عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۹ - میدان داری تمیم بن قحطبه ی شامی
خبیثی ددی از بزرگان شام
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۰ - مبارزات سعد ابن طفیل و صالح ابن امیه
خروشید برداور راستین
برون جست دست خدا زآستین
گرفتش گریبان رومی زره
به ابروی مردانه بر زد گره
ربودش چو یک پر کاه از سمند
بینداخت سوی سپهر بلند
چو آمد فرود آن خداوند دین
گرفت و زدش آنچنان بر زمین
که شد نرم چون سرمه ستخوان او
بردیو نر دور شد جان او
پس از او ددی از نژاد حرام
امیه ورا باب و صالح به نام
پی رزم شاهنشه کربلا
بیفکند توسن چو ابر بلا
چو آمد به نزدیک شاه آن سوار
به کف برنکرده سنان استوار
سر پر غرورش ز تیغ امام
بپرید از تن دو پنجاه گام
روانش چو از کالبد گشت دور
به سوگش عزازیل بگرفت سور
چو شد اختر بخت صالح سیاه
ز شمشیر آن داور مهر وماه
بیامد یکی مرد عکاشه نام
به میدان فرزند خیرالانام
یکی اژدهافش ز دوده سنان
بزد بر میانش شه دین چنان
که از پشت اهریمن حیله باز
برون جست نوک سنان چار باز
ز زین برگرفت و زدش بر زمین
بدو آفرین خواند روح الامین
چو از تیغ شه آن یلان گزین
بدانسان فتادند از پشت زین
به یکباره گی پشت لشگر شکست
در جنگ بر روی ایشان ببست
برون جست دست خدا زآستین
گرفتش گریبان رومی زره
به ابروی مردانه بر زد گره
ربودش چو یک پر کاه از سمند
بینداخت سوی سپهر بلند
چو آمد فرود آن خداوند دین
گرفت و زدش آنچنان بر زمین
که شد نرم چون سرمه ستخوان او
بردیو نر دور شد جان او
پس از او ددی از نژاد حرام
امیه ورا باب و صالح به نام
پی رزم شاهنشه کربلا
بیفکند توسن چو ابر بلا
چو آمد به نزدیک شاه آن سوار
به کف برنکرده سنان استوار
سر پر غرورش ز تیغ امام
بپرید از تن دو پنجاه گام
روانش چو از کالبد گشت دور
به سوگش عزازیل بگرفت سور
چو شد اختر بخت صالح سیاه
ز شمشیر آن داور مهر وماه
بیامد یکی مرد عکاشه نام
به میدان فرزند خیرالانام
یکی اژدهافش ز دوده سنان
بزد بر میانش شه دین چنان
که از پشت اهریمن حیله باز
برون جست نوک سنان چار باز
ز زین برگرفت و زدش بر زمین
بدو آفرین خواند روح الامین
چو از تیغ شه آن یلان گزین
بدانسان فتادند از پشت زین
به یکباره گی پشت لشگر شکست
در جنگ بر روی ایشان ببست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۲ - رسیدن نامه ی فاطمه دختر امام ازمدینه و چگونگی آن هنگامه
به ناگه یکی مردتازی نژاد
ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
ز هامون بیامد به پیش سپاه
چنین گفت با لشگر کینه خواه
که ای قوم نوباره ی بوتراب
کدام است از این لشگر بی حساب
یکی گفت از آن لشگرنابکار
همان شه که در پهنه ی کارزار
غریبانه بر نیزه بنهاده سر
ز خونش شده روی این پهنه تر
بپوشیده جوشن به روشن بدن
بیفکنده بر روی جوشن کفن
دو رخساره وریش پرگرد و خاک
زره لخت لخت وبرش چاک چاک
همی یار خواهد تنی یار او
نگردد از این مردم کینه جو
حسین (ع) است سبط رسول (ص) حجاز
چو شه را پژوهنده دانست باز
بدانجا که او بود بشتافت زود
شتر را بخواباند و آمد فرود
برشاه دین رفت و کردش سلام
بدو پاسخ آورد فرخ امام
بگفتش: که ای مرد نام تو چیست؟
بدین دل شکسته سلام تو چیست؟
ندارم کسی را در این سرزمین
که از مهر خواند به من آفرین
بگفتا: نوند این امیر عرب
پدید آور روز از تیره شب
نیم من ازین مردم کینه خواه
نوندم زیثرب به نزدیک شاه
همان فاطمه دخت بیمار تو
