عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - در وصف قصر خوارزمشاه اتسز
زهی ! قصر خوارزمشاهی ، که دولت
ندارد مگر سوی او رخ نهاده
ز سقفش ستاره بعبرت بمانده
ز وهمش زمانه بحیرت فتاده
چو او چشم گردون بخوبی ندیده
چو او دست گیتی بخوشی نداده
هزاران صف از لهو در وی کشیده
هزاران در از خلد در وی گشاده
همه خاکها اندر آن مشک سوده
همه چوبها اندر آن عود ساده
درو شادمانی و تأیید رسته
وزو کامگاری و اقبال زاده
همه تا چو شیری که از روی پشته
نباشد گه جنگ روباه ماده
درو باد خسرو بشادی نشسته
بخدمت شهان پیش او ایستاده
مه گوش هوشش سوی لحن مطرب
همه میل دستش سوی جام باده
چو شاه و چو فرزین ملک با وزیرش
خدم چون رخ و اسب و پیل و پیاده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۸ - در حق ملک اتسز
سرای ترا ، شهریارا ، ز نزهت
بهر گوشه صد بوستانست گویی
بروزی رسند از در او خلایق
در او در آسمانست گویی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۳ - در تغزل
می رفت و گلاب از سمنش می بارید
مشک از خط عنبر شکنش می بارید
از گفتهٔ من دوبیتیی در حق خویش
می خواند و شکر از دهنش می بارید
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۹ - تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت زنان و دایه گرفتن از برای تربیت وی
کرد چون دانا حکیم نیکخواه
شهوت زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بی شهوت از صلبش گشاد
در محلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا زان محل
کودکی بی عیب و طفلی بی خلل
غنچه ای از گلبن شاهی دمید
نفحه ای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت شد از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بی مردم این بی مردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیبش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت تن و اندام او
زآسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهره مند
دایه ای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم ابسال نام
نازک اندامی که از سر تا به پای
جز جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبهه اش آیینه رنگ
ابروی زنگاریش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینه وار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیم خواب
تکیه بر گل زیر چتر مشک ناب
گوش ها نکته نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمین صدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
زان خط ار چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بی حد رسید
رسته دندان او در خوشاب
حقه در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه گم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه گم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و شکر کدام
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطف ها آمد پدید
غبغبش کردند نام ارباب دید
همچو سیمین لعبت از سیمش تنی
چون صراحی بر کشیده گردنی
بر تنش پستان چو آن صافی حباب
کش نسیم انگیخته از روی آب
زیر پستانش شکم رخشنده نور
در سفیدی عاج و در نرمی سمور
دید مشاطه چو آن لطف شکم
گفت این از صفحه گل نیست کم
کرد چون وی این اشارت سوی آن
از سر انگشت اشارت شد نشان
آن نشان را واصفان خواندند ناف
نافی از وی نافه را در دل شکاف
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
از گل نسرین سرینش خرمنی
از خسان مستور زیر دامنی
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
در کف او راحت آزردگان
سیلی غفلت بر از افسردگان
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دل ها را کلید انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حینا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلاکی کاسته
چون سخن با ساق و ران او کشید
زان زبان در کام می باید کشید
زانکه می ترسم رسد جایی سخن
کان سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بلکه دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود غارت کرده بود
در بر آن سیمین صدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد
بهتر از چشم قبولش دست رد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۱ - قیام نمودن ابسال به دایگی سلامان و دامن بر زدن در پرورش آن پاکیزه دامان
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحه پستان خویش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشای رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر او ببست
گر میسر گشتیش بی هیچ شک
کردیش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کج نهادی بر سرش زرین کلاه
وز برش آویختی زلف سیاه
با مرصع بندهای لعل و زر
بر میان نازکش بستی کمر
کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پایه حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بی قرار
با قد چون نیزه بود آن دلپسند
آفتابی گشته یک نیزه بلند
نیزه واری قد او چون سر کشید
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
زان بلندی هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمی زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نیمی نهان
با هلال منخسف کرده قران
بینی اش زیر هلال منخسف
در میان ماه کافوری الف
چشم مستش آهوی مردم شکار
جلوه گاهش در میان لاله زار
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی به او همراه بود
خانم شاهیش لعل آتشین
گنج در و گوهرش زیر نگین
تازه سیبش میوه باغ بهشت
آفرین بر دست آن کین میوه کشت
چشمه سار لطف سیب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زیر دستش ساعد سیمینبران
ساعدش را از یسار و از یمین
جان فشانان نقد جان در آستین
پنجه اش داده شکست سیم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهری از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوی من گرو
