عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : کنز الحقایق
حکایت
چنین گویند مردی بود قصاب
بخیلی کز بخیلی بود در تاب
زکوه سیم و زر هرگز ندادی
وگر دادی بسی منت نهادی
جگربندی نهاده بود در پیش
خریداریش آمد سخت درویش
سوالش کرد آن درویش در بند
که چند میفروشی این جگربند
بدو گفتا که ای درویش بیمار
زکاتم گشت واجب چار دینار
بخر از من بدین مقدار این را
زکاتم این بود بردار این را
چو درمانده بد آن درویش حیران
بدان مایه زکات از وی خرید آن
گرفت و روی خود سوی هوا کرد
بر آن قصاب بسیاری دعا کرد
ولی زان پس بگفت ار بیع آنست
خداوندا تو میدانی گرانست
زکوتی باشد کانچنان به تزویر
جزای آن چه باشد ویل و زنجیر
زکوتی کانچنان باشد تمامت
چه سنجد آن به میزان قیامت
برد جان پدر تزویر بگذار
مکش همچون خران بیفایده بار
بخیلی کز بخیلی بود در تاب
زکوه سیم و زر هرگز ندادی
وگر دادی بسی منت نهادی
جگربندی نهاده بود در پیش
خریداریش آمد سخت درویش
سوالش کرد آن درویش در بند
که چند میفروشی این جگربند
بدو گفتا که ای درویش بیمار
زکاتم گشت واجب چار دینار
بخر از من بدین مقدار این را
زکاتم این بود بردار این را
چو درمانده بد آن درویش حیران
بدان مایه زکات از وی خرید آن
گرفت و روی خود سوی هوا کرد
بر آن قصاب بسیاری دعا کرد
ولی زان پس بگفت ار بیع آنست
خداوندا تو میدانی گرانست
زکوتی باشد کانچنان به تزویر
جزای آن چه باشد ویل و زنجیر
زکوتی کانچنان باشد تمامت
چه سنجد آن به میزان قیامت
برد جان پدر تزویر بگذار
مکش همچون خران بیفایده بار
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق روزه
ز خشم و شهوت و از حرص و کینه
تهی کن ای پسر امروز سینه
وگر مه در قیامت این چهارت
برآرند از دل و ار جان دمارت
ز من بشنو رها کن لعب و طیبت
دهان خود بشوی از کفر و غیبت
پس آنگه روزه گیر از هر چه منهیست
اگر دانستهای کالصّومُ لی چیست
به صورت روزه ترک آب و نانست
به ترک دون حق معنیش آنست
چو خواهی داشت روزه چشم درپوش
مکن غیبت وگر گویند منیوش
به کلی از همه بدها حذر کن
چو بینی بد چو باد از وی گذر کن
نخوردن ز آب و نان این روزه عامست
ولیکن نزد خاصان کار خاصست
چو پرهیزی ز نمامی و غیبت
ز سوگند دروغ و میل شهوت
بود این روزهٔ خاصان درگاه
خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه
از آن پس روزهٔ خاص الخواص است
بگویم کاندر آن چه اختصاص است
ز دنیا فارغند از راه عزت
ز عقبی نیز هم از عین حیرت
بجز حق هر چشان در خاطر آید
از ایشان در زمان روزه گشاید
چنین دار ار توانی داشت روزه
وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه
تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار
کدامینت پسند آید نگهدار
بگویم مغز این جمله کدام است
که گر جز همچنان داری حرام است
به حق گیر و به حق دار و به حق خور
که سر روزه اینست ای برادر
کسی را باشد این معنی مسلم
که ترک خود کند والله اعلم
به عیدیمان لباس عافیت ده
که در دنیا و عقبی عافیت به
چو از تحقیق یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشویق
تهی کن ای پسر امروز سینه
وگر مه در قیامت این چهارت
برآرند از دل و ار جان دمارت
ز من بشنو رها کن لعب و طیبت
دهان خود بشوی از کفر و غیبت
پس آنگه روزه گیر از هر چه منهیست
اگر دانستهای کالصّومُ لی چیست
به صورت روزه ترک آب و نانست
به ترک دون حق معنیش آنست
چو خواهی داشت روزه چشم درپوش
مکن غیبت وگر گویند منیوش
به کلی از همه بدها حذر کن
چو بینی بد چو باد از وی گذر کن
نخوردن ز آب و نان این روزه عامست
ولیکن نزد خاصان کار خاصست
چو پرهیزی ز نمامی و غیبت
ز سوگند دروغ و میل شهوت
بود این روزهٔ خاصان درگاه
خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه
از آن پس روزهٔ خاص الخواص است
بگویم کاندر آن چه اختصاص است
ز دنیا فارغند از راه عزت
ز عقبی نیز هم از عین حیرت
بجز حق هر چشان در خاطر آید
از ایشان در زمان روزه گشاید
چنین دار ار توانی داشت روزه
وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه
تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار
کدامینت پسند آید نگهدار
بگویم مغز این جمله کدام است
که گر جز همچنان داری حرام است
به حق گیر و به حق دار و به حق خور
که سر روزه اینست ای برادر
کسی را باشد این معنی مسلم
که ترک خود کند والله اعلم
به عیدیمان لباس عافیت ده
که در دنیا و عقبی عافیت به
چو از تحقیق یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشویق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حج و ارکان آن گوید
هر آن امری که فرمودت به جای آر
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بتهای پندار
چو ابریشم شو از استرک بیزار
فدا کن جان و دل که اینست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را اینها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حقست
حجر را بوسه ده کان دست حقست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که اینست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بتهای پندار
چو ابریشم شو از استرک بیزار
فدا کن جان و دل که اینست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را اینها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حقست
حجر را بوسه ده کان دست حقست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که اینست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق جهاد و معنی آن
ز بعد او دگر رکن جهاد است
که صاحب شرع اندر دین نهاد است
جهاد تو دو نوعست از ضرورت
که باید کرد در معنی و صورت
جهاد صورتی با کافران است
که منکر گشت حق را کافر آنست
جهاد معنوی را نیز دریاب
چو دانستی بکن جهدی در این باب
چو اماره است نفست کافر است او
ز جمله کافران کافرترست او
به حکمت دعوتش کن سوی ایمان
مریدش کن اگر گردد مسلمان
که گر از نور ایمان پاک گردد
به معنی برتر از افلاک گردد
وگر دانی که نفست سرکش افتاد
یقین خاکت دهد یک روز بر باد
بکن با کافر نفست جهادی
که بر کافر نباشد اعتمادی
جهاد نفس کافر را چه مقدار
جهاد کافر نفس است دشوار
اگر با کافران چین و ماچین
در افتی به که با این نفس پرکین
به جان بشنو که از پیغمبر است این
که در محراب گفت و در خوارست این
که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر
به پیوندیم زین پس جنگ اکبر
چرا محراب را محراب خوانند
که در وی نیز حرب است ار توانند
جهاد اصغرت با کافران دان
جهاد اکبرت با نفس و شیطان
به علم از نفس شیطان را بگیری
کنی در بند و فرمائی اسیری
یقین در پیش تو زاری کند او
درین ره مر تو را یاری کند او
وگر در قتل نفس خود رسیدی
یقین میدان که در معنی شهیدی
جهاد نفس خود معلوم کردی
ز من بشنو جهادی کن به مردی
جهاد صورت و معنی چنین است
مکن شک اندین معنی یقین است
به دانش خشم و شهوت زیر پا کن
نه بهر نفس خود بهر خدا کن
به کلی روی خود سوی خدا آر
جهاد صورت و معنی به جا آر
که صاحب شرع اندر دین نهاد است
جهاد تو دو نوعست از ضرورت
که باید کرد در معنی و صورت
جهاد صورتی با کافران است
که منکر گشت حق را کافر آنست
جهاد معنوی را نیز دریاب
چو دانستی بکن جهدی در این باب
چو اماره است نفست کافر است او
ز جمله کافران کافرترست او
به حکمت دعوتش کن سوی ایمان
مریدش کن اگر گردد مسلمان
که گر از نور ایمان پاک گردد
به معنی برتر از افلاک گردد
وگر دانی که نفست سرکش افتاد
یقین خاکت دهد یک روز بر باد
بکن با کافر نفست جهادی
که بر کافر نباشد اعتمادی
جهاد نفس کافر را چه مقدار
جهاد کافر نفس است دشوار
اگر با کافران چین و ماچین
در افتی به که با این نفس پرکین
به جان بشنو که از پیغمبر است این
که در محراب گفت و در خوارست این
که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر
به پیوندیم زین پس جنگ اکبر
چرا محراب را محراب خوانند
که در وی نیز حرب است ار توانند
جهاد اصغرت با کافران دان
جهاد اکبرت با نفس و شیطان
به علم از نفس شیطان را بگیری
کنی در بند و فرمائی اسیری
یقین در پیش تو زاری کند او
درین ره مر تو را یاری کند او
وگر در قتل نفس خود رسیدی
یقین میدان که در معنی شهیدی
جهاد نفس خود معلوم کردی
ز من بشنو جهادی کن به مردی
جهاد صورت و معنی چنین است