که بیمار باشد ز تیمار تو
یکی نامه بنوشته با چشم تر
فرستاده با من ز بهر پدر
شهنشه گرفت آن گزین نامه را
همی بوسه زد جای آن خامه را
همی گفت: کای بینوا دخترم
که زد نامه ات برروان اخگرم
تو را تاب تب زار و رنجور کرد
فلک از کنار پدر دور کرد
تو اندر مدینه اسیر بلا
پدر مبتلا در صف کربلا
نبودی در این دشت پر داغ و درد
که با ما ببینی زمانه چه کرد؟
نبودی ببینی ز مرگ پسر
شبه گون چو شب روزگار پدر
نبودی ببینی که عباس من
چه سان شد جدا هر دو دستش زتن
ندیدی که قاسم حنا بردو دست
زخون سر از جور دشمن ببست
ندیدی که اصغر درآغوش باب
چه سان گشت از خون خود سیرآب
ندانم تو را تا چه آید به سر
چو یابی زمرگ عزیزان خبر
چو بودی دگر باره ای جان باب
زچهرت شدی دیده ام کامیاب
نهادی تو سر بر سر دوش من
گرفتی چو جان جا در آغوش من
چو لختی بدان نامه بگریست شاه
به پرده سرا آمد از رزمگاه
خروشید کای بانوان حزین
ایا اهل بیت رسول امین (ص)
به بار آمد از نو نهال غمم
بشد گرم هنگامه ی ماتمم
بیایید از خیمه بیرون همه
که آمد یکی نامه از فاطمه
بگفتار آن نامه دارید گوش
که از دل برد تاب و از مغز هوش
دویدند پوشیده رویان شاه
به نزدیک او جمله با اشک وآه
شهنشه مرآن نامه را کرد باز
بخواندش بر بانوان حجاز
چنین داشت عنوان که از این کنیز
که زار است و افکار و بیمار نیز
به شاه جهان سبط خیرالانام
بسی آفرین باد و افزون سلام
دگر بر برادرش عباس راد
که شه را دل از دیدن اوست شاد
ودیگر به اعمام و عم زآده گان
به هاشم نژادان و آزاده گان
و دیگر بدان عمه های گزین
همان دختران رسول امین
سپس خواهران نکونام من
غریبان دور ازدیار و وطن
توای باب چون سایه ات از سرم
جدا گشت شد رنج افزوم ترم
زهجرانتان روز من چو شب است
دلم داغدار و تنم پرتب است
نه یار و نه مونس نه فریاد رس
غریبی چو من در وطن دیده کس؟
نه یکتن که از من رساند سلام
به نزد توای سبط خیرالانام
نه پیکی که آرد برایم خبر
که برشه چه بگذشت در این سفر؟
تو از من رسان ای شه نیکنام
به اخوان نام آور من سلام
به ویژه برادرم اکبر (ع) که هیچ
نگیرد مش از دل من بسیج
ببوس ای سرافراز بر جای من
زاصغر (ع) رخ و موی و نای و دهن
بگو با سکینه (س) که دل شاد دار
مرا گاه شادی فرا یاد آر
خوشا خرما روزگار شما
که باشد پدر غمگسار شما
ازآن نامه هنگامه ای شد پدید
که چشمی چنان سوگواری ندید
برآمد ز خرد و بزرگ حرم
فغانی که شد دشمن از غم دژم
ز مژگان چنان خون دل ریختند
که آن خاک را با وی آمیختند
وزان پس بیامد سوی قتلگاه
دمی کرد بر آن شهیدان نگاه
برآورد از دل یکی آه سرد
به رخ از دو دیده روان اشک کرد
بگفتا: که ای راد سالار من
ابوالفضل میر علمدار من
ایا کشته فرزند ناشاد من
ایا نامور تازه داماد من
که بستید بیننده از این جهان
گذشتید از وی چو برق جهان
علم سوی لاهوت افراشتید
مرا بی مددکار بگذاشتید
ز یثرب زمین دخت بیمار من
همان ناز پرورده افگار من
شما را در این نامه یک یک به نام
نبشته درود و بداده سلام
بگفت این وافشاند از دیده آب
چو نشنید از آن نامداران جواب
دگر باره آهنگ پیگار کرد
برانگیخت اسب نیا را چو گرد
ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
ز هامون بیامد به پیش سپاه
چنین گفت با لشگر کینه خواه
که ای قوم نوباره ی بوتراب
کدام است از این لشگر بی حساب
یکی گفت از آن لشگرنابکار
همان شه که در پهنه ی کارزار
غریبانه بر نیزه بنهاده سر
ز خونش شده روی این پهنه تر
بپوشیده جوشن به روشن بدن