شمه ای دیگر ز احوالش شنو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۲ - بیعت دادن پادشاه ارکان دولت خود را با سلامان و تسلیم کردن تخت و تاج را به وی
افسر شاهی چه خوش سرمایه است
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶ - تخم درود در زمین معذرت کاشتن و خوشه مغفرت درودن و توشه آخرت برداشتن
فرخ آن روز که از مکمن راز
بارگی راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بی سایه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سایه فکند
ریگ از اکسیر قدومش زر شد
بطن وادی صدف گوهر شد
آفتاب سحر ایمان ویست
نیر چاشتگه احسان ویست
مشرقش مکه و مغرب یثرب
پر ضیا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت یک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پی یک مشت لئیم
به سر انگشت کرم کرد دو نیم
نیست زین هیچ عجب تر عجبی
که نسودند به آن قرص لبی
شب دیگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقی چون برق
اشهبی همچو شهاب آتش پای
نعل او چون مه نو گردون سای
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشید
خرقه را کند و به ذوالعرش رسید
شد از آن نور بقا دیده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خویش نهان
به یکی چشم زدن نور بصر
می کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوی چرخ بلند
چشم بگشای و همان لحظه ببند
بین که نور بصرت بی تک و تاز
چون به گردون رود و آید باز
به قلم گر نرسید انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نیست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر دیده ببست
به کمالش نرسد هیچ شکست
نور بود او و خط تیره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار یارش که ز گوهر کانند
قصر دین را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوری و جود و حیاست
که از ایشان به جهان مانده بجاست
همه مرضی همه راضی رفتند
قرب حق را متقاضی رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضی الله تعالی عنهم
اولین زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان یک رقم است
نه قلم بلکه یکی تازه نهال
رسته از روضه اقلیم جمال
گوهر معنی خیرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستی چو درآید به شمار
وی بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنیش اصل وجود ا فتاده
روشن است این بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وی است
علت غایی ایجاد وی است
از رخش نور ربایی همه را
وز درش کار گشایی همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلین ز حرفین مد است
آدم اینک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بیادش مد را
گل شهر دو جهان است بلی
هست شهری و گلی زو مثلی
گل که آمد عرق رخسارش
نیست جز شبنمی از گلزارش
بود پیش از رقم تازه او
بی صریر قلم آوازه او
لوح آثار قلم هیچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پای نه بر کرسی بود
کز قدومش به خبر پرسی بود
تا درآید به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ایام به ره بنشسته
چار طاقی ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملایک به سجود
نوح در مهلکه طوفانی
پشت ازو یافت به کشتیرانی
بوی لطفش به براهیم رسید
گلشن از آتش نمرود دمید
طلعتش آتش موسی افروخت
لبش احیا به مسیحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشی
صالح از قافله اش ناقه کشی
رخت در زاویه فقر نهاد
داد صد تخت سلیمان بر باد
درس خوان ادب او ادریس
خانه روب حرم او بلقیس
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - در صفت و نسب زلیخا که مغرب از طلوع آفتاب جمالش مشرق گشته بود بلکه به هزار درجه از آن گذشته
چنین گفت آن سخندان سخن سنج
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی به ناموس
همی زد کوس شاهی نام طیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبالمندی
ز پایش تخت را پایه بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سخت پیوند
زلیخا نام زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی دام هوشمندان
ازو تا مشک فرق اما نه چندان
فراوان مو شکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او دو نیمه نافه را دل
و زو در نافه کار مشک مشکل
فرو آویخته زلف سمن سای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسن ساز
ز شمشاد سرافرازش رسن باز
فلک درس جمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقه میم
الف واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سینش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گلها شکفته گونه گونه
به رو هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که سیم بی زکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیر غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی ازان چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی تر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو پستان هر یکی چون قبه نور
حبابی خاسته از عین کافور
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم پیش آن دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذ بندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفش راحت ده هر محنت اندیش
نهاده مرهمی بر هر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم ها
زده از مهر بر دلها رقم ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری هلالی
به پنج انگشت مه را برده پنجه
ز زور پنجه مه را کرده رنجه
میانش موی بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کزان مو بودیش بیم گسستن
شکم چون تخته قاقم کشیده
به نرمی دایه ناف او بریده
سرینش کوهی اما سیم ساده
چه کوهی کز کمر زیر اوفتاده
بدان نرمی که گر افشردیش مشت
برون رفتی خمیر آیین ز انگشت
ز دست افشار زرین پس خمش شو
بیا وین سیم دست افشار بشنو
ز زیر ناف تا بالای زانو
نگویم هیچ نکته کهنه یا نو
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بی نور مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
ازان آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چو او در لطف کس صاحب قدم نیست
چنان بودش چو رفتی چست و چابک
قدم از پاشنه تا پنجه نازک
که گر بر چشم عاشق بودیش جای
شدی پر آبله ز اشکش کف پای
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
به زیور خود که وصف آن پری کرد
که زیور را جمالش زیوری کرد
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلش که بود آویزه گوش
همی برد از دل و جان لطف آن هوش
اگر بگسستیش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش کز قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نه گر لطفش گرفتی یاره را دست
که یارستی به دستانش بر او بست
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی در عشوه مسند نشینی
به زیبا دیبه رومی و چینی
گهی در جلوه ایوان خرامی
ز زرکش حله مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
به یک جیبش دوباره سر نسوده
چون مه هر روز از برجی نموده
ز پابوس سران دامن کشیدی
بدین دولت مگر دامن رسیدی
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی
پریرویان پرستاریش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یکبارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچه خندان شکفتی
به سیمین لعبتان از خردسالان
به صن خانه در رعنا غزالان
دلی فارغ ز لعب چرخ دوار
نبودی غیر لعبت بازیش کار
بدینسان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
کش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - در نیام منام دیدن زلیخا نوبت اول تیغ آفتاب جمال یوسف را علیه السلام و کشته عشق شدن وی به آن تیغ نهفته در نیام
ز کنگردار کاخ شهریاری
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۴ - نسیم قبول از جانب مصر وزیدن و محمل زلیخا را چون عماری گل به مصر کشیدن
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و پر کرد از عزیزش
گل بختش شگفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در ز خوابی یا خیالیست
خوش آن کس کز خیال و خواب بگذشت
سبکبار از چنین گرداب بگذشت
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
همه پسته دهان و نارپستان
عذار و بر گلستان بر گلستان
نهاده عقد گور بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
چو برگ گل به وقت صبح تازه
ز ننگ وسمه پاک و عار غازه
نغوله بسته بر لاله ز عنبر
ز گوش آویزه کرده لؤلؤ تر
هزار امرد غلام فتنه انگیز
به عشوه جان ستان و غمزه خونریز
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
به بر کرده قباهای قصب رنگ
چو غنچه نازک و چون نیشکر تنگ
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکو شکل خوش اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان تیز دوتر
ز آب روی سبزه نرم رو تر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی گور در صحرا تکاور
چو آبی مرغ در دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده از دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان
به تن ها کوه اما بی ستون نی
ز راه باد رفتاری برون نی
چو زهاد قناعت کوش کم خوار
چو اصحاب تحمل بار بردار
بریده صد بیابان بر توکل
چریده خار را چون سنبل و گل
ز شوق رهروی بی خواب و خوردان
بر آهنگ حدی صحرانوردان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله آسا
مقطع خانه ای از صندل و عود
موصل لوح های وی زراندود
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه اش چون گوی خورشید
برون او درون او همه پر
ز مسمار زر و آویزه در
فرو هشته بدو زربفت دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن روی و سمن بوی و سمنبر
روان گشتند گویی نوبهاری
رخ آورد از دیاری در دیاری
به هر منزل که شد جای آن صنم را
خجالت داد بستان ارم را
غلامان مست جولان در تک و تاز
کنیزان جلوه گر از هودج ناز
فکنده هر کنیز از زلف دامی
شکار خویشتن کرده غلامی
کشیده هر غلام از غمزه تیری
گشاده رخنه در جان اسیری
ز یک سو دلبری و عشوه سازی
ز دیگر سو نیاز و عشقبازی
هزاران عاشق و معشوق در کار
به هر جا صد متاع و صد خریدار
بدین دستور منزل می بریدند
به سوی مصر محمل می کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
ازان غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح چندین ساله راه است
به روز روشن و شب های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش ازیشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که آمد بر سر اینک دولتی نیز
گر استقبال خواهی کرد برخیز
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۵ - خبر یافتن عزیز مصر از مقدم زلیخا و به عزیمت استقبال برخاستن و لشکریان مصر را به تجمل تمام آراستن
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فوق
شده در زیر و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گلچهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانه زین
کنیزانی هه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکر لب مطربان نکته پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی جنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته اوتارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعره زه
درافکنده دف این آوازه از دوست
کزو در دست ره کوبان بود پوست
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
چو مه چون یک دو سه منزل بریدند
به آن خورشید مهرویان رسیدند
زمینی یافتند از تیرگی دور
زده در وی هزاران قبه نور
تو گویی ابر چرخ بی کناره
به سان ژاله باریده ستاره
