عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۸
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۳ - مجملی از وضع جغرافی و حسن موقع طبیعی ایران
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴
ز دار ملک جهان روی در کشید وفا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه نای باربدی
همه ترانه غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد وگر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک، خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندر وا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست دری کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله خاک، ابلق صباح و ما
به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره زرین نمود در شش روز
به صنع بالعجب از هفت حقه مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده اوست
درین حدیقه که هر شب ز نو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و به الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون والقلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده زهرا
به صدق لهجه بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه سلمان به درد بو دردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین غم پرور
که نیستشان ز غم حق به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجدالاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بها
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب ز رشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار بر شاه در کمان سه پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعدا
به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آروزی خدمت تو؟
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهیمن به عز عز خدا
که زرق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
و گر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیر به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج و لوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا؟
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه نای باربدی
همه ترانه غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد وگر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک، خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندر وا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست دری کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله خاک، ابلق صباح و ما
به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره زرین نمود در شش روز
به صنع بالعجب از هفت حقه مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده اوست
درین حدیقه که هر شب ز نو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و به الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون والقلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده زهرا
به صدق لهجه بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه سلمان به درد بو دردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین غم پرور
که نیستشان ز غم حق به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجدالاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بها
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب ز رشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار بر شاه در کمان سه پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعدا
به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آروزی خدمت تو؟
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهیمن به عز عز خدا
که زرق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
و گر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیر به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج و لوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا؟
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باد صبح است که مشاطه جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
روز بس خرم و موسم ز همه خوبترست
عید فطرست که عالم همه پر زیب و فرست
باز در مهد شرف کوکبه عید رسید
