عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید
ملک جمشید کرد آن راز مشهور
فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایتهای شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگهدار
به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی
نمیدانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش راندهست
مرا غیر از تو عمری نماندهست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمیدانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز میگفت
حدیث رفته یکی یک باز میگفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها میکرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمیگیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش
روان میبایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بیجد
بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودجها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گلهای بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایتهای شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگهدار
به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی
نمیدانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش راندهست
مرا غیر از تو عمری نماندهست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمیدانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز میگفت
حدیث رفته یکی یک باز میگفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها میکرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمیگیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش
روان میبایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بیجد
بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودجها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گلهای بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم
به چین چون رومیان آیینه یستند
سپاه زنگ را بر هم شکستند
پری رویان شب آیینه دیدند
از آن آیینه چینی رمیدند
ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره ناهده و روی در روم
همی راندند از آن خونخوار بیدا
ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
توگفتی فرق فرقد پایه اوست
سپهر لاجوردی سایه اوست
ملک مهراب را گفت این چه کوه است
که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟
جوابش داد: «این کوه سقیلاست
که دیو و اژدها را جای ماواست
بر آن هر رمغ نتواند پریدن
رهش را برق نتواند بریدن
همه اوج فلک بالای او بود
همه روی زمین پهنای او بود
گهی اندیشه میشد در رهش لنگ
گهی آمد نظر را پای بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو در چاه
ز تیزی تیغ بر گردون کشیده
به فرق فرقدان تیغش رسیده
به قد چون چرخ اطلس رفته بالا
ملمع کرده اطلس را به خارا
پلنگان صف کشیده بر شرفهاش
زده صد حلقه ماران بر کمرهاش
به غار اندر عناکب پردهدارش
پلنگ و اژدها یاران غارش
رهش باریک و پیچان همچو نیزه
چو نوک نیزه بر وی سنگریزه
اگر بر تیغ او کردی گذاره
فلک، چون ابر گشتی پاره پاره
در آن کهسار دید از دور یک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل
جهانی ز آن بخار آتش گرفتی
دمی پیدا شدی دیگر نهفتی
ملک مهراب را گفت این چه باشد؟
برافروزنده آتش که باشد؟
جوابش داد کاین جز اژدها نیست
سفر کردن بر این جا از دها نیست
ازین منزل نمیشاید گذشتن
طریقی نیست غیر از بازگشتن
دهانست آنکه میبینی نه غارست
نفس دان آنچه پنداری بخارست
ملک گفت این حکایت سخت سست است
کسی از حکم یزدانی نجست است
ازین ره بازگشتن جهل باشد
جبل در راه عاشق سهل باشد
درین ره ساختن باید ز سر پا
گذر کردن چو تیر از سنگ خارا
نمیگویم که این تدبیر چون است
همی کوشیم تا تقدیر چون است
اگر من نیز برگردم ز دشمن
کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»
درین بودند کاژدرها بجنبید
گمان بردند که کوه از جا بجنبید
ملک آمد، به یاران بانگ بر زد
چو کوه اطراف دامن بر کمر زد
سپاه اندر پیاش افتاده گریان
سر اندر کوه چون ابر بهاران
ملک با اژدهایی کان دو سر داشت
مقارن کرد ماری را که برداشت
روان چرم گوزن آورد در شست
به خاصیت ز دستش مار میجست
روان الماس پیکان مهرهاش سفت
بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت
خروشان روی در جمشید بنهاد
کشید اندر خودش، پس کام بگشاد
ملک تیغ زمرد فام برداشت
ز افعی از زمرد کام برداشت
به خون و زهر او آراست خارا
کمرها را به طرف لعل و دیبا
ید بیضا به تیغش اژدها را
عصا کرد و بیفکند آن عصا را
سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
بسی سبعالمثالی خواندندش
کلیمالله ثانی خواندندش
روان گشتند از آنجا شاد و پیروز
ره آن کوه پیمودند شش روز
پدید آمد سواد شهری از دور
ز پولادش بروج از آهنش سود
ملک مهراب را پرسید کان چیست
چه شهرست این و آنجا مسکن کیست
جوابش داد کانجا خوان دیو است
مقام و مسکن اکوان دیو است
چه دیوی او به غایت تند و تیزست
قوی با آدمی اندر ستیزست
پلنگینه سر است و فیل بینی
به مغز اندر سرش مویی نبینی
هزاران دیو در فرمان اویند
سراسر بر سر پیمان اویند
نهان رو چون نسیم از کشور او
مبادا کو ازین رفتن برد بو
اشارت کرد خسرو چینیان را
که در بندند بهر کین میان را
کمان چون ابر نیسان بر زه آرند
به جای قطره زان پیکان ببارند
توان کردن مگر کاری به مردی
وگر مردن بود، باری به مردی
بریدی پیش اکوان رفت چون باد
که آمد لشگری از آدمیزاد
سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید
که با فر فریدونست و جمشید
چو اکوان لعین از آن راز بشنید
چو رعد و برق در ساعت بغرید
به دیوان گفت ها آمد گه صید
که صید آمد به پای خویش در قید
بسان ابر آذاری خروشان
ز کوه آمد فرو آشفته اکوان
به جای اسب شیر شرزه در زیر
گرفته استخوان فیل شمشیر
درختی کرده اندر آسیا سنگ
همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ
ز چرم ببر خفتان کرده در بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر
ملک چون دید از آن لشکر سیاهی
چو برق آورد روی اندر سیاهی
ملک بر کوه خارا کرد بنیاد
سرای کارزار از سنگ و پولاد
ستونها از عمود نیزه افراخت
ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت
سپاه زنگ را بر هم شکستند
پری رویان شب آیینه دیدند
از آن آیینه چینی رمیدند
ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره ناهده و روی در روم
همی راندند از آن خونخوار بیدا
ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
توگفتی فرق فرقد پایه اوست
سپهر لاجوردی سایه اوست
ملک مهراب را گفت این چه کوه است
که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟
جوابش داد: «این کوه سقیلاست
که دیو و اژدها را جای ماواست
بر آن هر رمغ نتواند پریدن
رهش را برق نتواند بریدن
همه اوج فلک بالای او بود
همه روی زمین پهنای او بود
گهی اندیشه میشد در رهش لنگ
گهی آمد نظر را پای بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو در چاه
ز تیزی تیغ بر گردون کشیده
به فرق فرقدان تیغش رسیده
به قد چون چرخ اطلس رفته بالا
ملمع کرده اطلس را به خارا
پلنگان صف کشیده بر شرفهاش
زده صد حلقه ماران بر کمرهاش
به غار اندر عناکب پردهدارش
پلنگ و اژدها یاران غارش
رهش باریک و پیچان همچو نیزه
چو نوک نیزه بر وی سنگریزه
اگر بر تیغ او کردی گذاره
فلک، چون ابر گشتی پاره پاره
در آن کهسار دید از دور یک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل
جهانی ز آن بخار آتش گرفتی
دمی پیدا شدی دیگر نهفتی
ملک مهراب را گفت این چه باشد؟
برافروزنده آتش که باشد؟
جوابش داد کاین جز اژدها نیست
سفر کردن بر این جا از دها نیست
ازین منزل نمیشاید گذشتن
طریقی نیست غیر از بازگشتن
دهانست آنکه میبینی نه غارست
نفس دان آنچه پنداری بخارست
ملک گفت این حکایت سخت سست است
کسی از حکم یزدانی نجست است
ازین ره بازگشتن جهل باشد
جبل در راه عاشق سهل باشد
درین ره ساختن باید ز سر پا
گذر کردن چو تیر از سنگ خارا
نمیگویم که این تدبیر چون است
همی کوشیم تا تقدیر چون است
اگر من نیز برگردم ز دشمن
کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»
درین بودند کاژدرها بجنبید
گمان بردند که کوه از جا بجنبید
ملک آمد، به یاران بانگ بر زد
چو کوه اطراف دامن بر کمر زد
سپاه اندر پیاش افتاده گریان
سر اندر کوه چون ابر بهاران
ملک با اژدهایی کان دو سر داشت
مقارن کرد ماری را که برداشت