بیفکنده بر روی جوشن کفن
دو رخساره وریش پرگرد و خاک
زره لخت لخت وبرش چاک چاک
همی یار خواهد تنی یار او
نگردد از این مردم کینه جو
حسین (ع) است سبط رسول (ص) حجاز
چو شه را پژوهنده دانست باز
بدانجا که او بود بشتافت زود
شتر را بخواباند و آمد فرود
برشاه دین رفت و کردش سلام
بدو پاسخ آورد فرخ امام
بگفتش: که ای مرد نام تو چیست؟
بدین دل شکسته سلام تو چیست؟
ندارم کسی را در این سرزمین
که از مهر خواند به من آفرین
بگفتا: نوند این امیر عرب
پدید آور روز از تیره شب
نیم من ازین مردم کینه خواه
نوندم زیثرب به نزدیک شاه
همان فاطمه دخت بیمار تو
که بیمار باشد ز تیمار تو
یکی نامه بنوشته با چشم تر
فرستاده با من ز بهر پدر
شهنشه گرفت آن گزین نامه را
همی بوسه زد جای آن خامه را
همی گفت: کای بینوا دخترم
که زد نامه ات برروان اخگرم
تو را تاب تب زار و رنجور کرد
فلک از کنار پدر دور کرد
تو اندر مدینه اسیر بلا
پدر مبتلا در صف کربلا
نبودی در این دشت پر داغ و درد
که با ما ببینی زمانه چه کرد؟
نبودی ببینی ز مرگ پسر
شبه گون چو شب روزگار پدر
نبودی ببینی که عباس من
چه سان شد جدا هر دو دستش زتن
ندیدی که قاسم حنا بردو دست
زخون سر از جور دشمن ببست
ندیدی که اصغر درآغوش باب
چه سان گشت از خون خود سیرآب
ندانم تو را تا چه آید به سر
چو یابی زمرگ عزیزان خبر
چو بودی دگر باره ای جان باب
زچهرت شدی دیده ام کامیاب
نهادی تو سر بر سر دوش من
گرفتی چو جان جا در آغوش من
چو لختی بدان نامه بگریست شاه
به پرده سرا آمد از رزمگاه
خروشید کای بانوان حزین
ایا اهل بیت رسول امین (ص)
به بار آمد از نو نهال غمم
بشد گرم هنگامه ی ماتمم
بیایید از خیمه بیرون همه
که آمد یکی نامه از فاطمه
بگفتار آن نامه دارید گوش
که از دل برد تاب و از مغز هوش
دویدند پوشیده رویان شاه
به نزدیک او جمله با اشک وآه
شهنشه مرآن نامه را کرد باز
بخواندش بر بانوان حجاز
چنین داشت عنوان که از این کنیز
که زار است و افکار و بیمار نیز
به شاه جهان سبط خیرالانام
بسی آفرین باد و افزون سلام
دگر بر برادرش عباس راد
که شه را دل از دیدن اوست شاد
ودیگر به اعمام و عم زآده گان
به هاشم نژادان و آزاده گان
و دیگر بدان عمه های گزین
همان دختران رسول امین
سپس خواهران نکونام من
غریبان دور ازدیار و وطن
توای باب چون سایه ات از سرم
جدا گشت شد رنج افزوم ترم
زهجرانتان روز من چو شب است
دلم داغدار و تنم پرتب است
نه یار و نه مونس نه فریاد رس
غریبی چو من در وطن دیده کس؟
نه یکتن که از من رساند سلام
به نزد توای سبط خیرالانام
نه پیکی که آرد برایم خبر
که برشه چه بگذشت در این سفر؟
تو از من رسان ای شه نیکنام
به اخوان نام آور من سلام
به ویژه برادرم اکبر (ع) که هیچ
نگیرد مش از دل من بسیج
ببوس ای سرافراز بر جای من
زاصغر (ع) رخ و موی و نای و دهن
بگو با سکینه (س) که دل شاد دار
مرا گاه شادی فرا یاد آر
خوشا خرما روزگار شما
که باشد پدر غمگسار شما
ازآن نامه هنگامه ای شد پدید
که چشمی چنان سوگواری ندید
برآمد ز خرد و بزرگ حرم
فغانی که شد دشمن از غم دژم
ز مژگان چنان خون دل ریختند
که آن خاک را با وی آمیختند
وزان پس بیامد سوی قتلگاه
دمی کرد بر آن شهیدان نگاه
برآورد از دل یکی آه سرد
به رخ از دو دیده روان اشک کرد
بگفتا: که ای راد سالار من
ابوالفضل میر علمدار من
ایا کشته فرزند ناشاد من
ایا نامور تازه داماد من
که بستید بیننده از این جهان
گذشتید از وی چو برق جهان