کشیده در میانه بارگاهی
ز خوبان صف زده گردش سپاهی
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین بوسش رسیدند
یکایک را سلام و مرحبا گفت
چو گل در رویشان از خنده بشگفت
تفحص کرد ازیشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به رسم پیشکش چیزی که بودش
که پیش چشم خوشتر می نمودش
چه از شیرین وشاقان شکرخند
چه از زرین کلاهان کمربند
چه از اسبان زین در زر گرفته
ز دم تا گوش در گوهر گرفته
چه از مویینه و ابریشمینه
چه از نادر گهرهای خزینه
ز شکرهای مصری تنگ بر تنگ
ز شربت های نوشین رنگ در رنگ
بدین ها روی صحرا را بیاراست
تلطف ها نمود و عذرها خواست
به فردا عزم ره را نام زد کرد
وزآن پس رو به منزلگاه خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۷ - فرستادن زلیخا یوسف را علیه السلام به جانب باغ و تهیه اسباب وی کردن
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
که چون یوسف ز لبهای شکر خا
فشاند این تازه شکر بر زلیخا
زلیخا داشت باغی و چه باغی
کزان بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
درختانش کشیده شاخ در شاخ
به تنگ آغوشی هم نیک گستاخ
چنارش را قدم بر دامن سرو
حمایل دست ها در گردن سرو
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چتر داری
چمن نارنج بن را صحن میدان
به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان
در آن میدانگه خالی ز آفت
ربوده از همه گوی لطافت
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار بالا
ز حلوا خرمنی هر خوشه از وی
گرفته خسته جانان توشه از وی
به سان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بدان هر مرغک انجیر خواره
دهان برده چو طفل شیر خواره
فروغ خور به صحنش نیم روزان
ز زنگاری مشبک ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
ز جنبش لمعه های نور در ظل
دف گل را شده زرین جلاجل
عنادل زان جلاجل نغمه پرداز
درین فیروزه کاخ افکنده آواز
ز باد و سایه وز بیدش هزاران
طپیده ماهیان بر جویباران
به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب
کشیده سایه هر شاخ جاروب
ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم
کشیده جوی آبش جدول از سیم
ازان لوح مجدول خرده دانان
رموز صنع حی پاک خوانان
گل سرخش چو خوبان ناز پرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طره سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزه تر پرنیان پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی بلور
میانشان چون دو دیده فرق اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن زخم تراشی
نه از خم تراش آن را خراشی
نه آن را بند پیدا و نه پیوند
شده بند اندر آن فکر خردمند
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی بند است و پیوند آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
ازان یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
به گل مرغ چمن زد داستانی
که خوش باغی و نیکو باغبانی
چو باشد باغ و بستان جنت ایوان
نشاید باغبان جز حور و رضوان
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر
چو سرو ناز قایم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت
اگر من پیش تو بر تو حرامم
وز این معنی به غایت تلخکامم
به سوی هر که خواهی گام بردار
ز وصل هر که خواهی کام بردار
بر آن کامی که ایام جوانی
بود وقت نشاط و کامرانی
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که ای نوشین لبان زنهار زنهار
به جان در خدمت یوسف بکوشید
اگر زهر آید از دستش بنوشید
به هر جا جان طلب دارد ببازید
به جانبازی برای او بتازید
به هر حکمی که راند شاد باشید
به زیر حکم او منقاد باشید
ولی از هر که گردد بهره بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که هرک افتد پسند وی ازان خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
به زیر نخل رعنایش نشیند
رطب چیند ولی دزدیده چیند
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
کنیزان را به پیش او به پا کرد
به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوری
کند بر محنت هجران صبوری
چو نبود وصل دلبر رای دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - آغاز سلسله جنبانی داستان عشق لیلی و مجنون که آن سر دفتر پردگیان حجله جمال و عفت بود و این سر حلقه زنجیریان عشق و محبت
تاریخ نویس عشقبازان
شیرین رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز عامریان بلند قدری
بر صدر شرف خجسته بدری
مقبول عرب به کار سازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می بود مقیم کوه و صحرا
صحرای عرب مخیم او
معمور ز یمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زیشان گشتی گه چراخوار
کوهستان ها زمین هموار
خیلش گذران به هر کناره
چون گله گور بی شماره
بگشاده دری به میزبانی
در داده صلای میهمانی
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پی میهمانی افروز
حاجت طلبان به روی او شاد
ویرانی شان به جودش آباد
دستش به ایادی جمیله
انگشت نمای هر قبیله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلند کاخی
لیکن ز همه کهینه فرزند
می داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده انگشت
در قوت حمله جمله یک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری بود او ز برج امید
فرخنده مهی تمام خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس و قیس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سیه داشت
یاقوت لبش به خوشنویسی
ماهش به شعار مشک ریسی
تابان مه روشن از جبینش
خورشید فتاده بر زمینش
ابروش بلای نازنینان
محراب دعا پاکدینان
قدش نخلی عجب دلاویز
بر خسته دلان ز لب رطب ریز
دور شکرش ز موی میمی
زیر کمرش ز موی نیمی
گوی ذقنش ز سیم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوی
چوگان شده در هوای آن گوی