روان چرم گوزن آورد در شست
به خاصیت ز دستش مار میجست
روان الماس پیکان مهرهاش سفت
بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت
خروشان روی در جمشید بنهاد
کشید اندر خودش، پس کام بگشاد
ملک تیغ زمرد فام برداشت
ز افعی از زمرد کام برداشت
به خون و زهر او آراست خارا
کمرها را به طرف لعل و دیبا
ید بیضا به تیغش اژدها را
عصا کرد و بیفکند آن عصا را
سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
بسی سبعالمثالی خواندندش
کلیمالله ثانی خواندندش
روان گشتند از آنجا شاد و پیروز
ره آن کوه پیمودند شش روز
پدید آمد سواد شهری از دور
ز پولادش بروج از آهنش سود
ملک مهراب را پرسید کان چیست
چه شهرست این و آنجا مسکن کیست
جوابش داد کانجا خوان دیو است
مقام و مسکن اکوان دیو است
چه دیوی او به غایت تند و تیزست
قوی با آدمی اندر ستیزست
پلنگینه سر است و فیل بینی
به مغز اندر سرش مویی نبینی
هزاران دیو در فرمان اویند
سراسر بر سر پیمان اویند
نهان رو چون نسیم از کشور او
مبادا کو ازین رفتن برد بو
اشارت کرد خسرو چینیان را
که در بندند بهر کین میان را
کمان چون ابر نیسان بر زه آرند
به جای قطره زان پیکان ببارند
توان کردن مگر کاری به مردی
وگر مردن بود، باری به مردی
بریدی پیش اکوان رفت چون باد
که آمد لشگری از آدمیزاد
سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید
که با فر فریدونست و جمشید
چو اکوان لعین از آن راز بشنید
چو رعد و برق در ساعت بغرید
به دیوان گفت ها آمد گه صید
که صید آمد به پای خویش در قید
بسان ابر آذاری خروشان
ز کوه آمد فرو آشفته اکوان
به جای اسب شیر شرزه در زیر
گرفته استخوان فیل شمشیر
درختی کرده اندر آسیا سنگ
همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ
ز چرم ببر خفتان کرده در بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر
ملک چون دید از آن لشکر سیاهی
چو برق آورد روی اندر سیاهی
ملک بر کوه خارا کرد بنیاد
سرای کارزار از سنگ و پولاد
ستونها از عمود نیزه افراخت
ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید
ز قلب لشکر آمد سوی جمشید
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان
به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند
سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو
ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفتهای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه میخوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان
به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند
سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو
ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفتهای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه میخوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۲ - در وصف صبح
چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور
ملک طوفی به گرد بیشه میکرد
خلاص خویش را اندیشه میکرد
به دل میگفت: «آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم
که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این مویها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم»
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کردهای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند
برابر حوریزادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این
چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور
شنیدستم که چون از ابر میخواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب میدارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بیحیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟
مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که اینها اضطراریست
اسا کار در بیاختیاریست
حکایتهای خود ز آغاز میگفت
به ناز این قصه یک یک باز میگفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد
در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش میرفت و جم از پی
به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
شفا بخشنده تنهای بیمار
خطا پوشنده جمع گنهکار
تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را»
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور
ملک طوفی به گرد بیشه میکرد
خلاص خویش را اندیشه میکرد
به دل میگفت: «آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم
که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این مویها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم»
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کردهای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند
برابر حوریزادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این
چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور
شنیدستم که چون از ابر میخواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب میدارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بیحیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟
مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که اینها اضطراریست
اسا کار در بیاختیاریست
حکایتهای خود ز آغاز میگفت
به ناز این قصه یک یک باز میگفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد
در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش میرفت و جم از پی
به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
شفا بخشنده تنهای بیمار
خطا پوشنده جمع گنهکار
تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۸ - باز گفتن خورشید از احوال جمشید به کتایون
گل زرد افق را دور بی باک
چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک
برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید
پری رخ زهره بود و لا ابالی
ملک را مست دید و خانه خالی
کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فرو خواند
شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید
کتایون گفت: «ای من خاک پایت،
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟
درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد
به شهر خویش گفتی شهریار ست
به گوهر نیز گفتی تاجدار است
من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد
بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است
کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری
از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد
از آن دهقان درخت خار کارد،
که گلبرگ طری خارش برآرد
از آن ابر آبرو ریزد به دریا
که آب او شود لولوی لالا
به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست
ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزاده ای ،او بار سالار
اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد
اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت
کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر؟
ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟
بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن
تو دخت قیصری، ای جان مادر،
مکن در دختری خود را بداختر
چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن
تو درج گوهری سر ناگشوده
در و دری ثمین کس نابسوده
که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سر تاب :
مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست
برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او
چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد
که خاقان زاده است او من زقیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر
مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش
اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را
درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست
به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید
میان باغ حوضی بود مرمر
که می برد آبروی حوض کوثر
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
بدستان مطربان استناده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم
گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش
دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی
ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در می دهی تن
بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت
از آن از دیده گوهر می فشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز بر ندارم
به شب چون شمع می سوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش
چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک
برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید
پری رخ زهره بود و لا ابالی
ملک را مست دید و خانه خالی
کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فرو خواند
شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید
کتایون گفت: «ای من خاک پایت،
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟
درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد
به شهر خویش گفتی شهریار ست
به گوهر نیز گفتی تاجدار است
من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد
بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است
کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری
از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد
از آن دهقان درخت خار کارد،
که گلبرگ طری خارش برآرد
از آن ابر آبرو ریزد به دریا
که آب او شود لولوی لالا
به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست
ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزاده ای ،او بار سالار
اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد
اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت
کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر؟
ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟
بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن
تو دخت قیصری، ای جان مادر،
مکن در دختری خود را بداختر
چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن
تو درج گوهری سر ناگشوده
در و دری ثمین کس نابسوده
که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سر تاب :
مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست
برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او
چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد
که خاقان زاده است او من زقیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر
مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش
اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را
درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست
به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید
میان باغ حوضی بود مرمر
که می برد آبروی حوض کوثر
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
بدستان مطربان استناده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم
گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش
دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی
ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در می دهی تن
بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت
از آن از دیده گوهر می فشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز بر ندارم
به شب چون شمع می سوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش
چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۱ - جمشید در درگاه قیصر
ملک با تاج زر کرد عزم درگاه
چو صبح صادق آمد در سحرگاه
روان بر کوه خنگ کوه پیکر
بر اطرافش غلامان کمر زر
تتاری ترک بر یک سوی تارک
حمایل در برش چینی بلارک
چو گل در بر قبای لعل زرکش
دو مشکین سنبلش بر گل مشوش
به زیر قصر افسر داشت جمشید
گذر چون ماه زیر قصر خورشید
از آن بالای قصر افسر بدیدش
ز راه دید مرغ دل پریدش
ز بالا سرو بالایی فرستاد
که داند باز راز سرو آزاد
ز بالا سرو بالا راز پرسید
بدان بالا خرامان باز گردید
بدو گفت: «این جوان بازارگانست
شهنشه را ز جمع چاکرانست
ملک جمشید چون آمد به درگاه
به نزد حاجب بار آمد از راه
امیر بار را گفت: «ای خداوند
مرا از چین هوای شاه بر کند
به عزم آن ز چین برخاست چاکر
که چون میرم بود خاکم درین در
بدان نیت سفر کردم من از چین
که سازم آستان شاه بالین
کنون خواهم که پیش شاه باشم
مقیم خاک این درگاه باشم
به دولت باز بر بسته است این کار
قبول افتم گرم دولت شود یار
همانگونه حاجبش در بارگه برد
گرفته دست جم را پیش شه برد
ملک جمشید را قیصر بپرسید
بدان در منصب عالیش بخشید
بدو گفت: « ای غریب کشور ما
چرا دوری گزینی از بر ما؟
زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد
دعای شاه را باجان قرین کرد
که: «گر دوری گزیدم دار معذور
که بودم دور ازین درگاه رنجور
ملک زآن روز چون اقبال دایم
بدی در حضرت قیصر ملازم
به شب چندان ستادی شاه بر پای
که بنشستی چراغ عالم آرای
وز آن پس آمدی بر درگه شاه
که بودی در شبستان شمع را راه
دمی خوش بی حضور جم نمی زد
چه جم هم بی حضورش دم نمی زد
چو بادش در گلستان بود همدم
چو شمعش در شبستان بود محرم
چو یکچندی ندیم خلوتش گشت
پس از سالی وزیر حضرتش گشت
جهان زیر نگین شاه جم بود
روان حکمش چو قرطاس و قلم بود
پدر قیصر بدش مادر بد افسر
ولیکن بود ازو مادر در آذر
خیالش هرزمان در سر همی تاخت
نهان در پرده با جم عشوه می باخت
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب
ز یار خویش تا کی دور باشم؟
چنین دلخسته و رنجور باشم؟
ملک را گفت مهراب ای جهاندار
بسی اندیشه کردم من درین کار
کنون این کار ما گر می گشاید
ز شهناز و ز شکر می گشاید
شکر را عود باید برگرفتن
سحرگاهی پی شهناز رفتن
بر آهنگ حصار برج خورشید
شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید
بر آن در پرده ای خوش ساز کردن
نوایی در حصار آغاز کردن
صواب آمد ملک را رای مهراب
ره بیرون شدن می دید از آن باب
شکر را گفت: «وقت یاری آمد
ترا هنگام شیرین کاری آمد
چو صبح صادق آمد در سحرگاه
روان بر کوه خنگ کوه پیکر
بر اطرافش غلامان کمر زر
تتاری ترک بر یک سوی تارک
حمایل در برش چینی بلارک
چو گل در بر قبای لعل زرکش
دو مشکین سنبلش بر گل مشوش
به زیر قصر افسر داشت جمشید
گذر چون ماه زیر قصر خورشید
از آن بالای قصر افسر بدیدش
ز راه دید مرغ دل پریدش
ز بالا سرو بالایی فرستاد
که داند باز راز سرو آزاد
ز بالا سرو بالا راز پرسید
بدان بالا خرامان باز گردید
بدو گفت: «این جوان بازارگانست
شهنشه را ز جمع چاکرانست
ملک جمشید چون آمد به درگاه
به نزد حاجب بار آمد از راه
امیر بار را گفت: «ای خداوند
مرا از چین هوای شاه بر کند
به عزم آن ز چین برخاست چاکر
که چون میرم بود خاکم درین در
بدان نیت سفر کردم من از چین
که سازم آستان شاه بالین
کنون خواهم که پیش شاه باشم
مقیم خاک این درگاه باشم
به دولت باز بر بسته است این کار
قبول افتم گرم دولت شود یار
همانگونه حاجبش در بارگه برد
گرفته دست جم را پیش شه برد
ملک جمشید را قیصر بپرسید
بدان در منصب عالیش بخشید
بدو گفت: « ای غریب کشور ما
چرا دوری گزینی از بر ما؟
زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد
دعای شاه را باجان قرین کرد
که: «گر دوری گزیدم دار معذور
که بودم دور ازین درگاه رنجور
ملک زآن روز چون اقبال دایم
بدی در حضرت قیصر ملازم
به شب چندان ستادی شاه بر پای
که بنشستی چراغ عالم آرای
وز آن پس آمدی بر درگه شاه
که بودی در شبستان شمع را راه
دمی خوش بی حضور جم نمی زد
چه جم هم بی حضورش دم نمی زد
چو بادش در گلستان بود همدم
چو شمعش در شبستان بود محرم
چو یکچندی ندیم خلوتش گشت
پس از سالی وزیر حضرتش گشت
جهان زیر نگین شاه جم بود
روان حکمش چو قرطاس و قلم بود
پدر قیصر بدش مادر بد افسر
ولیکن بود ازو مادر در آذر
خیالش هرزمان در سر همی تاخت
نهان در پرده با جم عشوه می باخت
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب
ز یار خویش تا کی دور باشم؟
چنین دلخسته و رنجور باشم؟
ملک را گفت مهراب ای جهاندار
بسی اندیشه کردم من درین کار
کنون این کار ما گر می گشاید
ز شهناز و ز شکر می گشاید
شکر را عود باید برگرفتن
سحرگاهی پی شهناز رفتن
بر آهنگ حصار برج خورشید
شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید
بر آن در پرده ای خوش ساز کردن
نوایی در حصار آغاز کردن
صواب آمد ملک را رای مهراب
ره بیرون شدن می دید از آن باب
شکر را گفت: «وقت یاری آمد
ترا هنگام شیرین کاری آمد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید
چو شاه چین علم بفراخت بر بام
نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه
که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره
شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک
ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام
رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت
زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود
هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل
گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد
ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز
به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش
گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین
کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده
خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده
بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید
چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید
ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته
جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه
ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد
دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر
همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند
جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو
نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره
ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر
همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل
کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده
اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در
حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه
زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید
ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش
شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر
نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان
بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی
که می زد طعنه بر فردوس باقی
نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه
که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره
شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک
ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام
رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت
زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود
هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل
گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد
ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز
به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش
گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین
کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده
خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده
بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید
چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید
ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته
جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه
ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد
دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر
همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند
جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو
نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره
ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر
همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل
کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده
اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در
حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه
زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید
ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش
شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر
نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان
بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی
که می زد طعنه بر فردوس باقی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۵ - هنرنمائی جمشید و شادیشاه در حضور خورشید و افسر
چو خورشید فلک برداشت از چین
می یاقوتی اندر جام زرین
ملک در گفت و گوی عزم میدان
سر زلف سیه را ساخت چوگان
سر بدخواه در چوگان فکنده
ز غبغب گوی در میدان فکنده
به نزد قیصر آمد شاد و خرم
زمین بوسید کای سالار عالم
شنیدستم که شادی شهسوار است
به میدان نیز مرد کارزار است
چو در میدان سواری می نماید
ز مردان گوی مردی می رباید
چو در میدان فروزی روز پیروز
به میدان کرد باید میل امروز
به میدان ارادت اسب تازیم
به چوگان سعادت گوی بازیم
توان بودن که این چابک سواری
خلاصی بخشدش ز آن شرمساری
ملک بر پشت پران باد پایی
چو شاهینی مطوس بر همایی
بکف چوگان از زر چون هلالی
مه و خورشید را خوش اتصالی
چو زلف خود فرس بر ماه می تاخت
به چوگان گوی با خورشید می باخت
از آن جانب در آمد خسرو شام
شد از گرد سپه گیتی سیه فام
هزاران مرد چوگان باز شامی
روان در موکب از بهر غلامی
ز در و لعل بر سر نیم تاجی
که می ارزید هر لعلش خراجی
چو مه بر ادهم شامی نشسته
میان بندی ز زر چون چرخ بسته
چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش
به هر جانب هزارش حلقه در گوش
خبر بردند نزدیکان به افسر
که با جمشید شادی شاه و قیصر
به میدان گوی خواهند باخت امروز
فرس بر ماه خواهد تاخت امروز
برون از شهر قصری داشت قیصر
که بودش صن میدان در برابر
ز ایوان افسر و خورشید عذرا
برون رفتند بر عزم تماشا
بر آن قصر بهشت آیین نشستند
نظر بر منظر جمشید بستند
دو ماه مهر طالع چون ستاره
همی کردند در میدان نظاره
بر آمد از ره میدان روا رو
ز چوگانها هوا شد پر مه نو
ز هر جانب خروش نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
سران میدان به اسبان ساز کردند
همایون چتر شاهی باز کردند
ملک شادی شخ اول اسب در تاخت
به چوگان جلادت گوی می باخت
گه از چپ گوی می زد گاه از راست
ز سرداران قیصر مرد می خواست
ملک از جا براق جم برانگیخت
زمین و آسمان را در هم آویخت
به چوگان گوی می برد از معامل
چو مه رویان به زلف از عاشقان دل
ز پی چندان که شادی می دوانید
به جز گرد براق جم نمی دید
به شادی باز کرد آن نیک پی روی
چو اقبال و سعادت همرش گوی
سیه رو ماند شادی بر سر راه
نمی شایست رفتن در پی شاه
چو خورشید آن قد و شکل و شمایل
بدید این بیتها می خواند در دل:
می یاقوتی اندر جام زرین
ملک در گفت و گوی عزم میدان
سر زلف سیه را ساخت چوگان
سر بدخواه در چوگان فکنده
ز غبغب گوی در میدان فکنده
به نزد قیصر آمد شاد و خرم
زمین بوسید کای سالار عالم
شنیدستم که شادی شهسوار است
به میدان نیز مرد کارزار است
چو در میدان سواری می نماید
ز مردان گوی مردی می رباید
چو در میدان فروزی روز پیروز
به میدان کرد باید میل امروز
به میدان ارادت اسب تازیم
به چوگان سعادت گوی بازیم
توان بودن که این چابک سواری
خلاصی بخشدش ز آن شرمساری
ملک بر پشت پران باد پایی
چو شاهینی مطوس بر همایی
بکف چوگان از زر چون هلالی
مه و خورشید را خوش اتصالی
چو زلف خود فرس بر ماه می تاخت
به چوگان گوی با خورشید می باخت
از آن جانب در آمد خسرو شام
شد از گرد سپه گیتی سیه فام
هزاران مرد چوگان باز شامی
روان در موکب از بهر غلامی
ز در و لعل بر سر نیم تاجی
که می ارزید هر لعلش خراجی
چو مه بر ادهم شامی نشسته
میان بندی ز زر چون چرخ بسته
چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش
به هر جانب هزارش حلقه در گوش
خبر بردند نزدیکان به افسر
که با جمشید شادی شاه و قیصر
به میدان گوی خواهند باخت امروز
فرس بر ماه خواهد تاخت امروز
برون از شهر قصری داشت قیصر
که بودش صن میدان در برابر
ز ایوان افسر و خورشید عذرا
برون رفتند بر عزم تماشا
بر آن قصر بهشت آیین نشستند
نظر بر منظر جمشید بستند
دو ماه مهر طالع چون ستاره
همی کردند در میدان نظاره
بر آمد از ره میدان روا رو
ز چوگانها هوا شد پر مه نو
ز هر جانب خروش نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
سران میدان به اسبان ساز کردند
همایون چتر شاهی باز کردند
ملک شادی شخ اول اسب در تاخت
به چوگان جلادت گوی می باخت
گه از چپ گوی می زد گاه از راست
ز سرداران قیصر مرد می خواست
ملک از جا براق جم برانگیخت
زمین و آسمان را در هم آویخت
