عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر کرامت نبوّت
گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیمکاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفهای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملکبخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیمکاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفهای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملکبخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی اتباعه صلوات الله علیه
خرد و جام او به هر دو سرای
واسطه در میان خلق و خدای
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هرکه از در درآمده بر او
تاج زدنی نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینهٔ علوم و باب علی
او خدا را نبی علیش ولی
حرف کاغذ همی سیاه کند
کی دل تیره را چو ماه کند
آن بنان کو میان چو ماه زدی
کی دم از خامهٔ سیاه زدی
ضرب کردی میان ماه تمام
کی شدی بار گیر خامهٔ خام
آن بنانی که کرد مه به دو نیم
کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم
آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف
کی شدی در زمانه بستهٔ حرف
آنکه شب را سپید موی کند
کی سخن را سیاهروی کند
کی توان دید نور جان نبی
از دریچهٔ مشبّک عنبی
کی شد ادراکش از بلندی نور
از زجاجی و از جلیدی دور
او همه است از جلال با ما یار
همچو جان از تن و یکی به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقیم زیر قدم
آتش کسری از تفش بگریخت
جان خود زیر پای اسبش ریخت
پیش شاخی که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجهٔ سدره شد جلاجل بند
گرچه موسی به سوی نیل شدی
نیل چون پرّ جبرئیل شدی
سفل نیل آب داد تا سرِِ او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هرچه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوی
آسمان از جمال او ز زمین
خاک بیزی شدهست گوهر چین
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر دیدهٔ قبول نهاد
یک سخن زو و عالمی معنی
یک نظر زو و یک جهان تقوی
نام او هم تکست با تقدیر
کام او همرهست با تیسیر
وصف او روح در زبان دارد
یاد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدایتش گبری
قدری شد به سعی او جبری
خلق او آمد از نکو عهدی
روح عیسی و قالب مهدی
یافته دین حق بدو تعظیم
خُلق او را خدای خوانده عظیم
چون درآمد صدف گشای ازل
پر گهر شد دهان علم و عمل
دین بدو یافت زینت و رونق
زانکه زو یافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمدِ مختار
آنکه دی نار بُد شدی دیندار
تا گروهی که دی چو دینارند
پیشش امروز جمله دین آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتی
زُهره در حال نوحهگر گشتی
چون ز جهال رخ نهان کردی
خانه بر خود چو بوستان کردی
چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدی به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندی
به ارحنا بلال را خواندی
کای بلال اسب دولتم زین کن
خاک بر فرق آن کن و این کن
که شدم سیر از آدم و عالم
هان سیاها سپید مهره بدم
آدم خویش را به پردهٔ راز
بوده ادهم جنیبت اشهب تاز
کرده بیگرم و سرد و بیتر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتی جهان مراست تیغ
گاه گفتی اجوع و گه اشبع
یک شکم نان جو نخوردی سیر
نزدی جز برای دین شمشیر
مهرش ادریس را بداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نُمید
سایه پروردگان پردهٔ غیب
از پی شک و رشک و شبهت و ریب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط این نعتها الم نشرح
واسطه در میان خلق و خدای
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هرکه از در درآمده بر او
تاج زدنی نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینهٔ علوم و باب علی
او خدا را نبی علیش ولی
حرف کاغذ همی سیاه کند
کی دل تیره را چو ماه کند
آن بنان کو میان چو ماه زدی
کی دم از خامهٔ سیاه زدی
ضرب کردی میان ماه تمام
کی شدی بار گیر خامهٔ خام
آن بنانی که کرد مه به دو نیم
کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم
آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف
کی شدی در زمانه بستهٔ حرف
آنکه شب را سپید موی کند
کی سخن را سیاهروی کند
کی توان دید نور جان نبی
از دریچهٔ مشبّک عنبی
کی شد ادراکش از بلندی نور
از زجاجی و از جلیدی دور
او همه است از جلال با ما یار
همچو جان از تن و یکی به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقیم زیر قدم
آتش کسری از تفش بگریخت
جان خود زیر پای اسبش ریخت
پیش شاخی که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجهٔ سدره شد جلاجل بند
گرچه موسی به سوی نیل شدی
نیل چون پرّ جبرئیل شدی
سفل نیل آب داد تا سرِِ او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هرچه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوی
آسمان از جمال او ز زمین
خاک بیزی شدهست گوهر چین
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر دیدهٔ قبول نهاد
یک سخن زو و عالمی معنی
یک نظر زو و یک جهان تقوی
نام او هم تکست با تقدیر
کام او همرهست با تیسیر
وصف او روح در زبان دارد
یاد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدایتش گبری
قدری شد به سعی او جبری
خلق او آمد از نکو عهدی
روح عیسی و قالب مهدی
یافته دین حق بدو تعظیم
خُلق او را خدای خوانده عظیم
چون درآمد صدف گشای ازل
پر گهر شد دهان علم و عمل
دین بدو یافت زینت و رونق
زانکه زو یافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمدِ مختار
آنکه دی نار بُد شدی دیندار
تا گروهی که دی چو دینارند
پیشش امروز جمله دین آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتی
زُهره در حال نوحهگر گشتی
چون ز جهال رخ نهان کردی
خانه بر خود چو بوستان کردی
چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدی به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندی
به ارحنا بلال را خواندی
کای بلال اسب دولتم زین کن
خاک بر فرق آن کن و این کن
که شدم سیر از آدم و عالم
هان سیاها سپید مهره بدم
آدم خویش را به پردهٔ راز
بوده ادهم جنیبت اشهب تاز
کرده بیگرم و سرد و بیتر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتی جهان مراست تیغ
گاه گفتی اجوع و گه اشبع
یک شکم نان جو نخوردی سیر
نزدی جز برای دین شمشیر
مهرش ادریس را بداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نُمید
سایه پروردگان پردهٔ غیب
از پی شک و رشک و شبهت و ریب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط این نعتها الم نشرح
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در تفسیر وما ارسلناک الّا رحمةللعالمین
چون تو بیماری از هوا و هوس
رحمة العالمین طبیب تو بس
هرکرا از جلال مایه بُوَد
خرد مصطفاش دایه بُوَد
بست دیوار بهر منت را
سیرت او سرای سنّت را
گر ندانید ای هوا کوشان
بشنوید این سخن ز خاموشان
تا بگویند بر زبان خرد
هرکه دل داد دین او بخرد
کاندرین کورهٔ پر از کوران
واندرین کارگاه مزدوران
ادب او به از خصال شما
خرد او به از کمال شما
او دلیل تو بس، تو راه مجوی
او زبان تو بس، تو یافه مگوی
وهم و حس و خیال رهبر تست
زان همیشه مقام بر درِ تست
مرد همّت نه مرد نهمت باش
چون پیمبر نهای ز امّت باش
سخن او برد ترا به بهشت
ادب او رهاندت ز کنشت
پی او گیر تا سری گردی
خرزی زود جوهری گردی
جان فدا کن تو در متابعتش
چون نداری سرِ معاتبتش
سوی حق بی رکاب مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا قدم بر سرِ فلک نزنی
با وی انگشت در نمک نزنی
هرچه او گفت راز مطلق دان
وآنچه او کرد کردهٔ حق دان
قول او ختم دان تو چون قرآن
لفظ او جزم دان تو چون فرقان
دل پر درد را که نیرو نیست
هیچ تیمار دار چون او نیست
شرع و دین ساقی شراب ویست
دیده خفّاش آفتاب ویست
بر تو از نفس تو رحیمترست
در شفاعت از آن کریمترست
از کرم نز هوا و نز هوسی
مهربانتر ز تست بر تو بسی
سوی جان پلید کی پوید
هست او پاک پاک را جوید
پاک شو پاک رستی از دوزخ
کو رهاند ترا از آن برزخ
باز آنکو حرام دارد خور
دوزخ او را ز شرع اولیتر
گر تو خواهی که گردی او را یار
از حرام و سفاح دست بدار
در حریم وی ای سلامت جوی
شرمدار از حرام و دست بشوی
نه خدای جهان بر اهل نفس
گفت مولای مؤمنانم و بس
تو که جز در غم قنینه نهای
سینه گم کن چو پاک سینه نهای
سینهای را که سنّت آراید
دل آن سینه شرع را شاید
سینه و دل که جای غی باشد
خانهٔ دیو و چنگ و می باشد
ای فرو مانده زار و وار و خجل
در جحیم تن و جهنم دل
غضبت گه فرو برد به جحیم
گه دهد شهوتت شراب حمیم
گه کشد شیر کبر و خوک نیاز
گه گزد مار حقد و گزدم آز
در دوزخ فراز کرده و پس
میپزی در بهشت دیگ هوس
گه شرار غضب شود به اثیر
گه کشد غل و غش ترا به سعیر
از برون سوتنت ز غفلت شاد
وز درون عقل و جانت با فریاد
مصطفی بر کرانهٔ برزخ
رداء آویختست در دوزخ
گر ترا دیده هست و بینایی
چون ز دوزخ سبک برون نایی
تا رهاند ترا ز دوزخ زشت
پس رساند به بوستان بهشت
سنّت او ردیست هین برخیز
در ردای محمّدی آویز
کاسمانست احمد مرسل
اوّلش آخر آخرش اوّل
همه زان پرده آمده بیرون
در تماشاش عاقل و مجنون
امتانش چو قطرهٔ باران
کاوّل و آخرش بود چو میان
دایهٔ جان بخردی خوانش
دفتر راز ایزدی دانش
اندرین کارگاه کون و فساد
کار و بارش دو بود فقر و جهاد
چون نیم مرد فرش و ایوانش
من غلام غلام دربانش
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست
مالک دین و ملک و دادست او
هرچه بایست داد دادست او
تا مرا دانشست و دین دارم
دامنش را ز دست نگذارم
پی او گیرم و سری گردم
بر سر شرعش افسری گردم
رحمة العالمین طبیب تو بس
هرکرا از جلال مایه بُوَد
خرد مصطفاش دایه بُوَد
بست دیوار بهر منت را
سیرت او سرای سنّت را
گر ندانید ای هوا کوشان
بشنوید این سخن ز خاموشان
تا بگویند بر زبان خرد
هرکه دل داد دین او بخرد
کاندرین کورهٔ پر از کوران
واندرین کارگاه مزدوران
ادب او به از خصال شما
خرد او به از کمال شما
او دلیل تو بس، تو راه مجوی
او زبان تو بس، تو یافه مگوی
وهم و حس و خیال رهبر تست
زان همیشه مقام بر درِ تست
مرد همّت نه مرد نهمت باش
چون پیمبر نهای ز امّت باش
سخن او برد ترا به بهشت
ادب او رهاندت ز کنشت
پی او گیر تا سری گردی
خرزی زود جوهری گردی
جان فدا کن تو در متابعتش
چون نداری سرِ معاتبتش
سوی حق بی رکاب مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا قدم بر سرِ فلک نزنی
با وی انگشت در نمک نزنی
هرچه او گفت راز مطلق دان
وآنچه او کرد کردهٔ حق دان
قول او ختم دان تو چون قرآن
لفظ او جزم دان تو چون فرقان
دل پر درد را که نیرو نیست
هیچ تیمار دار چون او نیست
شرع و دین ساقی شراب ویست
دیده خفّاش آفتاب ویست
بر تو از نفس تو رحیمترست
در شفاعت از آن کریمترست
از کرم نز هوا و نز هوسی
مهربانتر ز تست بر تو بسی
سوی جان پلید کی پوید
