عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۲ - قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدهست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطرهایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو میترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تیتی کند
گرچه عقلش هندسهی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بستهدهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان ویاند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بیحد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بیخبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دونتری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشتهها تابع بوند
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطرهایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو میترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تیتی کند
گرچه عقلش هندسهی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بستهدهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان ویاند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بیحد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بیخبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دونتری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشتهها تابع بوند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۶ - بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا
چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
زآمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه، ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است
ماهیان از پیر آگه، ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشستهرو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
با دم شیری تو بازی میکنی
بر ملایک ترکتازی میکنی
بد چه میگویی تو خیر محض را؟
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد؟ مس محتاج مهان
شیخ که بود؟ کیمیای بیکران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد؟ سرکشی، آتشعمل
شیخ که بود؟ عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز زالتهاب؟
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان؟
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شد
باری، ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آب رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری دور، میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تأویل و رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتهستت، تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
میگوند این جایگه کفتار نیست
از برون جویید کندر غار نیست
این همیگویند و بندش مینهند
او همی گوید ز من بیآگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو؟
زآمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه، ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است
ماهیان از پیر آگه، ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشستهرو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
با دم شیری تو بازی میکنی
بر ملایک ترکتازی میکنی
بد چه میگویی تو خیر محض را؟
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد؟ مس محتاج مهان
شیخ که بود؟ کیمیای بیکران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد؟ سرکشی، آتشعمل
شیخ که بود؟ عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز زالتهاب؟
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان؟
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شد
باری، ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آب رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری دور، میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تأویل و رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتهستت، تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
میگوند این جایگه کفتار نیست
از برون جویید کندر غار نیست
این همیگویند و بندش مینهند
او همی گوید ز من بیآگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۷ - دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمیگیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا
آن یکی میگفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیدهست عیب
چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالیٰ گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم الٰه
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند؟ چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهیی پا تا به سر؟
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد زاسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زان که هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تأثیر گناه
تا بنالد زود، گوید ای الٰه
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جرم، تا بیدین شود
آن پشیمانی و یا رب، رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنجتو
آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغد اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید، خواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنییی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر؟
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
چون شعیب این نکتهها با او بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را، کو نشان؟
گفت یا رب، دفع من میگوید او
آن گرفتن را نشان میجوید او
گفت ستارم، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آن که میگیرم ورا
آن که طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
میکند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نغز است و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال؟
صورت بیجان نباشد جز خیال
که خدا از من بسی دیدهست عیب
چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالیٰ گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم الٰه
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند؟ چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهیی پا تا به سر؟
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد زاسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زان که هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تأثیر گناه
تا بنالد زود، گوید ای الٰه
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جرم، تا بیدین شود
آن پشیمانی و یا رب، رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنجتو
آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغد اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید، خواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنییی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر؟
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
چون شعیب این نکتهها با او بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را، کو نشان؟
گفت یا رب، دفع من میگوید او
آن گرفتن را نشان میجوید او
گفت ستارم، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آن که میگیرم ورا
آن که طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
میکند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نغز است و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال؟
صورت بیجان نباشد جز خیال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۸ - بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ
آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۹ - گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز میکنی چونست
عایشه روزی به پیغامبر بگفت
یا رسول الله تو پیدا و نهفت
هر کجا یابی، نمازی میکنی
میدود در خانه ناپاک و دنی
گرچه میدانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل به هر جا که رسید
گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند، بدان
سجدهگاهم را ازان رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق
هان و هان ترک حسد کن با شهان
ورنه ابلیسی شوی اندر جهان
کو اگر زهری خورد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری، زهری بود
کو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نار او
قوت حق بود مر بابیل را
ورنه مرغی چون کشد مر پیل را؟
لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حق است
گر تو را وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل
ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زایشان سر بری
یا رسول الله تو پیدا و نهفت
هر کجا یابی، نمازی میکنی
میدود در خانه ناپاک و دنی
گرچه میدانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل به هر جا که رسید
گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند، بدان
سجدهگاهم را ازان رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق
هان و هان ترک حسد کن با شهان
ورنه ابلیسی شوی اندر جهان
کو اگر زهری خورد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری، زهری بود
کو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نار او
قوت حق بود مر بابیل را
ورنه مرغی چون کشد مر پیل را؟
لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حق است
گر تو را وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل
ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زایشان سر بری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نهیی
خود مران، چون مرد کشتیبان نهیی
چون نهیی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گلخوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بتپرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمناند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاقلانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاقزار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینهها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمیکند
خویش را بر من چو سرور میکند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشتهست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحبدل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نهیی
خود مران، چون مرد کشتیبان نهیی
چون نهیی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گلخوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بتپرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمناند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاقلانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاقزار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینهها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمیکند
خویش را بر من چو سرور میکند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشتهست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحبدل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۱ - کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
بود درویشی درون کشتییی
ساخته از رخت مردی پشتییی
یاوه شد همیان زر، او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گم شدهست
جمله را جستیم، نتوانی تو رست
دلق بیرون کن، برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند، فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش ازان
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی در و چه در
هر یکی دری خراج ملکتی
کز الٰه است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتیاش به پیش
گفت رو، کشتی شما را، حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا که را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کی همام
از چه دادندت چنین عالی مقام؟
گفت از تهمت نهادن بر فقیر
وز حقآزاری پی چیزی حقیر
حاش لله، بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوشنفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق؟
متهم نفس است، نی عقل شریف
متهم حس است، نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد، میزنش
کش زدن سازد، نه حجت گفتنش
معجزه بیند، فروزد آن زمان
بعد ازان گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب؟
آن مقیم چشم پاکان میبود
نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ؟
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو
ساخته از رخت مردی پشتییی
یاوه شد همیان زر، او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گم شدهست
جمله را جستیم، نتوانی تو رست
دلق بیرون کن، برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند، فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش ازان
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی در و چه در
هر یکی دری خراج ملکتی
کز الٰه است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتیاش به پیش
گفت رو، کشتی شما را، حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا که را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کی همام
از چه دادندت چنین عالی مقام؟
گفت از تهمت نهادن بر فقیر
وز حقآزاری پی چیزی حقیر
حاش لله، بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوشنفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق؟
متهم نفس است، نی عقل شریف
متهم حس است، نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد، میزنش
کش زدن سازد، نه حجت گفتنش
معجزه بیند، فروزد آن زمان
بعد ازان گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب؟
آن مقیم چشم پاکان میبود
نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ؟
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۲ - تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار میگوید
صوفیان بر صوفییی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاطها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شستهیی