مکن شک اندین معنی یقین است
به دانش خشم و شهوت زیر پا کن
نه بهر نفس خود بهر خدا کن
به کلی روی خود سوی خدا آر
جهاد صورت و معنی به جا آر
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق مراتب نفس
چو میخواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حکت و موعظت
تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه میدار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بیخبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشتهوش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه میدار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بیخبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشتهوش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
محمود شبستری : کنز الحقایق
در موازنهٔ نفس در تمثیل جام جم
یکی جم نام وقتی پادشا بود
که جامی داشت کان گیتینما بود
به صنعت کرده بودندش چنان راست
که پیدا میشد از وی هرچه میخواست
هر آن نیک و بدی اندر جهان بود
در آن جام از صفای آن نشان بود
چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی
شه گیتی از آن دلتنگ گشتی
بفرمودی که دانایان این فن
بکردندی به علمش باز روشن
چو روشن گشت انجام دل افزای
بدیدی هر چه بودی در همه جای
حکیمی گفت جام آب بُد آن
منجم گفت اصطرلاب بُد آن
دیگر گفت بود آئینه راست
چنان روشن که میدید آنچه میخواست
به قدر علم خود گفتند بسیار
ولی آسان نشد این کار دشوار
بسی گفتند هر نوعی از اینها
نبود ان جام جم جز نفس دانا
چو نفس تیره روشن کرد انسان
نماید اندر او آفاق یکسان
چو انسان گشت اندر نفس کامل
شود بر کل موجودات شامل
ز چرخ و انجم و از چار ارکان
نموداری بود در نفس انسان
حقیقت دان اگر چه آدم است او
چو عارف شد به خود جام جم است او
بدار ای دوست گفت پیر خود پاس
نخستین نفس خود را نیک بشناس
که تا در وی ببینی هر دو عالم
ز راه صورت و معنی به یک دم
تو نفس خویش را نیکو ندانی
به دانستن خدا را چون توانی
نخستین نفس خود را بشناس و خَب باش
از آن پس طالب عرفان رب باش
… نفس … خدا نیست
وز او عرفان حق را آشنائیست
چو بشناسی نباشد زان وبالت
برون آئی به حکمت از ضلالت
دلت روشن شود از نور رحمن
شوی ایمن ز مکر و شر شیطان
که جامی داشت کان گیتینما بود
به صنعت کرده بودندش چنان راست
که پیدا میشد از وی هرچه میخواست
هر آن نیک و بدی اندر جهان بود
در آن جام از صفای آن نشان بود
چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی
شه گیتی از آن دلتنگ گشتی
بفرمودی که دانایان این فن
بکردندی به علمش باز روشن
چو روشن گشت انجام دل افزای
بدیدی هر چه بودی در همه جای
حکیمی گفت جام آب بُد آن
منجم گفت اصطرلاب بُد آن
دیگر گفت بود آئینه راست
چنان روشن که میدید آنچه میخواست
به قدر علم خود گفتند بسیار
ولی آسان نشد این کار دشوار
بسی گفتند هر نوعی از اینها
نبود ان جام جم جز نفس دانا
چو نفس تیره روشن کرد انسان
نماید اندر او آفاق یکسان
چو انسان گشت اندر نفس کامل
شود بر کل موجودات شامل
ز چرخ و انجم و از چار ارکان
نموداری بود در نفس انسان
حقیقت دان اگر چه آدم است او
چو عارف شد به خود جام جم است او
بدار ای دوست گفت پیر خود پاس
نخستین نفس خود را نیک بشناس
که تا در وی ببینی هر دو عالم
ز راه صورت و معنی به یک دم
تو نفس خویش را نیکو ندانی
به دانستن خدا را چون توانی
نخستین نفس خود را بشناس و خَب باش
از آن پس طالب عرفان رب باش
… نفس … خدا نیست
وز او عرفان حق را آشنائیست
چو بشناسی نباشد زان وبالت
برون آئی به حکمت از ضلالت
دلت روشن شود از نور رحمن
شوی ایمن ز مکر و شر شیطان
محمود شبستری : کنز الحقایق
مثال
مثالی گویمت بنیوش آن را
که نشنیدست هرگز گوش آن را
هر آن شاهی که شاهی نیک داند
یکی سرهنگ را بر در نشاند
که تا نامحرمان را دور دارد
که شه در خلوت در آنجا سور دارد
کسی باید که نیک و بد بداند
در آرد نیک را و بد براند
نبد عرفان کسی را اندر این راه
بجز شیطان ز سرهنگان درگاه
حقیقت کار شیطان در میان نیست
ز لعنت کردنش چندان زیان نیست