هست او پاک پاک را جوید
پاک شو پاک رستی از دوزخ
کو رهاند ترا از آن برزخ
باز آنکو حرام دارد خور
دوزخ او را ز شرع اولیتر
گر تو خواهی که گردی او را یار
از حرام و سفاح دست بدار
در حریم وی ای سلامت جوی
شرمدار از حرام و دست بشوی
نه خدای جهان بر اهل نفس
گفت مولای مؤمنانم و بس
تو که جز در غم قنینه نهای
سینه گم کن چو پاک سینه نهای
سینهای را که سنّت آراید
دل آن سینه شرع را شاید
سینه و دل که جای غی باشد
خانهٔ دیو و چنگ و می باشد
ای فرو مانده زار و وار و خجل
در جحیم تن و جهنم دل
غضبت گه فرو برد به جحیم
گه دهد شهوتت شراب حمیم
گه کشد شیر کبر و خوک نیاز
گه گزد مار حقد و گزدم آز
در دوزخ فراز کرده و پس
میپزی در بهشت دیگ هوس
گه شرار غضب شود به اثیر
گه کشد غل و غش ترا به سعیر
از برون سوتنت ز غفلت شاد
وز درون عقل و جانت با فریاد
مصطفی بر کرانهٔ برزخ
رداء آویختست در دوزخ
گر ترا دیده هست و بینایی
چون ز دوزخ سبک برون نایی
تا رهاند ترا ز دوزخ زشت
پس رساند به بوستان بهشت
سنّت او ردیست هین برخیز
در ردای محمّدی آویز
کاسمانست احمد مرسل
اوّلش آخر آخرش اوّل
همه زان پرده آمده بیرون
در تماشاش عاقل و مجنون
امتانش چو قطرهٔ باران
کاوّل و آخرش بود چو میان
دایهٔ جان بخردی خوانش
دفتر راز ایزدی دانش
اندرین کارگاه کون و فساد
کار و بارش دو بود فقر و جهاد
چون نیم مرد فرش و ایوانش
من غلام غلام دربانش
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست
مالک دین و ملک و دادست او
هرچه بایست داد دادست او
تا مرا دانشست و دین دارم
دامنش را ز دست نگذارم
پی او گیرم و سری گردم
بر سر شرعش افسری گردم
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر آفرینش و مرتبه و حسن خلق وی صلواةالله علیه
عندلیبان باغ آن خوشبوی
در ترنّم تبارکالله گوی
بر زمان حکم چون شهان کرده
بر زمین نان چو بندگان خورده
نان جو خورده همچو مختصران
پس کشیده ز حلم بارِ گران
خَلق را خُلق او نویدگرست
نور ماه از جمال جرم خورست
گنج همسایه بُد دل پاکش
رنج سایه نبود بر خاکش
صد هزار آه زو شنیده حری
نه الفـ بود در میانه نه هی
جبرئیل آمده ز سدره برش
بوده سوگند صعب حق به سرش
جز از او کس نبود در بشری
در طلب گریه خند خنده گری
خُلق او زیر این سراپرده
رحمها کرده زخمها خورده
سالها پیش چرخ با ندمی
ناگواریده خورد جانش همی
گلشکر داشت با خو از دل خود
زان نشد ایچ ناگوارش بد
خود کسی را که آن زبان دارد
ناگوارندگی زیان دارد
چون زبان از زیان خلق ببست
رفت و بر فوق فرق عرش نشست
قامتش چون خم رکوع آورد
عرش در پیش او خشوع آورد
بتشهّد دمی چو بنشستی
کمرهِ کوهِ قاف بگسستی
بهره داده وجود را به تمام
زان لب و دیدهها به سین سلام
بوده بحری همیشه محرابش
آتش عشقِ لمیزل آبش
اندر آن بیکرانه دریا بار
صدهزاران نهنگ مردمخوار
چون دم از حضرت سجود زدی
آتش اندر همه وجود زدی
خود جهان جملگی طفیلش بود
انس و جن کمترین خیلش بود
ماه راهش خسوف نپذیرد
شمس شرعش کسوف نپذیرد
برتر از فرش و عرش قدرش بود
قمهٔ عرش زیر صدرش بود
در ره مصطفی نژندی نیست
برتر از قدر او بلندی نیست
در ره او همه صعود بود
درگه او سرشت عود بود
تا ابد نور و حور در مهدش
پای بسته بمانده در عهدش
گر گشایند چنبرِ افلاک
شرع او را از آن نیاید باک
اسب گردون بمانده از آورد
مفرش شرع او نگیرد گرد
نفسی کز هوای عشقش خاست
طاقت آن نفس ز خلق کراست
شود از تفّ آن نفس چو نمود
موج دریا چو آتش نمرود
راه پیدا بود پر از آکفت
راه او جز نهفته نتوان رفت
از پی جان آن سرِ سادات
اشتر بارکش بداده زکات
ای دریغا که در جهان سخن
سر در انگشت میکشد ناخن
در ترنّم تبارکالله گوی
بر زمان حکم چون شهان کرده
بر زمین نان چو بندگان خورده
نان جو خورده همچو مختصران
پس کشیده ز حلم بارِ گران
خَلق را خُلق او نویدگرست
نور ماه از جمال جرم خورست
گنج همسایه بُد دل پاکش
رنج سایه نبود بر خاکش
صد هزار آه زو شنیده حری
نه الفـ بود در میانه نه هی
جبرئیل آمده ز سدره برش
بوده سوگند صعب حق به سرش
جز از او کس نبود در بشری
در طلب گریه خند خنده گری
خُلق او زیر این سراپرده
رحمها کرده زخمها خورده
سالها پیش چرخ با ندمی
ناگواریده خورد جانش همی
گلشکر داشت با خو از دل خود
زان نشد ایچ ناگوارش بد
خود کسی را که آن زبان دارد
ناگوارندگی زیان دارد
چون زبان از زیان خلق ببست
رفت و بر فوق فرق عرش نشست
قامتش چون خم رکوع آورد
عرش در پیش او خشوع آورد
بتشهّد دمی چو بنشستی
کمرهِ کوهِ قاف بگسستی
بهره داده وجود را به تمام
زان لب و دیدهها به سین سلام
بوده بحری همیشه محرابش
آتش عشقِ لمیزل آبش
اندر آن بیکرانه دریا بار
صدهزاران نهنگ مردمخوار
چون دم از حضرت سجود زدی
آتش اندر همه وجود زدی
خود جهان جملگی طفیلش بود
انس و جن کمترین خیلش بود
ماه راهش خسوف نپذیرد
شمس شرعش کسوف نپذیرد
برتر از فرش و عرش قدرش بود
قمهٔ عرش زیر صدرش بود
در ره مصطفی نژندی نیست
برتر از قدر او بلندی نیست
در ره او همه صعود بود
درگه او سرشت عود بود
تا ابد نور و حور در مهدش
پای بسته بمانده در عهدش
گر گشایند چنبرِ افلاک
شرع او را از آن نیاید باک
اسب گردون بمانده از آورد
مفرش شرع او نگیرد گرد
نفسی کز هوای عشقش خاست
طاقت آن نفس ز خلق کراست
شود از تفّ آن نفس چو نمود
موج دریا چو آتش نمرود
راه پیدا بود پر از آکفت
راه او جز نهفته نتوان رفت
از پی جان آن سرِ سادات
اشتر بارکش بداده زکات
ای دریغا که در جهان سخن
سر در انگشت میکشد ناخن
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضیاللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزلاللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبکاللّٰه و من اتبعک منالمؤمنین یعنی عمر رضیاللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیهالسلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امنالخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عثمان رضیاللّٰه عنه
ذکر الشهید القتیل المظلوم ابی عمر عثمانبن عفان ذیالنورین المکرم فیالمنزلین ختن رسولاللّٰه صلیاللّٰه علیه و سلّم باثنتین ام کلثوم و رقیة المبارکتین الکریمتین جامع القرآن الشاهد یومالتقی الجمعان الذی انزلاللّٰه سبحانه و تعالی فی شانه: امّن هو قانت آناء اللیل ساجدا و قائما یحذر الآخرة و یرجو رحمة ربّه، و قال النبی صلیاللّٰه علیه و سلّم فی حقه: عینالایمان عثمانبن عفان مجهز جیشالعسرة، و قال ایضاً صلواتاللّٰه و سلامه علیه حکایة عناللّٰه تعالی: استحییت من عثمانبن عفان، و قال الحیاء من الایمان و عثمان عین الحیاء، و قال علیهالسّلام انا مدینة الحیاء و عثمان بابها.
گاه با عمر کرده نقص پدید
چون به حیدر رسید خود نرسید
آنکه بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه ببست
آن ز لکنت نبود بود از شرم
زانکه دانست جانش را آزرم
چه عجب داری ار فگند سپر
شرم عثمان ز رعب پیغمبر
زانکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گر رسد عقل سر در اندازد
ور رسد روح مایه دربازد
زانکه پیش وی از مهان جهان
نطق چون قطن گشت پنبه دهان
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
گشت ایمن ره ممالک از او
سر به بر درکشد ملایک ازو
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقاربِ ره او
شربت غم چو جان او بچشید
آن ستم از بنیامیّه کشید
تخم سدره اگر نورزیدی
جبرئیل از حیا بلرزیدی
سیرت داد را چو دد کردند
با چنین نیکمرد بد کردند
راستی از میانه بربودند
بیکرانه کژی بیفزودند
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند
شوری اندر جهان پدید آمد
قفلشان بسته بیکلید آمد
عقل اگر چند صاحب روزیست
گفت یارب چه بینمک شوریست
عقل کانجا رسید سر بنهد
روح کانجا رسید پر بنهد
عقل کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا منالایمان
دست مشاطهٔ پسندیده
کُحل شرمش کشیده در دیده
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله با رخش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شده خشنود ازو خدا و رسول
مدد از خلق جشن عشرت را
عدّت از مال جیش عُسرت را
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
به دل و عدل سرو آزادش
به دو چشم و چراغ دامادش
کرده در کار ملک و ملّت و ملک
درّ قران کشیده اندر سلک
دل و جان را عقیدهٔ عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خلق او مؤکّد حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
علم تنزیل مر ورا حاصل
دل او سرِّ وحی را حامل
صورتش خوب و نیّتش کامل
قابل صدق و عالم عامل
عاشق ذکر او لئیم و ظریف
جود او نکتهٔ وضیع و شریف
هم ز اسلاف مهتر آمده او
در کنارِ شرف برآمده او
دل و چشمش ز شوق در محراب
چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب
در قرائت همه ثنا و ثبات
با قرابت همه حیا و حیات
بذل او پشتِ ملّت نبوی
شرم او روی دولت اموی
دل او با نبی موافق بود
نور جانش چو صبح صادق بود
شرم او کارساز خویشاوند
گرچه بد برد ازو رحم پیوند
شوخ چشمی زیان ایمانست
شرمِ دیده زبان ایمانست
در دویی عقل راست پیچاپیچ
چشم ایمان دویی نبیند هیچ
قابل آمد چو آینهٔ ایمان
پیش او بد همان و نیک همان
عقل جز نقد خیر و شر نکند
ورنه توحید بد بتر نکند
بد و نیک از درون چو برگیرد
دیو را چون فرشته بپذیرد
نه ز توحید بل ز شرک و شکیست
که به نزد تو دین و کفر یکیست
چشم افعی چو کرد علّت کور
پیش چشمش چه زمرد و چه بلور
ذل همان چاشنیشناس که عزّ
کایچ باطل نکرد حق هرگز
روی آیینه را که نبوَد زنگ
زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کج را به راست برگیرد
فتنهای را که خاست در قصبهش
از ذوالارحام بود و از عصبهش
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آئینه
خلق را آنچه عالی اندخسند
شرم و ایمانش عذرخواه بسند
خلق عالم هرآنکه نیک و بدند
همه در جستن هوای خودند
او همه نیک بود و نیک یافت
سوی یاران خویشتن بشتافت
آن جهان را بر این جهان بگزید
زانکه خود نیک بود نیکی دید
وای آنکس که سعی در خونش
کرد و این خواست رای ملعونش
زان چنان خون که خصم از وی تاخت
فسیکفیکهم خلوقی ساخت
سرِ او عمرو عاص داد به باد
سرّ او پیش دشمنان بنهاد
او ذوالارحام را گرامی کرد
طلب مهر و نیکنامی کرد
از دل خود نگه بدیشان کرد
تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد
دل صادق بسان آینهایست
رازها بیش او معاینهایست
دشمنان را چو خویشتن پنداشت
بیغش و بیغل از محن پنداشت
بود وی با محمّدِ بوبکر
همچو بوبکر بیبد و بیمکر
بُد گرامی بسان فرزندش
عالیه خویش کرد و پیوندش
آنکه بوبکر را چو جان بودی
کی به فرزند او زیان بودی
دشمنان ساختند غایلهها
تا پدید آورند حایلهها
هرکه او بدگرست و بدکار است
گرچه زندهست کم ز مردار است
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پر غایلهست آن دل نیست
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزار است
آفرین خدای عزّ و جل
باد بر وی به اوّل و آخر
بعد با عمرو حیدر کرّار
گشت بر شرع مصطفی سالار