به چوگان گوی می برد از معامل
چو مه رویان به زلف از عاشقان دل
ز پی چندان که شادی می دوانید
به جز گرد براق جم نمی دید
به شادی باز کرد آن نیک پی روی
چو اقبال و سعادت همرش گوی
سیه رو ماند شادی بر سر راه
نمی شایست رفتن در پی شاه
چو خورشید آن قد و شکل و شمایل
بدید این بیتها می خواند در دل:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۶ - غزل
باد صبا به گرد سمندش نمی رسد
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۷ - نجات دادن جمشید ، قیصر را از مرگ
چو این شهباز زرین بال خاور
پرید اندر هوا با رشته زر
هزاران زاغ زرین زنگله ساز
بسوی باختر کردن پرواز
به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج
ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج
سوی نخجبیر گه رفتند تازان
رها کردند بازان را به غازان
چو یوز او رسن بگشادی از طوق
غزاله طوق دارش گشتی از شوق
هژبری ناگهان برخاست از دشت
که شیر از هیبتش روباه می گشت
دو چشمش چون دو در در عین برزخ
دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ
چو دندان گرازش بود دندان
چو تیغ تیز روز رزم خندان
خروشید از سر تندی چو تندر
خروشان رفت سوی اسب قیصر
جهان سالار جم از دور چون دید
که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید
براق گرم رو را راند چون میغ
ببارید از هوا بر شیر نر تیغ
هژبر جنگجو یازید چنگال
گرفت اسب شهنشه را سر و یال
چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ
به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ
ملک جمشید ازین معنی بر آشفت
عقابی کرد با زاغ کمان جفت
خدنگ چارپر زد بر دل شیر
خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر
به تیری چون ملک شیری چنان گشت
ز هازه خاست از چرخ کمان پشت
ز چنگال اجل قیصر امان یافت
ز زخم ناوک جمشید جان یافت
روان قیصر سوی جمشید تازید
بیامد دست و بازویش بنازید
چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت
عنان از صید گه بر بارگه تافت
پرید اندر هوا با رشته زر
هزاران زاغ زرین زنگله ساز
بسوی باختر کردن پرواز
به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج
ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج
سوی نخجبیر گه رفتند تازان
رها کردند بازان را به غازان
چو یوز او رسن بگشادی از طوق
غزاله طوق دارش گشتی از شوق
هژبری ناگهان برخاست از دشت
که شیر از هیبتش روباه می گشت
دو چشمش چون دو در در عین برزخ
دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ
چو دندان گرازش بود دندان
چو تیغ تیز روز رزم خندان
خروشید از سر تندی چو تندر
خروشان رفت سوی اسب قیصر
جهان سالار جم از دور چون دید
که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید
براق گرم رو را راند چون میغ
ببارید از هوا بر شیر نر تیغ
هژبر جنگجو یازید چنگال
گرفت اسب شهنشه را سر و یال
چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ
به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ
ملک جمشید ازین معنی بر آشفت
عقابی کرد با زاغ کمان جفت
خدنگ چارپر زد بر دل شیر
خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر
به تیری چون ملک شیری چنان گشت
ز هازه خاست از چرخ کمان پشت
ز چنگال اجل قیصر امان یافت
ز زخم ناوک جمشید جان یافت
روان قیصر سوی جمشید تازید
بیامد دست و بازویش بنازید
چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت
عنان از صید گه بر بارگه تافت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۹ - غزل
سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت
بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟
سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت
بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت
الا ای تازه ورد ناز پرورد
بدین صحرا کدامین بادت آورد
به خورشیدی چه نقصان راه یابد
اگر بر خانه موری بتابد
سهایی را منور کرد ماهی
گدایی را مشرف کرد شاهی
بگسترد آفتابی سایه بر خاک
گذاری کرد دریایی به خاشاک»
به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو
ملک را کای جهان سالار خسرو
من اندر خواب خوش بودم به مسکن
خیالت ناگه آمد بر سر من
غمت در دامن جان من آویخت
درین سودا ز خواب خوش برانگیخت
کشانم بخت بیدار تو آورد
شب وصل تو امشب روزیم کرد
ملک آشفته بود و سخت بی خویش
حجاب شرم دور انداخت از پیش
به پاسخ گفت: «ای حور پری زاد
جمالت آنکه جانم داد بر باد
چه باشد گر بدین طور تمنی
کند بر عاشقان نور تجلی؟
مرا دیدارش امشب در خیالست
زنان را یک نظر دیدن حلالست
هوس دارم که از دورش ببینم
به چشمان درد بالایش بچینم»
جوابش داد بانو کاین خیالست
به شب خورشید را دیدن محالست
شبست اکنون و از شب رفته یک بهر
رهی دورست ازین جا تا در شهر
کجا خورشیدت امشب رخ نماید؟
مراد امشبت فردا برآید»
درین بئد او که شهناز از ره راست
بدین ابیات مجلس را بیاراست
دل ما در پی آن یار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن
همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست
چو شاه چین ز مشرق راند موکب
روان شد خیل زنگی سوی مغرب
خروش کره نای و گردش گرد
به گردون در زحل را کور و کر کرد
هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد
به روز اختیار و طالع سعد
به ملک شام شاه چین روان شد
شه رومش دو منزل همعنان شد
دو منزل با ملک همراز گردید
وداعش کرد و زآنجا باز گردید
ملک جمشید ترک جام می کرد
سمند عیش و عشرت باز پی کرد
از آنجا کرد رود و جام بدرود
به جای جام زر جست آهنین خود
به جای ساعد سیمین خورشید
حمایل کرد در بر تیغ جمشید
دو شب در منزلی نگرفت آرام
سپه می راند یکسر تا در شام
خبر شد سوی شاه شام مهراج
که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبود از عرض لشکر ارض پیدا
سپه را نیست طول و عرض پیدا
سواد شام از آن لشکر سیاه است
زمین چون آسمان بر بارگاه است»
سر مهراج شد زاندیشه خیره
شدش بر دیده ملک شام تیره
ملک مهراج را هژده پسر بود
سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
از ایشان بود شادیشاه مهتر
به وجه حسن بود از ماه بهتر
به شادی گفت سورت ماتم آورد
عروس ما نر آمد ، چون توان کرد؟
گمان بردم که غز باشد عروسم
چه دانستم که نر باشد عروسم
کنون بر رزم باید عزم کردن
بسیج رزم و ترک بزم کردن
سر گنج درم را بر گشادن
به لشکر بهر دشمن سیم دادن
مده مر تیغ زن را بی گهر تیغ
گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ
سپاه آمد ز هر گوشه فراهم
ز گردش اشهب گیتی شد ادهم
ز هر مرزی روان شد مرزبانی
ز هر شهری برون شد پهلوانی
ز درگه خاست آواز تبیره
شدند ان انجمن جم را پذیره
به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی برآاسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون بر آویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهر سایی
دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب بر تافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک بیک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی از و بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشید شه فریاد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر
بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟
سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت
بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت
الا ای تازه ورد ناز پرورد
بدین صحرا کدامین بادت آورد
به خورشیدی چه نقصان راه یابد
اگر بر خانه موری بتابد
سهایی را منور کرد ماهی
گدایی را مشرف کرد شاهی
بگسترد آفتابی سایه بر خاک
گذاری کرد دریایی به خاشاک»
به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو
ملک را کای جهان سالار خسرو
من اندر خواب خوش بودم به مسکن
خیالت ناگه آمد بر سر من
غمت در دامن جان من آویخت
درین سودا ز خواب خوش برانگیخت
کشانم بخت بیدار تو آورد
شب وصل تو امشب روزیم کرد
ملک آشفته بود و سخت بی خویش
حجاب شرم دور انداخت از پیش
به پاسخ گفت: «ای حور پری زاد
جمالت آنکه جانم داد بر باد
چه باشد گر بدین طور تمنی
کند بر عاشقان نور تجلی؟
مرا دیدارش امشب در خیالست
زنان را یک نظر دیدن حلالست
هوس دارم که از دورش ببینم
به چشمان درد بالایش بچینم»
جوابش داد بانو کاین خیالست
به شب خورشید را دیدن محالست
شبست اکنون و از شب رفته یک بهر
رهی دورست ازین جا تا در شهر
کجا خورشیدت امشب رخ نماید؟