چو مال و خلق را در خیل او کرد
برای مال خلقی میل او کرد
بجز اغوا خرد باری ندارد
ولی با خاصگان کاری ندارد
تو خود را خاص کن تا راه یابی
که تا عامی ز شیطان در عذابی
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی
ز اول نفس خود را کن مسلمان
پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان
چو میدانی به معنی لعن دوریست
به دل زو دور شو لعن زبان چیست
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمنتر کسی از دشمنان اوست
یقین دان کار شیطان را تمامت
به پیدا کردن این باشد قیامت
که نشنیدست هرگز گوش آن را
هر آن شاهی که شاهی نیک داند
یکی سرهنگ را بر در نشاند
که تا نامحرمان را دور دارد
که شه در خلوت در آنجا سور دارد
کسی باید که نیک و بد بداند
در آرد نیک را و بد براند
نبد عرفان کسی را اندر این راه
بجز شیطان ز سرهنگان درگاه
حقیقت کار شیطان در میان نیست
ز لعنت کردنش چندان زیان نیست
چو مال و خلق را در خیل او کرد
برای مال خلقی میل او کرد
بجز اغوا خرد باری ندارد
ولی با خاصگان کاری ندارد
تو خود را خاص کن تا راه یابی
که تا عامی ز شیطان در عذابی
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی
ز اول نفس خود را کن مسلمان
پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان
چو میدانی به معنی لعن دوریست
به دل زو دور شو لعن زبان چیست
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمنتر کسی از دشمنان اوست
یقین دان کار شیطان را تمامت
به پیدا کردن این باشد قیامت
محمود شبستری : کنز الحقایق
در مناظرهٔ موسی علیهالسلام
چو موسی باز میگردید از طور
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق الدنیا سجن المؤمن
چو دنیا مومنان را هست زندان
مشو ساکن درین زندان چو رندان
چو دانستی که سجن مومنان است
کسی کو را نخواهد مومن آنست
اگر تو مومنی حب وطن دار
برای آن وطن چیزی به دست آر
ببین تا از کجایی در حقیقت
چو تا آنجا روی اینک طریقت
وطنگاه تو گر دنیاست باری
دو سه روز آمدی اینجا به کاری
اگر دنیا تو را همچون بهشت است
یقین دان کافری اینست و زشتست
برو مومن شو از خواهی نکوئی
که گر مومن شوی دنیا نجوئی
بدانی گر شوی عارف در اینجای
که در سجنی و داری بند بر پای
بکوشی تا ازو یابی نجاتی
نجاتی کاندر او باشد حیاتی
حیات جان تو از علم و دینست
چو دریابی یقین دانی که اینست
به سجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد به جز نادان نباشد
که گر در سجن میری بیخبروار
به سجّینت کشد آنجا نگونسار
بکن جهدی و بیرن شو ز زندان
به دانائی و بگذارش به نادان
نشان مومنان دانستهای چیست
ارادت سوی آن عالم که باقیست
برو جان پدر روئی به ره آر
ز فانی بگذر و باقی به دست آر
بهشت و دوزخت در توست و با توست
چرا بیرون خود میجوئی اس سست
مشو ساکن درین زندان چو رندان
چو دانستی که سجن مومنان است
کسی کو را نخواهد مومن آنست
اگر تو مومنی حب وطن دار
برای آن وطن چیزی به دست آر
ببین تا از کجایی در حقیقت
چو تا آنجا روی اینک طریقت
وطنگاه تو گر دنیاست باری
دو سه روز آمدی اینجا به کاری
اگر دنیا تو را همچون بهشت است
یقین دان کافری اینست و زشتست
برو مومن شو از خواهی نکوئی
که گر مومن شوی دنیا نجوئی
بدانی گر شوی عارف در اینجای
که در سجنی و داری بند بر پای
بکوشی تا ازو یابی نجاتی
نجاتی کاندر او باشد حیاتی
حیات جان تو از علم و دینست
چو دریابی یقین دانی که اینست
به سجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد به جز نادان نباشد
که گر در سجن میری بیخبروار
به سجّینت کشد آنجا نگونسار
بکن جهدی و بیرن شو ز زندان
به دانائی و بگذارش به نادان
نشان مومنان دانستهای چیست
ارادت سوی آن عالم که باقیست
برو جان پدر روئی به ره آر
ز فانی بگذر و باقی به دست آر
بهشت و دوزخت در توست و با توست
چرا بیرون خود میجوئی اس سست
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق بهشت و دوزخ
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خوی بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت خیری نیاید
چو دانستی که خوی خوش بهشت است
همانا خوی بد کفر است و زشت است
بهشت و دوزخ زیر زبان دان
بهشتست سود و دوزخ را زیان دان
بهشت خود به خود میساز اینجا
که چون رفتی نیائی باز اینجا
بیا بشنو حدیث نیکمردان
به دانش خوی بد را نیک گردان
بهشت صورت ار چه دلپذیر است
به نسبت با حقیقت زمهریر است
مشو شاد از بهشت و نعمت او
مترس از دوزخ و از نغمت او
چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد
بجز در بندگی حق مشو شاد
تو حق را بندگی چون بندگان کن
چو استحقاق آن داری به جان کن
بلا را همچو مردان شو خریدار
که قوت اولیا را نیست هموار
بهشت اندر مثل چون مطبخی دان
که باشد اندر او مرغان بریان
بهشت پر طعام از بهر عام است
تو عامی میل تو سوی طعام است
به دنیا خوردن و در آخرت هم
چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم
بجز خوردن اگر چیزی نخواهی
مرنج از من اگر گویم تباهی
که حیوانی نه انسانی به مقدار
که میلت نیست جز سوی علفزار
اگر طاعت برای آن کنی تو
که یابی مرغ خود بریان کنی تو
بهشت خاص بی ذوق و طعام است
که ذوق جان به حق ما لا کلام است
اگر طاعت تو را بهر نعیم است
نه بهر حق جزای آن جحیم است
هر آنکس را که باشد عقل همراه
نجوید مطبخ الا حضرت شاه
بدان خوبی جمال دوست حاضر
به هر حالی که هستی بر تو ناظر
نشان ابلهی چیزی دگر نیست
که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست
به نزد تو اگر خوردن بهشت است
پس این دنیا بهشت است و چه زشتست
تو را با آخرت کاری نباشد
وزان بر جان تو باری نباشد
بهشت و دوزخت خود هست موجود
که بشناسی به معنی گفت محمود
به صورت چون تنت خورد این جهان را
به دست آوری به معنی ذوق جان را
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خوی بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت خیری نیاید
چو دانستی که خوی خوش بهشت است
همانا خوی بد کفر است و زشت است
بهشت و دوزخ زیر زبان دان
بهشتست سود و دوزخ را زیان دان
بهشت خود به خود میساز اینجا
که چون رفتی نیائی باز اینجا
بیا بشنو حدیث نیکمردان
به دانش خوی بد را نیک گردان
بهشت صورت ار چه دلپذیر است
به نسبت با حقیقت زمهریر است
مشو شاد از بهشت و نعمت او
مترس از دوزخ و از نغمت او
چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد
بجز در بندگی حق مشو شاد
تو حق را بندگی چون بندگان کن
چو استحقاق آن داری به جان کن
بلا را همچو مردان شو خریدار
که قوت اولیا را نیست هموار
بهشت اندر مثل چون مطبخی دان
که باشد اندر او مرغان بریان
بهشت پر طعام از بهر عام است
تو عامی میل تو سوی طعام است
به دنیا خوردن و در آخرت هم
چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم
بجز خوردن اگر چیزی نخواهی
مرنج از من اگر گویم تباهی
که حیوانی نه انسانی به مقدار
که میلت نیست جز سوی علفزار
اگر طاعت برای آن کنی تو
که یابی مرغ خود بریان کنی تو
بهشت خاص بی ذوق و طعام است
که ذوق جان به حق ما لا کلام است
اگر طاعت تو را بهر نعیم است
نه بهر حق جزای آن جحیم است
هر آنکس را که باشد عقل همراه
نجوید مطبخ الا حضرت شاه
بدان خوبی جمال دوست حاضر
به هر حالی که هستی بر تو ناظر
نشان ابلهی چیزی دگر نیست
که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست
به نزد تو اگر خوردن بهشت است
پس این دنیا بهشت است و چه زشتست
تو را با آخرت کاری نباشد
وزان بر جان تو باری نباشد
بهشت و دوزخت خود هست موجود
که بشناسی به معنی گفت محمود
به صورت چون تنت خورد این جهان را
به دست آوری به معنی ذوق جان را
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق رزق
یقین دان رزق جان از علم و دین است
نباشد جز به سعی انسان یقین است
تن از دنیا و رزق او طعام است
دل از عقبی طعام او کلام است
به رزق تن شدی عمری گرفتار
چو خواهی عمر رزق جان به دست آر
به جان از طالبان علم و دین شو
اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو
چنان کاین رزق تن از نان و آبست
حقیقت رزق جان از علم کتابست
به حکمت گر بخوانی آن کتابت
یقین آن بس بود روز حسابت
و ما من دابه فی الارض گفته است
نه بر من هست رزق فرض گفتست