ای سنایی به قوّت ایمان
مدح حیدر بگو پس از عثمان
با مدیحش مدایح مطلق
زهق الباطل است و جاء الحق
گاه با عمر کرده نقص پدید
چون به حیدر رسید خود نرسید
آنکه بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه ببست
آن ز لکنت نبود بود از شرم
زانکه دانست جانش را آزرم
چه عجب داری ار فگند سپر
شرم عثمان ز رعب پیغمبر
زانکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گر رسد عقل سر در اندازد
ور رسد روح مایه دربازد
زانکه پیش وی از مهان جهان
نطق چون قطن گشت پنبه دهان
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
گشت ایمن ره ممالک از او
سر به بر درکشد ملایک ازو
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقاربِ ره او
شربت غم چو جان او بچشید
آن ستم از بنیامیّه کشید
تخم سدره اگر نورزیدی
جبرئیل از حیا بلرزیدی
سیرت داد را چو دد کردند
با چنین نیکمرد بد کردند
راستی از میانه بربودند
بیکرانه کژی بیفزودند
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند
شوری اندر جهان پدید آمد
قفلشان بسته بیکلید آمد
عقل اگر چند صاحب روزیست
گفت یارب چه بینمک شوریست
عقل کانجا رسید سر بنهد
روح کانجا رسید پر بنهد
عقل کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا منالایمان
دست مشاطهٔ پسندیده
کُحل شرمش کشیده در دیده
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله با رخش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شده خشنود ازو خدا و رسول
مدد از خلق جشن عشرت را
عدّت از مال جیش عُسرت را
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
به دل و عدل سرو آزادش
به دو چشم و چراغ دامادش
کرده در کار ملک و ملّت و ملک
درّ قران کشیده اندر سلک
دل و جان را عقیدهٔ عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خلق او مؤکّد حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
علم تنزیل مر ورا حاصل
دل او سرِّ وحی را حامل
صورتش خوب و نیّتش کامل
قابل صدق و عالم عامل
عاشق ذکر او لئیم و ظریف
جود او نکتهٔ وضیع و شریف
هم ز اسلاف مهتر آمده او
در کنارِ شرف برآمده او
دل و چشمش ز شوق در محراب
چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب
در قرائت همه ثنا و ثبات
با قرابت همه حیا و حیات
بذل او پشتِ ملّت نبوی
شرم او روی دولت اموی
دل او با نبی موافق بود
نور جانش چو صبح صادق بود
شرم او کارساز خویشاوند
گرچه بد برد ازو رحم پیوند
شوخ چشمی زیان ایمانست
شرمِ دیده زبان ایمانست
در دویی عقل راست پیچاپیچ
چشم ایمان دویی نبیند هیچ
قابل آمد چو آینهٔ ایمان
پیش او بد همان و نیک همان
عقل جز نقد خیر و شر نکند
ورنه توحید بد بتر نکند
بد و نیک از درون چو برگیرد
دیو را چون فرشته بپذیرد
نه ز توحید بل ز شرک و شکیست
که به نزد تو دین و کفر یکیست
چشم افعی چو کرد علّت کور
پیش چشمش چه زمرد و چه بلور
ذل همان چاشنیشناس که عزّ
کایچ باطل نکرد حق هرگز
روی آیینه را که نبوَد زنگ
زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کج را به راست برگیرد
فتنهای را که خاست در قصبهش
از ذوالارحام بود و از عصبهش
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آئینه
خلق را آنچه عالی اندخسند
شرم و ایمانش عذرخواه بسند
خلق عالم هرآنکه نیک و بدند
همه در جستن هوای خودند
او همه نیک بود و نیک یافت
سوی یاران خویشتن بشتافت
آن جهان را بر این جهان بگزید
زانکه خود نیک بود نیکی دید
وای آنکس که سعی در خونش
کرد و این خواست رای ملعونش
زان چنان خون که خصم از وی تاخت
فسیکفیکهم خلوقی ساخت
سرِ او عمرو عاص داد به باد
سرّ او پیش دشمنان بنهاد
او ذوالارحام را گرامی کرد
طلب مهر و نیکنامی کرد
از دل خود نگه بدیشان کرد
تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد
دل صادق بسان آینهایست
رازها بیش او معاینهایست
دشمنان را چو خویشتن پنداشت
بیغش و بیغل از محن پنداشت
بود وی با محمّدِ بوبکر
همچو بوبکر بیبد و بیمکر
بُد گرامی بسان فرزندش
عالیه خویش کرد و پیوندش
آنکه بوبکر را چو جان بودی
کی به فرزند او زیان بودی
دشمنان ساختند غایلهها
تا پدید آورند حایلهها
هرکه او بدگرست و بدکار است
گرچه زندهست کم ز مردار است
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پر غایلهست آن دل نیست
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزار است
آفرین خدای عزّ و جل
باد بر وی به اوّل و آخر
بعد با عمرو حیدر کرّار
گشت بر شرع مصطفی سالار
ای سنایی به قوّت ایمان
مدح حیدر بگو پس از عثمان
با مدیحش مدایح مطلق
زهق الباطل است و جاء الحق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب علیهالسّلام
ذکر زوجالبتول و ابن عم الرسول ابیالحسن والحسین المبارز الکرّار غیرالفرّار غالب الجیش العرمرم الجرّار سیدالمهاجرین والانصار، قال النّبی من احبّ علیّاً فقد استمسک بالعروة الوثقی الذی انزلاللّٰه تعالی فی شأنه: انما ولیکم اللّٰه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمونالصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون، و قالاللّٰه تعالی: و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیراً و قال علیهالسلام یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قال صلیاللّٰه علیه و سلم: اللهم و الِ من والاه و عادِ من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله: و قال: من کنت مولاه فعلی مولاه، و قال جابربن عبداللّٰه الانصاری رضیاللّٰه عنهما: دخلت عایشة رضیاللّٰه عنها و هن ابیها علیالنبی صلیاللّٰه علیه و سلم فقال یا عایشة ما تقولین فیامیرالمؤمنین علیبن ابیطالب صلواةاللّٰه علیه فاطرقت ملیاثم رفعت راسها فقالت بیتین:
اذا ما التبر حک علی المحک
تبین غشه من غیر شک
و فیناالغش والذهب المصفا
علی بیننا شبه المحک
و قال النبی علیهالسلام انا مدینة العلم و علی بابها.
آن ز فضل آفت سرای فضول
آن علمدار و علمدار رسول
آن سرافیل سرفراز از علم
ملکالموت دیو آز از حلم
آن فدا کرده از ره تسلیم
هم پدر هم پسر چو ابراهیم
آنکه در شرع تاج دین او بود
وآنکه تاراج کفر و کین او بود
حکم تسلیم را خلیل به شرط
درگه شرع را وکیل به شرط
نشنیده ز مصطفی تأویل
گشته مکشوف بر دلش تنزیل
مصطفی چشم روشن از رویش
شاد زهرا چو گشت وی شویش
شرف چرخ تیز گرد او بود
در حدیث و حدید مرد او بود
باغ سنّت به امر نو کرده
هرچه خود رسته بود خو کرده
هرگز از خشم هیچ سر نبرید
جز به فرمان حسام بر نکشید
خیبر از تیغ او خراب شده
سرِ آبش همه سراب شده
هرگز از بهر بدره و بَرده
خلق را خصم خویش ناکرده
هر عدو را که درفگند از پای
در زمان مالکش ببرد از جای
وانکه را زد به ضرب دین آرای
نام بر دستش و زننده خدای
نامش از نام یا مشتق بود
هرکجا رفت همرهش حق بود
فخر از آل صخره بربوده
رستخیزی بنقد بنموده
خواب و آرام مرّه و عنتر
کرده در مغز عقل زیر و زبر
از در کفر گل برآرنده
درِ دین را نگاه دارنده
هرکه ناطق نبود قایل او
و آنکه قابل نبود قاتل او
کرده از دشمنان دین چو سحاب
خامهٔ ریگ را به خون سیراب
کنده زورش در جهود کده
درِ علم و عمل بدو ستده
حس او چون عظیم بود و کبیر
گشت مغلوب او سحاب اثیر
به دو تیغ آن هزبردین بیمیغ
کرده اسلام را همه یک تیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان
بود تیغی زبان گوهر پاش
که بدو کرده علم عالم فاش
دیگری ذوالفقار برّان بود
کافت جان شیر غرّان بود
زان دو تیغ کشیده در عالم
شرع را کرده همچو تیر و قلم
نور علمش چشندهٔ کوثر
ناز تیغش کشندهٔ کافر
در صف رزم پای او محکم
وز پی رمز جان او محرم
زور او بت شکن به روز ازل
دست او تیغزن بر اوج زحل
هم مبرّز به علم بیم و امید
هم مبارز چو شیر و چون خورشید
کر شده گوش فتنه از کوسش
کرده فتح و ظفر زمین بوسش
دل و بازوش ازو ندیده به چشم
دست بردی به پایمردی خشم
دست و تیغش چو پای کفر ببست
هیبتش گردن عدو بشکست
در مصافی که پای بفشردی
آنت دولت که دست او بردی
شب یلدا سراج ازو بودی
روز هیجا هیاج ازو بودی
آمد از سدره جبرئیل امین
لافتی کرده مر ورا تلقین
ذوالفقاری که از بهشت خدای
بفرستاده بود شرک زدای
آوریدش به نزد پیغمبر
گفت کاین هست بابتِ حیدر
تا بدو دینت آشکار کند
لشکر کفر تار و مار کند
مصطفی داد مرتضی را گفت
که بدین آر دین برون ز نهفت
نه جگر بود داعی مردیش
نه ظفر باعث جوانمردیش
آنچنان آختی ز باغی کین
کایچ تاوان نبد ورا در دین
چون نه از خشم بود از ایمان بود
آز و کافر کشیش یکسان بود
روز او بت شکن ز روز ازل
دست او تیغ زن بر اوج زحل
مر نبی را وصی و هم داماد
جانِ پیغمبر از جمالش شاد
ای خوارج اگر درونت شکیست
کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست
کس ندیده به رزم در پشتش
منهزم شرک از یک انگشتش
آل یاسین شرف بدو دیده
ایزد او را به علم بگزیده
نائب مصطفی به روز غدیر
کرده در شرع مر ورا به امیر
سرِّ قرآن بخوانده بود به دل
علم دو جهان ورا شده حاصل
به فصاحت چو او سخن گفتی
مستمع زان حدیث دُر سفتی
لطف او بود لطف پیغمبر
عنف او بود شیر شرزهٔ نر
هرکه دیدی حسام او مسلول
نفی گشتی برو طریق حلول
تو کشیدی ز کافری پندار
تیغ بر روی حیدر کرّار
کرده در عقل و دین به تیغ و قلم
با شجاعت سماحت اندر هم
خوانده در دین و ملک مختارش
هم دَرِ علم و هم علمدارش
جان آزاد مردی و تن دین
خسرو سنت و تهمتن دین
شرف شرع و قاضی دین او
صدف دُرِّ آلِ یاسین او
قابل راز حق رزانت او
مهبط وحی حق امانت او
نفس نفسش کشندهٔ تنزیل
جان جانش چشندهٔ تاویل
عرضه کرده بر آن جمال و سرشت
هفتهٔ هفت روز هشت بهشت
چشمها دیدهور ز دیدارش
سمعها شمعدان ز گفتارش
تیغ او تیرِ چرخ را بنیان
بوده در خانهٔ وبال کمان
هرکجا آن دل و زبان بودی
فطنت تیر چون کمان بودی
سرِ بدعت زده به تیغ زبان
روی سنت بشسته ز آب سنان
کرده از لعل و دُر کرامت را
پر گهر دامن قیامت را
کرده از بهر جان اهل هنر
دَرج در یک سخن دو دُرج گهر
مُحرم او بوده کعبهٔ جان را
مَحرم او بوده سرِّ یزدان را
بوده با آسمان ثناش خلیط
بر بسیط زمین چوبحر محیط
در دیار عرب براعت او
در زمین عجم شجاعت او
کرده خورشید و ماه را به دو نیم
نور اقلامش اندر آن اقلیم
صدف صدهزار بحر دلش
شرف صدهزار عرش گلش
این برهنه شده ز زحمت ظرف
وآن برون آمده ز پردهٔ حرف
تا بدان حد شده مکرّم بود
لو کشف مر ورا مسلم بود
مصطفی را مطیع و فرمانبر
همه بشنیده رمز دین یکسر
بهر او گفته مصطفی به آله
کای خداوند وال من والاه
فضلِ حق پیشوای سیرت او
خلق او عشرتِ عشیرت او
هرکه جستی مخالفت در دین
کردی او را به زیر خاک دفین
دیو گرینده در ملاعبتش
عقل خندیده در متابعتش
کد خدای زمانه چاکر او
خواجهٔ روزگار قنبر او
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
داند الرّاسخون فیالعلم اوست
حرمت دین چو ظرف جانش داشت
زحمت حرف پیش او نگذاشت
کاتب نقشنامهٔ تنزیل
خازن گنجخانهٔ تأویل
علم او را که صخره کردی موم
بود چون محرم و عرب محروم
عالم علم بود و بحرِ هنر
بود چشم و چراغ پیغمبر
بحرِ علم اندرو بجوشیده