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافی
مشعوف به شعر شعربافی
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز گوش بودی
چون غنچه تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدی به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشیدی
بر نغز خطان ورق دریدی
با طایفه ای ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هوای گشت کردی
طوافی کوه و دشت کردی
گه باز زدی به کوه دامان
با کبک دری شدی خرامان
گه بنشستی به طرف وادی
بر رود زدی نوای شادی
گه ره سوی چشمه سار جستی
وز چشمه دل غبار شستی
گه رخت به مرغزار بردی
وز دل غم روزگار بردی
می زد قدمی به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابی
نه بر مژه اش ز شوق آبی
نه جامه صابری دریده
نی ناله عاشقی کشیده
شب خواب فراغتش ربودی
بر بستر عافیت غنودی
روزش در آرزو گشادی
در هر تک و پوی رو نهادی
کامی که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بینا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطراندیش
کاخر ز فلک چه آیدش پیش
حالیست عجب که آدمیزاد
آسوده زید درین غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخی کش از آب و خاک خیزد
در دامن او چه میوه ریزد
شیرین گردد ازان دهانش
یا تلخ شود مذاق جانش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶ - تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن
کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه
شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد
د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل
کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل
غنچه‌ای از گلبن شاهی دمید
نفحه‌ای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بی‌مردم، این بی‌مردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او
ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهره‌مند
دایه‌ای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم، ابسال نام
نازک‌اندامی که از سر تا به پای
جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ
ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب
تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمین‌صدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب
حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید
غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی
چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
که‌ش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید
ز آن، زبان در کام می‌باید کشید
زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن
کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،
بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک
کردی‌اش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبت‌اش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار
صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند
آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزه‌واری قد او چون سر کشید،
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،
سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجه‌اش داده شکست سیم ناب
دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!
شمه‌ای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت
لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۸ - در صفت کمانداری و تیراندازی وی
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشه‌ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوش‌اش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر گشتی به هنجار نشان
ورگشادی تیر پرتابی ز شست
بودی‌اش خط افق جای نشست
گرنه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۶ - در اشارت به حسن
نقش سراپردهٔ شاهی‌ست حسن
لمعهٔ خورشید الهی‌ست حسن
حسن که در پردهٔ آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنهٔ ارباب نظر خواستند
قد تو سروی‌ست بهشتی‌چمن
روی تو شمعی‌ست بهشت‌انجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال
جبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از نور دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس
سایهٔ تو همقدم توست و بس!
صد پی اگر همقدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک از آن دیگری افزون بود
جلوهٔ حسن تو در افزونی است
آینهٔ چونی و بیچونی است
قبلهٔ هر دیده‌ور این آینه‌ست
منظر اهل نظر این آینه‌ست
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
جلوهٔ این آینهٔ نوربار
از نظر بی‌بصران دور دار!
چهره نهان دار! که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان،
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تمنا کنند
با تو به جز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
رشیدالدین میبدی : ۳۷- سورة الصافات - مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ قِفُوهُمْ باز دارید ایشان را بر پل صراط، إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (۲۴) که ایشان پرسیدنى‏اند.
ما لَکُمْ لا تَناصَرُونَ (۲۵) «چیست شما را که یکدیگر را بکار نمى‏آئید امروز،.
بَلْ هُمُ الْیَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ (۲۶) بلکه ایشان آن روز خویشتن را افکنده‏اند وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ (۲۷) روى فرا روى یکدیگر کنند و یکدیگر را میگویند این چیست که با من کردى؟
قالُوا گویند إِنَّکُمْ کُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْیَمِینِ (۲۸) شما راست از بزرگ‏تر سوى بر ما در آمدید بر گرامى‏تر سوى‏ قالُوا گویند: بَلْ لَمْ تَکُونُوا مُؤْمِنِینَ (۲۹) بلکه شما خود بنه گرویدید.
