عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۸ - و له فی المدیحه
عیدست و جام زرنشان از می‌گران‌بار آمده
هر زاهدی دامن ‌کشان در دیر خمار آمده
زاهدکه‌کرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف ‌گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم‌ گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه‌ که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشین‌گرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک ‌پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نی‌گفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به‌ کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔ‌کانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابنده‌سر
خورشید گویی جلوه‌گر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بی‌گنهی دست‌گشاده
ازکلبهٔ ما بی‌سببی پای‌ کشیده
ما را چه‌گناهست اگر زلف تو دامی
گسترده‌ کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی‌ که سیه‌جامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب‌ گذشتست و به قاف نرسیده
جز من‌که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل‌کس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون ‌که خزان‌ گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون می‌کندش مردم دیده
خالت مگسی هست‌ که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بس‌که ملامت ز عم و خال‌کشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل به‌بر چرخ طپیده
بربودن‌نیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ‌ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاق‌که پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملک‌کشیده
آن داورگیتی‌که سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکه‌گویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بی‌روی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکرده‌ام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم‌ که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه ‌که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون ‌که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخنده‌که ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب ‌کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش ‌که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب ‌کف او ژاله‌فشانست
بالله‌که اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادش‌کرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لب‌تشنهٔ دل‌سوخته را جرعهٔ آبی
زان آب‌ که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب‌ که از تابش او صاعقه تابی
زان آب‌که خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن‌ گرم‌تر آبی
زان آب‌که آید به پیش روح چو آدم
گر قطره‌ای از وی بچکانی به ترابی
زان آب‌ که بی‌منت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبی‌که چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی‌ که اگر نوشد پیری‌ کند ادراک
ایام پسندیده‌تر از عهد شبابی
آبی ‌که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایده‌تر دردسرش را زگلابی
آبی‌که اگر صعوه‌کند رشحی از آن نوش
بی‌ شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبی‌که چو آقانی اگر نوش‌کندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه‌ که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچان‌که بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقول‌اند دوابی
مشکل‌که شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ ‌کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بی‌مدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون‌ دانش تو شیخی ‌و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفه‌که چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشت‌که صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخنده‌مآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
‌تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
این‌یک به نصیبی رسد آن‌یک به نصابی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۵ - در توصیف زلف و تخلص بنام نامی مظهرالعجایب غالب کل غالب علی‌بن ابی‌طالب علیه السلام گوید
تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی
شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوت‌خانهٔ قدسی
شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی
گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف ‌موسی ترا گه طلعت یوسف
ز نیل سوده پیچان موج‌زن دریای نیلستی
گهی در آتش‌وگاهی میان طشت خون اندر
سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک ‌از هم بس‌ شگفت آید
به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را
تو عاصی‌از چه‌ردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی
غلط‌گفتم‌که طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را
سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو
به‌روی یار خزم زی که بی‌یار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر
تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان
سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت‌ کجا باشد
به‌خود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان
هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
به‌هرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن
علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهر‌خان فرماید
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان‌ داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان ‌گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست ‌و مویش‌ مشک ‌و رویش‌ ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بی‌گفتگو گر آفتاب
از زنخدان‌ گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرش‌گر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش ‌گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکین‌خطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشم‌گریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانه‌نوش ای شاهد پیمان‌گسل
کاش چون ‌عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت‌ لعلیست‌ کز خورشید می‌جستی خراج
اینچنین لعل درخشان ‌گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم ‌گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفی‌گر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی ره‌نورد
برق بودی خنجرش‌ گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جان‌ستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه‌ کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم ‌گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موج‌انگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبان‌گشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفته‌گیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهان‌سوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشه‌یی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسی‌وی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدف‌هر قطره اش می گشت صد عمان‌گهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرش‌گر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملک‌بخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملک‌بخش