چاه را به ز مستمع دیده
رازدار خدای پیغمبر
رازدار پیمبرش حیدر
حیدریکش خدای خواند شیر
کی زدی بر معاویه شمشیر
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد
عقل در آب رویش آغشته
سهو در گِرد دینش ناگشته
کرده از رمزهای عقلانگیز
طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز
لفظ قرآن چو دید درویشش
خویشتن جلوه کرد در پیشش
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
مصطفی از برای جان و تنش
نه ز بهر کلاه و پیرهنش
نام او کرده در ولایت علم
علی از علم و بوتراب از حلم
ذاتِ باری از آن ستم دیده
تاش نادیده ناپرستیده
باز دانسته در جهان نوی
در دل نقش نفس را ز نُبی
فرشِ توحید جان هستش بود
سدِّ اسلام تیغ و دستش بود
کی شود آنکه ماه دین با او
تبع و تابعِ ثریّا او
نه که این عقد پیش از این بودست
در ازل تا ابد قرین بودست
با ثریّا ثَری برابر شد
چون علی با نبی برادر شد
مرد را عقل رایزن باشد
سغبهٔ فال گوی زن باشد
مرتضایی که کرد یزدانش
همره جان مصطفی جانش
در سفر پیش آن قوی ایمان
بود چون لاشهٔ دبر دبران
هردو یک قبله و خردشان دو
هر دو یک روح و کالبدشان دو
هر دو یک در ز یک صدف بودند
هر دو پیرایهٔ شرف بودند
دو رونده چو اختر و گردون
دو برادر چو موسی و هارون
از پی سائلی به یک دو رغیف
سورت هل اتی ورا تشریف
درِّ منظوم پادشا کانش
لوح محفوظ مصطفی جانش
سایهٔ چاکرانش از رهِ حلم
قدوهٔ عاشقانش از سر علم
سرّ توحید اندرین گلشن
پیش جانِ عزیز او روشن
بادی عدل جوی همچو بهار
حاکمی سخت مهر و سست مهار
در ره خدمت رسول خدای
اندرین کارگاه دیونمای
با کسی علم دین نگفت استاخ
زانکه دل تنگ بود و علم فراخ
سایلان را به آشکار و نهفت
جز به اندازه سرِّ شرع نگفت
درِ خیبر بکند شوب بتول
درِ دین را بدو سپرد رسول
چون توانست چاه کفر انباشت
چاه دین هم نگاه داند داشت
قوّت حسرتش ز فوت نماز
داشته چرخ را ز گلشن باز
تا دگرباره برنشاند به زین
خسروِ چرخ را تهمتن دین
ماند اندر دل علی هر سوی
عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی
زمزم لطف آب خامهٔ اوست
کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست
خامهٔ او چو یار شد با دست
سمط لؤلؤ زیک نقط پیوست
هریکی غین و صدهزار غُرر
هریکی دال و صدهزار درر
زانکه غینش ز غیب آگه بود
دال با دردِ دینش همره بود
شمتی یاد کن ز یک نامه
خام کی باشد آنچنان خامه
آن سخنها که در ضیافت و ضیف
بفرستاد سوی سهل حنیف
هریکی لفظ کو ادا کردست
سرِ انگشت مصطفی کردست
نه به هنگام کودکی پدرش
برد نزدیک صاحب خبرش
مهتر انگشت بر دهان آورد
قطرهٔ آب بر زبان آورد
سرِ انگشت خویش را تر کرد
آنگهی در دهان حیدر کرد
داد مردی و علم و حفظ سخن
سرِ انگشتش از بُن ناخن
گشت از بهر سود و سرمایهاش
سرِ انگشت مصطفی دایهاش
لاجرم زان غذا و زان انگشت
دین بپرورد و کافران را کشت
سرِ انگشت مه شکاف آمد
نطق حیدر چو کوه قاف آمد
همچو خورشید شرع تابنده
ثابت و استوار و پاینده
گفته او را رسول جبّارش
کای خدای از بدان نگهدارش
نطقِ شرع از برای سیرتِ او
مصطفی خواندش از بصیرت او
علم او از برای یک تعلیم
گفته در بیت مال با زر و سیم
چون دو توده بدید از این و از آن
گشت حیران ازین دل و زان جان
دیگری را فریب ای رعنا
نیستی تو سزا و درخورِ ما
ننگرم من سوی دوال شما
نشنوم نیز در جوال شما
همتش سغبهٔ وجود نبود
کار او جز سجود و جود نبود
چرخ را رهنمای حلم او بود
دهر را کدخدای علم او بود
حلم را کار بست روز جمل
عفو کرد از عدو خلاف و جدل
باز با خصم خویش در صفّین
با عدو کار بست رای رزین
تاج حلمش گذشته از پروین
تختِ علمش نهاده بر درِ دین
تا بنگشاد علم حیدر در
ندهد سنّت پیمبر بَر
در سرای فنا و کشور دین
حیدر ملک بود و کوثر دین
در قیام و قعود عود او کرد
در رکوع و سجود جود او کرد
خاتم اینجا بداد بر درِ راز
ملک آنجا عوض ستد با ناز
نفس او را چو دیو چاهی بود
چرخ او را رسن آلهی بود
تیغ خشمش منیر بود منیر
بحرِ علمش غدیر بود غدیر
چون نمود او به دشمنان دندان
تنگ شد بر عدو جهان چو دهان
او توانست خصم را مالید
لیک خصمش بدو همی نالید
خشم با رای خویش یار نکرد
جز به دستوری ایچ کار نکرد
گر سری بر زدی ازو به زمان
اول این سر بریدی آخر آن
گر تهوّر چو جنگیان کردی
روم چون موی زنگیان کردی
آمدی در هزاهز از پی بیم
دلِ مریخ همچو جان یتیم
زحل اندر محل خود حیران
چشم ناهید سوی مه نگران
به تعجب ز زخم تیرش تیر
پشت همچو کمان و رخ چو زریر
نایب کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
مهر و کینش دلیل منبر و دار
حلم و خشمش قسیم جنت و نار
آب رویش ببرده آبِ ملک
باد عزمش نشانده تابِ فلک
کرد چون گردِ ناوکش پرواز
دامنِ کوه را گریبان باز
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
روی گردون شدی چو پشت پلنگ
صخره چون زخم تیغ دستش دید
جان به ساعت ز جسم او برمید
ذوالخمار از نهیب شمشیرش
دید بر جان خویشتن چیرش
پیش تیغش به ننگ و نام نبرد
همچو مردم گیا نمودی مرد
اندرین عالم و در آن عالم
اوست با کار علم و یار علَم
دیده چون دید خلق و جود علی
مشک خون شد دگر ره از خجلی
هر دو کوتاه داشت و ناشایست
از برون دست و از درون بایست
بر قلیلی ز قُوت قانع بود
ترس بر حرص و جهد مانع بود
او نبود آن اسد که رنگ خلوق
کردی او را در این کهن صندوق
چرخ پیری و خاک ره گذرش
عقل زالی و عاشق نظرش
او ز بهر کمال بیبندی
وز برای جمال خرسندی
خوانده بر گنده پیری و میری
سه طلاق و چهار تکبیری
کودک از زرد و سرخ بشکیبد
مرد را زرد و سرخ نفریبد
جان حیدر در آز ناویزد
شیر از آتش همیشه بگریزد
حکم و عزّ بابت علی باشد
شیر را تب ز بددلی باشد
عالمی بود همچو نوح استاخ
عالمی بود همچو روح فراخ
دل او را چو رای برهان کرد
چرخ را شرع تنگ میدان کرد
بود پیوسته در عقیله و قیل
تاکجا تا به درد چشم عقیل
دل او عالم معانی بود
لفظ او آبِ زندگانی بود
عقد او با بتول در سلوی
بود در زیر سایهٔ طوبی
تنگ از آن شد برو جهان سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
اذا ما التبر حک علی المحک
تبین غشه من غیر شک
و فیناالغش والذهب المصفا
علی بیننا شبه المحک
و قال النبی علیهالسلام انا مدینة العلم و علی بابها.
آن ز فضل آفت سرای فضول
آن علمدار و علمدار رسول
آن سرافیل سرفراز از علم
ملکالموت دیو آز از حلم
آن فدا کرده از ره تسلیم
هم پدر هم پسر چو ابراهیم
آنکه در شرع تاج دین او بود
وآنکه تاراج کفر و کین او بود
حکم تسلیم را خلیل به شرط
درگه شرع را وکیل به شرط
نشنیده ز مصطفی تأویل
گشته مکشوف بر دلش تنزیل
مصطفی چشم روشن از رویش
شاد زهرا چو گشت وی شویش
شرف چرخ تیز گرد او بود
در حدیث و حدید مرد او بود
باغ سنّت به امر نو کرده
هرچه خود رسته بود خو کرده
هرگز از خشم هیچ سر نبرید
جز به فرمان حسام بر نکشید
خیبر از تیغ او خراب شده
سرِ آبش همه سراب شده
هرگز از بهر بدره و بَرده
خلق را خصم خویش ناکرده
هر عدو را که درفگند از پای
در زمان مالکش ببرد از جای
وانکه را زد به ضرب دین آرای
نام بر دستش و زننده خدای
نامش از نام یا مشتق بود
هرکجا رفت همرهش حق بود
فخر از آل صخره بربوده
رستخیزی بنقد بنموده
خواب و آرام مرّه و عنتر
کرده در مغز عقل زیر و زبر
از در کفر گل برآرنده
درِ دین را نگاه دارنده
هرکه ناطق نبود قایل او
و آنکه قابل نبود قاتل او
کرده از دشمنان دین چو سحاب
خامهٔ ریگ را به خون سیراب
کنده زورش در جهود کده
درِ علم و عمل بدو ستده
حس او چون عظیم بود و کبیر
گشت مغلوب او سحاب اثیر
به دو تیغ آن هزبردین بیمیغ
کرده اسلام را همه یک تیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان
بود تیغی زبان گوهر پاش
که بدو کرده علم عالم فاش
دیگری ذوالفقار برّان بود
کافت جان شیر غرّان بود
زان دو تیغ کشیده در عالم
شرع را کرده همچو تیر و قلم
نور علمش چشندهٔ کوثر
ناز تیغش کشندهٔ کافر
در صف رزم پای او محکم
وز پی رمز جان او محرم
زور او بت شکن به روز ازل
دست او تیغزن بر اوج زحل
هم مبرّز به علم بیم و امید
هم مبارز چو شیر و چون خورشید
کر شده گوش فتنه از کوسش
کرده فتح و ظفر زمین بوسش
دل و بازوش ازو ندیده به چشم
دست بردی به پایمردی خشم
دست و تیغش چو پای کفر ببست
هیبتش گردن عدو بشکست
در مصافی که پای بفشردی
آنت دولت که دست او بردی
شب یلدا سراج ازو بودی
روز هیجا هیاج ازو بودی
آمد از سدره جبرئیل امین
لافتی کرده مر ورا تلقین
ذوالفقاری که از بهشت خدای
بفرستاده بود شرک زدای
آوریدش به نزد پیغمبر
گفت کاین هست بابتِ حیدر
تا بدو دینت آشکار کند
لشکر کفر تار و مار کند
مصطفی داد مرتضی را گفت
که بدین آر دین برون ز نهفت
نه جگر بود داعی مردیش
نه ظفر باعث جوانمردیش
آنچنان آختی ز باغی کین
کایچ تاوان نبد ورا در دین
چون نه از خشم بود از ایمان بود
آز و کافر کشیش یکسان بود
روز او بت شکن ز روز ازل
دست او تیغ زن بر اوج زحل
مر نبی را وصی و هم داماد
جانِ پیغمبر از جمالش شاد
ای خوارج اگر درونت شکیست
کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست
کس ندیده به رزم در پشتش
منهزم شرک از یک انگشتش
آل یاسین شرف بدو دیده
ایزد او را به علم بگزیده
نائب مصطفی به روز غدیر
کرده در شرع مر ورا به امیر
سرِّ قرآن بخوانده بود به دل
علم دو جهان ورا شده حاصل
به فصاحت چو او سخن گفتی
مستمع زان حدیث دُر سفتی
لطف او بود لطف پیغمبر
عنف او بود شیر شرزهٔ نر
هرکه دیدی حسام او مسلول
نفی گشتی برو طریق حلول
تو کشیدی ز کافری پندار
تیغ بر روی حیدر کرّار
کرده در عقل و دین به تیغ و قلم
با شجاعت سماحت اندر هم
خوانده در دین و ملک مختارش
هم دَرِ علم و هم علمدارش
جان آزاد مردی و تن دین
خسرو سنت و تهمتن دین
شرف شرع و قاضی دین او
صدف دُرِّ آلِ یاسین او
قابل راز حق رزانت او
مهبط وحی حق امانت او
نفس نفسش کشندهٔ تنزیل
جان جانش چشندهٔ تاویل
عرضه کرده بر آن جمال و سرشت
هفتهٔ هفت روز هشت بهشت
چشمها دیدهور ز دیدارش
سمعها شمعدان ز گفتارش
تیغ او تیرِ چرخ را بنیان
بوده در خانهٔ وبال کمان
هرکجا آن دل و زبان بودی
فطنت تیر چون کمان بودی
سرِ بدعت زده به تیغ زبان
روی سنت بشسته ز آب سنان
کرده از لعل و دُر کرامت را
پر گهر دامن قیامت را
کرده از بهر جان اهل هنر
دَرج در یک سخن دو دُرج گهر
مُحرم او بوده کعبهٔ جان را
مَحرم او بوده سرِّ یزدان را
بوده با آسمان ثناش خلیط
بر بسیط زمین چوبحر محیط
در دیار عرب براعت او
در زمین عجم شجاعت او
کرده خورشید و ماه را به دو نیم
نور اقلامش اندر آن اقلیم
صدف صدهزار بحر دلش
شرف صدهزار عرش گلش
این برهنه شده ز زحمت ظرف
وآن برون آمده ز پردهٔ حرف
تا بدان حد شده مکرّم بود
لو کشف مر ورا مسلم بود
مصطفی را مطیع و فرمانبر
همه بشنیده رمز دین یکسر
بهر او گفته مصطفی به آله
کای خداوند وال من والاه
فضلِ حق پیشوای سیرت او
خلق او عشرتِ عشیرت او
هرکه جستی مخالفت در دین
کردی او را به زیر خاک دفین
دیو گرینده در ملاعبتش
عقل خندیده در متابعتش
کد خدای زمانه چاکر او
خواجهٔ روزگار قنبر او
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