مگر باور نمیداری ز حق آن
که میسوزی به جان از بهر یک نان
مکن از بهر خوردن خلقسوزی
که با روز تو خواهد بود روزی
مرو چندان به دنبال نواله
طلب آن کن که با تو شد حواله
تو را گفته است رزق جان به دست آر
که رزق تن آید به خروار
تو را چون پادشا بر خوان نشاند
گرسنه بر در اسیت نماند
توکل بر خدا باید همیشه
نه بر تیر و کمان و کار و پیشه
به صنعت هر کسی دارد امیدی
نباشد بر خداشان اعتمیدی
به خلاقیش جمله خلق دانند
ولی رزاقیش را در گمانند
هر آن کس را که باشد عقل داند
چو جانت داد بی روزی نماند
چو جانت داد بر تن کرد فیروز
معین کرد زرق تن همان روز
به تن میخور همیشه آب و نان را
به جان میجوی علم خاص جان را
چو بشناسی کهای و از کجائی
بدانی عاقبت سر خدائی
مرا زان شمه معلوم گشته است
سوی الله این دمم مفهوم گشته است
به هر جائی که هستم در شب و روز
همی گویم به آه گرم و دلسوز
خداوندا دلی بخش این گدا را
که اندر وی نبیند جز خدا را
نباشد جز به سعی انسان یقین است
تن از دنیا و رزق او طعام است
دل از عقبی طعام او کلام است
به رزق تن شدی عمری گرفتار
چو خواهی عمر رزق جان به دست آر
به جان از طالبان علم و دین شو
اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو
چنان کاین رزق تن از نان و آبست
حقیقت رزق جان از علم کتابست
به حکمت گر بخوانی آن کتابت
یقین آن بس بود روز حسابت
و ما من دابه فی الارض گفته است
نه بر من هست رزق فرض گفتست
مگر باور نمیداری ز حق آن
که میسوزی به جان از بهر یک نان
مکن از بهر خوردن خلقسوزی
که با روز تو خواهد بود روزی
مرو چندان به دنبال نواله
طلب آن کن که با تو شد حواله
تو را گفته است رزق جان به دست آر
که رزق تن آید به خروار
تو را چون پادشا بر خوان نشاند
گرسنه بر در اسیت نماند
توکل بر خدا باید همیشه
نه بر تیر و کمان و کار و پیشه
به صنعت هر کسی دارد امیدی
نباشد بر خداشان اعتمیدی
به خلاقیش جمله خلق دانند
ولی رزاقیش را در گمانند
هر آن کس را که باشد عقل داند
چو جانت داد بی روزی نماند
چو جانت داد بر تن کرد فیروز
معین کرد زرق تن همان روز
به تن میخور همیشه آب و نان را
به جان میجوی علم خاص جان را
چو بشناسی کهای و از کجائی
بدانی عاقبت سر خدائی
مرا زان شمه معلوم گشته است
سوی الله این دمم مفهوم گشته است
به هر جائی که هستم در شب و روز
همی گویم به آه گرم و دلسوز
خداوندا دلی بخش این گدا را
که اندر وی نبیند جز خدا را
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق عیسی و دجال
دو چشمست آدمی را بی ضرورت
برای دیدن معنی و صورت
یکی چشم چپ است و آن دگر راست
ز هر دو بیند آن مردی که بیناست
دو چشمت در حقسقت هست یعنی
یکی در صورت و دیگر به معنی
نبیند چشم صورت جز هوا را
به چشم معنوی بیند خدا را
بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است
کسی کز چشم معنی هست اعور
نبیند آخرت را ای برادر
که چشم چپ جز از دنیا نبیند
چو دنیا دید هم دنیا گزیند
کسی کش میل جمله سوی دنیی است
به چشم راست چون دجال اعمی است
مثال تن خر و عیسی است جانت
اگر عیسی صفت باشد روانت
چو جان نادان بود دجال باشد
چو دانا گشت عیسی حال باشد
ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
شود از علم زنده جان نادان
خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
یقین دان اندر این معنی شکی نیست
اگر دانا بود عیسی است بر خر
که نادان خر بود وز خر فروتر
چو دانستی یقین عیسی و دجال
ز راه علم معلومت شد این حال
ببین تا زین دو یک بر خر کدامست
بدان نامش بخوان اینت تمام است
به چشم راست چون دجال اعمی است
به چشم چپ نظر او را به دنیا است
کسی کش سوی دنیا میل باشد
یقین دجال را در خیل باشد
چو دانستی خروج خیل دجال
چو بینی خیل او بگریز در حال
ببُر زین خیل دجالی به مردی
مرو پیشان که زیشان نگردی
نبی گفته مرو آخر زمانه
به دنبال دف و چنگ و چغانه
مبادا کز پیش دجال باشد
که در مانی که او نیکال باشد
برای دیدن معنی و صورت
یکی چشم چپ است و آن دگر راست
ز هر دو بیند آن مردی که بیناست
دو چشمت در حقسقت هست یعنی
یکی در صورت و دیگر به معنی
نبیند چشم صورت جز هوا را