ملکی ار صدره فزون از ملک ‌گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرم‌گر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتش‌کی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلی‌گویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل ‌گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم‌ گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
می‌نبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه‌ کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به ‌گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر که‌گر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای ‌کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش‌ مرا انباز حسّان داشتی
ختم‌کن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی‌ کوه ‌اگر گوش‌ سخندان داشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۸ - و له من کلا‌مه
تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی
که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی
نخو‌ردم‌ هرچه ‌خوردم قند چون لعلت به‌شرینی
ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی
برون شد هشت‌چیز از هشت‌چیزم بی‌تو ای دلبر
که ‌هر غم ‌از غمانم کرده بی ‌آن هشت هشتادی
ز چم‌ خواب‌و ز دل‌تاب‌و ز رخ‌آب و ز دل طاقت
زکف‌ایمان‌زسر سامان‌زپیکرجان‌زجان‌شادی
تو ای ماه دو هفته ‌کرده‌یی هر هفت و هر هفته
کند در حسن هر پیرایه‌یی زان هفت هفتادی
نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه
نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی
قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر
که‌صاد چشم مستت‌کرده از خال سیه ضادی
اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو
چرا مشکم همی‌ کافور گشت‌و لاله‌ام جادی
ت‌رمشکین‌موی و شیرین‌گو‌ی بربستی و بشکستی
ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی
دمم دود و دلم‌ کوره، عنا گاز و تنم آهن
بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی
اذاکان الغراب آید به یادم هر زمان‌کاید
دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی
اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد
کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی
غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ
بدیعست از چنان وحشی‌غزال‌ اینگونه صیادی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۹ - و له فی المدیحه
گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروان‌کردی
نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمان‌کردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی
گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان‌ کردی
یکی‌گردنده‌کوهی را لقب سیمین‌سرین دادی
یکی باریک ‌مویی را صفت لاغرمیان ‌کردی
بدان فتراک‌گیسو نرم‌نرمک پای دل بستی
وزان‌شمشیر ابرو اندک‌اندک قصد جان کردی
دو پرچین‌کردی‌از شبل‌به‌گرد یک‌گلستان‌گل
وزان ‌برچین پرچینم نژند و ناتوان‌کردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی
گشودی غنچه‌گنج شایگان را رایگان‌کردی
دو جلباب ‌ازشب‌ مشکین ‌فکندی‌ بر مه‌و پروین
و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروان‌کردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو
شب تاریک را بر روز روش سایبان ‌کردی
ز چین‌گیسوی‌مشکین فکندی رخنه‌ام در دین
جزاک ‌الله خیراً کز زره کار سنان‌ کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جان‌کردی
فلک را با همه نامهربانی مهربان‌کردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا
خجل زین نامهابادی که ما را بی‌نشان‌کردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پری‌چهره
چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان‌ کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان
به‌ نقدت‌ کوه‌ سیمی‌ هست‌ اگر مویی‌ زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین
به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان ‌کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر
ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیه‌شد رویت ‌از خط‌ وین ‌خطا زان‌ زلفکال سر زد
که صد ره در سیه‌ کاری مر او را امتحان ‌کردی
چه دهقانی که‌ گه در زعفرانم ارغوان ‌کشتی
چه صبّاغی‌ که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن
ازو غافل شدی تا یک طبق‌ گوهر زیان ‌کردی
کس از هندو شود ایمن‌که بسپارد بدو گوهر
بتا بس سادیی‌کاو را امین خودگمان‌کردی
سیاهی خانه‌کن را اختیار انجمن دادی
غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نه‌این‌زلفت‌همان‌هندو که‌دل‌دزدیدی‌از هرسو
کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان‌ کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان رهزن ‌که می‌زد راه مرد و زن
چه‌موجب شدکه او را خازن‌گنج روان‌کردی
نه‌ این ‌زلفت ‌همان ‌زنگی‌کش از رومست‌ دلتنگی
چه‌شدکآوردی‌و در مرز رومش‌مرزبان کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان‌کافرکه ‌بردی ‌دین‌و دل یکسر
چه شد کاندر حریم‌کعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان
چه‌شد کادم‌صفت زینسال‌به‌“‌یثش‌رایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی
چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبان‌کردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را
به صد نیرنگ و فن افتاده‌یی را پهلوان‌کردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم
چه‌شدکامروز با ما هم‌ز نخوت‌سرگران‌کردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو
گه‌از چنبرنمودی‌گو گه‌از چین صولجان‌کردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری
خدنگ‌کین‌بزه‌داری‌از آن‌قد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبان‌گشتی
نه زاغی از چه‌بر شاخ صنوبر آشیان ‌کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی
نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضو‌ان مکان ‌کردی
تو خود یک‌ مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم
که چون ‌از بوی‌جان‌پرور جهان‌را بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی
و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهان‌کردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید
سیه ‌زلفا مگر جیب ‌و بغل پرمشک ‌و بان‌کردی
کجا اسغفرالله‌ مشک‌ و بان ‌این ‌بوی و این ‌نکهت
سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نه‌هرگز حاش لله ضیمران ‌این‌طیب‌و این‌طیبت
سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودان‌کردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت
سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علی‌الله عارض ‌حور جنان ‌این‌زیب‌ و این ‌زینت
سیه زلفا مگر روح‌القدس را میهمان‌کردی
نیاید از دم روح‌القدس این طیب طوبی‌لک
که از یک‌بوی ‌جان‌پرور جهانی شادمان‌ کردی
سیه‌زلفا تو خود برگو چه‌کردی تا شدی مشکین
که من ‌اینها که ‌بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن برده‌ام بویی‌ که این بو از چه شد پیدا
چرا سبسته‌گویم‌کاینچنین یا آنچنان‌کردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او
غباری عاریت از درگه فخر زمان‌ کردی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۱ - در مدح جناب شریعتمدار حجة‌الاسلام آقا محمد مهدی کلباسی گوید