تو به معنی رفتهیی، بگسستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که همجفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامهپوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمیتوانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاطها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شستهیی
تو به معنی رفتهیی، بگسستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که همجفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامهپوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمیتوانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۳ - عذر گفتن فقیر به شیخ
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سوآل شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سوآلات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکلهاش حل، وافزون زیاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمت است
لیک اوسط نیز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد، هست اوسط آن
ور خورد هر چار، دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد، میدان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده، همدستیم نی
تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وان یکی تا مسجد از خود میشود
آن یکی در پاکبازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت میرود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بینهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف؟
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یک سر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بیعدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گمرهی
چشم من خفته، دلم بیدار دان
شکل بیکار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب
چشم من خفته، دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگر است
حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب، بر من همان شب چاشت گاه
بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل، مرا گل گشته گل
مر تو را ماتم، مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم، سایهی من است
برتر از اندیشهها پایهی من است
زان که من زاندیشهها بگذشتهام
خارج اندیشه پویان گشتهام
حاکم اندیشهام، محکوم نی
زان که بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان برجهم
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس؟
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکستهپایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستهست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریهست
جعفر طرار را پر عاریهست
نزد آن که لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چون که در تو میشود لقمه گهر
تن مزن، چندان که بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سوء ظن
در لگن قی کرد، پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا، بهر کمعقلی مرد
چون که در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سوآل شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سوآلات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکلهاش حل، وافزون زیاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمت است
لیک اوسط نیز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد، هست اوسط آن
ور خورد هر چار، دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد، میدان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده، همدستیم نی
تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وان یکی تا مسجد از خود میشود
آن یکی در پاکبازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت میرود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بینهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف؟
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یک سر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بیعدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گمرهی
چشم من خفته، دلم بیدار دان
شکل بیکار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب
چشم من خفته، دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگر است
حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب، بر من همان شب چاشت گاه
بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل، مرا گل گشته گل
مر تو را ماتم، مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم، سایهی من است
برتر از اندیشهها پایهی من است
زان که من زاندیشهها بگذشتهام
خارج اندیشه پویان گشتهام
حاکم اندیشهام، محکوم نی
زان که بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان برجهم
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس؟
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکستهپایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستهست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریهست
جعفر طرار را پر عاریهست
نزد آن که لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چون که در تو میشود لقمه گهر
تن مزن، چندان که بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سوء ظن
در لگن قی کرد، پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا، بهر کمعقلی مرد
چون که در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۸ - سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن
ماجرای شمع با پروانه تو
بشنو و معنی گزین زافسانه تو
گرچه گفتی نیست سر گفت هست
هین به بالا پر، مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج، کین خانهی رخ است
گفت خانه از کجاش آمد به دست؟
خانه را بخرید یا میراث یافت؟
فرخ آن کس که سوی معنی شتافت
گفت نحوی زید عمرا قد ضرب
گفت چونش کرد بیجرمی ادب؟
عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بیگنه او را بزد همچون غلام؟
گفت این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه است رد
زید و عمرو از بهر اعراب است و ساز
گر دروغ است آن تو با اعراب ساز
گفت نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بیگناه و بیخطا؟
گفت از ناچار و لاغی برگشود
عمرو یک واو فزون دزدیده بود
زید واقف گشت دزدش را بزد
چون که از حد برد او را حد سزد
بشنو و معنی گزین زافسانه تو
گرچه گفتی نیست سر گفت هست
هین به بالا پر، مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج، کین خانهی رخ است
گفت خانه از کجاش آمد به دست؟
خانه را بخرید یا میراث یافت؟
فرخ آن کس که سوی معنی شتافت
گفت نحوی زید عمرا قد ضرب
گفت چونش کرد بیجرمی ادب؟
عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بیگنه او را بزد همچون غلام؟
گفت این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه است رد
زید و عمرو از بهر اعراب است و ساز
گر دروغ است آن تو با اعراب ساز
گفت نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بیگناه و بیخطا؟