داند الرّاسخون فیالعلم اوست
حرمت دین چو ظرف جانش داشت
زحمت حرف پیش او نگذاشت
کاتب نقشنامهٔ تنزیل
خازن گنجخانهٔ تأویل
علم او را که صخره کردی موم
بود چون محرم و عرب محروم
عالم علم بود و بحرِ هنر
بود چشم و چراغ پیغمبر
بحرِ علم اندرو بجوشیده
چاه را به ز مستمع دیده
رازدار خدای پیغمبر
رازدار پیمبرش حیدر
حیدریکش خدای خواند شیر
کی زدی بر معاویه شمشیر
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد
عقل در آب رویش آغشته
سهو در گِرد دینش ناگشته
کرده از رمزهای عقلانگیز
طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز
لفظ قرآن چو دید درویشش
خویشتن جلوه کرد در پیشش
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
مصطفی از برای جان و تنش
نه ز بهر کلاه و پیرهنش
نام او کرده در ولایت علم
علی از علم و بوتراب از حلم
ذاتِ باری از آن ستم دیده
تاش نادیده ناپرستیده
باز دانسته در جهان نوی
در دل نقش نفس را ز نُبی
فرشِ توحید جان هستش بود
سدِّ اسلام تیغ و دستش بود
کی شود آنکه ماه دین با او
تبع و تابعِ ثریّا او
نه که این عقد پیش از این بودست
در ازل تا ابد قرین بودست
با ثریّا ثَری برابر شد
چون علی با نبی برادر شد
مرد را عقل رایزن باشد
سغبهٔ فال گوی زن باشد
مرتضایی که کرد یزدانش
همره جان مصطفی جانش
در سفر پیش آن قوی ایمان
بود چون لاشهٔ دبر دبران
هردو یک قبله و خردشان دو
هر دو یک روح و کالبدشان دو
هر دو یک در ز یک صدف بودند
هر دو پیرایهٔ شرف بودند
دو رونده چو اختر و گردون
دو برادر چو موسی و هارون
از پی سائلی به یک دو رغیف
سورت هل اتی ورا تشریف
درِّ منظوم پادشا کانش
لوح محفوظ مصطفی جانش
سایهٔ چاکرانش از رهِ حلم
قدوهٔ عاشقانش از سر علم
سرّ توحید اندرین گلشن
پیش جانِ عزیز او روشن
بادی عدل جوی همچو بهار
حاکمی سخت مهر و سست مهار
در ره خدمت رسول خدای
اندرین کارگاه دیونمای
با کسی علم دین نگفت استاخ
زانکه دل تنگ بود و علم فراخ
سایلان را به آشکار و نهفت
جز به اندازه سرِّ شرع نگفت
درِ خیبر بکند شوب بتول
درِ دین را بدو سپرد رسول
چون توانست چاه کفر انباشت
چاه دین هم نگاه داند داشت
قوّت حسرتش ز فوت نماز
داشته چرخ را ز گلشن باز
تا دگرباره برنشاند به زین
خسروِ چرخ را تهمتن دین
ماند اندر دل علی هر سوی
عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی
زمزم لطف آب خامهٔ اوست
کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست
خامهٔ او چو یار شد با دست
سمط لؤلؤ زیک نقط پیوست
هریکی غین و صدهزار غُرر
هریکی دال و صدهزار درر
زانکه غینش ز غیب آگه بود
دال با دردِ دینش همره بود
شمتی یاد کن ز یک نامه
خام کی باشد آنچنان خامه
آن سخنها که در ضیافت و ضیف
بفرستاد سوی سهل حنیف
هریکی لفظ کو ادا کردست
سرِ انگشت مصطفی کردست
نه به هنگام کودکی پدرش
برد نزدیک صاحب خبرش
مهتر انگشت بر دهان آورد
قطرهٔ آب بر زبان آورد
سرِ انگشت خویش را تر کرد
آنگهی در دهان حیدر کرد
داد مردی و علم و حفظ سخن
سرِ انگشتش از بُن ناخن
گشت از بهر سود و سرمایهاش
سرِ انگشت مصطفی دایهاش
لاجرم زان غذا و زان انگشت
دین بپرورد و کافران را کشت
سرِ انگشت مه شکاف آمد
نطق حیدر چو کوه قاف آمد
همچو خورشید شرع تابنده
ثابت و استوار و پاینده
گفته او را رسول جبّارش
کای خدای از بدان نگهدارش
نطقِ شرع از برای سیرتِ او
مصطفی خواندش از بصیرت او
علم او از برای یک تعلیم
گفته در بیت مال با زر و سیم
چون دو توده بدید از این و از آن
گشت حیران ازین دل و زان جان
دیگری را فریب ای رعنا
نیستی تو سزا و درخورِ ما
ننگرم من سوی دوال شما
نشنوم نیز در جوال شما
همتش سغبهٔ وجود نبود
کار او جز سجود و جود نبود
چرخ را رهنمای حلم او بود
دهر را کدخدای علم او بود
حلم را کار بست روز جمل
عفو کرد از عدو خلاف و جدل
باز با خصم خویش در صفّین
با عدو کار بست رای رزین
تاج حلمش گذشته از پروین
تختِ علمش نهاده بر درِ دین
تا بنگشاد علم حیدر در
ندهد سنّت پیمبر بَر
در سرای فنا و کشور دین
حیدر ملک بود و کوثر دین
در قیام و قعود عود او کرد
در رکوع و سجود جود او کرد
خاتم اینجا بداد بر درِ راز
ملک آنجا عوض ستد با ناز
نفس او را چو دیو چاهی بود
چرخ او را رسن آلهی بود
تیغ خشمش منیر بود منیر
بحرِ علمش غدیر بود غدیر
چون نمود او به دشمنان دندان
تنگ شد بر عدو جهان چو دهان
او توانست خصم را مالید
لیک خصمش بدو همی نالید
خشم با رای خویش یار نکرد
جز به دستوری ایچ کار نکرد
گر سری بر زدی ازو به زمان
اول این سر بریدی آخر آن
گر تهوّر چو جنگیان کردی
روم چون موی زنگیان کردی
آمدی در هزاهز از پی بیم
دلِ مریخ همچو جان یتیم
زحل اندر محل خود حیران
چشم ناهید سوی مه نگران
به تعجب ز زخم تیرش تیر
پشت همچو کمان و رخ چو زریر
نایب کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
مهر و کینش دلیل منبر و دار
حلم و خشمش قسیم جنت و نار
آب رویش ببرده آبِ ملک
باد عزمش نشانده تابِ فلک
کرد چون گردِ ناوکش پرواز
دامنِ کوه را گریبان باز
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
روی گردون شدی چو پشت پلنگ
صخره چون زخم تیغ دستش دید
جان به ساعت ز جسم او برمید
ذوالخمار از نهیب شمشیرش
دید بر جان خویشتن چیرش
پیش تیغش به ننگ و نام نبرد
همچو مردم گیا نمودی مرد
اندرین عالم و در آن عالم
اوست با کار علم و یار علَم
دیده چون دید خلق و جود علی
مشک خون شد دگر ره از خجلی
هر دو کوتاه داشت و ناشایست
از برون دست و از درون بایست
بر قلیلی ز قُوت قانع بود
ترس بر حرص و جهد مانع بود
او نبود آن اسد که رنگ خلوق
کردی او را در این کهن صندوق
چرخ پیری و خاک ره گذرش
عقل زالی و عاشق نظرش
او ز بهر کمال بیبندی
وز برای جمال خرسندی
خوانده بر گنده پیری و میری
سه طلاق و چهار تکبیری
کودک از زرد و سرخ بشکیبد
مرد را زرد و سرخ نفریبد
جان حیدر در آز ناویزد
شیر از آتش همیشه بگریزد
حکم و عزّ بابت علی باشد
شیر را تب ز بددلی باشد
عالمی بود همچو نوح استاخ
عالمی بود همچو روح فراخ
دل او را چو رای برهان کرد
چرخ را شرع تنگ میدان کرد
بود پیوسته در عقیله و قیل
تاکجا تا به درد چشم عقیل
دل او عالم معانی بود
لفظ او آبِ زندگانی بود
عقد او با بتول در سلوی
بود در زیر سایهٔ طوبی
تنگ از آن شد برو جهان سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
قصهٔ قتل امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب علیهالسّلام
پسرِ ملجم آن سگ بد دین
آن سزاوار لعنت و نفرین
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم
مرد مفلس چو گشت عاشق او
کفر شد در میانه عایق او
بود آن ز آل بوسفیان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گشت زین سر معاویه آگاه
مر ورا گشت کار جمله تباه
گفت کار تو با کمال شود
وین چنین زن ترا حلال شود
گر تو در کار خویش شیر دلی
هست کابین حرّه خون علی
گر تو فارغ کنی دلم زین کار
بفزودت به نزد من مقدار
زن ترا با هزار زینت و زیب
نرساند ترا کسی آسیب
اسب و مرکب ترا دهم پس از آن
بزیی در جوار من آسان
مرد مُدبر ز بهر عشق زنی
اندر افکند در جهان محنی
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی
رفت زی کوفه از پی این کار
آن چنان خاکسار بیمقدار
این سخن جمله با علی گفتند
وین چنین فتنه هیچ ننهفتند
قاتلِ تست مرد را تو بکش
دادشان پس جواب مرد بُهش
گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش
کس نکردست سعی روبندیش
مرد فرصت نگاه داشت به کار
کرد بر فعل زشت خود اصرار
شبِ آدینه رفت در مسجد
آن چنان بیحفاظی از سرِ جد
رفت وقت سحر ز بهر نماز
میر حیدر چو شد بخفته فراز
مرد را خفته دید گفت ای مرد
گاه روز است برد ازین ره برد
سفله از خواب خوش چو شد بیدار
مترصّد نشست از پی کار
میر چون در نماز شد مشغول
آن سرافراز مرد جفت بتول
رفت و زخمی چنان زدش بر پشت
که بدان زخم صعب مرد بکشت
مردم از هر سویی فراز رسید
پرده بر مرد بدکُنش بدرید
بگرفتند مر ورا در حال
کرد ازو میر زخم خورده سؤال
که که فرمود مر ترا این کار
داد بر لفظ خویش مرد اقرار
که مرا این معاویه فرمود
کار کردم کنون ندارد سود
جان بداد آن زمان علی در حال
خاندان زان سبب گرفت زوال
مثله کردند مر ورا پس از آن
رفت حالیش زی جهنّم جان
وانکه فرمود شادمانه بزیست
اینچه حکمست یارب اینخود چیست
آن سزاوار لعنت و نفرین
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم
مرد مفلس چو گشت عاشق او
کفر شد در میانه عایق او
بود آن ز آل بوسفیان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گشت زین سر معاویه آگاه
مر ورا گشت کار جمله تباه
گفت کار تو با کمال شود
وین چنین زن ترا حلال شود
گر تو در کار خویش شیر دلی
هست کابین حرّه خون علی
گر تو فارغ کنی دلم زین کار
بفزودت به نزد من مقدار
زن ترا با هزار زینت و زیب
نرساند ترا کسی آسیب
اسب و مرکب ترا دهم پس از آن
بزیی در جوار من آسان
مرد مُدبر ز بهر عشق زنی
اندر افکند در جهان محنی
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی
رفت زی کوفه از پی این کار
آن چنان خاکسار بیمقدار
این سخن جمله با علی گفتند
وین چنین فتنه هیچ ننهفتند
قاتلِ تست مرد را تو بکش
دادشان پس جواب مرد بُهش
گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش
کس نکردست سعی روبندیش
مرد فرصت نگاه داشت به کار
کرد بر فعل زشت خود اصرار
شبِ آدینه رفت در مسجد
آن چنان بیحفاظی از سرِ جد
رفت وقت سحر ز بهر نماز
میر حیدر چو شد بخفته فراز
مرد را خفته دید گفت ای مرد
گاه روز است برد ازین ره برد
سفله از خواب خوش چو شد بیدار
مترصّد نشست از پی کار
میر چون در نماز شد مشغول
آن سرافراز مرد جفت بتول
رفت و زخمی چنان زدش بر پشت
که بدان زخم صعب مرد بکشت
مردم از هر سویی فراز رسید
پرده بر مرد بدکُنش بدرید
بگرفتند مر ورا در حال
کرد ازو میر زخم خورده سؤال
که که فرمود مر ترا این کار
داد بر لفظ خویش مرد اقرار
که مرا این معاویه فرمود
کار کردم کنون ندارد سود
جان بداد آن زمان علی در حال
خاندان زان سبب گرفت زوال
مثله کردند مر ورا پس از آن
رفت حالیش زی جهنّم جان
وانکه فرمود شادمانه بزیست
اینچه حکمست یارب اینخود چیست
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
سبب قتل امیرالمؤمنین حسنبن علی علیهالسّلام
کرد خصمان برو جهان فراخ
تنگ همچون درونگه درواخ
بیسبب خصم قصد جانش کرد
او بدانست و زان امانش کرد
بار دیگر به قصد او برخاست
بیگناهی ورا بکشتن خواست
پس سیم بار عزم کرد درست
شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک
که جهان باد از چنان زن پاک
صد و هفتاد و اَند پاره جگر
به در انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت
باد بر جام خصم او لعنت
گفت با او ستوده میر حسین
آن مرا اشراف را چو زینت و زین
زهر جان مر ترا که داد بگوی
گفت غمز از حسن بود نه نکو
جدِّ من مصطفی امان زمان
پدرم مرتضی امین جهان
جدِّهٔ من خدیجه زَین زمان
مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خیانت و غمز
پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظَهر ایشانم
گرچه جمع از غم پریشانم
نه کنم غمز و نه بُوَم غمّاز
خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر
چون توانا به اوّل و آخر
آنکه فرمود و آنکه داد رضا
خود جزا یابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ایزد بار
بدهد در جوارِ جنّت بار
نروم در بهشت جز آنگاه
که نهد در کفم کفِ بدخواه
از چه گویم به رمز وصفالحال
کاندرین شرح نیست جای مقال
حق بگویم من از که اندیشم
آنچه باشد یقین شده پیشم
جعدهٔ بنت اشعث آن بد زن
که ورا جام زهر داد به فن
که فرستاد مر ورا بر گوی
بر زمین زن سبوی بر لب جوی
آن که بودش که یافت این فرصت
که برو باد تا ابد لعنت
که پذیرفت ازو درم به الوف
زر و گوهر که نیست جای وقوف
لؤلؤ هند و عقدِ مروارید
که ز میراثهای هند رسید
کین نکو عقد مرا ترا دادم
به تو بخشیدم و فرستادم
گر تو این شغل را تمام کنی
خویشتن را تو نیکنام کنی
به پسر مر ترا دهم به زنی
مر مرا دختری و جان و تنی
تا بکرد آنچه کردنی بودش
لیک زان فعل بد نبُد سودش
آنچه پذرفته بود هیچ نداد
مر ورا در دهان نار نهاد
چون پدر گفت با پسر که زنت
جعده باید که هست رای زنت
گفت، آن زن که با حسن ده بار
نخورد بر روان او زنهار
به دروغی دهد سرش بر باد
از خدا و رسول نارد یاد
من برو دل بگو چگونه نهم
به زنیاش رضا چگونه دهم
با چو او کس چو کژ هوا باشد
با منش راستی کجا باشد
جان بیهوده کرد در سرِ کار
تا ابد ماند در جهنّم و نار
رفت و با خود ببرد بدنامی
چه بتر در جهان ز خود کامی
صدهزار آفرین بار خدا
بر حسن باد تا به روز جزا
خبرِ آن دلِ پر آذر او
نشنوی جز مه از برادر او
تنگ همچون درونگه درواخ
بیسبب خصم قصد جانش کرد
او بدانست و زان امانش کرد
بار دیگر به قصد او برخاست
بیگناهی ورا بکشتن خواست
پس سیم بار عزم کرد درست
شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک
که جهان باد از چنان زن پاک
صد و هفتاد و اَند پاره جگر
به در انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت
باد بر جام خصم او لعنت
گفت با او ستوده میر حسین
آن مرا اشراف را چو زینت و زین
زهر جان مر ترا که داد بگوی
گفت غمز از حسن بود نه نکو
جدِّ من مصطفی امان زمان
پدرم مرتضی امین جهان
جدِّهٔ من خدیجه زَین زمان
مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خیانت و غمز
پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظَهر ایشانم
گرچه جمع از غم پریشانم
نه کنم غمز و نه بُوَم غمّاز
خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر
چون توانا به اوّل و آخر
آنکه فرمود و آنکه داد رضا
خود جزا یابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ایزد بار
بدهد در جوارِ جنّت بار
نروم در بهشت جز آنگاه
که نهد در کفم کفِ بدخواه
از چه گویم به رمز وصفالحال
کاندرین شرح نیست جای مقال
حق بگویم من از که اندیشم
آنچه باشد یقین شده پیشم
جعدهٔ بنت اشعث آن بد زن
که ورا جام زهر داد به فن
که فرستاد مر ورا بر گوی
بر زمین زن سبوی بر لب جوی
آن که بودش که یافت این فرصت
که برو باد تا ابد لعنت
که پذیرفت ازو درم به الوف
زر و گوهر که نیست جای وقوف
لؤلؤ هند و عقدِ مروارید
که ز میراثهای هند رسید
کین نکو عقد مرا ترا دادم
به تو بخشیدم و فرستادم
گر تو این شغل را تمام کنی
خویشتن را تو نیکنام کنی
به پسر مر ترا دهم به زنی
مر مرا دختری و جان و تنی
تا بکرد آنچه کردنی بودش
لیک زان فعل بد نبُد سودش
آنچه پذرفته بود هیچ نداد
مر ورا در دهان نار نهاد
چون پدر گفت با پسر که زنت
جعده باید که هست رای زنت
گفت، آن زن که با حسن ده بار
نخورد بر روان او زنهار
به دروغی دهد سرش بر باد
از خدا و رسول نارد یاد
من برو دل بگو چگونه نهم
به زنیاش رضا چگونه دهم
با چو او کس چو کژ هوا باشد
با منش راستی کجا باشد
جان بیهوده کرد در سرِ کار
تا ابد ماند در جهنّم و نار
رفت و با خود ببرد بدنامی
چه بتر در جهان ز خود کامی
صدهزار آفرین بار خدا
بر حسن باد تا به روز جزا
خبرِ آن دلِ پر آذر او
نشنوی جز مه از برادر او
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در مناقب امیرالمؤمنین حسینبن علی علیهماالسّلام
ذکر الحسین یضئی العینین سلالة الانبیاء و ولدالاصفیا والاولیاء والاوصیاء و شهید الکربلاء و قرّة عین المصطفی، بضعة المرتضی و کبد فاطمةالزهراء رضیاللّٰه عنه و عنوالدیه، قالاللّٰه سبحانه و تعالی عزّ من قائل فیمحکم کتابه: انالذین یؤذوناللّٰه و رسوله لعنهم اللّٰه فیالدنیا والآخرة واعدّ لهم عذاباً مهیناً و اولئک همالخاسرون، و قال النّبی علیهالسّلام: ترکت کتاباللّٰه و عترتی فاخبر ان و عداللّٰه حق.
پسرِ مرتضی امیر حسین
که چنویی نبود در کونین
منبتِ عزّ نباهتِ شرفش
حشمتِ دین نزاهتِ لطفش
مشربِ دین اصالتِ نسبش
منصبِ دین نزاهتِ ادبش
اصل او در زمین علّیّین
فرع او اندر آسمان یقین
اصل و فرعش همه وفا و عطا
عفو و خشمش همه سکون و رضا
خَلق او همچو خلق پاک پدر
خُلق او همچو خُلق پیغمبر
پیش چشمش حقیر بد دنیی
نزد عقلش وجیه بد عقبی
همّت او ورای قمّهٔ عرش
نام او گستریده در همه فرش
مصطفی مر ورا کشیده به دوش
مرتضی پروریده در آغوش
بر رخش انس یافته زهرا
کرده بر جانش سال و ماه دعا
باز داند همی بصیرت او
شجرهٔ هرکسی ز سیرت او
هم تقی اصل و هم نقی فرعست
هم زکی تخم و هم بهی زرعست
نبوی جوهری ز بحرِ جلال
یافته از کمالِ صدق جمال
به سر و روی و سینه در دیدار
راست مانند احمد مختار
دُرّی از بحرِ مصطفی بوده
صدفش پشت مرتضی بوده
اصل او از برای مختصی
بوده جان نبی و صُلب وصی
او ز حیدر چو خاتم از جمشید
او ز احمد چو نور از خورشید
در صوان هدی صیانت او
دن دُردی دین دیانت او
عقل در بند عهد و پیمانش
بوده جبرئیل مهد جنبانش
بوده او سرو جویبار هدی
سرو با تاج و با دواج و ردا
اصلها ثابت اشارت حق
سوی این سرو گفتمش مطلق
آن مثال نبی و عالم زَین
وارث مصطفی امیر حسین
کرده چون مصطفی به اصل و کرم
شرف و عِرق و خلق هرسه بهم
عشق او اوّلیست بیآخر
راز او باطنی است بیظاهر
چون طباشیر وقت تأثیرش
جگر گرم را طُبا شیرش
جگر گرم او ز آب زلال
منع کردند اهل بغی و ضلال
خشم از اصل او ندارد چشم
از جگر گوشهٔ پیامبر و خشم
شده عقل شریف باشرفش
سایهٔ سایه ز آفتاب کفش
مزرع اصل و فرع او دل و جان
مَنبت بذر و زرع او ایمان
شاخی از بیخ باغ مصطفوی
درّی از دُرج و حقهٔ نبوی
اندرو بیش سرو و پیش گیا
بوریاوار نیست بوی ریا
بوده بهرام جیش عسرت را
بوده ناهید جشن عشرت را
باد بر دوستان او رحمت
بابر دشمنان او لعنت
پسرِ مرتضی امیر حسین
که چنویی نبود در کونین
منبتِ عزّ نباهتِ شرفش
حشمتِ دین نزاهتِ لطفش
مشربِ دین اصالتِ نسبش
منصبِ دین نزاهتِ ادبش
اصل او در زمین علّیّین
فرع او اندر آسمان یقین
اصل و فرعش همه وفا و عطا
عفو و خشمش همه سکون و رضا
خَلق او همچو خلق پاک پدر
خُلق او همچو خُلق پیغمبر
پیش چشمش حقیر بد دنیی
نزد عقلش وجیه بد عقبی
همّت او ورای قمّهٔ عرش
نام او گستریده در همه فرش
مصطفی مر ورا کشیده به دوش
مرتضی پروریده در آغوش
بر رخش انس یافته زهرا
کرده بر جانش سال و ماه دعا
باز داند همی بصیرت او
شجرهٔ هرکسی ز سیرت او
هم تقی اصل و هم نقی فرعست
هم زکی تخم و هم بهی زرعست
نبوی جوهری ز بحرِ جلال
یافته از کمالِ صدق جمال
به سر و روی و سینه در دیدار
راست مانند احمد مختار
دُرّی از بحرِ مصطفی بوده
صدفش پشت مرتضی بوده
اصل او از برای مختصی
بوده جان نبی و صُلب وصی
او ز حیدر چو خاتم از جمشید
او ز احمد چو نور از خورشید
در صوان هدی صیانت او
دن دُردی دین دیانت او
عقل در بند عهد و پیمانش
بوده جبرئیل مهد جنبانش
بوده او سرو جویبار هدی
سرو با تاج و با دواج و ردا
اصلها ثابت اشارت حق
سوی این سرو گفتمش مطلق
آن مثال نبی و عالم زَین
وارث مصطفی امیر حسین
کرده چون مصطفی به اصل و کرم
شرف و عِرق و خلق هرسه بهم
عشق او اوّلیست بیآخر
راز او باطنی است بیظاهر
چون طباشیر وقت تأثیرش
جگر گرم را طُبا شیرش
جگر گرم او ز آب زلال
منع کردند اهل بغی و ضلال
خشم از اصل او ندارد چشم
از جگر گوشهٔ پیامبر و خشم
شده عقل شریف باشرفش
سایهٔ سایه ز آفتاب کفش
مزرع اصل و فرع او دل و جان
مَنبت بذر و زرع او ایمان
شاخی از بیخ باغ مصطفوی
درّی از دُرج و حقهٔ نبوی
اندرو بیش سرو و پیش گیا
بوریاوار نیست بوی ریا
بوده بهرام جیش عسرت را
بوده ناهید جشن عشرت را
باد بر دوستان او رحمت
بابر دشمنان او لعنت
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
صفة اصرار الاعداء والباغین لعنهماللّٰه
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت
هرکه راضی شود به کردهٔ زشت
نزد آنکس چه دوزخ و چه بهشت
مرد عاقل برآن کسی خندد
کز پی خویش نار بپسندد
دین به دنیا بخیره بفروشد
نکند نیک و در بدی کوشد
خیره راضی شود به خون حسین
که فزون بود وقعش از ثقلین
آنکه را این خبیث خال بُوَد
مؤمنان را کی ابن خال بُوَد
من از این ابنخال بیزارم
کز پدر نیز هم دل آزارم
پس تو گویی یزید میر منست
عمروعاص پلید پیرِ منست
آنکه را عمروعاص باشد پیر
با یزید پلید باشد میر
مستحق عذاب و نفرین است
بد ره و بد فعال و بد دین است
لعنت دادگر برآنکس باد
که مر او را کند به نیکی یاد
من نیم دوستدار شمر و یزید
زان قبیله منم به عهد بعید
هرکه راضی شود به بد کردن
لعنتش طوق گشت در گردن
از سنایی به جان میر حسین
صد هزاران ثناست دایم دَین
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت
هرکه راضی شود به کردهٔ زشت
نزد آنکس چه دوزخ و چه بهشت
مرد عاقل برآن کسی خندد
کز پی خویش نار بپسندد
دین به دنیا بخیره بفروشد
نکند نیک و در بدی کوشد
خیره راضی شود به خون حسین
که فزون بود وقعش از ثقلین
آنکه را این خبیث خال بُوَد
مؤمنان را کی ابن خال بُوَد
من از این ابنخال بیزارم
کز پدر نیز هم دل آزارم
پس تو گویی یزید میر منست
عمروعاص پلید پیرِ منست
آنکه را عمروعاص باشد پیر
با یزید پلید باشد میر
مستحق عذاب و نفرین است
بد ره و بد فعال و بد دین است
لعنت دادگر برآنکس باد
که مر او را کند به نیکی یاد
من نیم دوستدار شمر و یزید
زان قبیله منم به عهد بعید
هرکه راضی شود به بد کردن
لعنتش طوق گشت در گردن
از سنایی به جان میر حسین
صد هزاران ثناست دایم دَین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی مذمّة اهل التعصب و نصیحة الفریقین و فقهمااللّٰه تعالی
هیچ را در جهان ز علم و ز ظن
بیخردوار پشت پای مزن
از برای قبول عامه مناز
بیخبر وار خیره مُهره مباز
بهر مشتی خر آبِ شرع مبر
بی کَه و پنبه دانه گاو مخر
از پی شاخ بیخ شرع مکن
وز پی جاه راه خلق مزن
سگ کین از بغل برون انداز
سگ بزیر بغل میا به نماز
قامتت شد دوتا ز بد خویی
که چرا قامت تو یک تویی
تو دوتا کرده باز قامت راست
که چرا قامت فلان یکتاست
تو نشایی به ناقدی ایشان
خیمه زن رو به نزد درویشان
با سلاطین گدای بینیرو
شاید ار کم زند به کین پهلو
خیره با جهل تا کی آویزی
رنگ ادبار تا کی آمیزی
عمرت از کوی عقل رفت برون
در غم آنکه این چه یا آن چون
چون و چه آلت عداوت تست
سنگ بر شیشه از شقاوت تست
سخن از کوی عقل باید گفت
درّ معنی به عقل شاید سفت
دیوْ مردم ز پندِ من دورست
خر نبیند فرشته معذورست
تو برآورده دست بر مهمان
که چرا دست می برآرد آن
حسد و حقد کرده آلت جنگ
دیو حقدت گرفته اندر چنگ
به خدای ار رسی به دین خدای
تو بدین خوی زشت و شهوت و رای
کی کند جلوه عزّ اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی
دور دور است ساهی از شاهی
همچو راز الهی از لاهی
تو هوس دانی و هوا و جدل
وز پی عامه کار کرد و عمل
جز هوا و هوس نخیزد و کین
شافعی آن و بوحنیفهٔ این
گر ترا بوحنیفه دیو نمود
او سوی دین به جز فرشته نبود
شافعی گر برِ تو بولهبست
بسوی من امین حق نسبست
هر دو حقند باطل از من و توست
باطل از خبث این دل من و تست
ورنه در باغ دین به نور یقین
سنبل سنّتاند و سوسن دین
من ز روی نصیحت این گفتم
آمدم پند دادم و رفتم
ور تو پندم دهی ز بد روزی
عیسیی را طبیبی آموزی
صورت عقل پند بنیوشد
جامهٔ جهل بیخرد پوشد
آتش خوی تو چو خاک سیاست
آبروی تو زان چو باد هواست
گر نهای بد مگر بر من کین
ور چنینی چنین مکن در دین
مده از دست پس به شهوت و کین
از پی بانگ عامیان دل و دین
از پی عامه کس مری نکند
خرِ عامه به جو کری نکند
من بگفتم نصیحتی در دین
گر بهی ور بدی تو دورم ازین
ای هوا کرده زیر بار ترا
با چنین یاوهها چکار ترا
از برای سگان و گرگان را
اینچنینها مگو بزرگان را
من نمودم ترا طریقِ نجات
گر نخواهی تو دانی و تُرهات
گر نخوانی نصیحتی دینی
به فضیحت سزای خود بینی
گر ز من نیستی تو پند پذیر
تو و دیو تو میزن و میگیر
چون ترا چشمهای بینا نیست
این غرامت بر اهلِ دنیا نیست
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
از هوس گفت و هیچ معنی نه
چون جرس بانگ و جز که دعوی نه
هرکرا چشم عقل کور بُوَد
نبود آدمی ستور بُوَد
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند
تو اگر عیب خود همی دانی
نهای از عامه بل جهانبانی
زین چنین تُرّهات دست بدار
کار کن کار بگذر از گفتار
گر ترا از نهادِ خود خبرست
درد باید که درد راهبرست
دین طلب کن گرت غم دین است
که کلید درِ دلت این است
هرکرا دردِ دل رسیل بود
مرحبا گوی جبرئیل بود
آن ترش روی کرده بر مهمان
که زدونی چو جان شمارد نان
ناصحم قول من نکو بشنو
ورنه کم کن سخن به دوزخ رو
بندهام بنده مر امامان را
نشنوم قول خام خامان را
پای در پایم از خجالت رب
دست بر دست چون زنم به طرب
گرچه پیرم به زندگانی من
تو ببخشای بر جوانی من
شهرهام تا رسد پیام و سلام
خواجهام تا بُوَم غلام غلام
بوحنیفه ترا چو نیست پسند
خویشتن را بسوز همچو سپند
شافعی گر برِ تو بولهب است
بسوی من امین حق طلب است
بر من آن هردو مهترند و امام
بر روانشان ز من درود و سلام
آن به معنی امام قرآن است
وین به دعوی دلیل و برهانست
آن بکردار قلزم اخضر
وین به گفتار حیدر صفدر
این به معنی مثال بحر محیط
وآن به فتوی جهان علم بسیط
آن بسان ستارهٔ کیوان
وین چو زاوش به نور خود رخشان
شرع از این بافتست رونق و زیب
زندقه یافته از آن آسیب
آن یکی شرع را چو ارکانست
وین مر اسلام را تن و جانست
هردو را اجتهاد بوده درست
این به آخر رسیده و آن بنخست
شاد از ایشان روان پیغمبر
سعی ایشان به شرع کرده اثر
یافته دین ز سعیشان رونق
نزد عاقل امام بوده به حق
جان من هردو را فدا بادا
روح را قولشان غذا بادا
باد یزدان ز هردوان خشنود
که بسی خلق یافت زیشان سود
خایب و خاسر آن کسی را دان
که ز گفتارشان نیافت امان
تا نگردد شتر پراگنده
ندود گرد لوره و کنده
تا نگردد تباه کار سفیه
ندرد پوستین مرد فقیه
تو که یک مسأله ندانی حل
با سخندان چرا کنی تو جدل
مرد جولاهه چون سوار شود
به کم از ساعتی فگار شود
مرد نادان چو قصد دانا کرد
از تن خویشتن برآرد گرد
هرکه او از دلیل ماند باز
مانده بیچاره در چه صد یاز
بیشکی آن کسی که بدکارست
به جهنم درون سزاوارست
دستگیرِ خلایقی یارب
بنده را روز دِه ز ظلمت شب
من نکو گویم از کمالِ یقین
در حقِ جملهٔ ائمهٔ دین
ورچه خشکم ببین به حسِ بصر
از ثنای همه زبانم تر
گر همه خلق دشمنم دارند
دوستی را نبهره پندارند
من ز نقد خلیفتی در حال
بدهم جمله را جواب سؤال
گر مرا عمر سام و نوح بُوَد
ور بقایم چو نفس و روح بُوَد
از بنای ثنای ایشانست
که بنانم چو شمع رخشانست
من اگر جمع اگر پریشانم
هرچه هستم از آنِ ایشانم
شهرهام چون به نام ایشانم
خواجهام چون غلام ایشانم
من به منزل درم چه ره جویم
نیستم من جُنُب چه سر شویم
تو شده حیض و من به گرمابه
ماهی او من طپیده بر تابه
بیخردوار پشت پای مزن
از برای قبول عامه مناز
بیخبر وار خیره مُهره مباز
بهر مشتی خر آبِ شرع مبر
بی کَه و پنبه دانه گاو مخر
از پی شاخ بیخ شرع مکن
وز پی جاه راه خلق مزن
سگ کین از بغل برون انداز
سگ بزیر بغل میا به نماز
قامتت شد دوتا ز بد خویی
که چرا قامت تو یک تویی
تو دوتا کرده باز قامت راست
که چرا قامت فلان یکتاست
تو نشایی به ناقدی ایشان
خیمه زن رو به نزد درویشان
با سلاطین گدای بینیرو
شاید ار کم زند به کین پهلو
خیره با جهل تا کی آویزی
رنگ ادبار تا کی آمیزی
عمرت از کوی عقل رفت برون
در غم آنکه این چه یا آن چون
چون و چه آلت عداوت تست
سنگ بر شیشه از شقاوت تست
سخن از کوی عقل باید گفت
درّ معنی به عقل شاید سفت
دیوْ مردم ز پندِ من دورست
خر نبیند فرشته معذورست
تو برآورده دست بر مهمان
که چرا دست می برآرد آن
حسد و حقد کرده آلت جنگ
دیو حقدت گرفته اندر چنگ
به خدای ار رسی به دین خدای
تو بدین خوی زشت و شهوت و رای
کی کند جلوه عزّ اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی
دور دور است ساهی از شاهی
همچو راز الهی از لاهی
تو هوس دانی و هوا و جدل
وز پی عامه کار کرد و عمل
جز هوا و هوس نخیزد و کین
شافعی آن و بوحنیفهٔ این
گر ترا بوحنیفه دیو نمود
او سوی دین به جز فرشته نبود
شافعی گر برِ تو بولهبست
بسوی من امین حق نسبست
هر دو حقند باطل از من و توست
باطل از خبث این دل من و تست
ورنه در باغ دین به نور یقین
سنبل سنّتاند و سوسن دین
من ز روی نصیحت این گفتم
آمدم پند دادم و رفتم
ور تو پندم دهی ز بد روزی
عیسیی را طبیبی آموزی
صورت عقل پند بنیوشد
جامهٔ جهل بیخرد پوشد
آتش خوی تو چو خاک سیاست
آبروی تو زان چو باد هواست
گر نهای بد مگر بر من کین
ور چنینی چنین مکن در دین
مده از دست پس به شهوت و کین
از پی بانگ عامیان دل و دین
از پی عامه کس مری نکند
خرِ عامه به جو کری نکند
من بگفتم نصیحتی در دین
گر بهی ور بدی تو دورم ازین
ای هوا کرده زیر بار ترا
با چنین یاوهها چکار ترا
از برای سگان و گرگان را
اینچنینها مگو بزرگان را
من نمودم ترا طریقِ نجات
گر نخواهی تو دانی و تُرهات
گر نخوانی نصیحتی دینی
به فضیحت سزای خود بینی
گر ز من نیستی تو پند پذیر
تو و دیو تو میزن و میگیر
چون ترا چشمهای بینا نیست
این غرامت بر اهلِ دنیا نیست
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
از هوس گفت و هیچ معنی نه
چون جرس بانگ و جز که دعوی نه
هرکرا چشم عقل کور بُوَد
نبود آدمی ستور بُوَد
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند
تو اگر عیب خود همی دانی
نهای از عامه بل جهانبانی
زین چنین تُرّهات دست بدار
کار کن کار بگذر از گفتار
گر ترا از نهادِ خود خبرست
درد باید که درد راهبرست
دین طلب کن گرت غم دین است
که کلید درِ دلت این است
هرکرا دردِ دل رسیل بود
مرحبا گوی جبرئیل بود
آن ترش روی کرده بر مهمان
که زدونی چو جان شمارد نان
ناصحم قول من نکو بشنو
ورنه کم کن سخن به دوزخ رو
بندهام بنده مر امامان را
نشنوم قول خام خامان را
پای در پایم از خجالت رب
دست بر دست چون زنم به طرب
گرچه پیرم به زندگانی من
تو ببخشای بر جوانی من
شهرهام تا رسد پیام و سلام
خواجهام تا بُوَم غلام غلام
بوحنیفه ترا چو نیست پسند
خویشتن را بسوز همچو سپند
شافعی گر برِ تو بولهب است
بسوی من امین حق طلب است
بر من آن هردو مهترند و امام
بر روانشان ز من درود و سلام
آن به معنی امام قرآن است
وین به دعوی دلیل و برهانست
آن بکردار قلزم اخضر
وین به گفتار حیدر صفدر
این به معنی مثال بحر محیط
وآن به فتوی جهان علم بسیط
آن بسان ستارهٔ کیوان
وین چو زاوش به نور خود رخشان
شرع از این بافتست رونق و زیب
زندقه یافته از آن آسیب
آن یکی شرع را چو ارکانست
وین مر اسلام را تن و جانست
هردو را اجتهاد بوده درست
این به آخر رسیده و آن بنخست
شاد از ایشان روان پیغمبر
سعی ایشان به شرع کرده اثر
یافته دین ز سعیشان رونق
نزد عاقل امام بوده به حق
جان من هردو را فدا بادا
روح را قولشان غذا بادا
باد یزدان ز هردوان خشنود
که بسی خلق یافت زیشان سود
خایب و خاسر آن کسی را دان
که ز گفتارشان نیافت امان
تا نگردد شتر پراگنده
ندود گرد لوره و کنده
تا نگردد تباه کار سفیه
ندرد پوستین مرد فقیه
تو که یک مسأله ندانی حل
با سخندان چرا کنی تو جدل
مرد جولاهه چون سوار شود
به کم از ساعتی فگار شود
مرد نادان چو قصد دانا کرد
از تن خویشتن برآرد گرد
هرکه او از دلیل ماند باز
مانده بیچاره در چه صد یاز
بیشکی آن کسی که بدکارست
به جهنم درون سزاوارست
دستگیرِ خلایقی یارب
بنده را روز دِه ز ظلمت شب
من نکو گویم از کمالِ یقین
در حقِ جملهٔ ائمهٔ دین
ورچه خشکم ببین به حسِ بصر
از ثنای همه زبانم تر
گر همه خلق دشمنم دارند
دوستی را نبهره پندارند
من ز نقد خلیفتی در حال
بدهم جمله را جواب سؤال
گر مرا عمر سام و نوح بُوَد
ور بقایم چو نفس و روح بُوَد
از بنای ثنای ایشانست
که بنانم چو شمع رخشانست
من اگر جمع اگر پریشانم
هرچه هستم از آنِ ایشانم
شهرهام چون به نام ایشانم
خواجهام چون غلام ایشانم
من به منزل درم چه ره جویم
نیستم من جُنُب چه سر شویم
تو شده حیض و من به گرمابه
ماهی او من طپیده بر تابه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فصل فیالزّهد والحکمة والموعظة والنصیحة
عزمت از حضرت نبی و علیست
در لحاف خلاف خفتن چیست
کودکان راست فرش و بستر خواب
مرد را ذوالفقار همچون آب
وقت نامد که از رهِ آزرم
دارد از مهل دوست جهل تو شرم
مهر برکن ز ملک و ملک جهان
زادِ راه از جلال حق بستان
زاد راه تو دان که تجریدست
زانکه تجرید جفتِ توحیدست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
شو تبرّا ده آفرینش را
تا ببینی عروس بینش را
تو چه دانی عروس بینش کیست
سرِّ صانع در آفرینش چیست
آتشی بر فروز عاشقوار
خانه را در بسوز و دود برآر
تا ز دود تو سود چرخ کبود
ترزبان زردروی گردد زود
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
شاخ دندانهٔ محال بزن
بیخ بتخانهٔ خیال بکن
در ره حق بلای هستی روب
هرچه جز هستی خدای بروب
در جهانی که طبع بر کارست
دیو لاحول گوی بسیارست
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو
دیو دین را ز اعتماد به قول
منهزم کن به سیلی لاحول
دیو دین آنگهی ز تو برمد
که ز تو گند معصیت ندمد
لیک هستی تو در همه کردار
گنده و بیطهاره چون مردار
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
چون زمین پر بزه شود فلکند
چون جهان بیمزه شود نمکند