مراد امشبت فردا برآید»
درین بئد او که شهناز از ره راست
بدین ابیات مجلس را بیاراست
دل ما در پی آن یار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن
همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست
چو شاه چین ز مشرق راند موکب
روان شد خیل زنگی سوی مغرب
خروش کره نای و گردش گرد
به گردون در زحل را کور و کر کرد
هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد
به روز اختیار و طالع سعد
به ملک شام شاه چین روان شد
شه رومش دو منزل همعنان شد
دو منزل با ملک همراز گردید
وداعش کرد و زآنجا باز گردید
ملک جمشید ترک جام می کرد
سمند عیش و عشرت باز پی کرد
از آنجا کرد رود و جام بدرود
به جای جام زر جست آهنین خود
به جای ساعد سیمین خورشید
حمایل کرد در بر تیغ جمشید
دو شب در منزلی نگرفت آرام
سپه می راند یکسر تا در شام
خبر شد سوی شاه شام مهراج
که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبود از عرض لشکر ارض پیدا
سپه را نیست طول و عرض پیدا
سواد شام از آن لشکر سیاه است
زمین چون آسمان بر بارگاه است»
سر مهراج شد زاندیشه خیره
شدش بر دیده ملک شام تیره
ملک مهراج را هژده پسر بود
سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
از ایشان بود شادیشاه مهتر
به وجه حسن بود از ماه بهتر
به شادی گفت سورت ماتم آورد
عروس ما نر آمد ، چون توان کرد؟
گمان بردم که غز باشد عروسم
چه دانستم که نر باشد عروسم
کنون بر رزم باید عزم کردن
بسیج رزم و ترک بزم کردن
سر گنج درم را بر گشادن
به لشکر بهر دشمن سیم دادن
مده مر تیغ زن را بی گهر تیغ
گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ
سپاه آمد ز هر گوشه فراهم
ز گردش اشهب گیتی شد ادهم
ز هر مرزی روان شد مرزبانی
ز هر شهری برون شد پهلوانی
ز درگه خاست آواز تبیره
شدند ان انجمن جم را پذیره
به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی برآاسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون بر آویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهر سایی
دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب بر تافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک بیک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی از و بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشید شه فریاد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۰ - بازگشت جمشید به روم و دامادی او
به پیروزی و بهروزی از آن بوم
ملک جمشید روی آورد در روم
پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد
به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید
برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون
چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک
جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر
به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد
نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت
ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور
به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟
ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را
تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی
ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست»
نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر
دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند
به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر
چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند
چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد
به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی
به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند
نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست
مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست
چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟
رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
ملک جمشید روی آورد در روم
پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد
به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید
برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون
چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک
جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر
به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد
نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت
ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور
به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟
ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را
تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی
ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست»
نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر
دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند
به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر
چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند
چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد
به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی
به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند
نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست
مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست
چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟
رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطاب به خورشید
ای خطاب تو نیر اعظم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
رهی معیری : غزلها - جلد اول
چشمهٔ نور
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم
اقبال لاهوری : اسرار خودی
الوقت سیف
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
محاورهٔ تیر و شمشیر
سر حق تیر از لب سوفار گفت
تیغ را در گرمی پیکار گفت
ای پریها جوهر اندر قاف تو
ذوالفقار حیدر از اسلاف تو
قوت بازوی خالد دیده ئی
شام را بر سر شفق پاشیده ئی
آتش قهر خدا سرمایه ات
جنت الفردوس زیر سایه ات
در هوایم یا میان ترکشم
هر کجا باشم سراپا آتشم
از کمان آیم چو سوی سینه من
نیک می بینم به توی سینه من
گر نباشد در میان قلب سلیم
فارغ از اندیشه های یأس و بیم
چاک چاک از نوک خود گردانمش
نیمه ئی از موج خون پوشانمش
ور صفای او ز قلب مؤمن است
ظاهرش روشن ز نور باطن است
از تف او آب گردد جان من
همچو شبنم می چکد پیکان من
تیغ را در گرمی پیکار گفت
ای پریها جوهر اندر قاف تو
ذوالفقار حیدر از اسلاف تو
قوت بازوی خالد دیده ئی
شام را بر سر شفق پاشیده ئی
آتش قهر خدا سرمایه ات
جنت الفردوس زیر سایه ات
در هوایم یا میان ترکشم
هر کجا باشم سراپا آتشم
از کمان آیم چو سوی سینه من
نیک می بینم به توی سینه من
گر نباشد در میان قلب سلیم
فارغ از اندیشه های یأس و بیم
چاک چاک از نوک خود گردانمش
نیمه ئی از موج خون پوشانمش
ور صفای او ز قلب مؤمن است
ظاهرش روشن ز نور باطن است
از تف او آب گردد جان من
همچو شبنم می چکد پیکان من
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
حکایت بوعبید و جابان در معنی اخوت اسلامیه
شد اسیر مسلمی اندر نبرد
قائدی از قائدان یزد جرد
گبر باران دیده و عیار بود
حیله جو و پرفن و مکار بود
از مقام خود خبردارش نکرد
هم ز نام خود خبردارش نکرد
گفت می خواهم که جان بخشی مرا
چون مسلمانان امان بخشی مرا
کرد مسلم تیغ را اندر نیام
گفت خونتریختن بر من حرام
چون درفش کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
آشکارا شد که جابان است او
میر سربازان ایران است او
قتل او از میر عسکر خواستند
از فریب او سخن آراستند
بوعبید آن سید فوج حجاز
در وغا عزمش ز لشکر بی نیاز
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعره ی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر یکی از ما امین ملت است
صلح وکینش ، صلح وکین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت می شود پیمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمی او را امان بخشوده است
خون او ای معشر خیرالانام
بر دم تیغ مسلمانان حرام
قائدی از قائدان یزد جرد
گبر باران دیده و عیار بود
حیله جو و پرفن و مکار بود
از مقام خود خبردارش نکرد
هم ز نام خود خبردارش نکرد
گفت می خواهم که جان بخشی مرا
چون مسلمانان امان بخشی مرا
