عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسی جستم نشان از اسم اعظم
                                    
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان ازن نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد یافت نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمی دانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم وزین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسماعیل بر اسحاق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بر دار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی باخون مخضب
ز تیغ عبد رحمان بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خانم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیر الوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که برخواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من بر خوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعلم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
بر آنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توأم
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم گر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستورات دولت
سر و سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ابا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چهر تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دید ارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
نکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رأی با یحیی بن اکتم
به یحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور باهم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیر گون پر وحشت و غم
از پدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فروزان
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بشکستند زاستم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک وملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و جنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
                                                                    
                            که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان ازن نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد یافت نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمی دانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم وزین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسماعیل بر اسحاق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بر دار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی باخون مخضب
ز تیغ عبد رحمان بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خانم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیر الوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که برخواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من بر خوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعلم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
بر آنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توأم
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم گر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستورات دولت
سر و سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ابا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چهر تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دید ارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
نکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رأی با یحیی بن اکتم
به یحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور باهم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیر گون پر وحشت و غم
از پدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فروزان
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بشکستند زاستم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک وملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و جنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما می و کو کنار را کرده فدای یک نظر
                                    
بی کمک پیاده ای یا مددسواره ای
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگ خاره ای
ما همه کودکان او کارگردکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خواسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
                                                                    
                            بی کمک پیاده ای یا مددسواره ای
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگ خاره ای
ما همه کودکان او کارگردکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خواسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باری اندر دین چو من حیران شدم
                                    
درهمه راه و رهی پویان شدم
اهل حق را بود پیرو مرشدی
با نشان و خوب و پاک از هر بدی
نام او شیخ نظر پیش از علی
با کرامت بود و هم بینا دلی
داده از آینده و اکنون خبر
بود در دست و زبان او اثر
خواند بهتر گفته ها از دیگران
مرشدان و اهل حق را رهبران
آگهی از این زمانها داده اند
راست آمد گفته شان بی چون و چند
پیش از این تا چهارصد سال و فزون
بوده اند از دادگر حال و کنون
هر یک اینان با همه بینادلی
بوده اند از جان پرستار علی
چشم و مغز و دل چو بینا ساختند
گوهر پاک علی بشناختند
گفت اینان که همی باشد خدا
میر قادر، اوست حاضر هر کجا
پس پذیرفتم ز نو اسلام را
نزد اهل حق سپردم نام را
                                                                    
                            درهمه راه و رهی پویان شدم
اهل حق را بود پیرو مرشدی
با نشان و خوب و پاک از هر بدی
نام او شیخ نظر پیش از علی
با کرامت بود و هم بینا دلی
داده از آینده و اکنون خبر
بود در دست و زبان او اثر
خواند بهتر گفته ها از دیگران
مرشدان و اهل حق را رهبران
آگهی از این زمانها داده اند
راست آمد گفته شان بی چون و چند
پیش از این تا چهارصد سال و فزون
بوده اند از دادگر حال و کنون
هر یک اینان با همه بینادلی
بوده اند از جان پرستار علی
چشم و مغز و دل چو بینا ساختند
گوهر پاک علی بشناختند
گفت اینان که همی باشد خدا
میر قادر، اوست حاضر هر کجا
پس پذیرفتم ز نو اسلام را
نزد اهل حق سپردم نام را
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سال سی و شش نهد شاه آزادی برخش
                                    
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آنروز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا یموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آنزمان
غلغل اندازد بگردون بانک اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد بروز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
                                                                    
                            می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آنروز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا یموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آنزمان
غلغل اندازد بگردون بانک اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد بروز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵ - آیین نصیری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ابتدا هست یار و آخر نیز
                                    
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
                                                                    
                            حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶ - آیین غسل جنابت
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸ - در زیارت خفتگان بستر خاک
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - در ۱۳۲۱ در وصف شاهنامه فردوسی هنگام طبع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به نام ایزد این نغز و زیبانگار
                                    
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
                                                                    
                            که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵ - خطاب بمدرسه مزینیه بنات
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای مدرسه مزینیه
                                    
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
                                                                    
                            ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹ - ناتمام بخط ادیب الممالک
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰ - ناتمام بخط ادیب الممالک
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این خبر گفت یکی از اصحاب
                                    
که بدور عمر بن خطاب
روزی آن خواجه به همراهی بخت
برد در مسجد پیغمبر رخت
مسند فصل قضایا گسترد
باطل از خانه حق بیرون کرد
سوده در حضرتش اصحاب نبی
جهت بندگی از شیخ و صبی
انجمن گشته به گردش ز نیاز
همه اشیاخ و بزرگان حجاز
ناگه از خارج مسجد برخاست
شور و غوغا و فغان از چپ و راست
خلق نظاره غوغا گشته
حاضر از بهر تماشا گشته
دو جوان با رخ چون ماه منیر
نوجوان دیگری کرده اسیر
دستها در کمرش از دو طرف
وز پس و پیش گروهی زده صف
چون رسیدند بر آن دکه داد
بر شد از سینه ایشان فریاد
کای خداوند . . .
. . .
                                                                    
                            که بدور عمر بن خطاب
روزی آن خواجه به همراهی بخت
برد در مسجد پیغمبر رخت
مسند فصل قضایا گسترد
باطل از خانه حق بیرون کرد
سوده در حضرتش اصحاب نبی
جهت بندگی از شیخ و صبی
انجمن گشته به گردش ز نیاز
همه اشیاخ و بزرگان حجاز
ناگه از خارج مسجد برخاست
شور و غوغا و فغان از چپ و راست
خلق نظاره غوغا گشته
حاضر از بهر تماشا گشته
دو جوان با رخ چون ماه منیر
نوجوان دیگری کرده اسیر
دستها در کمرش از دو طرف
وز پس و پیش گروهی زده صف
چون رسیدند بر آن دکه داد
بر شد از سینه ایشان فریاد
کای خداوند . . .
. . .
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سال سی و شش نهد زین شاه آزادی برخش
                                    
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آن روز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا بموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آن زمان
غلغل اندازد به گردون بانگ اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد به روز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
                                                                    
                            می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آن روز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا بموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آن زمان
غلغل اندازد به گردون بانگ اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد به روز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶ - راز تیموری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک آشوب عظیمی اندرین گیتی بدست آید
                                    
ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر بر خیزد به خشک و تر درآمیزد
به ملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی بلا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
به فرق انگلیس و روس و هر باطل ز مست آید
                                                                    
                            ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر بر خیزد به خشک و تر درآمیزد
به ملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی بلا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
به فرق انگلیس و روس و هر باطل ز مست آید
                                 ادیب الممالک : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دریغا که با خود ندیدم مصاحب
                                    
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
                                                                    
                            رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