وَ ما کانَ لَنا عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ و ما را بر شما دست رسى نبود، بَلْ کُنْتُمْ قَوْماً طاغِینَ (۳۰) شما خود قومى بودید از اندازه در گذارنده.
فَحَقَّ عَلَیْنا قَوْلُ رَبِّنا درست شد سخن خداوند ما بر ما إِنَّا لَذائِقُونَ (۳۱) که ما هر دو گروه را چشنده عذاب مى‏باید بود.
فَأَغْوَیْناکُمْ إِنَّا کُنَّا غاوِینَ (۳۲) شما را کژ راه کردیم که خود کژ راه بودیم. فَإِنَّهُمْ یَوْمَئِذٍ فِی الْعَذابِ مُشْتَرِکُونَ (۳۳) آن روز همه بدکاران در عذاب انبازانند.
إِنَّا کَذلِکَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِینَ (۳۴) چنین کنیم ما با بدکاران.
إِنَّهُمْ کانُوا إِذا قِیلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ که ایشان آن بودند که چون ایشان را گفتند خدایى نیست مگر اللَّه، یَسْتَکْبِرُونَ (۳۵) از پذیرفتن آن گردن مى‏کشیدند.
وَ یَقُولُونَ و میگفتند: أَ إِنَّا لَتارِکُوا آلِهَتِنا باش ما پرسش خدایان خویش بخواهیم گذاشت؟ لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ (۳۶) از بهر سخن سخن سازى دیوانه‏اى؟!
بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ بلکه سخن راست آورد، وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِینَ (۳۷) و پیغامبران پیشین را گواهى داد و استوار گرفت.
إِنَّکُمْ لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِیمِ (۳۸) ایشان را گویند شما را عذابى درد نماى مى‏باید چشید.
وَ ما تُجْزَوْنَ إِلَّا ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۳۹) و پاداش نخواهند داد شما را مگر آنچه میکردید.
إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ (۴۰) أُولئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ (۴۱) لکن بندگان خداى که ایشان را پاک کرده‏اند از بیگانگى ایشانند
که ایشانراست رزقى معلوم نه پوشیده بغیب.
فَواکِهُ آن رزق میوه‏هاست، وَ هُمْ مُکْرَمُونَ (۴۲) فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ (۴۳) و ایشان نواختگان‏اند در بهشت‏هاى ناز.
عَلى‏ سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ (۴۴) بر تختهاى روى در روى.
یُطافُ عَلَیْهِمْ میگردانند بر سرهاى ایشان، بِکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ (۴۵) جامهاى روان در جوى.
بَیْضاءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِینَ (۴۶) سپید رنگ خوش خوار آشمندگان را.
لا فِیها غَوْلٌ در ان مى و در ان مجلس شراب نه درد سرست نه درد شکم نه نابکار.
وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ (۴۷) و نه هیچ از ان شراب درمانند.
وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ و بنزدیک ایشان کنیزکانى فرو داشته چشمان و فروشکننده چشمان، عِینٌ (۴۸) فراخ چشمان‏اند.
کَأَنَّهُنَّ بَیْضٌ چنانک گویى ایشان در رنگ خویش خایه اشتر مرغ‏اند، مَکْنُونٌ (۴۹) نگه داشته و گوشیده نه دست بایشان رسیده نه گرد.
فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ (۵۰) روى فرا روى کنند و از یکدیگر مى‏پرسند.
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ گوینده‏اى گوید از ایشان: إِنِّی کانَ لِی قَرِینٌ (۵۱) مرا یارى بود.
یَقُولُ أَ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِینَ (۵۲) که میگفت مرا: باش تو از استوار گیرندگانى و از گرویدگانى؟
أَ إِذا مِتْنا وَ کُنَّا تُراباً وَ عِظاماً که آن گه که ما بمردیم و خاک گردیم و استخوان، أَ إِنَّا لَمَدِینُونَ (۵۳) ما پاداش دادنى‏ایم و با ما شمار کردنى ؟! قالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ (۵۴) اللَّه فرماید شما بران قرین فرو نگرید.
فَاطَّلَعَ فرو نگرد فَرَآهُ فِی سَواءِ الْجَحِیمِ (۵۵) او را بیند در میان آتش دوزخ.
قالَ تَاللَّهِ إِنْ کِدْتَ لَتُرْدِینِ (۵۶) آن بهشتى گوید بخداى که نزدیک بودى.
تو که مرا هلاک کردى و تباه.
وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّی و اگر نه نیکوکارى خداوند من بودى، لَکُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِینَ (۵۷) من از حاضر کردگان بودمى.