این همه داعیان اللّٰهاند
باز آنها که داعی جاهاند
نه نمک بلکه شورهٔ خاکند
زان همه بیبرند و بیباکند
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
همه چون نطق گنگ و بیمعنی
همه چون بانگ نای پر دعوی
سوی جان همچو نیش زنبورند
سوی دل همچو عطسهٔ مورند
زان همه دست و پای آشوبند
که سر و سینهٔ خرد کوبند
بهر نانی هزار بانگ کنند
تا دو تسو مگر دو دانگ کنند
در لحاف خلاف خفتن چیست
کودکان راست فرش و بستر خواب
مرد را ذوالفقار همچون آب
وقت نامد که از رهِ آزرم
دارد از مهل دوست جهل تو شرم
مهر برکن ز ملک و ملک جهان
زادِ راه از جلال حق بستان
زاد راه تو دان که تجریدست
زانکه تجرید جفتِ توحیدست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
شو تبرّا ده آفرینش را
تا ببینی عروس بینش را
تو چه دانی عروس بینش کیست
سرِّ صانع در آفرینش چیست
آتشی بر فروز عاشقوار
خانه را در بسوز و دود برآر
تا ز دود تو سود چرخ کبود
ترزبان زردروی گردد زود
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
شاخ دندانهٔ محال بزن
بیخ بتخانهٔ خیال بکن
در ره حق بلای هستی روب
هرچه جز هستی خدای بروب
در جهانی که طبع بر کارست
دیو لاحول گوی بسیارست
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو
دیو دین را ز اعتماد به قول
منهزم کن به سیلی لاحول
دیو دین آنگهی ز تو برمد
که ز تو گند معصیت ندمد
لیک هستی تو در همه کردار
گنده و بیطهاره چون مردار
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
چون زمین پر بزه شود فلکند
چون جهان بیمزه شود نمکند
این همه داعیان اللّٰهاند
باز آنها که داعی جاهاند
نه نمک بلکه شورهٔ خاکند
زان همه بیبرند و بیباکند
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
همه چون نطق گنگ و بیمعنی
همه چون بانگ نای پر دعوی
سوی جان همچو نیش زنبورند
سوی دل همچو عطسهٔ مورند
زان همه دست و پای آشوبند
که سر و سینهٔ خرد کوبند
بهر نانی هزار بانگ کنند
تا دو تسو مگر دو دانگ کنند
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فیالرائحة الکریهة علی غیبة اخ المسلم
گفت روزی مرید خود را پیر
که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر
کاجکی معصیت بدادی گند
تا که مغتاب را شدی چون بند
هیچ جمعی به غیبه ننشستی
هرکسی مُهر غیبه نشکستی
ور نشستی ز رایحات کریه
گنده گشتی میان جمع و سفیه
زان خجالت دگر به غیبت کس
نزدی نزد خلق هیچ نفس
هست غیبت بسان لحم اخیه
نخورد لحم اخ مرد وجیه
به جز از ابله و ضریر و سفیه
ننماید شره به لحم اخیه
ای برادر حذر کن از غیبت
از یقین ساز توشه نز ریبت
نخورد لحم اخ گه گفتار
جز که مردار خوار چون کفتار
گفت کم کن سبک به کار درآی
چون درایست خیره یافه سرای
نه ز لاتامنوا سپر بفگن
نه ز لاتقنطوا قفص بشکن
همچو مردان درآی در تگ و پوی
تختهٔ گفت زاب روی بشوی
علَم لشکر جفا بفگن
قلم نقشبند تن بشکن
نکند صبر نفس تو ناپاک
کاب او آتش است و بادش خاک
که سپید و سیاه دفتر جاه
دیده دارد سپید و نامه سیاه
در گفتار بیهده در بند
به قضای خدای شو خرسند
چون نگویی سپیدنامه شوی
رستی از رنج و خویش کامه شوی
ور بگویی بمانی اندر رنج
بشنو این پند و خیره باد مسنج
شیر گردن سطبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد
رهیی در ره رهایی باش
از خودی دور شو خدایی باش
چه شوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
نیست در وی ز معنی آلت و ساز
همه خامست و گندگی چو پیاز
گرنهای چرخ بر گذشتن چیست
گرد این خاک توده گشتن چیست
در هوس عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
گفت کم کن که من چه خواهم کرد
گوی کردم مگو که خواهم کرد
که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر
کاجکی معصیت بدادی گند
تا که مغتاب را شدی چون بند
هیچ جمعی به غیبه ننشستی
هرکسی مُهر غیبه نشکستی
ور نشستی ز رایحات کریه
گنده گشتی میان جمع و سفیه
زان خجالت دگر به غیبت کس
نزدی نزد خلق هیچ نفس
هست غیبت بسان لحم اخیه
نخورد لحم اخ مرد وجیه
به جز از ابله و ضریر و سفیه
ننماید شره به لحم اخیه
ای برادر حذر کن از غیبت
از یقین ساز توشه نز ریبت
نخورد لحم اخ گه گفتار
جز که مردار خوار چون کفتار
گفت کم کن سبک به کار درآی
چون درایست خیره یافه سرای
نه ز لاتامنوا سپر بفگن
نه ز لاتقنطوا قفص بشکن
همچو مردان درآی در تگ و پوی
تختهٔ گفت زاب روی بشوی
علَم لشکر جفا بفگن
قلم نقشبند تن بشکن
نکند صبر نفس تو ناپاک
کاب او آتش است و بادش خاک
که سپید و سیاه دفتر جاه
دیده دارد سپید و نامه سیاه
در گفتار بیهده در بند
به قضای خدای شو خرسند
چون نگویی سپیدنامه شوی
رستی از رنج و خویش کامه شوی
ور بگویی بمانی اندر رنج
بشنو این پند و خیره باد مسنج
شیر گردن سطبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد
رهیی در ره رهایی باش
از خودی دور شو خدایی باش
چه شوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
نیست در وی ز معنی آلت و ساز
همه خامست و گندگی چو پیاز
گرنهای چرخ بر گذشتن چیست
گرد این خاک توده گشتن چیست
در هوس عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
گفت کم کن که من چه خواهم کرد
گوی کردم مگو که خواهم کرد
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فیالمجاهدة
گفت روزی مرید با پیری
که در این راه چیست تدبیری
کار این راه بر معامله نیست
در رهِ جهد خود مجادله نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
شرطِ شرعش به جای آوردی
جملگی بندگی به سر بردی
پای در شرط شرع بفشردی
شد یقینم که ناجوانمردی
در رهش بد زنی نه بد مردی
آنچه بر تست رَو به جا آور
وز سخنهای جاهلان بگذر
بندگی کن تو جهد خود میکن
راه رو راه و پیش مار سخن
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق جهد راست رفیق
که در این راه چیست تدبیری
کار این راه بر معامله نیست
در رهِ جهد خود مجادله نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
شرطِ شرعش به جای آوردی
جملگی بندگی به سر بردی
پای در شرط شرع بفشردی
شد یقینم که ناجوانمردی
در رهش بد زنی نه بد مردی
آنچه بر تست رَو به جا آور
وز سخنهای جاهلان بگذر
بندگی کن تو جهد خود میکن
راه رو راه و پیش مار سخن
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق جهد راست رفیق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فیالاجتهاد و طلبالتقوی
عبداللّٰه رواحه یارِ رسول
کرده بودی ورا رسول قبول
بود یار گزیده در همه کار
اختیارِ محمّد مختار
برِ سیّد حقوق صحبت داشت
یک زمان خدمتش فرو نگذاشت
آن زمانی که جبرئیل امین
آیت آورد بر رسول گزین
که بُوَد امّت ترا ناچار
بر جهنم به جمله راهگذار
نیک و بد واردند بر آتش
خواه خوش دلنشین و خواه ناخوش
چون شنید این حدیث عبداللّٰه
گفت درمانده گیر واغوثاه
رفت در خانه و برون نامد
عوش از آب چشم خون آمد
زن ورا گفت خیز و بیرون رو
تخمهایی که کشتهای بدرو
عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد
مرد گفتا چو این شنیدم من
طمع از خویشتن بریدم من
جهد آن کرد بایدم لابد
که کنم حاجزی چو کوه اُحد
که ضعیف است مر مرا ترکیب
هست دردِ نهیب و نار مهیب
مگر از شرع چارهای سازم
تا در آتش چو روی نگدازم
آیت آمد دگر که یافت فَرَج
آنکه را حیلتست ثمّ ننج
الذین اتقوا وراست نجات
زنده دانش وگرچه از اموات
گفت بیتقوی ار گران باریم
راه تقوی مگر به دست آریم
راه تقوی رویم و نندیشیم
که ز یاران به منزل پیشیم
کانکه بیتقویست در رهِ دین
آدمی نیست هست دیو لعین
کرده بودی ورا رسول قبول
بود یار گزیده در همه کار
اختیارِ محمّد مختار
برِ سیّد حقوق صحبت داشت
یک زمان خدمتش فرو نگذاشت
آن زمانی که جبرئیل امین
آیت آورد بر رسول گزین
که بُوَد امّت ترا ناچار
بر جهنم به جمله راهگذار
نیک و بد واردند بر آتش
خواه خوش دلنشین و خواه ناخوش
چون شنید این حدیث عبداللّٰه
گفت درمانده گیر واغوثاه
رفت در خانه و برون نامد
عوش از آب چشم خون آمد
زن ورا گفت خیز و بیرون رو
تخمهایی که کشتهای بدرو
عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد
مرد گفتا چو این شنیدم من
طمع از خویشتن بریدم من
جهد آن کرد بایدم لابد
که کنم حاجزی چو کوه اُحد
که ضعیف است مر مرا ترکیب
هست دردِ نهیب و نار مهیب
مگر از شرع چارهای سازم
تا در آتش چو روی نگدازم
آیت آمد دگر که یافت فَرَج
آنکه را حیلتست ثمّ ننج
الذین اتقوا وراست نجات
زنده دانش وگرچه از اموات
گفت بیتقوی ار گران باریم
راه تقوی مگر به دست آریم
راه تقوی رویم و نندیشیم
که ز یاران به منزل پیشیم
کانکه بیتقویست در رهِ دین
آدمی نیست هست دیو لعین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فیالتّقوی، سؤال موسی علیهالسّلام عنّاللّٰه عزّ وجل قال ای شیء خلقت افضل منالاشیاء
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فی اَصحابِ الغَفلةِ والجُهّال
یافت آیینه زنگیی در راه
واندرو روی خویش کرد نگاه
بینی پخج دید و دو لب زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگِشت
چون برو عیبش آینه ننهفت
بر زمینش زد آن زمان و بگفت
کانکه این زشت را خداوندست
بهر زشتیش را بیفگندست
گر چو من پر نگار بودی این
کی در این راه خوار بودی این
بیکسی او ز زشتخویی اوست
ذُلِّ او از سیاهرویی اوست
این چنین جاهلی سوی دانا
اینت رعنا و اینت نابینا
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
واندرو روی خویش کرد نگاه
بینی پخج دید و دو لب زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگِشت
چون برو عیبش آینه ننهفت
بر زمینش زد آن زمان و بگفت
کانکه این زشت را خداوندست
بهر زشتیش را بیفگندست
گر چو من پر نگار بودی این
کی در این راه خوار بودی این
بیکسی او ز زشتخویی اوست
ذُلِّ او از سیاهرویی اوست
این چنین جاهلی سوی دانا
اینت رعنا و اینت نابینا
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التّمثیل فی نظرالسّوء واحوال الدّنیا
مثلت همچو مرد در کشتی است
زان ترا فعل سال و مه زشتی است
آنکه در کشتی است و در دریا
نظرش کژ بُوَد چو نابینا
ظن چنان آیدش بخیره چنان
ساکن اویست و ساحلست روان
می نداند که اوست در رفتن
ساحل آسوده است از آشفتن
مرد دنیاپرست از این سانست
همچو کودک ضعیف و نادانست
تو به گفتار غرّهای شب و روز
لیک معلومِ تو نگشت هنوز
بیش مشنو ز نیک و بد گفتار
آنچه بشنیدهای به کار درآر
ای ندیده ز زحمت خورِ تو
روح عیسی به خواب جز خرِ تو
عزّ علمست نخوت و بودیت
کبر و عُجبست خشم و خشنودیت
زان ترا فعل سال و مه زشتی است
آنکه در کشتی است و در دریا
نظرش کژ بُوَد چو نابینا
ظن چنان آیدش بخیره چنان
ساکن اویست و ساحلست روان
می نداند که اوست در رفتن
ساحل آسوده است از آشفتن
مرد دنیاپرست از این سانست
همچو کودک ضعیف و نادانست
تو به گفتار غرّهای شب و روز
لیک معلومِ تو نگشت هنوز
بیش مشنو ز نیک و بد گفتار
آنچه بشنیدهای به کار درآر
ای ندیده ز زحمت خورِ تو
روح عیسی به خواب جز خرِ تو
عزّ علمست نخوت و بودیت
کبر و عُجبست خشم و خشنودیت