عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
صبحگاهان حله ی سیمین به تن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان
یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان
بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه
شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان
در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت
عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس
آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ
عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم
آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان
یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان
بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه
شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان
در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت
عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس
آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ
عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم
آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
امیر فلک آستان فخر گیتی
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
خان جم شوکت خدیو آسمان رفعت حسین
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
سلطان چرخ از ماه نو بر فرق افسر یافته
وز موکب عید صیام آفاق زیور یافته
بگرفته برکف جام می ساقی به بانگ چنگ و نی
بر آب حیوان برده پی هر لب که ساغر یافته
ساغر چو آبی با صفا می آتشی بیضاضیا
وین طرفه تر بنگر که جا در آب آذر یافته
روی صراحی جلوه گر از عکس آبی شعله ور
این ماهی سیمین نگر طبع سمندر یافته
ساقی زجام بزم شه سرویست بار آروده مه
یا ماه نخشب جایگه بر سرو کشمر یافته
در بزم شاه بحر و بر جام می آمد جلوه گر
یا آنکه گردون دگر خورشید دیگر یافته
بازیگر طناز بین سار معلق ساز بین
طاووس خنجر باز بین طرز کبوتر یافته
یک سورسن بازی به پا چون لعبتی کشتی نما
کشتی که دید اندرهوا از رشته معبر یافته
از بادبان آمد روان هر کشتی و بنگر چسان
این کشتی بی بادبان جنبش زلنگر یافته
آمد سپهری چنگ شه از چار برجش چارمه
این چار ماه چارده هر یک شش اختر یافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشید دیگر یافته
در باغ کین آمد مگر رمحش نهالی پر ثمر
کز قلب خصم کینه ور بار صنوبر یافته
آن خطبش ثعبان و شی افکنده در دهر آتشی
بر دستش از هر جنبشی ملکی مسخر یافته
وز موکب عید صیام آفاق زیور یافته
بگرفته برکف جام می ساقی به بانگ چنگ و نی
بر آب حیوان برده پی هر لب که ساغر یافته
ساغر چو آبی با صفا می آتشی بیضاضیا
وین طرفه تر بنگر که جا در آب آذر یافته
روی صراحی جلوه گر از عکس آبی شعله ور
این ماهی سیمین نگر طبع سمندر یافته
ساقی زجام بزم شه سرویست بار آروده مه
یا ماه نخشب جایگه بر سرو کشمر یافته
در بزم شاه بحر و بر جام می آمد جلوه گر
یا آنکه گردون دگر خورشید دیگر یافته
بازیگر طناز بین سار معلق ساز بین
طاووس خنجر باز بین طرز کبوتر یافته
یک سورسن بازی به پا چون لعبتی کشتی نما
کشتی که دید اندرهوا از رشته معبر یافته
از بادبان آمد روان هر کشتی و بنگر چسان
این کشتی بی بادبان جنبش زلنگر یافته
آمد سپهری چنگ شه از چار برجش چارمه
این چار ماه چارده هر یک شش اختر یافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشید دیگر یافته
در باغ کین آمد مگر رمحش نهالی پر ثمر
کز قلب خصم کینه ور بار صنوبر یافته
آن خطبش ثعبان و شی افکنده در دهر آتشی
بر دستش از هر جنبشی ملکی مسخر یافته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تبریک عید و مدح
عید است و بر کاخ حمل زد تکیه شاه خاوری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح شمسالملک نصر
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری، ولیکن چو نوری منور
چو آرام گیری هوای تو بی جان
چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور
نفسهای فردوسیانی بصنعت
روانهای روحانیانی بگوهر
چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
همی پویی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر
رسول بهشتی ز عالم بعالم
برید بهاری ز کشور بکشور
نسیم تو نافه گشاید بصحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
گه از لطف گردی تو برهان عیسی
گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
بخاک اندرت صد هزاران مطرا
بآب اندرت صد هزاران زره ور
الا، ای خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
یکی صورتی چون هلال مزور
یکی صورتی چون خیال مزور
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
در آویخته از خیالی معرا
شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
گذشته بنا گوشش از گوشه پا
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش پیراهن او مخطط
همه خاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجور از درد هجران
زبان گشته مجروح از یاد دلبر
چو خوی قطره قطره برخساره از خون
چو دل پاره پاره شده جامه در بر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افگار پیکر
شکسته ز احداث گردونش گردن
بریده زمانه بخنجرش حنجر
بحالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر
الا باد مشکین، چو این نقش کردی
در آویزش از دامن آن ستمگر
بگویش که: بر خون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور؟
اگر شرط مهر آزمایی نداری
کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
بیا، ای صنم، بر سر راه یاری
یکی بر سر راه بگری و بگذر
ببین چون ره صید مجروح راهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه تبر خون
نشیبش ز اشکم چو آغار فرغر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
هوا پر ز دل پارهای معلق
زمین پر ز بیجادهای معصفر
یکی از علمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر
شجرها نگر چون شررهای سوزان
شمرها نگر چون صدفهای گوهر
هماوار بعضی و بعضی کیاگن
چو اندر مغاک چغندر چغندر
بخروارها خاک بین همچو روین
بفرسنگها سنگ بین همچو اخگر
همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا
همه خاک و خونست و بر وادی و جر