گفت از ناچار و لاغی برگشود
عمرو یک واو فزون دزدیده بود
زید واقف گشت دزدش را بزد
چون که از حد برد او را حد سزد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۹ - پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۲ - منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲ - قصهٔ خورندگان پیلبچه از حرص و ترک نصیحت ناصح
آن شنیدی تو که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان
گرسنه مانده، شده بیبرگ و عور
میرسیدند از سفر، از راه دور
مهر داناییش جوشید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا
لیک الله الله ای قوم جلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل
پیل هست این سو که اکنون میروید
پیلزاده مشکنید و بشنوید
پیلبچگاناند اندر راهتان
صید ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیفند و لطیف و بس سمین
لیک مادر هست طالب در کمین
از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
اولیا اطفال حقاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال منند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم
پشتدار جمله عصمتهای من
گوییا هستند خود اجزای من
هان و هان این دلقپوشان منند
صد هزار اندر هزار و یک تناند
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسی و فرعون را زیر و زبر؟
ورنه کی کردی به یک نفرین بد
نوح شرق و غرب را غرقاب خود؟
برنکندی یک دعای لوط راد
جمله شهرستانشان را بیمراد؟
گشت شهرستان چون فردوسشان
دجلهٔ آب سیه، رو بین نشان
سوی شام است این نشان و این خبر
در ره قدسش ببینی در گذر
صد هزاران زانبیای حقپرست
خود به هر قرنی سیاستها بدهست
گر بگویم، وین بیان افزون شود
خود جگر چه بود؟ که کهها خون شود
خون شود کهها و باز آن بفسرد
تو نبینی خون شدن، کوری و رد
طرفه کوری دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم
مو به مو بیند ز صرفه حرص انس
رقص بیمقصود دارد همچو خرس
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید، نه این گوش بدن
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان بافروغ
سر کشد گوش محمد در سخن
کش بگوید در نبی حق هو اذن
سر به سر گوش است و چشم است این نبی
تازه زو ما، مرضع است او، ما صبی
این سخن پایان ندارد، باز ران
سوی اهل پیل و بر آغاز ران
دید دانایی گروهی دوستان
گرسنه مانده، شده بیبرگ و عور
میرسیدند از سفر، از راه دور
مهر داناییش جوشید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا
لیک الله الله ای قوم جلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل
پیل هست این سو که اکنون میروید
پیلزاده مشکنید و بشنوید
پیلبچگاناند اندر راهتان
صید ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیفند و لطیف و بس سمین
لیک مادر هست طالب در کمین
از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
اولیا اطفال حقاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال منند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم
پشتدار جمله عصمتهای من
گوییا هستند خود اجزای من
هان و هان این دلقپوشان منند
صد هزار اندر هزار و یک تناند
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسی و فرعون را زیر و زبر؟
ورنه کی کردی به یک نفرین بد
نوح شرق و غرب را غرقاب خود؟
برنکندی یک دعای لوط راد
جمله شهرستانشان را بیمراد؟
گشت شهرستان چون فردوسشان
دجلهٔ آب سیه، رو بین نشان
سوی شام است این نشان و این خبر
در ره قدسش ببینی در گذر
صد هزاران زانبیای حقپرست
خود به هر قرنی سیاستها بدهست
گر بگویم، وین بیان افزون شود
خود جگر چه بود؟ که کهها خون شود
خون شود کهها و باز آن بفسرد
تو نبینی خون شدن، کوری و رد
طرفه کوری دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم
مو به مو بیند ز صرفه حرص انس
رقص بیمقصود دارد همچو خرس
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید، نه این گوش بدن
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان بافروغ
سر کشد گوش محمد در سخن
کش بگوید در نبی حق هو اذن
سر به سر گوش است و چشم است این نبی
تازه زو ما، مرضع است او، ما صبی
این سخن پایان ندارد، باز ران
سوی اهل پیل و بر آغاز ران
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴ - بازگشتن به حکایت پیل
گفت ناصح بشنوید این پند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گیاه و برگها قانع شوید
در شکار پیلبچگان کم روید
من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کی بود انجام نصح؟
من به تبلیغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم
هین مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بیخهاتان برکند
این بگفت و خیر بادی کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان دیدند سوی جادهیی
پور پیلی، فربهی، نوزادهای
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش، فرو شستند دست
آن یکی همره نخورد و پند داد
که حدیث آن فقیرش بود یاد
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل کهن
پس بیفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
دید پیلی، سهمناکی میرسید
اولا آمد سوی حارس دوید
بوی میکرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار
چند باری گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شهپیل زفت
مر لب هر خفتهیی را بوی کرد
بوی میآمد ورا زان خفته مرد
از کباب پیلزاده خورده بود
بردرانید و بکشتش پیل زود
در زمان او یک به یک را زان گروه
میدرانید و نبودش زان شکوه
بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همی زد بر زمین میشد شکاف
ای خورندهی خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد
مال ایشان خون ایشان دان یقین
زان که مال از زور آید در یمین
مادر آن پیلبچگان کین کشد
پیلبچهخواره را کیفر کشد
پیلبچه میخوری ای پارهخوار؟
هم برآرد خصم پیل از تو دمار
بوی رسوا کرد مکراندیش را
پیل داند بوی طفل خویش را
آن که یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطل را ز من؟
مصطفی چون برد بوی از راه دور
چون نیابد از دهان ما بخور؟
هم بیابد، لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد برآید بر سما
تو همی خسبی و بوی آن حرام
میزند بر آسمان سبزفام
همره انفاس زشتت میشود
تا به بوگیران گردون میرود
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
گر خوری سوگند، من کی خوردهام؟
از پیاز و سیر تقوی کردهام
آن دم سوگند غمازی کند
بر دماغ همنشینان برزند
پس دعاها رد شود از بوی آن
آن دل کژ مینماید در زبان
اخسئوا آید جواب آن دعا
چوب رد باشد جزای هر دغا
گر حدیثت کژ بود معنیت راست
آن کژی لفظ مقبول خداست
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گیاه و برگها قانع شوید
در شکار پیلبچگان کم روید
من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کی بود انجام نصح؟
من به تبلیغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم
هین مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بیخهاتان برکند
این بگفت و خیر بادی کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان دیدند سوی جادهیی
