عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اتمام حجّت کردن حضرت سیدالشهدا (ع)
باز دیوانه شدم زنجیر کو
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نهم
ای خاک کربلا تو به از مشک و عنبری
ازهر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با، نیم ذرّه ات ننماید برابری
هر سبحه یی که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتری
هر سجده یی که بر تو نمایند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثریّا و از ثری
ای خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داری شرف توبر، دم عیسی زبرتری
زان گوهری که در تو نهان است ای زمین
خاکت شکست رونق بازار گوهری
خوابیده در تو سبز خطان جمله مشکموی
کاینسان عبیر بویی و بهتر ز عنبری
جانهای پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پیمبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
هر چند بی سرند ولی در، دیار عشق
بر خیل سروران همه دارند سروری
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملایک و منظور داوری
یا آنکه هست نوح ولی نوح کی چنین
در خون نمود کشتی عشقش شناوری
نی نی خلیل باشد و اکبر ذبیح او
لیلا بسی نموده در این خاک هاجری
یاموسی است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطی اش از پی به یاوری
یا عیسی است و نیزه ی خولیست دار او
خود شد نهان ز کید یهودان سامری
یحیی بود مگر که سر از پیکرش جدا
امّا جدا نگشته ز یحیی به جز سری
یحیی جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نیزه ز کشور، به کشوری
یحیی عیال او به اسیری نرفته است
یحیی از او نرفته نه اکبر نه اصغری
این خود محمّد است یقین در توای زمین
کاینسان شده است زابر تو هر پیمبری
گر حیدر است در تو نهان از برای کیست
وز بهر چیست ناله و فریاد حیدری
پس شد یقین که فاطمه را نور عین بود
دیگر ترا بس است «وفایی» حسین بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دهم
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند یازدهم
ای خاک کربلا تو بهشت برین شدی
زآنرو که جای خسرو دنیا و دین شدی
نازی اگر به کعبه و بالی اگر، به عرش
زیبد چو جای آن بدن نازنین شدی
هستی زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حبّذا، زمین که به از، هر زمین شدی
خوابیده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدی
از نافه های خون ز غزالان هاشمی
بالله خطاست گویمت ار، مشک چین شدی
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرین شدی
بگزیده جای در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامین شدی
پنهان چو شد پناه خلایق به کوی تو
زان شد که کعبه ی دل اهل یقین شدی
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دین شدی
بوی بهشت از تو رسد بر مشام جان
ای خاک تا به نکهت سیبش قرین شدی
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زیبد اگر، به چرخ زنی چترِ افتخار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند شانزدهم
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره از همه جا بسته ولی راه تو باز است
عالم همه را بردر تو روی نیاز است
دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن
گر، بازنمایم سر این رشته درازاست
ارباب بصیرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پای ایاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سیهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروی تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ی کوی تو گزیدیم
روسوی تو داریم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بی سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پیوسته به ناز است
دیگر مزن آتش به دل زار «وفایی»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱
مولای همه علیست مولای خدا
او هم روی خداست هم رای خدا
گر، می بود خدای را همتایی
من می گفتم علیست همتای خدا
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲
نبود، به جز از علی کسی مرد خدا
باشد او شیر دست پرورد خدا
حق منحصر است و فرد، در فرد علی
او منحصر است و فرد، در فرد خدا