کرد مسلم تیغ را اندر نیام
گفت خونتریختن بر من حرام
چون درفش کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
آشکارا شد که جابان است او
میر سربازان ایران است او
قتل او از میر عسکر خواستند
از فریب او سخن آراستند
بوعبید آن سید فوج حجاز
در وغا عزمش ز لشکر بی نیاز
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعره ی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر یکی از ما امین ملت است
صلح وکینش ، صلح وکین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت می شود پیمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمی او را امان بخشوده است
خون او ای معشر خیرالانام
بر دم تیغ مسلمانان حرام
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله
ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای غالب
«بیا که قاعدهٔ آسمان بگردانیم
قضا بگردش رطل گران بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
بجنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم»
قضا بگردش رطل گران بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
بجنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم»
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت رضا علیهالسلام
بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا
جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره
شدهگفتی همه چیره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسقگرفته چون دل عاشق
به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده
برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دلگلشن به تن زندانگهیگریانگهی خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته
زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا
و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن
و یا روشنگهر بهمن شده درکام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرفگلشن و صحرا
ز فیض او دمیدهگل شمیده طرهٔ سنبل
کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخگل آوا
عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده
ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا
ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان
وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا
فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه
چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا
ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهرهها درد
چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا
خروشد هردم ازگردونکه پوشد برتن هامون
ز سنبلکسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دلکشد نالهکه سعد از فرقت اسما
کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان
به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا
چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما
ز بسگلهایگوناگون چمن چون صحف انگلیون
توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی
ز بس خوبان فرخ رخگلستان غیرت خلخ
همهچون نوش در پاسخ همهچون سیمدر سیما
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین
ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان
بلی نبود شگفت ارزانکساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا
چه درهامون چه دربستانصفاندرصفگلوریحان
ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا
توگویی اهل یککشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین
که طوس از فر شاه دین برین نهگنبد خضرا
هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان
ولی ایزد منان علی عالی اعلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین
نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده
ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخنگویا
ز جودش قطرهیی قلزم ز رایش پرتوی انجم
جنابش قبلهٔ مردم رواقشکعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی
به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا
ستارهگوی میدانش هلال عید چوگانش
ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا
قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش
اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملک حیرانتر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر
فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا
ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی
به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا
قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش
چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها
زمینگوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
بهسائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد
گرفتمکاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک مست جمال او فلک محوکمال او
ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمانپرور جهان را او جهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری
به باغ شوکتش خاری ریاض جنتالمأوی
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضای او رضای حق قضای او قضای حق
دلش از ماسوای حقگزیده عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش
به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی
وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش
بهگردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا
کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده
چنانکز چهر رخشنده جهان پیر را برنا
ردای قدس پوشیده به حزم نفسکوشیده
به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا
می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده
وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا
زدوده زنگ امکانی شده در نور حق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
زدف در دشت لاخرگهکه لامعبود الا الله
زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق
چنان با حق شده ملحقکه استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سراید راز در پرده
بلیگیرد خرد خرده به نااهل ار بریکالا
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما
زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت
خهی فتراک فرمانت جهان را عروهالوثقی
ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت
ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت
بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری
مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم
چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی
تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر
تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا
مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور
محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا
تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان
چودر رگخون چودر تنجان روان حکمتو در اشیا
تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر
تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا
تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی
توگنجکان یزدانی تو دانی سر ما اوحی
تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را
تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا
ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی
گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا
زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش
روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
بهکلک قدرت داور تو بودی آفرینگستر
نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقهییگردون ز تیغت شعلهییکانون
ز قهرت لطمهیی جیحون ز ملکت خطوهیی بیدا
اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا
زهی ای نخل باغ دینکت اندر دیدهٔ حقبین
نماید خوشهٔ پروینکم از یک خوشهٔ خرما
در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی
کند امروز دهقانیکه تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزانکه چیند خوشه در جوزا