به چشم معنوی بیند خدا را
بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است
کسی کز چشم معنی هست اعور
نبیند آخرت را ای برادر
که چشم چپ جز از دنیا نبیند
چو دنیا دید هم دنیا گزیند
کسی کش میل جمله سوی دنیی است
به چشم راست چون دجال اعمی است
مثال تن خر و عیسی است جانت
اگر عیسی صفت باشد روانت
چو جان نادان بود دجال باشد
چو دانا گشت عیسی حال باشد
ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
شود از علم زنده جان نادان
خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
یقین دان اندر این معنی شکی نیست
اگر دانا بود عیسی است بر خر
که نادان خر بود وز خر فروتر
چو دانستی یقین عیسی و دجال
ز راه علم معلومت شد این حال
ببین تا زین دو یک بر خر کدامست
بدان نامش بخوان اینت تمام است
به چشم راست چون دجال اعمی است
به چشم چپ نظر او را به دنیا است
کسی کش سوی دنیا میل باشد
یقین دجال را در خیل باشد
چو دانستی خروج خیل دجال
چو بینی خیل او بگریز در حال
ببُر زین خیل دجالی به مردی
مرو پیشان که زیشان نگردی
نبی گفته مرو آخر زمانه
به دنبال دف و چنگ و چغانه
مبادا کز پیش دجال باشد
که در مانی که او نیکال باشد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در شناخت مهدی سلام الله علیه
بسی گفتند از عیسی و مهدی
مجرد شو تو هم عیسی عهدی
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی
نمیدانی که کفر و دین چه معنی است
حقیقت کفر و دین دجال و عیسی است
به حق گویا شو از باطل خمش باش
چو عیسی نبی و دجالکش باش
چو تو عیسی جان خود ندانی
چه دانی عیسی آخرزمانی
چو تو در معرفت چون طفل مهدی
چه دانی قدر علم و مهر مهدی
به علم عیسوی کن چشم روشن
که تا باشد که بتوانیش دیدن
که گر در جهل خود دایم نشینی
چو مهدی پیشت آید هم نبینی
نبی را گرچه قومٌ ینظرون بود
خطاب از جهلشان لایبصرون بود
کسی کو چشم معنی و بیان دید
یقین او روی پیغمبر عیان دید
چو عمر از جهل پایان کرده باشی
ز جهل از عهد مهدی مرده باشی
برو از علم مهدی نسبتی گیر
جوانمردی کن و بشنو ازین پیر
که تا مهدی تو را مکشوف گردد
چو در آخرزمان معروف گردد
مجرد شو تو هم عیسی عهدی
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی
نمیدانی که کفر و دین چه معنی است
حقیقت کفر و دین دجال و عیسی است
به حق گویا شو از باطل خمش باش
چو عیسی نبی و دجالکش باش
چو تو عیسی جان خود ندانی
چه دانی عیسی آخرزمانی
چو تو در معرفت چون طفل مهدی
چه دانی قدر علم و مهر مهدی
به علم عیسوی کن چشم روشن
که تا باشد که بتوانیش دیدن
که گر در جهل خود دایم نشینی
چو مهدی پیشت آید هم نبینی
نبی را گرچه قومٌ ینظرون بود
خطاب از جهلشان لایبصرون بود
کسی کو چشم معنی و بیان دید
یقین او روی پیغمبر عیان دید
چو عمر از جهل پایان کرده باشی
ز جهل از عهد مهدی مرده باشی
برو از علم مهدی نسبتی گیر
جوانمردی کن و بشنو ازین پیر
که تا مهدی تو را مکشوف گردد
چو در آخرزمان معروف گردد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق موتوا قبل ان تموتوا
بمیر ای بیخبر گر میتوانی
به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق صراط
صراط اندر حقیقت چیست راهست
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق میزان
ندانی چیست تحقیق ترازو
که میسنجد عمل بی دست و بازو
بگویم با تو یک یک سر میزان
ولی بشنو به شکل بی تمیزان
تو پنداری ترازوی قیامت
چنین باشد که در دنیا تمامت
بود شاهین آن عقل ای برادر
که پیدا میکند هم خیر و هم شر
بود یک کفهاش دنیا و کردار
دگر کفش بود عقبی و مقدار
اگر باشد تو را کردار نیکو
مقابل باشدت مقدار نیکو
اگر باشد سبک میزان به دنیا
به طاعت کی جزا یابی به عقبی
ز کس گر تو برنجی وز تو رنجند
بسوزی چون عملهای تو سنجند
هر آن چیزی که در آن کار تو باشد
یقین در پلهٔ بار تو باشد
اگر با خویش نیکی نیک میباش
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تا از یکی هفتصد بروید
وگر بد کاشتی هم بد بروید
بیان این ز من بشنو به تحقیق
که صدقست این سخن نزدیک صدیق
میان خیر و شر جز عقل هشیار