پور پیلی، فربهی، نوزادهای
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش، فرو شستند دست
آن یکی همره نخورد و پند داد
که حدیث آن فقیرش بود یاد
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل کهن
پس بیفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
دید پیلی، سهمناکی میرسید
اولا آمد سوی حارس دوید
بوی میکرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار
چند باری گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شهپیل زفت
مر لب هر خفتهیی را بوی کرد
بوی میآمد ورا زان خفته مرد
از کباب پیلزاده خورده بود
بردرانید و بکشتش پیل زود
در زمان او یک به یک را زان گروه
میدرانید و نبودش زان شکوه
بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همی زد بر زمین میشد شکاف
ای خورندهی خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد
مال ایشان خون ایشان دان یقین
زان که مال از زور آید در یمین
مادر آن پیلبچگان کین کشد
پیلبچهخواره را کیفر کشد
پیلبچه میخوری ای پارهخوار؟
هم برآرد خصم پیل از تو دمار
بوی رسوا کرد مکراندیش را
پیل داند بوی طفل خویش را
آن که یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطل را ز من؟
مصطفی چون برد بوی از راه دور
چون نیابد از دهان ما بخور؟
هم بیابد، لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد برآید بر سما
تو همی خسبی و بوی آن حرام
میزند بر آسمان سبزفام
همره انفاس زشتت میشود
تا به بوگیران گردون میرود
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
گر خوری سوگند، من کی خوردهام؟
از پیاز و سیر تقوی کردهام
آن دم سوگند غمازی کند
بر دماغ همنشینان برزند
پس دعاها رد شود از بوی آن
آن دل کژ مینماید در زبان
اخسئوا آید جواب آن دعا
چوب رد باشد جزای هر دغا
گر حدیثت کژ بود معنیت راست
آن کژی لفظ مقبول خداست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵ - بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب
آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همی خواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر راست نیست
این خطا، اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغامبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کی خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وانگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا میخواه زاخوان صفا
حی را هی همی خواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر راست نیست
این خطا، اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغامبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کی خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وانگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا میخواه زاخوان صفا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶ - امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکردهای
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر برخوان کی اله
آن چنان کن که دهانها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
وان دهان غیر باشد، عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاک است، چون پاکی رسید
رخت بربندد برون آید پلید
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر برخوان کی اله
آن چنان کن که دهانها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
وان دهان غیر باشد، عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاک است، چون پاکی رسید
رخت بربندد برون آید پلید
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷ - بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین، از ذکر چون واماندهیی؟
چون پشیمانی ازان کش خواندهیی؟
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همی ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
وان نیاز درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یارب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زان که یارب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زان که هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت، عارفانه، بیتغار
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر؟
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بیصبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد، کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد؟
هر طرف غولی همی خواند تو را
کی برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاووز است و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند، میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن توست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم، خستهٔ این دخمهام
یا سرم درد است، درد سر ببر
یا مرا خواندهست آن خالوپسر
زان که یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد، خود کی دهد آن پر حیل؟
جوز پوسیدهست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین توست و کیسهات
گر تو رامینی، مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات توست
وین برونیها همه آفات توست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بردردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بیحزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین، از ذکر چون واماندهیی؟
چون پشیمانی ازان کش خواندهیی؟
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همی ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
وان نیاز درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یارب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زان که یارب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زان که هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت، عارفانه، بیتغار
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر؟
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بیصبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد، کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد؟
هر طرف غولی همی خواند تو را
کی برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاووز است و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند، میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن توست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم، خستهٔ این دخمهام
یا سرم درد است، درد سر ببر
یا مرا خواندهست آن خالوپسر
زان که یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد، خود کی دهد آن پر حیل؟
جوز پوسیدهست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین توست و کیسهات
گر تو رامینی، مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات توست
وین برونیها همه آفات توست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بردردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بیحزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این