ای زلف یار من از بس معنبری
یک توده نافه‌ای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی
آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی
مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی
شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی
رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی‌ که کژدمی
جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی به‌هر دمی دلها به‌هر خمی
زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من‌ بس سیم و زر تراست
جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل
پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هاله‌ای
برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی
حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نه‌کافرم‌ گویی نه ظالمم
والله‌که ظالمی بالله ‌که ‌کافری
ظالم نه‌یی چرا مردم به خون کشی
کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب‌ کرد
تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه
در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو
هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانه‌کن
با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشته‌یی زان‌رو مکرمی
لام نوشته‌یی زان‌رو مدوری
در موی پر شکن شیطان‌ کند وطن
مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی
وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقه‌ای
گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
این‌خود ضرور نیست‌ کز وصف تو قلم
خود عطسه می‌زند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک
تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زان‌رو کنم‌که تو
چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او
آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی
هرجا که مهر او غسلین ‌کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو
چونان‌ که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی
ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق
خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی ‌کند چه سود
بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی ‌گر از جهان خود برتری از آن
اوکم‌بها خزف تو پاک‌گوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او
افزون شود عدد هرگه‌ که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن
بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای
تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته‌ گویمت از بنده‌گوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن
پس ‌تو ز لعل ‌خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع
بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان
از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات
افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست ‌آن‌ هزار یک ‌وین نیست‌ جای شک
الفاظ مشترک آن به‌که بستری
من نیز یک تنم لیکن همی‌کنم
گاهی سخنوری‌گاهی قلندری
یک‌تن به‌صد لباس یک‌فن به‌صد اساس
گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن به‌هوش
هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام
زین به‌ کسی نگفت در منطق دری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک ‌کو آن زهره‌ کایم‌ زهره‌ات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران‌ کردند مار از رشته‌ موسی از عصا
قبطیان ز افسون ‌کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چه‌دست ‌مو سویشان‌ در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چون‌مگم‌دبتک‌به‌سر دارم‌ز حسرف‌روز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی
نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی
چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی
چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی
چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی
گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست
چونان‌که در سپهی در برتری علمی
چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی
ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی
وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی
از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷ - و له من‌ کلامه
ترک کشتی‌گیر من میل شنا دارد همی
وانچه بی‌میلی بود با آشنا دارد همی
نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث
ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی
می‌ندارم زهره تاگویم به هنگام شنا
زهره را مایل به خط استوا دارد همی
ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای ‌شگفت
می‌ندانم ‌کز کمر قصد کجا دارد همی
گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ
تا زگنج سیم ‌کام دل روا دارد همی
زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر
هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی
پهلوانی می‌کند با اهل دل ‌گیسوی او
بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی
می‌رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر
زلف او خاصیت آهن‌ربا دارد همی
با سر زلفش ‌‌که یک ‌اقلیم دل پابست اوست
روز و شب مسکین دل ‌من ماجرا دارد همی
چون نماید میل‌ کشتی‌ کِشتی صبر مرا
زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی
میل ‌چون جنبد به‌ دستش ‌‌میل ‌من‌ جنبد چنانک
تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی
چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن
نسبتی مانا به چرخ بی‌وفا دارد همی
رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت
پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی
پیکرش یک‌ ‌توده نسرینست ‌و یک‌خروار سیم
سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی
سیم‌و نسرینش ‌ز اشک‌لاله‌گون‌و ضعف دل
سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی
یاسمینست آن نه ‌پیکر ارغوانست ‌آن ‌نه خط
روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی
هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل
یا شنبدی ‌کارغوان مشک ختا دارد همی
بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان
یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی
چشم ‌و ابرو خال ‌و گیسو قامت ‌و رو زلف ‌و لب
در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی
دولت وصلی‌ که شاهان جهان را آرزوست
وقف قلّاشان و رندان ‌کرده تا دارد همی
تخت ‌عاجش را نه‌دیدست و نه‌بیند هیچکس
تا نگار پارسی‌دل پارسا دارد همی
گاه گاهی بوسه‌ای‌‌ گر می دهد عیبش مکن
اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی
غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز
پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی
ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا
صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی
وقف خوبان ‌کرده قاآنی مگر گفتار خویش
کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی
تا نه‌ پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست
خویش رادزدیده‌بر جورش رضا دارد همی
طبع را می‌آزماید در مضامین شگرف
وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی
ورنه ‌هم یکتا خدا داند که ‌اندر شرق ‌و غرب
روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی
او به‌ یاری ‌بسته ‌دل کش ‌‌نیست‌ هستی ‌ز آب‌ و گل
در وجودش آب و‌ گل نشو و نما دارد همی
چون‌ ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی
به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی
که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی
همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی
منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی
تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان
تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی
چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور
که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد
پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی
که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی
مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم
بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم
که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی
شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - د‌ر مدح امیرالامراء ا‌لعظام حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید
ای ترک سیه‌چشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نه‌گلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکویی‌که ندانم به چه مانی
مسکین‌ دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایت‌کنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که ‌گفتم به تو در باغ
بنشین برگل‌کاتش بلبل بنشانی
گفتی‌که من و باغ‌کدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریک‌خیالی نگر و چرب‌زبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ‌ گل سرخ شود زرد
اینست‌که هرگز تو گل سرخ ندانی
دانی‌که چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنروی‌که چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلک‌قدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزی‌خور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به ‌پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمین‌استی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔ‌کون و مکانی
‌گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذل‌کرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بی‌کسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش‌ کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکی‌ست سبک‌سیر که چون جان
جا در دل دشمن‌کند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی‌ کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون ‌کج‌روشانش ز بر خویش برانی
نی‌نی به سوی‌کج ‌رو شانش بفرستی
تا راستی ‌کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران‌ کن دریایی و برهمزن‌ کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نی‌نی‌که درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه ‌که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخ‌بخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتی‌نکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه‌ کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به‌ خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویش‌کشانی
نی‌شکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخ‌کیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیست‌که تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدن‌کامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهم‌که پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت ‌کمر ملک‌ستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱ - در ستایش امیر بی نظیر الله قلیخان ایلخانی قاجار فرماید
ای روی تو فهرست شادمانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دل‌ستانی
هر بوسه‌یی از لعل روح‌بخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سخت‌جانی
خواهم شبکی بی‌حضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنان‌که دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسم‌که بر آن‌کان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره می‌ستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست ‌کس شبانی
ترکا علم‌الله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهدالله‌گلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته‌ که در دلبری به‌ کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن به‌عاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوش‌زبانی
زنهار کجا می‌بری به تنها
این بار سرین را بدین‌ گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمی‌توانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو می‌بگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام به‌کام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بی‌نقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فی‌الحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطره‌یی از وی به لب رسانی
زان باده علی‌رغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم ‌گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهان‌ستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش‌ کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملک‌گیری
احکام تو اعلام‌کامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی‌ که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی‌ که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی‌ که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به‌ کوه خوانند
کُه باد شود در سبک‌عنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه ‌که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لن‌ترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
وی‌کاخ‌کرم راکف تو بانی
بی‌سعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان‌ که طفیلی به میهمانی
ای‌کرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته‌ گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحب‌القرانی
خوارم ز جهان ‌گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفس‌کی شدی‌گرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش‌ کند از بار غم‌ کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین‌ کن ز نکته ‌دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تن‌تن تنناتن تنن تنانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲ - و لی فی المدیحه
ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نه‌ای چرا پیوست
از تیره‌دلی حجاب یزدانی
گر کافر دل‌سیه نه‌ای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه‌ کافر دل‌سیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته‌ یی‌ گر چه
خود تیره‌تر از فضای زندانی
گه سلسله‌سان به دوش دلداری
گه حلقه‌صفت به‌ گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمین‌زنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته ‌بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیه‌زاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاه‌چرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخ‌نگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفه‌های میزانی
آبستن پاک ‌گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاه‌بختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن‌ کآمده ‌کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ای‌کافت‌گنج و فتنهٔ مالی
وی‌ کاتش بحر و غارت ‌کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه‌ که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام‌ کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای‌ کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکین‌توزی و عافیت‌سوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دم‌که به تیغ‌کوه البرزی
یعنی‌ که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری ‌چه ‌کم ‌از دعا کنون ‌چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۳ - و له فی المدیحه
به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی
که حاصل دل ما نیست جز پریشانی
بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم
پری طمع‌ کند انگشتر سلیمانی
دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان
دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی
به راه عشق تو چون ‌گو فتاده است دلم
چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی
فتاده بودم دوش از می مغانه خراب
به خوابگاه بدان حالتی ‌که می‌دانی
که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر
ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی
تو مست خفته و غافل‌ که زی معسکر شاه
رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی
تهمتنی ‌که ز الماس تیغ او روید
ز خاک معرکه یاقوت‌های رمّانی
دلش به وقت عطا یا محیط‌ گوهرزای
کفش به‌گاه سخا یا سحاب نیسانی
به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او
مجاورین جهان را هوای سلطانی
به نزد آینهٔ رای عالم‌آرایش
ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی
به دور مکرمتش آز گشته زنجیری
به عهد معدلتش ظلم‌ گشته زندانی
ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش
شدست یکسره اندام چرخ پیشانی
زهی به‌ گردش نه‌ گوی آسمان جسته
نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی
تو آن عظیم جنابی ‌که بر تو تنگ شدست
وسیع مملکت کارگاه امکانی
تویی ‌که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش
نکرده درک‌کمالت ز فرط حیرانی
مجله‌ایست مسجل دفاترکرمت
که صح ذلک چرخش نموده عنوانی
نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه
نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی
صفای طلعت رای تو یافتی خورشید
اگر جماد شدی مستعد انسانی
اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود
چرا کندشان از خوان رزم مهمانی
چنان عدوی تو شد تنگ‌عیش در عالم
که خوانده نایبه را مایهٔ تن‌آسانی
وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک
چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی
چنان ‌ز عدل ‌تو معمور شد جهان ‌که ‌شدست
مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی
ز نور رای تو هر ذره ‌کرده خورشیدی
ز فیض دست تو هر قطره‌ کرده عمّانی
ز بخل طعنه نیوشد به‌ گاه بخشش تو
عطای حاتم و انعام معن شیبانی
شعاع نیست ‌که هر لحظه افکند پرتو
به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی
کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند
به طلعت تو تشبه ز روی نادانی
سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد
در اهتزاز شمیم نسیم روحانی
عصا صفت پی ادبار ساحران خصام
کند سنان به ‌کف موسویت ثعبانی
اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک
سحاب دست تو هنگام‌ گوهر افشانی
چنان شدی ‌که به یک لحظه از تفاطر او
شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی
از آن به روز وغا تیغ آتش‌افشانت
به روز معرکه هنگام آتش‌افشانی
ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد
چو التفات تو بیند ز فرط عریانی
محامد تو فزون ازکمال اهل‌کمال
مکارم تو برون از قیاس انسانی
شها منم‌ که زند طعنه رای روشن من
بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی
منم ‌که تهنیت آرا از آن سراست به من
سخن‌سرای ابیورد از سخندانی
کم‌ کمال ‌گرفتم ازین چکامه ‌که نیست
روا چکامه به شیرازی از صفاهانی
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی
ز شرم ‌کوکب بختت به آفتاب منیر
رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی
پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی
چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم
همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی
شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری
نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی
راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی
این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست
رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی
به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم
جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی
خبرت هست‌که اخترشمری فرموده
که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی
گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی
گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی
او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج
یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن
جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی
تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی
خسرو راد محمدشه عادل‌که بود
ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی
شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی
ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم
دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴
به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را
که جان ز شرم نماید ز آستین ما را
نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید
که سیر دیده نبیند متاع یغما را
امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشد غمت انتقام فردا را
به این جمال چو آیی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را
لبت به خنده مرا می کشد، چه بد بختم
که داده خوی اجل، بخت من مسیحا را
چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم به تو هر گام صد زلیخا را
اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵
می کش و مست عشوه کن، نرگس می پرست را
میکده ی کرشمه کن، گوشه ی چشم مست را
آمده فوج تازه ای ، جمله شهادت آرزو
خیز و شراب و دشنه ده ،غمزه ی تیز مست را
خیز و سماع شوق کن، چند به حکم عافیت
در شکنی به گوش دل، زمزمه ی الست را
زلف شکن فروش را ، بر دل من متاع کش
یاد زمانه ده ز نو، قاعده ی شکست را
گرم زیارت حرم، گشت ز بیخودی ، ولی
یا صنم است بر زبان، عرفی بت پرست را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷
خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را
آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را
صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو
ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را
آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی
چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را
تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود
رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را
ای که گشود چشم جان ، در طلب حقیقتی
طرف نقاب بر فکن ، پردگی حجاز را
شربت ناز را کند، تلخ به کام دلبران
عرفی اگر بیان کند، چاشنی نیاز را