تعالیاللهگرش خوانی معاذاللهگرش رانی
به هر حالتکه میدانی تویی مهتر تویی مولا
گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل
گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا
گرش خوانی عفاکالله ورش رانی حماکالله
بهر صورت جزاکاللهکما تبغیکما ترضی
گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید
نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا
الا تا در مه نیسان دمد ازگلگل و ریحان
بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا
چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم
چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا
جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره
شدهگفتی همه چیره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسقگرفته چون دل عاشق
به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده
برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دلگلشن به تن زندانگهیگریانگهی خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته
زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا
و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن
و یا روشنگهر بهمن شده درکام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرفگلشن و صحرا
ز فیض او دمیدهگل شمیده طرهٔ سنبل
کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخگل آوا
عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده
ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا
ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان
وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا
فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه
چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا
ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهرهها درد
چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا
خروشد هردم ازگردونکه پوشد برتن هامون
ز سنبلکسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دلکشد نالهکه سعد از فرقت اسما
کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان
به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا
چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما
ز بسگلهایگوناگون چمن چون صحف انگلیون
توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی
ز بس خوبان فرخ رخگلستان غیرت خلخ
همهچون نوش در پاسخ همهچون سیمدر سیما
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین
ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان
بلی نبود شگفت ارزانکساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا
چه درهامون چه دربستانصفاندرصفگلوریحان
ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا
توگویی اهل یککشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین
که طوس از فر شاه دین برین نهگنبد خضرا
هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان
ولی ایزد منان علی عالی اعلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین
نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده
ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخنگویا
ز جودش قطرهیی قلزم ز رایش پرتوی انجم
جنابش قبلهٔ مردم رواقشکعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی
به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا
ستارهگوی میدانش هلال عید چوگانش
ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا
قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش
اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملک حیرانتر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر
فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا
ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی
به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا
قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش
چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها
زمینگوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
بهسائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد
گرفتمکاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک مست جمال او فلک محوکمال او
ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمانپرور جهان را او جهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری
به باغ شوکتش خاری ریاض جنتالمأوی
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضای او رضای حق قضای او قضای حق
دلش از ماسوای حقگزیده عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش
به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی
وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش
بهگردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا
کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده
چنانکز چهر رخشنده جهان پیر را برنا
ردای قدس پوشیده به حزم نفسکوشیده
به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا
می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده
وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا
زدوده زنگ امکانی شده در نور حق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
زدف در دشت لاخرگهکه لامعبود الا الله
زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق
چنان با حق شده ملحقکه استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سراید راز در پرده
بلیگیرد خرد خرده به نااهل ار بریکالا
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما
زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت
خهی فتراک فرمانت جهان را عروهالوثقی
ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت
ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت
بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری
مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم
چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی
تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر
تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا
مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور
محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا
تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان
چودر رگخون چودر تنجان روان حکمتو در اشیا
تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر
تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا
تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی
توگنجکان یزدانی تو دانی سر ما اوحی
تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را
تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا
ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی
گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا
زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش
روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
بهکلک قدرت داور تو بودی آفرینگستر
نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقهییگردون ز تیغت شعلهییکانون
ز قهرت لطمهیی جیحون ز ملکت خطوهیی بیدا
اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا
زهی ای نخل باغ دینکت اندر دیدهٔ حقبین
نماید خوشهٔ پروینکم از یک خوشهٔ خرما
در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی
کند امروز دهقانیکه تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزانکه چیند خوشه در جوزا
تعالیاللهگرش خوانی معاذاللهگرش رانی
به هر حالتکه میدانی تویی مهتر تویی مولا
گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل
گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا
گرش خوانی عفاکالله ورش رانی حماکالله
بهر صورت جزاکاللهکما تبغیکما ترضی
گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید
نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا
الا تا در مه نیسان دمد ازگلگل و ریحان
بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا
چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم
چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا