رگ کان بود
به ظاهر توان یافت دشمن ز دوست
چه دانی بدی‌های رگ زیر پوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
یاد بوس چون منی حیف است کآید بر زبانت
نیک گفتی نیک پیش آ، تا ببوسم آن دهانت
زاهد پر خواره می شد دم به دم لاغر میانتر
ا گر دل او گه گهی میرفت در فکر مانت
زآن دهان و زآن میان خواهد دلم پرسد نشانی
بی نشان از بی نشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لبلة المعراج زلفت بر گذشته
در میان قاب قوسیتم فکنده ست ابروانت
سر به هر در میزنیم شاید در آری سر از آن در
اینهمه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکدم مجالم ده که تا آن لب پیوسم
گفت پرهیز کن کاین انگین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از در اشکت
میچکد درهای گوناگون از لفظ در فشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
شوخی از چشم تو عجب نبود
مردم مست را ادب نبود
پیش رویت دو زلفت طرفه فناد
از آنکه یک روز را در شب نبود
رسن زلف تو کشد دل ما
عاشقی را جز این سبب نبود
به دهان توأم ز بیم رقیب
سخنی جز بزیر لب نبود
مدعی نیست محرم در بار
خادم کعبه بولهب نبود
لقمة دوزخ است زاهد خشک
قوت آنش به جز حطب نبود
شب هجران مسوز جان کمال
بعد مردن عذاب تبه نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
عاشقان قصه های نو شنوید
که شما نیز عاشقان نوید
می رسد از خدا نسیم نوی
خس نهایه از نسیم زنده شوید
بالغی نی و دعوی پیران
کشت خود نا رسیده میدروید
ما گهر بافتیم چند شما
در ره سنگک و مجوره دوید
این گهر با شما بنفروشم
تا به دکان و خانه در گروید
در صف صوفیان صاف امید
گر مریدان مصلحت شنوید
دامن افشان ز خان ومان چو کمال
بر در شیخ مصلحت بروید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ما را بپای بوسی تو گر دسترس بود
در دولت غم تو همین پایه پس بود
در سر هوای تست مرا بهترین هوس
باقی هر آنچه هست هوا و هوس بود
بوسی بر آستان تو داریم التماس
ما را بر آن در از تو همین ملتمس بود
بی زحمت رقیب دمی با شکر لبی
گر دست میدهد شکری بی مگس بود
زاهد اگر قدم ز کرامت نهد بر آب
نزدیک ما به مرتبه کمتر ز خس بود
گو محتسب ز شحنه مترسان مرا که من
از پادشاه فارغم او خود چه کسی بود
نی زیر لب بمیکده میخواندت کمال
بشنو که مقبلی ز قول نفس بود