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
دل بسته «وفایی» به تولاّی علی
بگسسته ز هرچه غیر سودای علی
در این سودا، ملامتم کس نکند
من ماهی و آب من ز دریای علی
وفایی شوشتری : قطعات
قطعه در مدح وفایی از حاج ملااسمعیل «فارس»
ای شاعری که چون تو سخن سنجی از عدم
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها
وفایی شوشتری : قطعات
جواب «فارس» به قطعهٔ «وفایی»
ای مرا هم قبله هم مالک رقاب
ای به چرخ عقل و دانش آفتاب
ای که از دیوان منشی ازل
شد «وفایی» وفادارت خطاب
ای که گلزار بدیع نظم را
آبیاری کرده کلکت چون سحاب
ای که پیش رأی و روی روشنت
روز و شب در سجده ماه و آفتاب
ای همایون نامه ی عمان عیون
کز محیط خاطرت جُست انشعاب
چون به من آورد پیک نیک پی
خواند او را فصل فصل و باب باب
تاب خطّش شعله زد بر چشم من
آنچنان کز چشم مهر انگیز داب
ریخت جزر و مد لفظ و معنی اش
در کنارم در جهان درّ خوشاب
کرد فرّخ لفظش از فرخندگی
جان فارس تازه چون عهد شباب
ز استعاراتش چو گشتم با نصیب
در سخن سنجی شدم کامل نصاب
در فنون فصل و ابواب حکم
بود مانا دفتر فصل الخطاب
مشک ساییّ مدادش نافه دید
مشک نابش شد دوباره خون ناب
هرکه دید آن نافه و گفتار و خط
گفت «ماذا انّهُ شئٌ عُجاب»
این سخنگو کیست یارب کز دمش
مغز گیتی پر شد از بوی گلاب
این «وفایی» قبله گاه «فارس» است
کز فسون آتش بر انگیزد ز آب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شه مظفر تمغاج خان
شه مظفر تمغاج خان کامروا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان رکن الدین
خدایگان جهانرا خدای داد عطا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قلج تمغاج خان
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
مکرر کردم این یک بیت و هر بیتی مکرر به
بمدح خسرو منصور کرار صف هیجا
صف هیجا نخواهد دید گر ممکن بود دیدن
بجز غمر او خورشید می نهادی شاه را همتا
زتیغش یاغی و طاغی دل آوارند و سرگردان
ازینجا تا بقسطنطین و جابلقا و جابلسا
شه غوغا بر غوغا شکن کز سهم تیر او
بنات النعش بر گردون و پروین بشکند غوغا
چو باز عدل و انصافش کند صید ستمکاران
بخندد کبک بر شاهین بگرید قمری از عنقا
ز افریدون و از افراسیاب آن پردلی ماند
که آمد از فریدون فرشه افراسیاب آسا
گذشت از آب جیحون با نکوخواهان و بدخواهان
بتیغ آبگون جیحون دیگر راند بر صحرا
جهانگیر و جهاندار است چون دارا و اسکندر
جهانرا گیرد و دارد چنو اسکندر و دارا
نه دارا داشت این یاراو نه اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره خهی یارا
بحرق و غرق نزدیکند بدخواهان شاهنشه
ز تاب سینه با دوزخ ز آب دیده با دریا
صراط و سهم دوزخ را چرا پنهان کند دهری
چو بر دریا نمودار صراط از تیره شد پیدا
ایا دریای موج انگیز دیبا رنگ تیغ تو
که هست آنکو هر از دریا و رنگ از گنبد خضرا
نگین آرایش آنرا سزد در خاتم شاهی
خود آن زیر نگین تست اگر خضر است یا حمرا
زهی سودای بیهوده که بود اعدات را بر سر
که ناگشته سبک گردن ز سر بیرون نشد سودا
بجباران عهد خویش بنمودی ز فضل حق
چو بر فرعون و بر فرعونیان موسی ید بیضا
شود عالم چنان معمور از انصاف تو کاسان
توان از بلخ با می شد ببام مسجد اقصی
ستانی تخت سلطان را ز نااهلان باهلیت
که جان پاک سلطان خواند بر تو مرحبا اهلا
جهانداری مسلم شد بتو کسبی و میراثی
هم از شمشیر و از بازو هم از اجداد و از آبا
زحد بندگی هر کو تجاوز کرد و عاصی شد
زشمشیر تو یک پیکر دو پیکر گشت چون جوزا
نه سلطانی بمه مانی چو مه داری بسی منزل
بهر منزل که بخرامی تو آن منزل شود زیبا
نگویم شبه و کفوت نیست کاین کفر است اگر گویم
که شبه و کفر اگر داری شه اشباهی و اکفا
جهان کل ملک تست ای شاه خوبان کان افریدون
چو افریدون بفرزندان بر از کل می کنی اجزا
هما آسای بر ما بخت تو چون سایه گستر شد
رعیت سایه پروردان بدند از پیر و از برنا
بدانایان و نادانان رسید از گنج تو ثروت
ثنا و مدح تو شد ورد هر نادان و هر دانا
امام اهل حکمت انوری را دیده روشن شد
بدیدار تو وز گرد رهت پرنور چشم ما
سخنور سوزنی با رشته و سوزن همی آید
بخدمت تا بسلک آرد ز خاطر لؤلؤ لالا
دعا گفتی ثنا خواندی بصد موقف زدی زانو
کزین خدمت اجازت یافتی از مجلس اعلا
بقای مجلس اعلا خداوند جهان بادا