موکب عشرت و شادی و طرب بر اثرست
شاهد عید که آنرا مه نو می خوانند
کرده هر هفت بدین طارم شش روزه درست
ختلی چرخ کهن یارب نو نعل چراست؟
گر مه روزه نه اندر تک و تاب سفرست
یارب این عید چه با راحت و شادی روزی است
خه خه این فصل چه میمون و مبارک نظرست
عید و گل هر دو رسیدند بهم از ره دور
در جهان ز آمدن عید و گل اکنون خبرست
موسمی سخت خوش و دلکش و عیشی بنو است
که گل و جام میش پیشکش ماحضرست
جام همرنگ سحر به بود اکنون که به باغ
پیک گل در همه آفاق نسیم سحرست
گر چه من می نخورم هر شبی از خون دلم
پر ز می ساغر سر ریز فلک تا به سرست
بر دلم هر دمی از عشق گره بر گره است
بر درم هر شبی از فتنه حشر بر حشرست
گفت با یار دلم جان ببر و بوسه بیار
خوش بخندید لبش گفت کنون از که درست
خون نکردم که به خون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم ازو در جگرست؟
نام کردم لب او را شکر این نیک برفت
حقه مرهم دلهاست چه جای شکرست
گل قبا چاک زند هر سحری در غم او
گر چه در حسن، کله داری گل معتبرست
دست بیداد برآوردو من اینجا که منم
فارغم زین همه، چون شاه جهان دادگرست
ملک المشرق والمغرب شاهی که ازو
فتنه خوش خفته و بیداد ز عالم بدرست
اوست آن شاه که از معتکفان در او
اول اقبال و دوم فتح و سه دیگر ظفرست
قرة العین اتابک ملکی شیر دلی
کاتش هاویه از خنجر او یک شررست
پهلوانی است که پهلوی ستم لاغر ازوست
تاج بخشی است که بر تاج معالی گهرست
تا قضا و قدر از حکمش یک ناخن نیست
عزم بین عزم که همدست قضا و قدرست
در جهان همت او تنگ نشست از پی آنک
همتش سخت بزرگ است و جهان مختصرست
صاعقه گر حذری می کند از هیبت او
بده انصاف درین باب که جای حذرست
فر او بین و مشو شیفته پر همای
کان کله گوشه به سایه به از آن بال و پرست
هر مثالی که نه القوة لله بروست
حکم آن در همه آفاق هبا و هدرست
گرد میدان ورا خاصیتی خاست چنانک
در هر آن دیده که بنشست شفای بصرست
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی سکه عدل عمرست
پیش آن دست که دائم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
پیش آن دست که دایم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
هر سری کان مثلا بر خط فرمان تو نیست
قلم آسا بر آن سر که در آن درد سرست
سگ به است از من اگر خصم ترا سگ دانم
زانکه در مذهب من خصم تو از سگ بترست
شاه و شهزاده بسی اند درین عهد ولیک
خسروا تو دگری کار تو چیزی دگرست
چرخ در شکل تو چون تیز نظر کرد چه گفت؟
کی بود غم پدری را کش ازین سان پسرست
فتح زاید ز سر تیغ تو و جان عدوت
از پی آنکه عدو ماده و تیغ تو نرست
بده انصاف که انصاف جهان از تو برند
کیست جز تو که سزاوار کلاه و کمرست
اینت معجز که ترا سی و سه سالست وز قدر
از بن سی و دو دندان فلکت پی سپرست
کام ران کام! که ملک از سر تیغ تو بپاست
دیر زی دیر! که شمشیر تو دین را سپرست
عاجزم از تو و مدح تو همین می گویم
تویی آن خضر کت اسکندر ثانی پدرست
تا قرار کره خاک بود بر سر آب
تا مدار فلک آینه گون بر مدرست
دولتت را شرف و مرتبه ای باد چنان
که برون مانده ز اندیشه وهم بشرست
باد در بندگی و طاعت تو هر ملکی
که درین دایره نامش به بزرگی سمرست
بشنو از بنده مجیر این سخن باز پسین
ای که لفظ شکرین تو سراسر دررست
بر زمین عدل عمر کن که زمین دار فناست
وز جهان نام نکو بر که جهان بر گذرست
عید فطرست که عالم همه پر زیب و فرست
باز در مهد شرف کوکبه عید رسید
موکب عشرت و شادی و طرب بر اثرست
شاهد عید که آنرا مه نو می خوانند
کرده هر هفت بدین طارم شش روزه درست
ختلی چرخ کهن یارب نو نعل چراست؟
گر مه روزه نه اندر تک و تاب سفرست
یارب این عید چه با راحت و شادی روزی است
خه خه این فصل چه میمون و مبارک نظرست
عید و گل هر دو رسیدند بهم از ره دور
در جهان ز آمدن عید و گل اکنون خبرست
موسمی سخت خوش و دلکش و عیشی بنو است
که گل و جام میش پیشکش ماحضرست
جام همرنگ سحر به بود اکنون که به باغ
پیک گل در همه آفاق نسیم سحرست
گر چه من می نخورم هر شبی از خون دلم
پر ز می ساغر سر ریز فلک تا به سرست
بر دلم هر دمی از عشق گره بر گره است
بر درم هر شبی از فتنه حشر بر حشرست
گفت با یار دلم جان ببر و بوسه بیار
خوش بخندید لبش گفت کنون از که درست
خون نکردم که به خون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم ازو در جگرست؟
نام کردم لب او را شکر این نیک برفت
حقه مرهم دلهاست چه جای شکرست
گل قبا چاک زند هر سحری در غم او