أَ فَما نَحْنُ بِمَیِّتِینَ (۵۸) باش ما بنخواهیم مرد پس زنده کردن؟
إِلَّا مَوْتَتَنَا الْأُولى‏ جز از مردن پیشین در دنیا. وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِینَ (۵۹) و ما عذاب کردنى نیستیم.
إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (۶۰) اینست پیروزى بزرگوار!
لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ (۶۱) این چنین را باد که کارگران کار کنند.
أَ ذلِکَ خَیْرٌ نُزُلًا آن حال به و جاى و خورش؟ أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ (۶۲) یا درخت زقوم؟
إِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمِینَ (۶۳) ما درخت زقوم را آزمونى و دل شورى ناگرویدگان کردیم.
إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِی أَصْلِ الْجَحِیمِ (۶۴) درختى است که آن بیرون مى‏آید از میان آتش.
طَلْعُها کَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّیاطِینِ (۶۵) خوشه‏هاى آن درخت در غلافها گویى سرهاى دیوان است.
فَإِنَّهُمْ لَآکِلُونَ مِنْها ایشان میخورند از آن، فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ (۶۶) شکمها پر میکنند از ان.
ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَیْها لَشَوْباً و پس آن گه ایشانراست بر زبر آن زقوم که خوردند آمیغى، مِنْ حَمِیمٍ (۶۷) از آب گرم که بر ان مى‏آمیزند در شکمها.
ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَى الْجَحِیمِ (۶۸) و آن گه بازگشت ایشان از خوردن زقوم و حمیم با آتش سوزنده است.
إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّینَ (۶۹) ایشان پدران خویش را بیراهان یافتند.
فَهُمْ عَلى‏ آثارِهِمْ یُهْرَعُونَ (۷۰) ایشان بر پیهاى پدران هم بگمراهى مى‏شتابند.
وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ بدرستى که بیراه بودند پیش از قریش، أَکْثَرُ الْأَوَّلِینَ (۷۱) بیشتر پیشینان.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا فِیهِمْ مُنْذِرِینَ (۷۲) و فرستادیم ما بر ایشان آگاه کنندگان.
فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِینَ (۷۳) در نگر که چون بود سرانجام آگاهى دادگان.
إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ (۷۴) مگر بندگان خداى پاک دلان.
وَ لَقَدْ نادانا نُوحٌ خواند ما را نوح، فَلَنِعْمَ الْمُجِیبُونَ (۷۵) اى نیک پاسخ کنندگان که ما بودیم او را!
وَ نَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ رهانیدیم او را و کسان او را مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ (۷۶) از آن اندوه بزرگ.
وَ جَعَلْنا ذُرِّیَّتَهُ هُمُ الْباقِینَ (۷۷) و نژاد او را از جهانیان و جهانداران کردیم.
وَ تَرَکْنا عَلَیْهِ فِی الْآخِرِینَ (۷۸) سَلامٌ عَلى‏ نُوحٍ فِی الْعالَمِینَ (۷۹) گذاشتیم برو درود پسینان بر زبان جهانیان تا جهان بود میگویند: نوح علیه السلام‏
إِنَّا کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (۸۰) ما چنان پاداش دهیم چنو نکوکاران را.
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِینَ (۸۱) که او از بندگان گرویدگان ما بود.
ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِینَ (۸۲) آن گه دیگران را بآب بکشتیم.
رشیدالدین میبدی : ۴۰- سورة المؤمن- مکیة
۱ - النوبة الاولى
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان‏
حم (۱) بحلم من بملک من.
تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ فرو فرستادن این نامه از خداست، الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ (۲) آن تاونده دانا.
غافِرِ الذَّنْبِ آمرزنده گناه، وَ قابِلِ التَّوْبِ و پذیرنده بازگشت، شَدِیدِ الْعِقابِ سخت عقوبت، سخت گیر، ذِی الطَّوْلِ با بى‏نیازى و نیکوکارى، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نیست خدایى جز او، إِلَیْهِ الْمَصِیرُ (۳) با اوست بازگشت.
ما یُجادِلُ فِی آیاتِ اللَّهِ پیچ نیارد در سخنان اللَّه، إِلَّا الَّذِینَ کَفَرُوا مگر ایشان که کافر شدند، فَلا یَغْرُرْکَ مفریبا ترا، تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلادِ (۴) گشتن ایشان ایمن در جهان.
کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ دروغ زن گرفت پیش از ایشان قوم نوح نوح را، وَ الْأَحْزابُ مِنْ بَعْدِهِمْ و سپاهها از پس ایشان، وَ هَمَّتْ کُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ و آهنگ کرد هر گروهى ازیشان بپیغامبر خویش، لِیَأْخُذُوهُ تا او را بگیرند، وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ و بدروغ خویش پیکارها کردند، لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ تا حق و سخن راست با آن دروغ تباه کنند، فَأَخَذْتُهُمْ فرا گرفتم ایشان را فَکَیْفَ کانَ عِقابِ (۵) چون بود گرفتن من بعقوبت.
کَذلِکَ همچنانک تهدید اللَّه درست گشت درین جهان بر ناگرویدگان، حَقَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ عَلَى الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ النَّارِ (۶) هم چنان درست گشت برایشان که ایشان اصحاب آتش‏اند.
الَّذِینَ یَحْمِلُونَ الْعَرْشَ ایشان که عرش مى‏بردارند، وَ مَنْ حَوْلَهُ و ایشان که گرد بر گرد عرش‏اند، یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ بستایش خداوند خویش او را بپاکى مى‏ستایند وَ یُؤْمِنُونَ بِهِ و مى‏بگروند باو وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا و آمرزش میخواهند گرویدگان را، رَبَّنا خداوند ما، وَسِعْتَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً رسیده‏اى بهر چیز ببخشایش و دانش، فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا پس بیامرز ایشان را که بازگشتند از شرک، وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَکَ و بر پى راه تو رفتند، وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِیمِ (۷) و بازدار ازیشان عذاب آتش.
رَبَّنا خداوند ما، وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ درار ایشان را در ان بهشتهاى همیشى، الَّتِی وَعَدْتَهُمْ آنکه وعده داده‏اى ایشان را، وَ مَنْ صَلَحَ و هر که نیک بود و ایمان آرد، مِنْ آبائِهِمْ از پدران ایشان، وَ أَزْواجِهِمْ و جفتان ایشان، وَ ذُرِّیَّاتِهِمْ و فرزندان ایشان، إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۸) که تو خداوند تواناى دانایى.
وَ قِهِمُ السَّیِّئاتِ و بازدار ازیشان بدها، وَ مَنْ تَقِ السَّیِّئاتِ یَوْمَئِذٍ و هر که بازداشتى ازو بدهاى آن روز، فَقَدْ رَحِمْتَهُ ببخشودى بر وى، وَ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (۹) و آنست آن پیروزى بزرگوار.
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا ایشان که کافر شدند در دنیا، یُنادَوْنَ آواز مى‏دهند ایشان را، لَمَقْتُ اللَّهِ براستى که زشتى اللَّه شما را در دنیا، أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ مه بود ازین زشتى شما امروز خویشتن را، إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى الْإِیمانِ آن گه که شما را با ایمان میخواندند، فَتَکْفُرُونَ (۱۰) و شما مى‏کافر شدید.
قالُوا رَبَّنا گویند خداوند ما: أَمَتَّنَا اثْنَتَیْنِ بمیرانیدى ما را دو بار، وَ أَحْیَیْتَنَا اثْنَتَیْنِ و زنده کردى ما را دو بار، فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا مقرّ آمدیم و بزبان خویش گویا بگناهان خویش، فَهَلْ إِلى‏ خُرُوجٍ مِنْ سَبِیلٍ (۱۱) فرا بیرون آمد ما را هیچ راهى هست؟
ذلِکُمْ بِأَنَّهُ این بشما آن را بود، إِذا دُعِیَ اللَّهُ وَحْدَهُ که آن گه که خداى را یکتا میخواندند، کَفَرْتُمْ شما مى‏کافر شدید، وَ إِنْ یُشْرَکْ بِهِ و اگر مى‏انباز گرفتند با او، تُؤْمِنُوا باو مى‏گرویدید، فَالْحُکْمُ لِلَّهِ پس حکم و کار گزاردن اللَّه راست، الْعَلِیِّ الْکَبِیرِ (۱۲) آن برتر بزرگوار.
هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ او آنست که مینماید شما را نشانهاى توانایى خویش، وَ یُنَزِّلُ لَکُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً و مى‏فرو فرستد شما را از آسمان روزى، وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ (۱۳) و پند نپذیرد مگر او که دل با من دارد.
فَادْعُوا اللَّهَ خداى را خوانید، مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ پاک داران او را و فرمان بردارى خویش، وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ (۱۴) و اگر کراهیت دارند ناگرویدگان.
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴
به دوشش گیسوان خوش دلپسند است
که این مخصوص آن قد بلند است
حمایل‌های گیسو، یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است