جهانداری بر او باقی جهانرا تا بود ابقا
دل شاه جهان جفت طرب بادا و فرد از غم
ز هر روزی که با فرد است تا آنروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان سنجر
عزیز دین و دنیا کرد و جاه افزود صاحب را
شهنشاه جهان سنجر معز الدین والدنیا
خداوند جهانداران که کمتر بندگان دارد
به از جمشید و افریدون به از اسکندر و دارا
بجان و جاه خلعت داد و بنوازید از گیتی
ببد کردن بدو گیتی ندارد زهره و یارا
باعلی حضرت سلطان کمین شد صاحب عادل
کمین حضرت اعلا خداوندی بود والا
بملک مشرق و چین صاحب عادل بهر وقتی
چو شمس مشرقی بوده است روز افزون و سربالا
حسود جاه او دایم چو شمس مغربی بوده
بچهره زرد و تن لرزان ز کید گنبد مینا
ایا صدری که بر گردون جاه و حشمت و دولت
چو خورشید جهان افروز و روز نو شده پیدا
بجاه و حشمت و دولت فلک همتای تو نارد
بدان معنی که خورشیدی و خورشید است بی همتا
توئی آن صاحب عادل که یک جزو از علوم تو
نبد مرصاحب ری را و کس چون او نبد دانا
تو صاحب عدل و صاحب علم و صاحبدولتی الحق
بعدل و علم و دولت هست بر تو صاحبی زیبا
بدان معنی که همنامی تو با فاروق میکوشی
که تا مرسنت او را بهمنامی کنی احیا
بعدل اندر از اینسانی و زان سیرت بجود اندر
که دست بخل را داری شراب از دست بویحیا
گنه بر خاطرم باشد که ار جود تو نندیشد
که وصف کف راد تو کند دریا و کان حاشا
هر آن چیزی که از دریا و کان خیزد بدشواری
ببخشد کف تو آسان چه از کان و چه از دریا
بدی در خلقت و خلق تو بیشک نافرید ایزد
نگهدار تو بادا ایزد از چشم بد اعدا
همی تا باد و ابر تیر وینسان شاخساران را
کند پاشنده دینار و بر پوشنده در دیبا
چو دینار خزانی با دو چون دیبای نیسانی
رخ اعدای تو زرد و سر احباب تو خضرا
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
بجان حاسدانت آرد اندوه و تعب غوغا
مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی
جز از عیش پری رویان مباد اندر دلت سودا
مهیا باد عیش تو مهنا باد بر عشرت
برت با یار سیمین بر کفت با ساغر صهبا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نصیرالدین
عاشقی شد رسم و راه و سیرت و آئین مرا
هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح علی بن الحسین ذوالفقار
ای به پیروزی گرفته ملکت افراسیاب
آفتاب ملکی و ملکت چو ملک آفتاب
شرق تا غربست ملک آفتاب و ملک تو
آن او با انقلاب و آن تو بی انقلاب
نور قرص آفتاب از نور رای تست کم
بیش باشد لشکرت از ذره های بیحساب
آفتاب چرخ بر انجم شهنشاهست و تو
بر ملوک عصر شاهنشاهی و مالک رقاب
از قراب صبح تیغ آفتاب از حرب شب
چون برآید تیغ تو چونان برآید از قراب
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب
جز بپیروزی نتابد بر همایون چتر تو
آفتاب از خیمه پیروزه رنگ بی طناب
سایه یزدان توئی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوی و دادیاب
ز آفتاب و سایه کس را نیست در گیتی گزیر
کافتاب و سایه ار نبود جهان گردد خراب
سایه ای زان سایه پروردند خلق از عدل تو
آفتابی وز تو عالم را ضیاء و نور و تاب
آفتاب بخششی و سایه بخشایشی
زآفتاب و سایه پرسیدم همین آمد جواب
آب ملک از ذوالفقار آبدار تست و نیست
هیچکس از ملک داران همچو تو با فر و آب
نور جرم آفتاب چرخ پوشیده شود
از سحاب ار پیش نور روی او آید سحاب
آن علی کز عکس لمع ذوالفقارش بر فلک
آفتاب از بیم خون آلود رفتی چون شهاب
گر بایام تو بودی چون تو بنشستی بملک
از برای تهنیت یا از برای فتح باب
ذوالفقار خود بهم نامی بپیش تخت تو
تحفه آوردی بخون دشمنانت داده آب
ذوالفقاری نسبتی ای شاه و نوحی گوهری
همچنین دانم ترا شاها بروی مام و باب
عمر تو خواهم چو عمر نوح و اندر دست تو
ذوالفقاری از کمرگاه عدو برده کباب
ملک داریرا بهم در دست تو شاهنشهی است
ذوالفقاری انتساب و ذوالفقاری اکتساب
ملک داریرا شه افراسیابی شرط نیست
ملک ملک تست شاها توبهی ز افراسیاب
حضرت از جاه تو یابد حرمت ام القری
منبر از نام تو باید رفعت ام الکتاب
گفت چون خاطب علی بن الحسین ذوالفقار
از نیام آهخته گردد ذوالفقار بوتراب
شادباش ای آفریده آفریننده ترا
زآفرین صرف و از احسان محض و لطف ناب
از دعای شیخ و شاب از آفت دوران پیر
در امان بادی تو ای اصل امان شیخ و شاب