گر چه در حسن، کله داری گل معتبرست
دست بیداد برآوردو من اینجا که منم
فارغم زین همه، چون شاه جهان دادگرست
ملک المشرق والمغرب شاهی که ازو
فتنه خوش خفته و بیداد ز عالم بدرست
اوست آن شاه که از معتکفان در او
اول اقبال و دوم فتح و سه دیگر ظفرست
قرة العین اتابک ملکی شیر دلی
کاتش هاویه از خنجر او یک شررست
پهلوانی است که پهلوی ستم لاغر ازوست
تاج بخشی است که بر تاج معالی گهرست
تا قضا و قدر از حکمش یک ناخن نیست
عزم بین عزم که همدست قضا و قدرست
در جهان همت او تنگ نشست از پی آنک
همتش سخت بزرگ است و جهان مختصرست
صاعقه گر حذری می کند از هیبت او
بده انصاف درین باب که جای حذرست
فر او بین و مشو شیفته پر همای
کان کله گوشه به سایه به از آن بال و پرست
هر مثالی که نه القوة لله بروست
حکم آن در همه آفاق هبا و هدرست
گرد میدان ورا خاصیتی خاست چنانک
در هر آن دیده که بنشست شفای بصرست
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی سکه عدل عمرست
پیش آن دست که دائم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
پیش آن دست که دایم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
هر سری کان مثلا بر خط فرمان تو نیست
قلم آسا بر آن سر که در آن درد سرست
سگ به است از من اگر خصم ترا سگ دانم
زانکه در مذهب من خصم تو از سگ بترست
شاه و شهزاده بسی اند درین عهد ولیک
خسروا تو دگری کار تو چیزی دگرست
چرخ در شکل تو چون تیز نظر کرد چه گفت؟
کی بود غم پدری را کش ازین سان پسرست
فتح زاید ز سر تیغ تو و جان عدوت
از پی آنکه عدو ماده و تیغ تو نرست
بده انصاف که انصاف جهان از تو برند
کیست جز تو که سزاوار کلاه و کمرست
اینت معجز که ترا سی و سه سالست وز قدر
از بن سی و دو دندان فلکت پی سپرست
کام ران کام! که ملک از سر تیغ تو بپاست
دیر زی دیر! که شمشیر تو دین را سپرست
عاجزم از تو و مدح تو همین می گویم
تویی آن خضر کت اسکندر ثانی پدرست
تا قرار کره خاک بود بر سر آب
تا مدار فلک آینه گون بر مدرست
دولتت را شرف و مرتبه ای باد چنان
که برون مانده ز اندیشه وهم بشرست
باد در بندگی و طاعت تو هر ملکی
که درین دایره نامش به بزرگی سمرست
بشنو از بنده مجیر این سخن باز پسین
ای که لفظ شکرین تو سراسر دررست
بر زمین عدل عمر کن که زمین دار فناست
وز جهان نام نکو بر که جهان بر گذرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دوش چون مرغ شب فغان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاده نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاده نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عافیت رخت از جهان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹
زیوری از نو بدین چرخ کهن بر بسته اند
گوهری شاهد برین دریای اخضر بسته اند
شب روان گلشن نیلوفری را همچو صبح
رویها بگشاده اند این بار و زیور بسته اند
از شفق صد جرعه بین در طاس گردون ریخته
تا ز ظلمت طره ای بر روی اختر بسته اند
در افق خونریز خورشیدست و خون آلود ازوست
این تتق کز باختر تا حد خاور بسته اند
زاغ شب بر ره هزاران بیضه زرین نهاد
تا به مغرب طغرل خورشید را پر بسته اند!
نیم شب خیزان مشرق را ز زر مغربی
آفتاب آسا بعینه بر سر افسر بسته اند
بر عروس آسمان مشاطگان صنع حق
این هزاران عقد در یارب چه در خور بسته اند
شب محک رنگست و انجم زر علی الاطلاق از آنک
این محک را بر هوا از بهر آن زر بسته اند
جان خاصان خاک این شب باد چون یکدم در او
راه رحمت بر دل خاصان، سراسر بسته اند
کار آن رندان خاک انداز به کز آب خشک
پرده آن لحظه گرد آتش تر بسته اند
عاقبت از پرده بیرون اوفتد آن پرده ها
کان حریفان صبحدم بر روی مزهر بسته اند
توشه جان از لب لعل شکروش برده اند
گوشه دل در خم زلف معنبر بسته اند
شاهدی دارند چون در جلوه گه خندد فراخ
عقل پندارد به مجلس تنگ شکر بسته اند
روی آن دارد که گویند آن زمان بر روی او
پرتوی از فر شاه هفت کشور بسته اند
قهرمان ملک آن صاحبقرانی کز جلال
خاک پایش قدسیان بر تارک سر بسته اند
گوهری شاهد برین دریای اخضر بسته اند
شب روان گلشن نیلوفری را همچو صبح
رویها بگشاده اند این بار و زیور بسته اند
از شفق صد جرعه بین در طاس گردون ریخته
تا ز ظلمت طره ای بر روی اختر بسته اند
در افق خونریز خورشیدست و خون آلود ازوست
این تتق کز باختر تا حد خاور بسته اند
زاغ شب بر ره هزاران بیضه زرین نهاد
تا به مغرب طغرل خورشید را پر بسته اند!
