عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۶ - ایضا له
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ای دیده روزگار ز دیوان جود تو
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۶ - پیری بطلب - در تسلیم
یکی پیر رهبر طلب ای جوان
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۸ - دو تعلیم
گروه سه دیگر جهان گشتگان
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۲ - سبب تغییر حال
شبی هاتف غیبم آواز داد
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - الله گو
باتو ای عاصی مرا صلح است هرگز جنگ نیست
زانکه غیر از غم تو را اندر دل تنگ نیست
روی زرد خود به ما کن زانکه بر درگاه ما
هیچ روئی بهِ ز روی زعفرانی رنگ نیست
در دل شب ها رسن در گردن افکن توبه کن
بنده را پیش خدا از توبه کردن ننگ نیست
گو » الله « گر شراب و بنگ خوردی توبه کن
یاد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نیست
ما بدی ها را به نیکوئی بدل خواهیم ساخت
کار ما با بندگان بد به جز این رنگ نیست
در دلِ سنگینِ بدکاران امید فضل ماست
جای جوهرهای سنگین جز میان سنگ نیست
عاصیان دارند نظر بر ما وما بر عاصیان
ما چو کردیم آشتی؛کس ر مجال جنگ نیست
پشّه لنگی که بار او گران افتاده است
میرود افتان و خیزان گرچه پیشاهنگ نیست
نیک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند
محیی مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نیست
زانکه غیر از غم تو را اندر دل تنگ نیست
روی زرد خود به ما کن زانکه بر درگاه ما
هیچ روئی بهِ ز روی زعفرانی رنگ نیست
در دل شب ها رسن در گردن افکن توبه کن
بنده را پیش خدا از توبه کردن ننگ نیست
گو » الله « گر شراب و بنگ خوردی توبه کن
یاد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نیست
ما بدی ها را به نیکوئی بدل خواهیم ساخت
کار ما با بندگان بد به جز این رنگ نیست
در دلِ سنگینِ بدکاران امید فضل ماست
جای جوهرهای سنگین جز میان سنگ نیست
عاصیان دارند نظر بر ما وما بر عاصیان
ما چو کردیم آشتی؛کس ر مجال جنگ نیست
پشّه لنگی که بار او گران افتاده است
میرود افتان و خیزان گرچه پیشاهنگ نیست
نیک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند
محیی مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
تاوان قتل صید زبون نیست بر کسی
منت برای قطره خون نیست بر کسی
کافیست شوق کشتهشدن خونبها مرا
در روز حشر، دعوی خون نیست بر کسی
هرکس به قدر همت خود میکشد جفا
هرگز ستم ز همت دون نیست بر کسی
عاقل کسی بود که کند غربت اختیار
از کشوری که دست جنون نیست بر کسی
ای غم به خانه دل قدسی وطن مکن
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
منت برای قطره خون نیست بر کسی
کافیست شوق کشتهشدن خونبها مرا
در روز حشر، دعوی خون نیست بر کسی
هرکس به قدر همت خود میکشد جفا
هرگز ستم ز همت دون نیست بر کسی
عاقل کسی بود که کند غربت اختیار
از کشوری که دست جنون نیست بر کسی
ای غم به خانه دل قدسی وطن مکن
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۴
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عشق در طینت دلها نمک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
صاحبا شوکت دی ماه بان پایه رسید
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
بر قد هیچکس ایام قبایی نبرید
که طمع چشمه خورشید بان چشم ندوخت
میکند باد برفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دمبدم آتش نفروخت
بر سر نقده وامی بدعاگو بفرست
پاره هیزم و انگار که آن نیز بسوخت
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
بر قد هیچکس ایام قبایی نبرید
که طمع چشمه خورشید بان چشم ندوخت
میکند باد برفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دمبدم آتش نفروخت
بر سر نقده وامی بدعاگو بفرست
پاره هیزم و انگار که آن نیز بسوخت