علم سوی لاهوت افراشتید
مرا بی مددکار بگذاشتید
ز یثرب زمین دخت بیمار من
همان ناز پرورده افگار من
شما را در این نامه یک یک به نام
نبشته درود و بداده سلام
بگفت این وافشاند از دیده آب
چو نشنید از آن نامداران جواب
دگر باره آهنگ پیگار کرد
برانگیخت اسب نیا را چو گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۳ - حمله سوم امام تشنه کام برآن گروه زشت نام
چو شیر خدا از پی کارزار
برآهیخت آن آذر آبدار
بزد برصف کین چو باد وزان
فرو ریخت سرها چو برگ رزان
همی خورد زخم و همی کشت مرد
خود وباره گشته نهان زیر گرد
زدی هر که را تیغ بران به فرق
زتنگ ستورش برون شد چو برق
زدی هر که را برمیان تیغ تیز
دو نیمه فتادی به دشت ستیز
زگرد سواران درآن دار و گیر
رخ روشن روز شد همچو قیر
دم تیغ شاه آتشی برفروخت
تن سرکشان را سراسر بسوخت
بسا زین و توسن که شد واژگون
سوارش بزد غوطه در موج خون
چه مور و ملخ ازدم تیغ شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
حسین (ع) و براسب پیمبر سوار
به کف تیغ شیر خدا استوار
به گفتن نگنجد که اندر نبرد
بدان بدسگالان یزدان چه گرد
ز بس کوشش و گرمی آفتاب
وزان خون که رفت از تنش همچو آب
چنان تشنه کامی بدو چیره گشت
که بیننده ی روشنش تیره گشت
ز سوز عطش سینه اش برفروخت
زدود دلش جان اختر بسوخت
ز تابی که بد درتن روشنش
به بر تفته شد آهنین جوشنش
عقیق لبش گشت همرنگ مشک
زبان دردهان گشت چون چوب خشک
زبس تشنگی شاه از کارزار
عنان را بتابید زی رود بار
برآهیخت آن آذر آبدار
بزد برصف کین چو باد وزان
فرو ریخت سرها چو برگ رزان
همی خورد زخم و همی کشت مرد
خود وباره گشته نهان زیر گرد
زدی هر که را تیغ بران به فرق
زتنگ ستورش برون شد چو برق
زدی هر که را برمیان تیغ تیز
دو نیمه فتادی به دشت ستیز
زگرد سواران درآن دار و گیر
رخ روشن روز شد همچو قیر
دم تیغ شاه آتشی برفروخت
تن سرکشان را سراسر بسوخت
بسا زین و توسن که شد واژگون
سوارش بزد غوطه در موج خون
چه مور و ملخ ازدم تیغ شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
حسین (ع) و براسب پیمبر سوار
به کف تیغ شیر خدا استوار
به گفتن نگنجد که اندر نبرد
بدان بدسگالان یزدان چه گرد
ز بس کوشش و گرمی آفتاب
وزان خون که رفت از تنش همچو آب
چنان تشنه کامی بدو چیره گشت
که بیننده ی روشنش تیره گشت
ز سوز عطش سینه اش برفروخت
زدود دلش جان اختر بسوخت
ز تابی که بد درتن روشنش
به بر تفته شد آهنین جوشنش
عقیق لبش گشت همرنگ مشک
زبان دردهان گشت چون چوب خشک
زبس تشنگی شاه از کارزار
عنان را بتابید زی رود بار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۴ - غلبه ی عطش بر سبط سید کاینات
زدورش چو عمر و بن حجاج دید
بدان رودبانان خروشی کشید
که اینک چو سیل دمان شهریار
به تک رانده آید سوی رودبار
شهی بر زده آستین یلی
که در قالب اوست قلب علی
گر این ژرف دریا در آید به رود
به ما مادرانمان کند رو درود
بگیرید راهش چو تاریک میغ
بدو حمله آرید با تیر و تیغ
سواران جنگی هزاری چهار
گرفتند ره بر جهانشهریار
چو دید آن جهان دلیری ز دور
سر رود را پر سوار و ستور
بزد اسب و آمد چو باد وزان
ز غیرت همی لب به دندان گزان
چو نزدیک آن بدسگالان رسید
برآورد تیغ و خروشی کشید
منم گفت بر آفرینش امام
به دستم زمین و زمان را زمام
پیمبر نژادم علی (ع) گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
مبندید بر من ره رود آب