از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین
بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
کزان سان که من بر فراق تو رفتم
برادر رود زیر بار برادر؟
بدان، ای نگارین، که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران ز کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از تفش خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده، چو بر طور موسی
زمانی نشسته، چو دجال بر خر
خری بد نژادی، خری بد طبیعت
خری چفته بالای مصروع منظر
خری زیر من چون خیزد و ولیکن
برو من چنان چون کلاوی اعور
دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون
دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل
همه خامش، از پای تا سر، مجدر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
ز هر موی او دیده ای رسته گریان
بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون مار بشکم
که این هر دو بر ره عجب مانده رهبر
مرا گفتیی: دست بر کتف گردون
ورا گفتیی: پای بر پای لنگر
شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر بمعراج عیسی
ببردند با جان پاکان برابر
بدشتی رسیدم بمانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی رسومش مساحت
نه تقدیر کردی حدودش مقدر
گیاش، از درشتی، چو دندان افعی
هواش، از عفونت، چو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مساعد
نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
همی رفتمی در چنین حال لرزان
چو کتف یتیمان عریان در آذر
حصاری پدید آمد از دور، گفتی
سپهرست رسته ز فولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پیچیده چادر
ببالاش پوشیده افلاک و انجم
بدامانش پنهان شده خاور و خور
نه خورشید را سوی بالای او ره
نه اندیشه را سوی پهنای او در
یکی صورتی چون جهانی بپهنا
بر آورده پیکر بفرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوایی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانهای بی بر
درین بوستان خاره و خار گلشن
در آن آسمان چشم نخجیر اختر
چو روحانیان بر بساط بهشتی
بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
نگاران خلدند، گفتی غزالان
گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
طریقی بر آن آسمان، چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
بباریکی پای موران، ولیکن
بتنگی و تاریکی دیده ذر
بجایی مسلسل چو هنجار ماران
بجایی شده راست چون خط محور
چو شکل هلالی بصرح ممرد
چو شکل دوالی بسد سکندر
رهی چون شهابی بپهنای گردون
رهی چون طنابی فرو هشته از بر
رهی هم بکردار زنار راهب
بر آویخته طرف محراب و منبر
رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس
نمونه خطی بر نگارد بمسطر
چو بر روی حراقه بر، کرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
چو دیوانه بر نردبان دوالین
چو مصروع سر مست بر شاخ عرعر
گهی دوخته پای بر پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من اندر چنین ره
یکی اژدهایی خروشان چو تندر
بقوت چو گردون، بصولت چو دریا
بتندی چو توفان، بتیزی چو صرصر
شکنهای او چون نهنگان سیمین
ولیکن در آمیخته یک بدیگر
چو پیلان و برگستوانهای چینی
پراگنده بر بوی دریای اخضر
چنان اژدهایی که از سهم و وهمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی بمحشر
ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مخوف و مقعر
یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ
درون گنده مشتی خسیس و محقر
گروهی چو یک مشت عفریت عریان
بکنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان بمطمورهای سلیمان
چو رهبان بکنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره
چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
سواران، ولی بر نمد زین و چارخ
شجاعان، ولیکن بفسق و بساغر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان بندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
چو زاغان بصحرا، چو ماغان بوادی
چو سیمرغ در که، چو نخجیر درجر
گروهی کریهان سگ طبع سگ خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
بیک روزه نان جمله درویش، لیکن
ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
بیک تای نان آن کند دیده زن
بیک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان گوساله پرور
بهر زیر سنگی گروهی برهنه
خزیده بیک دیگر اندر، سراسر
جلا گاه ابلیس بودست گویی
هم از وی برد جانور رخت بی مر
چه دارند این قوم بند سلیمان؟
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملکست و خورشید لشکر
خداوند عالم، شهنشاه عادل
نصیر دول، نصر با نصرة و فر
بزرگی، که اندر شروط تفاخر
بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
بدان جا رسیده که گوینده گوید:
نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
چه عزست؟ کان مر ورا نیست زیبا
چه جاهست؟ کان مر ورانیست در خور
جهان را بدو گوهر ناموافق
بتوفیق ایزد بکرد او مسخر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
دو گوهر که هرگز مثالش نیابند
یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی، که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف، تا شود خاک پایت
شود هر شبی چون بساط مدبر
بروزی که بخت آزمایند مردان
برد هر کس از کرده خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان مقرنس
هوا گردد از گرد میدان مغبر
یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان
یکی بندد از فرش بیجاده بر زر
جهان گردد از خون مردان چو دریا
تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
بنوک سنان بستری موی دشمن
بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
سر کینه جویان بتن در گریزد
زره بر کتف گردد از بیم چادر
ایا پادشاهی، که از سهم تیغت
مؤنث شود در رحمها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا
زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر
ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهادست سهل و میسر
اگر گشت راضی باحکام ایزد
و گر سر نتابد ز دین پیمبر
بحکم نیاگان او باز گردم
سیاوخش وار اندر آیم بآذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور ظلمت