نیم شب خیزان مشرق را ز زر مغربی
آفتاب آسا بعینه بر سر افسر بسته اند
بر عروس آسمان مشاطگان صنع حق
این هزاران عقد در یارب چه در خور بسته اند
شب محک رنگست و انجم زر علی الاطلاق از آنک
این محک را بر هوا از بهر آن زر بسته اند
جان خاصان خاک این شب باد چون یکدم در او
راه رحمت بر دل خاصان، سراسر بسته اند
کار آن رندان خاک انداز به کز آب خشک
پرده آن لحظه گرد آتش تر بسته اند
عاقبت از پرده بیرون اوفتد آن پرده ها
کان حریفان صبحدم بر روی مزهر بسته اند
توشه جان از لب لعل شکروش برده اند
گوشه دل در خم زلف معنبر بسته اند
شاهدی دارند چون در جلوه گه خندد فراخ
عقل پندارد به مجلس تنگ شکر بسته اند
روی آن دارد که گویند آن زمان بر روی او
پرتوی از فر شاه هفت کشور بسته اند
قهرمان ملک آن صاحبقرانی کز جلال
خاک پایش قدسیان بر تارک سر بسته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت؟
همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یارب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند!
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه یارب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند
نامه فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گر چه در ملک عراقی خیمه حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت؟
همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یارب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند!
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه یارب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند
نامه فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گر چه در ملک عراقی خیمه حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
زیور گردون گسست آینه آسمان
سوخت ز عکس رخش طره شب در زمان
یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت
شست به ماورد طل سرمه ز چشم جهان
صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد
گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان
بود سپیده عروس کله زربفت کوه
آینه اش آفتاب آینه دار آسمان
راستی طره را آینه گر، مایه بود
چونک ازین آینه طره شب شد نهان
کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند
آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان
طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه
مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان
خایه زرین شب ریخت نفسهای صبح
خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان
شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح
آینه آسا شده باده به مجلس روان
می تهی از تیرگی همچو رخ آینه
بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان
ساقی مجلس مسیح، ساقر می آفتاب
آینه زهره دف، صحن فلک بوستان
خاک شده بوسه جای همچو لب آینه
لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان
یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ
عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان
ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق
آینه کاینات مفتی صاحبقران
سوخت ز عکس رخش طره شب در زمان
یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت
شست به ماورد طل سرمه ز چشم جهان
صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد
گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان
بود سپیده عروس کله زربفت کوه
آینه اش آفتاب آینه دار آسمان
راستی طره را آینه گر، مایه بود
چونک ازین آینه طره شب شد نهان
کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند
آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان
طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه
مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان
خایه زرین شب ریخت نفسهای صبح
خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان
شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح
آینه آسا شده باده به مجلس روان
می تهی از تیرگی همچو رخ آینه
بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان
ساقی مجلس مسیح، ساقر می آفتاب
آینه زهره دف، صحن فلک بوستان
خاک شده بوسه جای همچو لب آینه
لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان
یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ
عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان
ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق
آینه کاینات مفتی صاحبقران