چو نشنید از آن دیو ساران جواب
بدیشان یکی حمله بنمود سخت
کزان تیره شد روز بر شور بخت
زخون یلان خسرو کاینات
روان کرد رودی دگر بر فرات
لب رود از کشته ی آن سپاه
یکی پشته شد سر کشیده به ماه
چوزان رودبانان گروهی بکشت
به شمشیر بران و زخم درشت
گریزان شدند از بر آن جناب
ز پس آتش تیغ و از پیش آب
ز بیمش زدی خصم بر خصم تیغ
که بر خود کند باز راه کریغ
ره آب چون باز شد با شتاب
بیفکند اسب نیا را در آب
چو دریای جوشان بر آمد به رود
لب از آتش و دل پر از تیره دود
چنان تشنه بود آن شهنشاه فرد
که جان از تنش خواست پرواز کرد
چنان نیز بد تشنه رهوار او
تو گفتی همین دم بخوابد به رو
فرو هشت بر گردنش شه لگام
بدو گفت: کای باره ی تیز گام
تویی تشنه و من زتو تشنه تر
ننوشم از این آب شیرین مگر
بنوشی تو و و راهی ز التهاب
برافراشت سر باره از روی آب
همی زا بگریست آن نیک پی
همی کرد با سراشارت که نی
مراد آنکه ی شاه بر ذوالجناح
مراین آب خوردن نباشد مباح
گر از تشنگی جان سپارم درست
ننوشم مگر خود بنوشی نخست
به آرامش باره آن کامیاب
دوکف را فرو کرد در ریز آب
بیاکند و آورد پیش دهان
بگفتا به اسب پیمبر که هان
من اینک بیاشامم ای تیز هوش
تو نیز آب چندانکه خواهی بنوش
چو دشمن بدید آنکه آن کامیاب
مهیای آنست کاشامد آب
ز سیر آبی او هراسان شدند
ز نیرو گرفتیش ترسان شدند
ازایشان یکی حیلتی ساز کرد
به سوی شهنشاه آواز کرد
که تو آب می نوشی و کینه خواه
به تاراج افتاده در خیمه گاه
زگفتار او شاه یزدان پرست
بیفشاند برآب آب از دو دست
ز غیرت عطش را فراموش کرد
شرار غمش رخنه در هوش کرد
لب تشنه بیرون شد از رود آب
بزد خویش را بر سپه با شتاب
زخشم آنچنان تیغ می زد که مهر
ز بیمش نهان شد به برج سپهر
خروشان همی راند سوی حرم
همی کشته می ریخت بر روی هم
از آن رود تا نزد خرگاه شاه
بکشت از سپه چارصد رزمخواه
چو آمد به نزدیک خرگه بدید
که نیرنگ بدآنچه از وی شنید
به ناگه شنیدند اهل حرم
خروشیدن اسب شاه امم
بدان رودبانان خروشی کشید
که اینک چو سیل دمان شهریار
به تک رانده آید سوی رودبار
شهی بر زده آستین یلی
که در قالب اوست قلب علی
گر این ژرف دریا در آید به رود
به ما مادرانمان کند رو درود
بگیرید راهش چو تاریک میغ
بدو حمله آرید با تیر و تیغ
سواران جنگی هزاری چهار
گرفتند ره بر جهانشهریار
چو دید آن جهان دلیری ز دور
سر رود را پر سوار و ستور
بزد اسب و آمد چو باد وزان
ز غیرت همی لب به دندان گزان
چو نزدیک آن بدسگالان رسید
برآورد تیغ و خروشی کشید
منم گفت بر آفرینش امام
به دستم زمین و زمان را زمام
پیمبر نژادم علی (ع) گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
مبندید بر من ره رود آب
چو نشنید از آن دیو ساران جواب
بدیشان یکی حمله بنمود سخت
کزان تیره شد روز بر شور بخت
زخون یلان خسرو کاینات
روان کرد رودی دگر بر فرات
لب رود از کشته ی آن سپاه
یکی پشته شد سر کشیده به ماه
چوزان رودبانان گروهی بکشت
به شمشیر بران و زخم درشت
گریزان شدند از بر آن جناب
ز پس آتش تیغ و از پیش آب
ز بیمش زدی خصم بر خصم تیغ
که بر خود کند باز راه کریغ
ره آب چون باز شد با شتاب
بیفکند اسب نیا را در آب
چو دریای جوشان بر آمد به رود
لب از آتش و دل پر از تیره دود
چنان تشنه بود آن شهنشاه فرد
که جان از تنش خواست پرواز کرد
چنان نیز بد تشنه رهوار او
تو گفتی همین دم بخوابد به رو
فرو هشت بر گردنش شه لگام
بدو گفت: کای باره ی تیز گام
تویی تشنه و من زتو تشنه تر
ننوشم از این آب شیرین مگر
بنوشی تو و و راهی ز التهاب
برافراشت سر باره از روی آب
همی زا بگریست آن نیک پی
همی کرد با سراشارت که نی
مراد آنکه ی شاه بر ذوالجناح
مراین آب خوردن نباشد مباح
گر از تشنگی جان سپارم درست
ننوشم مگر خود بنوشی نخست
به آرامش باره آن کامیاب
دوکف را فرو کرد در ریز آب
بیاکند و آورد پیش دهان
بگفتا به اسب پیمبر که هان
من اینک بیاشامم ای تیز هوش
تو نیز آب چندانکه خواهی بنوش
چو دشمن بدید آنکه آن کامیاب
مهیای آنست کاشامد آب
ز سیر آبی او هراسان شدند
ز نیرو گرفتیش ترسان شدند
ازایشان یکی حیلتی ساز کرد
به سوی شهنشاه آواز کرد
که تو آب می نوشی و کینه خواه
به تاراج افتاده در خیمه گاه
زگفتار او شاه یزدان پرست
بیفشاند برآب آب از دو دست
ز غیرت عطش را فراموش کرد
شرار غمش رخنه در هوش کرد
لب تشنه بیرون شد از رود آب
بزد خویش را بر سپه با شتاب
زخشم آنچنان تیغ می زد که مهر
ز بیمش نهان شد به برج سپهر
خروشان همی راند سوی حرم
همی کشته می ریخت بر روی هم
از آن رود تا نزد خرگاه شاه
بکشت از سپه چارصد رزمخواه
چو آمد به نزدیک خرگه بدید
که نیرنگ بدآنچه از وی شنید
به ناگه شنیدند اهل حرم
خروشیدن اسب شاه امم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۵ - برگشتن امام تشنه کام از فرات
دویدند یکسر برون با شتاب
گرفتند شه را عنان و رکاب
زهر سو به دامانش آویختند
سرشک از جهان بین فرو ریختند
بگفتند: شاها سرا سرورا
پناه زنی چند غم پرورا
به ما بین که جز تو نداریم کس
بلا رو به ما کرده از پیش و پس
چه شد تا زما روی برکاشتی؟
به هجران خود مبتلا داشتی؟
سوی مرگ خود چند داری شتاب؟
بود پرسش از بیکسان هم ثواب
تنت از چه شد اینچنین چاک چاک
لبت از چه خشکید با خون و خاک
نه آن زیب آغوش پیغمبر است
نه این جای بوسیدن حیدراست
بیا و به بستر بیاسا دمی
بدین زخم هایت بنه مرهمی
بیندیش یک لخت درکار ما
که جز تو کسی نیست غمخوار ما
پس از تو که آن دم نیاید به پیش
ز پیش که جوییم درمان خویش؟
از این پیش خواری نبد خوی ما
ندیده کسی خیره بر روی ما
کنون این زنی چند آشفته حال
و دیگر بسی کودک خردسال
در این دشت پر دشمن کینه بار
چه سازیم و برچیست انجام کار؟
بگفتند و شیون بیاراستند
همی مرگ خویش از خدا خواستند
ز گفتارشان رفت از شاه تاب
روان کرد بر چهره از دیده آب
فرود آمد از پشت اسب نیا
زبانش ز اندرز پرکیمیا
نشست و به نزدیک بنشاختشان
یکایک به گفتار بنواختشان
ز نیکویی صبر اندر بلا
ز افزونی رنج اهل ولا
ز پاداش نیکو که اندوخته
خداوند از بهر دلسوخته
بسی گفت آن شاه هر گونه پند
که آرامش آرد به هر دردمند
از آن پس به بدرود شان یک به یک
فرو ریخت خونابه از مردمک
سپس گفت با خواهر اشک ریز
که ای دخت زهرای حورا کنیز
به اندرز من یک زمان هوش دار
چنان گوهر آویزه ی گوش دار
چو غم آورد بر روانت نهیب
ز یزدان بخشنده می جو شکیب
پریشان مکن موی در مرگ من
مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن
که از کژی آید چنین کار زشت
ببندد به رخ راه خرم بهشت
چو من زنده باشم مباش اشکبار
که نیکو بود مردم بردبار
پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست
بگریی اگر جای بیغاره نیست
بکن گریه آنگه چو ابر بهار
بکش ناله از دل چو مرغان زار
و دیگر چو برنی سرم تاج شد
همه خرگه و خیمه تاراج شد
گر این کودکانم به صحرا همه
پراکنده گشتند از واهمه
مهل شان پراکنده و بیمناک
که پاداش بینی ز یزدان پاک
چو سازندشان بر شترها سوار
هیونان بی پوشش و بی مهار
اگر چند این قوم سنگین دل اند
ز پاداش روز جزا غافل اند
به صحرا همی از شتربان بخواه
که آهسته راند شتر را به راه
که تنشان بود پروریده به ناز
ندارند تاب ار رود تاز تاز
اگر کودکی افتد از راحله
ممان تا به جا ماند از قافله
و گر تشنه گردند از این سپاه
بسی لابه کن جرعه ای آب خواه
که در هر کجا پر زآب است دشت
برای من است این که نایاب گشت
از ایشان تنی گر بخواهد پدر
مهل تا که یابد ز مرگم خبر
پدرتان بگو هست زین العباد
پدر باشد آری جهان را عماد
همه دوستان من اخوانشان
خداوند یار و نگهبانشان
تویی مادر مهربان همه
سرت زنده باد ای شبان رمه
ز گفتار شه زینب داغدار
چو ابر بهاری بنالید زار
سپس شه ره خیمه بگرفت پیش
به دیدار فرزند بیمارخویش
بدیدش که از تاب تب کرده غش
لبانش شده نیلگون از عطش
گرفتند شه را عنان و رکاب
زهر سو به دامانش آویختند
سرشک از جهان بین فرو ریختند
بگفتند: شاها سرا سرورا
پناه زنی چند غم پرورا
به ما بین که جز تو نداریم کس
بلا رو به ما کرده از پیش و پس
چه شد تا زما روی برکاشتی؟
به هجران خود مبتلا داشتی؟
سوی مرگ خود چند داری شتاب؟
بود پرسش از بیکسان هم ثواب
تنت از چه شد اینچنین چاک چاک
لبت از چه خشکید با خون و خاک
نه آن زیب آغوش پیغمبر است
نه این جای بوسیدن حیدراست
بیا و به بستر بیاسا دمی
بدین زخم هایت بنه مرهمی
بیندیش یک لخت درکار ما
که جز تو کسی نیست غمخوار ما
پس از تو که آن دم نیاید به پیش
ز پیش که جوییم درمان خویش؟
از این پیش خواری نبد خوی ما
ندیده کسی خیره بر روی ما
کنون این زنی چند آشفته حال
و دیگر بسی کودک خردسال
در این دشت پر دشمن کینه بار
چه سازیم و برچیست انجام کار؟
بگفتند و شیون بیاراستند
همی مرگ خویش از خدا خواستند
ز گفتارشان رفت از شاه تاب
روان کرد بر چهره از دیده آب
فرود آمد از پشت اسب نیا
زبانش ز اندرز پرکیمیا
نشست و به نزدیک بنشاختشان
یکایک به گفتار بنواختشان
ز نیکویی صبر اندر بلا
ز افزونی رنج اهل ولا
ز پاداش نیکو که اندوخته
خداوند از بهر دلسوخته
بسی گفت آن شاه هر گونه پند
که آرامش آرد به هر دردمند
از آن پس به بدرود شان یک به یک
فرو ریخت خونابه از مردمک
سپس گفت با خواهر اشک ریز
که ای دخت زهرای حورا کنیز
به اندرز من یک زمان هوش دار
چنان گوهر آویزه ی گوش دار
چو غم آورد بر روانت نهیب
ز یزدان بخشنده می جو شکیب
پریشان مکن موی در مرگ من
مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن
که از کژی آید چنین کار زشت
ببندد به رخ راه خرم بهشت
چو من زنده باشم مباش اشکبار
که نیکو بود مردم بردبار
پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست
بگریی اگر جای بیغاره نیست
بکن گریه آنگه چو ابر بهار
بکش ناله از دل چو مرغان زار
و دیگر چو برنی سرم تاج شد
همه خرگه و خیمه تاراج شد
گر این کودکانم به صحرا همه
پراکنده گشتند از واهمه
مهل شان پراکنده و بیمناک
که پاداش بینی ز یزدان پاک
چو سازندشان بر شترها سوار
هیونان بی پوشش و بی مهار
اگر چند این قوم سنگین دل اند
ز پاداش روز جزا غافل اند
به صحرا همی از شتربان بخواه
که آهسته راند شتر را به راه
که تنشان بود پروریده به ناز
ندارند تاب ار رود تاز تاز
اگر کودکی افتد از راحله
ممان تا به جا ماند از قافله
و گر تشنه گردند از این سپاه
بسی لابه کن جرعه ای آب خواه
که در هر کجا پر زآب است دشت
برای من است این که نایاب گشت
