عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجهیی بیمار شد
وندر آن بیماریاش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهی آن باز با تو عایدهست
فایدهی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد، میکن طواف
چون تو را آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صلهی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشتهست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
وندر آن بیماریاش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهی آن باز با تو عایدهست
فایدهی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد، میکن طواف
چون تو را آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صلهی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشتهست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کی طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نامدی
گفت سبحانا، تو پاکی از زیان
این چه رمز است؟ این بکن یارب بیان
باز فرمودش که در رنجوریام
چون نپرسیدی تو از روی کرم؟
گفت یارب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد، این سخن را برگشا
گفت آری، بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم، نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زان که جزوی بیکلی
هر که را دیو از کریمان وابرد
بیکسش یابد، سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیو است، بشنو و نیکو بدان
کی طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نامدی
گفت سبحانا، تو پاکی از زیان
این چه رمز است؟ این بکن یارب بیان
باز فرمودش که در رنجوریام
چون نپرسیدی تو از روی کرم؟
گفت یارب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد، این سخن را برگشا
گفت آری، بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم، نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زان که جزوی بیکلی
هر که را دیو از کریمان وابرد
بیکسش یابد، سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیو است، بشنو و نیکو بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بیحاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجورییی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیمشب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمتها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کینجا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمدهست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیلهها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس میخواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزویست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر میکنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه میفرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعدهها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهی نو نهد
گرم گوید وعدههای سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بیتو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پردهیی
از پی نفرین دل آزردهیی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشتهست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
همچنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بیخطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل میشدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریقآموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربهش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربهیی
زان نماید شیر نر چون گربهیی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی مینماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوهها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
مینماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
مینماید موج خونش تل مشک
مینماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز میگردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلودهیی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سستحال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را مینماید رنگها
چون پری دور است از آن فرسنگها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگسپری به پستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان میگریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بیحاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجورییی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیمشب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمتها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کینجا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمدهست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیلهها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس میخواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزویست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر میکنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه میفرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعدهها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهی نو نهد
گرم گوید وعدههای سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بیتو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پردهیی
از پی نفرین دل آزردهیی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشتهست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
همچنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بیخطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل میشدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریقآموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربهش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربهیی
زان نماید شیر نر چون گربهیی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی مینماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوهها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
مینماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
مینماید موج خونش تل مشک
مینماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز میگردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلودهیی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سستحال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را مینماید رنگها
چون پری دور است از آن فرسنگها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگسپری به پستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان میگریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۴ - بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است
گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توام
هین مترس از شب، که من خویش توام
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بیالهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همی دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفییی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده به دوش؟
من بدم آن، وانچه گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این، ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک، چون کند او را غلط؟
تشنهیی را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست، رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آب است و ازان ماء معین؟
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم، هان ای ولد؟
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زان که جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توام
هین مترس از شب، که من خویش توام
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بیالهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همی دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفییی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده به دوش؟
من بدم آن، وانچه گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این، ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک، چون کند او را غلط؟
تشنهیی را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست، رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آب است و ازان ماء معین؟
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم، هان ای ولد؟
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زان که جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۳ - برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۴ - قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گرچه مرغ خانهات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدهست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغ خانه خانهگندهیی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان؟
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدهست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغ خانه خانهگندهیی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶ - امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکردهای
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر برخوان کی اله
آن چنان کن که دهانها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
وان دهان غیر باشد، عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاک است، چون پاکی رسید
رخت بربندد برون آید پلید
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر برخوان کی اله
آن چنان کن که دهانها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
وان دهان غیر باشد، عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاک است، چون پاکی رسید
رخت بربندد برون آید پلید
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
شد ز حد، هین بازگرد ای یار گرد
روستایی خواجه را بین خانه برد
قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده؟
روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد
هم از اینجا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب به شادی میزدند
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب
آن نه بازی، بلکه جانبازیست آن
حیله و مکر و دغاسازیست آن
هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کان زیان دارد، زیان
گر بود آن سود صد در صد، مگیر
بهر زر مسکل ز گنجور فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
زان که بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بیدرنگ
تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
ماند پیغامبر به خلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت، پر نیاز
گفت طبل و لهو و بازرگانییی
چونتان ببرید از ربانییی؟
قد فضضتم نحو قمح هایما
ثم خلیتم نبیا قایما
بهر گندم تخم باطل کاشتید
وان رسول حق را بگذاشتید
صحبت او خیر من لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین
آن که گندم را ز خود روزی دهد
کی توکلهات را ضایع نهد؟
از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
روستایی خواجه را بین خانه برد
قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده؟
روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد
هم از اینجا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب به شادی میزدند
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب
آن نه بازی، بلکه جانبازیست آن
حیله و مکر و دغاسازیست آن
هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کان زیان دارد، زیان
گر بود آن سود صد در صد، مگیر
بهر زر مسکل ز گنجور فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
زان که بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بیدرنگ
تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
ماند پیغامبر به خلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت، پر نیاز
گفت طبل و لهو و بازرگانییی
چونتان ببرید از ربانییی؟
قد فضضتم نحو قمح هایما
ثم خلیتم نبیا قایما
بهر گندم تخم باطل کاشتید
وان رسول حق را بگذاشتید
صحبت او خیر من لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین
آن که گندم را ز خود روزی دهد
کی توکلهات را ضایع نهد؟
از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی
پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایبهای استدراج شاه
این چنین مستیست زاستدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چهها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه میزدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را میربود
امتحان میکردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بیگزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بیامان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصمبین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطرهای از بادههای آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن می بستهاند
خم بادهی این جهان بشکستهاند
جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشتهاند
خارهای بینهایت کشتهاند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بیداد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا میگفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
مینیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا میگفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایبهای استدراج شاه
این چنین مستیست زاستدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چهها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه میزدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را میربود
امتحان میکردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بیگزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بیامان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصمبین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطرهای از بادههای آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن می بستهاند
خم بادهی این جهان بشکستهاند
جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشتهاند
خارهای بینهایت کشتهاند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بیداد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا میگفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
مینیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا میگفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیهالسلام
شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیمشب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی؟
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کینکشی
من چو ابرم تو زمین موسیٰ نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه میدان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچه این فرعون میترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
نیمشب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی؟
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کینکشی
من چو ابرم تو زمین موسیٰ نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه میدان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچه این فرعون میترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۵ - خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام
بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود
گفتشان در خواب کی اولاد من
نیست ممکن ظاهر این را دم زدن
فاش و مطلق گفتنم دستور نیست
لیک راز از پیش چشمم دور نیست
لیک بنمایم نشانی با شما
تا شود پیدا شما را این خفا
نور چشمانم چو آن جا گه روید
از مقام خفتنش آگه شوید
آن زمان که خفته باشد آن حکیم
آن عصا را قصد کن بگذار بیم
گر بدزدی و توانی ساحر است
چارهٔ ساحر بر تو حاضر است
ور نتانی هان و هان آن ایزدیست
او رسول ذوالجلال و مهتدیست
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آن گاه حرب؟
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسبد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چون که چوپان خفت گرگ ایمن شود
چون که خفت آن جهد او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آن جا امید و ره کجاست؟
جادوی که حق کند حق است و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطع است
گر بمیرد نیز حقش رافع است
نیست ممکن ظاهر این را دم زدن
فاش و مطلق گفتنم دستور نیست
لیک راز از پیش چشمم دور نیست
لیک بنمایم نشانی با شما
تا شود پیدا شما را این خفا
نور چشمانم چو آن جا گه روید
از مقام خفتنش آگه شوید
آن زمان که خفته باشد آن حکیم
آن عصا را قصد کن بگذار بیم
گر بدزدی و توانی ساحر است
چارهٔ ساحر بر تو حاضر است
ور نتانی هان و هان آن ایزدیست
او رسول ذوالجلال و مهتدیست
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آن گاه حرب؟
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسبد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چون که چوپان خفت گرگ ایمن شود
چون که خفت آن جهد او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آن جا امید و ره کجاست؟
جادوی که حق کند حق است و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطع است
گر بمیرد نیز حقش رافع است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشقنامه خواندن و مطالعه کردن عشقنامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییابم نصیب خویش نیک
آن چه میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام
دیده و دل زآب تازه کردهام
چشمه میبینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمیست
کو به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهیی
نه طلب بود اول و اندیشهیی؟
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییابم نصیب خویش نیک
آن چه میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام
دیده و دل زآب تازه کردهام
چشمه میبینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمیست
کو به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهیی
نه طلب بود اول و اندیشهیی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۴ - حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا میکرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج
آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا میکرد دایم کی خدا
ثروتی بیرنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخمخواری سستجنبی منبلی
بر خران پشتریش بیمراد
بار اسبان واستران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسبم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایهخسبان را مگر
روزییی بنوشتهیی لونی دگر
هر که را پای است جوید روزییی
هر که را پا نیست کن دل سوزییی
رزق را میران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزییی خواهم به ناگه بیتعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار میکرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحیٰ
خلق میخندید بر گفتار او
بر طمعخامی و بر بیگار او
که چه میگوید عجب این سستریش؟
یا کسی دادهست بنگ بیهشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب
هر کسی را پیشهیی داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بیشمار و بیعدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدهست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان همرسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بیجهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زرهباقی و رنجی روزی اش
مینیاید با همه پیروزی اش
این چنین مخذول واپس ماندهیی
خانه کنده دون و گردونراندهیی
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بینردبان
این همیگفتش به تسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
وان همیخندید ما را هم بده
زآنچه یابی هدیهای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمیکرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خامطبعی آن گدا
او ازین خواهش نمیآمد جدا
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا میکرد دایم کی خدا
ثروتی بیرنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخمخواری سستجنبی منبلی
بر خران پشتریش بیمراد
بار اسبان واستران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسبم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایهخسبان را مگر
روزییی بنوشتهیی لونی دگر
هر که را پای است جوید روزییی
هر که را پا نیست کن دل سوزییی
رزق را میران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزییی خواهم به ناگه بیتعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار میکرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحیٰ
خلق میخندید بر گفتار او
بر طمعخامی و بر بیگار او
که چه میگوید عجب این سستریش؟
یا کسی دادهست بنگ بیهشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب
هر کسی را پیشهیی داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بیشمار و بیعدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدهست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان همرسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بیجهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زرهباقی و رنجی روزی اش
مینیاید با همه پیروزی اش
این چنین مخذول واپس ماندهیی
خانه کنده دون و گردونراندهیی
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بینردبان
این همیگفتش به تسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
وان همیخندید ما را هم بده
زآنچه یابی هدیهای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمیکرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خامطبعی آن گدا
او ازین خواهش نمیآمد جدا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم
گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
مینبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینهت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این میسزد
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
مینبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینهت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این میسزد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۷ - در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش