عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد
نو بهار است و جهان حلّهٔ خضرا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
می‌دهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پرده‌دری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرت‌اللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بی‌سر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بی‌قرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملک‌الموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکسته‌ست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
می‌توان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمی‌دارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بی‌تو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او،‌ در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشه‌نشین را بی‌خواست
در جهان همچو صبا مرحله‌پیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمده‌ای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بی‌خبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بی‌نیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طرب‌افزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا این‌همه در پا دارد
از تو در دل گله‌ها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
این‌هم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمری‌ست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روز‌به‌روز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد
ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافته‌ام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفته‌ست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکسته‌ست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیده‌ست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پرده‌سرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندان‌که فلک را به زمین است تفوّق
چندان‌که تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
برسید کاینات بی حد صلوات
بر زوج بتول و نفس احمد صلوات
بر هر سه خلیفه . . . . . .
بر هر دو نبیره محمد صلوات
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
یارب به حق محمد آن ختم رسل
آن سرور آفرینش آن سید کل
کز درگه فضل خود مرا ردنکنی
ای درگه تو درگه غایات سبل
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
یا‌رب به نبی خدیو ملک و معراج
یا‌رب بعلی که ز انما دارد تاج
چون تا بکنون نکرده بازمکن
بر خلق ز هیچ ره صفی را محتاج
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ای آنکه مقلب مسائی و صباح
لبریز بود ز رواح فیضت اقداح
هر مفسده که هست در کار صفی
اصلاح تو کن که قادری بر اصلاح
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
ای شیر خدا ولی حق مالک دین
ای لنگر آسمان و مسمار زمین
دست من مبتلای درمانده بگیر
حال من بینوای بیچاره ببین
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
یارب تو مرا بیار من مقرون کن
حال و دل او بمهر من مفتون کن
از خاطر او غیر مرا بیرون کن
وندر دل او مهر مرا افزون کن
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
ای آنکه تو واقفی ز احوال صفی
تبدیل نما بخیر اعمال صفی
بد شیوه بنده است و عفو آیت حق
کن عفو یکی مپرس احوال صفی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای آنکه عیان کننده روز و شبی
غرق است بنعمت تو هر حلق و لبی
نیکو کنی ار معاش من بی سببی
نبود ز توانائی وجودت عجبی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
الله که کافی المهمات توئی
الله که سامع المناجات توئی
حاجات مرا بر آر کاندر همه حال
ذوالعفو و بر آرنده حاجات توئی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۳
صفی یا رب که مخلوقست و نادار
بناداری کم از کل خلایق
تواند کرد عفو هر گناهی
تو دانی کاندرین دعویست صادق
عجب نبود تو بخشی گر گناهش
که مولائی و دارائی و خالق
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
فرو مانده‌ای گر به غم و ابتلائی
نمایم ترا ره به دار الشفائی
شفاخانه حق از سبق رحمت
هر آن درد را هست آنجا دوائی
حسین آن خداوند ملک شهادت
که از مهر او نیست برتر ولائی
بود سایه‌اش ظل ممدود باری
پناهده گر که جوید لوائی
اجابت بنام حسین است از حق
که از اضطرار کند کس دعائی
بود تا که مفتوح و ملجا جنابش
مبر جز بوی گر بری التجائی
که آسان شود مشکلی بر خلایق
جز از دست و بازوی مشگل گشائی
که باشد حقش خون‌بها جد پیمبر
ولی باب و مادرش خیرالنسائی
به مهرش بدار آدمیزاده یکدل
بر آدم نمی‌رفت هرگز خطائی
گر ابلیس از رفعتش بودی آگه
نمی‌کرد از آن سجده هرگز ابائی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۴ - مناجات
ذوالعرش یا ذوالقدره القویه
والعزه العظیمه العلیه
الواحد المووجود بالهویه
والمظهر الاشیاء بالمشیه
رزاقهم بالعدل و السویه
الخیر من سلطانک الغنیه
اید لنا یا واهب العطیه
بالافضل الاعمال و السجیه
وانزل علینا رحمته السنته
للفضل فی الأبکار و العشیه
واغفر لنا من لطفک الخفیه
واحفظ عن الا فات والبلیه
بالمؤصطفی وابنائه الرضیه
والمرتضی بن عمه الزکیه
زوج البتول الطاهر التقیه
معصومه المرضیته الولیه
والاولیا الرشد الوفیه
الحامل الدئسرار بالوصیه
والها دی فی منهج الهبیه
منهاج صدق ثابت جلیه
من ثامن الائمه النجیه
عرفانهم فرض علی البریه
بالفقر من اتباعه الضفیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۶ - العباد الحقیقی و هم مظاهر الاسماء
کنون از اولیا گویم که درسر
بوند اسمای حضرت را مظاهر
خود این بابی بود مبسوط و مشروح
بعون حق نمایم بر تو مفتوح
چو دانستی صفی را از صفائی
بیاد آور بهنگام دعائی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۳
چه نازنین جهانی به حسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۰
یارب به کرم توانگرم گردانی
از نان و کباب و کشکک و بریانی
این دولت نان و حشمت بغرا را
پیوسته بدار بر سرم ارزانی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷۳ - دریای رحمت
یا رب! به حق احمد مختار و آل او
کز شیعیان، گناه خفی و جلی ببخش
ما غرق در گناه و، تو دریای رحمتی
ما را به خونبهای حسین علی ببخش
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۶ - مدفنم را نجف نما
بارالها! به حق شاه نجف
که بفرما ز لطف ممنونم
مدفنم را نجف نما و مکن
در سناپور هند، مدفونم