که داند فرق کرد اندر همه کار
همه کار نکو از عقل میدان
چو نبود عقل کم باشد ز حیوان
هر آن چیزی که باشد سخت دشوار
به میزان خرد سنجند هموار
بیان صورت و معنی میزان
بگفتم هان همینست ای عزیزان
که میسنجد عمل بی دست و بازو
بگویم با تو یک یک سر میزان
ولی بشنو به شکل بی تمیزان
تو پنداری ترازوی قیامت
چنین باشد که در دنیا تمامت
بود شاهین آن عقل ای برادر
که پیدا میکند هم خیر و هم شر
بود یک کفهاش دنیا و کردار
دگر کفش بود عقبی و مقدار
اگر باشد تو را کردار نیکو
مقابل باشدت مقدار نیکو
اگر باشد سبک میزان به دنیا
به طاعت کی جزا یابی به عقبی
ز کس گر تو برنجی وز تو رنجند
بسوزی چون عملهای تو سنجند
هر آن چیزی که در آن کار تو باشد
یقین در پلهٔ بار تو باشد
اگر با خویش نیکی نیک میباش
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تا از یکی هفتصد بروید
وگر بد کاشتی هم بد بروید
بیان این ز من بشنو به تحقیق
که صدقست این سخن نزدیک صدیق
میان خیر و شر جز عقل هشیار
که داند فرق کرد اندر همه کار
همه کار نکو از عقل میدان
چو نبود عقل کم باشد ز حیوان
هر آن چیزی که باشد سخت دشوار
به میزان خرد سنجند هموار
بیان صورت و معنی میزان
بگفتم هان همینست ای عزیزان
محمود شبستری : کنز الحقایق
در نشر
دلیل است ای اخی بر حشر و نشرت
چنان کت نشر باشد هست حشرت
چه میکاری ببین از خیر و از شر
همان خواهی درودن روز محشر
بدان گر پاکی است امروز کارت
یقین با او بود فردا شمارت
بدین صورت که اینجا مرده باشی
بدان خیزی گر اینجا برده باشی
در این معنی تفاوت نیست یک جو
کسی گوید تفاوت هست مشنو
ز خیر و شر ببین تا چیست کردت
که جز گردت نخواهد گشت کردت
یقین میدان چو کشتی کرده باشی
همان چیزی به دست آورده باشی
نگه دارند آنها را تمامت
همان آرند پیشت در قیامت
در آن منزل یقین میدان ضرورت
نبندد جز عملهای تو صورت
اگر نیکوست آن صورت بهشت است
وگر نه دوزخی باشد که زشت است
چو دستت میدهد امروز کشتی
بکن کز وی به فردا در بهشتی
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی
چنان کت نشر باشد هست حشرت
چه میکاری ببین از خیر و از شر
همان خواهی درودن روز محشر
بدان گر پاکی است امروز کارت
یقین با او بود فردا شمارت
بدین صورت که اینجا مرده باشی
بدان خیزی گر اینجا برده باشی
در این معنی تفاوت نیست یک جو
کسی گوید تفاوت هست مشنو
ز خیر و شر ببین تا چیست کردت
که جز گردت نخواهد گشت کردت
یقین میدان چو کشتی کرده باشی
همان چیزی به دست آورده باشی
نگه دارند آنها را تمامت
همان آرند پیشت در قیامت
در آن منزل یقین میدان ضرورت
نبندد جز عملهای تو صورت
اگر نیکوست آن صورت بهشت است
وگر نه دوزخی باشد که زشت است
چو دستت میدهد امروز کشتی
بکن کز وی به فردا در بهشتی
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در جزلی عمل
گرت امروز سوی ظلم میل است
بدان کان میل فردا چاه ویل است
چو فردا نیک و بد اندر شمار است
جزای عدل نور و ظلم نار است
شنیدستی که خود بد ز مردم
بود فردا به صورت مار و کژدم
برو ای دوست ترک خوی بد کن
ز من بشنو دوای جان خود کن
خوی نیکو گزین کان دلپذیر است
که فردا شهد و خمر و آب و شیر است
بساز امروز نیکو کار خود را
بسوز ار میتوانی تخم بد را
چو دانی مزرعه دنیاست انبار
چو دادت مزرعه تخم نکو کار
تو تخم نیک کاری بد نباشد
جزایش جز یکی هفتصد نباشد
اگر خار است اگر خرماست بارت
همان باشد قیامت در کنارت
درین معنی که گفتم نیست نقصان
حقیقت همچنین باشد یقین دان
بدان کان میل فردا چاه ویل است
چو فردا نیک و بد اندر شمار است
جزای عدل نور و ظلم نار است
شنیدستی که خود بد ز مردم
بود فردا به صورت مار و کژدم
برو ای دوست ترک خوی بد کن
ز من بشنو دوای جان خود کن
خوی نیکو گزین کان دلپذیر است
که فردا شهد و خمر و آب و شیر است
بساز امروز نیکو کار خود را
بسوز ار میتوانی تخم بد را
چو دانی مزرعه دنیاست انبار
چو دادت مزرعه تخم نکو کار
تو تخم نیک کاری بد نباشد
جزایش جز یکی هفتصد نباشد
اگر خار است اگر خرماست بارت
همان باشد قیامت در کنارت
درین معنی که گفتم نیست نقصان
حقیقت همچنین باشد یقین دان