زمانی مصفا، زمانی مکدر
بقا بادت، ای شاه، در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همبر
همیشه دو چشمت بترک پریرخ
همیشه دو دستت بزلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آتش چو مجمر
بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری، ولیکن چو نوری منور
چو آرام گیری هوای تو بی جان
چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور
نفسهای فردوسیانی بصنعت
روانهای روحانیانی بگوهر
چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
همی پویی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر
رسول بهشتی ز عالم بعالم
برید بهاری ز کشور بکشور
نسیم تو نافه گشاید بصحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
گه از لطف گردی تو برهان عیسی
گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
بخاک اندرت صد هزاران مطرا
بآب اندرت صد هزاران زره ور
الا، ای خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
یکی صورتی چون هلال مزور
یکی صورتی چون خیال مزور
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
در آویخته از خیالی معرا
شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
گذشته بنا گوشش از گوشه پا
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش پیراهن او مخطط
همه خاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجور از درد هجران
زبان گشته مجروح از یاد دلبر
چو خوی قطره قطره برخساره از خون
چو دل پاره پاره شده جامه در بر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افگار پیکر
شکسته ز احداث گردونش گردن
بریده زمانه بخنجرش حنجر
بحالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر
الا باد مشکین، چو این نقش کردی
در آویزش از دامن آن ستمگر
بگویش که: بر خون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور؟
اگر شرط مهر آزمایی نداری
کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
بیا، ای صنم، بر سر راه یاری
یکی بر سر راه بگری و بگذر
ببین چون ره صید مجروح راهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه تبر خون
نشیبش ز اشکم چو آغار فرغر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
هوا پر ز دل پارهای معلق
زمین پر ز بیجادهای معصفر
یکی از علمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر
شجرها نگر چون شررهای سوزان
شمرها نگر چون صدفهای گوهر
هماوار بعضی و بعضی کیاگن
چو اندر مغاک چغندر چغندر
بخروارها خاک بین همچو روین
بفرسنگها سنگ بین همچو اخگر
همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا
همه خاک و خونست و بر وادی و جر
از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین
بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
کزان سان که من بر فراق تو رفتم
برادر رود زیر بار برادر؟
بدان، ای نگارین، که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران ز کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از تفش خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده، چو بر طور موسی
زمانی نشسته، چو دجال بر خر
خری بد نژادی، خری بد طبیعت
خری چفته بالای مصروع منظر
خری زیر من چون خیزد و ولیکن
برو من چنان چون کلاوی اعور
دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون
دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل
همه خامش، از پای تا سر، مجدر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
ز هر موی او دیده ای رسته گریان
بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون مار بشکم
که این هر دو بر ره عجب مانده رهبر
مرا گفتیی: دست بر کتف گردون
ورا گفتیی: پای بر پای لنگر
شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر بمعراج عیسی
ببردند با جان پاکان برابر
بدشتی رسیدم بمانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی رسومش مساحت
نه تقدیر کردی حدودش مقدر
گیاش، از درشتی، چو دندان افعی
هواش، از عفونت، چو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مساعد
نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
همی رفتمی در چنین حال لرزان
چو کتف یتیمان عریان در آذر
حصاری پدید آمد از دور، گفتی
سپهرست رسته ز فولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پیچیده چادر
ببالاش پوشیده افلاک و انجم
بدامانش پنهان شده خاور و خور
نه خورشید را سوی بالای او ره
نه اندیشه را سوی پهنای او در
یکی صورتی چون جهانی بپهنا
بر آورده پیکر بفرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوایی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانهای بی بر
درین بوستان خاره و خار گلشن
در آن آسمان چشم نخجیر اختر
چو روحانیان بر بساط بهشتی
بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
نگاران خلدند، گفتی غزالان
گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
طریقی بر آن آسمان، چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
بباریکی پای موران، ولیکن
بتنگی و تاریکی دیده ذر
بجایی مسلسل چو هنجار ماران
بجایی شده راست چون خط محور
چو شکل هلالی بصرح ممرد
چو شکل دوالی بسد سکندر
رهی چون شهابی بپهنای گردون
رهی چون طنابی فرو هشته از بر
رهی هم بکردار زنار راهب
بر آویخته طرف محراب و منبر
رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس
نمونه خطی بر نگارد بمسطر
چو بر روی حراقه بر، کرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
چو دیوانه بر نردبان دوالین
چو مصروع سر مست بر شاخ عرعر
گهی دوخته پای بر پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من اندر چنین ره
یکی اژدهایی خروشان چو تندر
بقوت چو گردون، بصولت چو دریا
بتندی چو توفان، بتیزی چو صرصر
شکنهای او چون نهنگان سیمین
ولیکن در آمیخته یک بدیگر
چو پیلان و برگستوانهای چینی
پراگنده بر بوی دریای اخضر
چنان اژدهایی که از سهم و وهمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی بمحشر
ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مخوف و مقعر
یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ
درون گنده مشتی خسیس و محقر
گروهی چو یک مشت عفریت عریان
بکنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان بمطمورهای سلیمان
چو رهبان بکنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره
چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
سواران، ولی بر نمد زین و چارخ
شجاعان، ولیکن بفسق و بساغر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان بندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
چو زاغان بصحرا، چو ماغان بوادی
چو سیمرغ در که، چو نخجیر درجر
گروهی کریهان سگ طبع سگ خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
بیک روزه نان جمله درویش، لیکن
ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
بیک تای نان آن کند دیده زن
بیک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان گوساله پرور
بهر زیر سنگی گروهی برهنه
خزیده بیک دیگر اندر، سراسر
جلا گاه ابلیس بودست گویی
هم از وی برد جانور رخت بی مر
چه دارند این قوم بند سلیمان؟
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملکست و خورشید لشکر
خداوند عالم، شهنشاه عادل
نصیر دول، نصر با نصرة و فر
بزرگی، که اندر شروط تفاخر
بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
بدان جا رسیده که گوینده گوید:
نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
چه عزست؟ کان مر ورا نیست زیبا
چه جاهست؟ کان مر ورانیست در خور
جهان را بدو گوهر ناموافق
بتوفیق ایزد بکرد او مسخر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
دو گوهر که هرگز مثالش نیابند
یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی، که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف، تا شود خاک پایت
شود هر شبی چون بساط مدبر
بروزی که بخت آزمایند مردان
برد هر کس از کرده خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان مقرنس
هوا گردد از گرد میدان مغبر
یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان
یکی بندد از فرش بیجاده بر زر
جهان گردد از خون مردان چو دریا
تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
بنوک سنان بستری موی دشمن
بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
سر کینه جویان بتن در گریزد
زره بر کتف گردد از بیم چادر
ایا پادشاهی، که از سهم تیغت
مؤنث شود در رحمها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا
زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر
ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهادست سهل و میسر
اگر گشت راضی باحکام ایزد
و گر سر نتابد ز دین پیمبر
بحکم نیاگان او باز گردم
سیاوخش وار اندر آیم بآذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور ظلمت
زمانی مصفا، زمانی مکدر
بقا بادت، ای شاه، در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همبر
همیشه دو چشمت بترک پریرخ
همیشه دو دستت بزلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آتش چو مجمر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح نصر بن ابراهیم
سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر
بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر
برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر
بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر
چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر
ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر
جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟
بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور
و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر
بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور
بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر
شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر
بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر
برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر
بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر
چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر
ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر
جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟
بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور
و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر
بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور
بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر
شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر
خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک
رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۴
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۲
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۳
هنگام آنکه گل دمد از خاک بوستان
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان
هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر
بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او به مثل مثل نارون
رنگ عجیب او به صفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان تر است پیکرش از جنس آفتاب
پیچان تر است قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخ است گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را به گونه دلیل معین ست
لیکن همی نماید زنگار ازودخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه ی زرین شود روان
نقصان کجا رسد به طبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان
هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر
بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او به مثل مثل نارون
رنگ عجیب او به صفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان تر است پیکرش از جنس آفتاب
پیچان تر است قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخ است گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را به گونه دلیل معین ست
لیکن همی نماید زنگار ازودخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه ی زرین شود روان
نقصان کجا رسد به طبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۴