از ایشان تنی گر بخواهد پدر
مهل تا که یابد ز مرگم خبر
پدرتان بگو هست زین العباد
پدر باشد آری جهان را عماد
همه دوستان من اخوانشان
خداوند یار و نگهبانشان
تویی مادر مهربان همه
سرت زنده باد ای شبان رمه
ز گفتار شه زینب داغدار
چو ابر بهاری بنالید زار
سپس شه ره خیمه بگرفت پیش
به دیدار فرزند بیمارخویش
بدیدش که از تاب تب کرده غش
لبانش شده نیلگون از عطش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۶ - تشریف فرمایی امام به خیمه ی فرزند
بیامد به بالین او کرد جای
به زانو گرفت آن سر عرش سای
ز بیننده مانند بارنده میغ
ببارید اشک و بگفت ای دریغ
که از تیشه ی کین و بیداد مرگ
نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
یکی پور مانده مرا ناتوان
به گرد اندرش مویه گر بانوان
نهد سر به پایش زن بی کسی
زند چنگ بردامنش نورسی
یکی گوید ای شاه بیمار من
چه شد آنکه بد مونس و یار من؟
یکی گوید ای مهربان چون پدر
چرا سایه بگرفت بابم ز سر؟
چه پاسخ دهد آن دم این ناتوان
بدان خردسالان و آن بانوان
ز مژگان فرخنده اشک پدر
بپاشید بر روی فرخ پسر
به خویش آمد و دید باشد سرش
به زانوی مرغی پر از خون پرش
عقابی نشسته به بالین او
از آغوش کرده نهالین او
بگفتا: ای مرغ طوبی مقام
بگو از کجایی و داری چه نام؟
همای بهشتی تو یا باز عرش؟
که کردی به تیمار من رای فرش
بدو گفت سیمرغ قاف سپهر
( فروزنده ی ماه و ناهید و مهر)
که ای پور بیمار مینو سرشت
بهشت آفرینم نه مرغ بهشت
هما نیستم لیک رسته ز بر
پر و بالم از ناوک چار پر
پدر را چو بشناخت دانست کان
زبس تیر گشته چو پرنده گان
فرو ماند از حال وی در شگفت
بدان زخم ها مویه اندر گرفت
بگفتا: که ای داور دین پناه
میان شما وین بداختر سپاه
چه بگذشت از آتشی یا نبرد؟
شهنشه بفرمود با او به درد
که شد اهرمن چیره بر جانشان
فراموش شد نام یزدانشان
زما و از ایشان بسی خون بریخت
همه رشته ی آتشی برگسیخت
بگفتا: کجایند یاران تو؟
همان با وفا جان نثاران تو؟
کجا رفت ماه بنی هاشمت؟
چه شد عون و عبدالله و قاسمت؟
برادرم شهزاده اکبر کجاست؟
مگر دلش دیدار ما را نخواست؟
شهش گفت: کای زاده ی پاکرای
به غیر از من و تو به پرده سرای
زآل علی (ع) نیست مردی که او
تواند به میدان شود رزم جو
همه کشته گشتند وگاه من است
که جان باختن رسم و راه من است
ببینی دم دیگر اندر سنان
سرم را به دست بداختر سنان
کنون آمدم تا کنم همچو خویش
تو را و بگیرم ره رزم پیش
سپارم به دستت جهان را زمام
که هستی پس از من به گیتی امام
در راز پنهان به رویش گشاد
بدو داد هر آنچه بایست داد
به گنج ولایتش گنجور کرد
سپس رخ بدان شاه رنجور کرد
که بی سر شوم چون زتیغ سپاه
زنم تخت در ایزدی بارگاه
تو باید براین بی پدر کودکان
پدر باشی و غمخور و مهربان
نمانی که گردند پامال غم
برآری همه کامشان بیش و کم
پرستاری این زنان با تو باد
که یکدم نبودند از چرخ شاد
چو پیچان شوند از بد روزگار
به گفتار نیکوشان شاد دار
پرستار تو نیز در این سفر
بود خواهرم زینب خونجگر
چو رفتی سوی مرز یثرب ز شام
زمن گوی با دوستان این پیام
که ای شیعیان تا بود روزگار
بنوشید چون آب شیرین گوار
لب تشنه ام را به یاد آورید
لب خود پر از سر باد آورید
و یا چون نیوشید بیرون زداد
کسی کشته شد یا به غربت افتاد
بمویید برحال ناشاد من
که مردم غریبانه دور از وطن
ببودید ای کاش درکربلا
در این روز پر محنت و پر بلا
نگه می نمودید سویم که چون
بدی خواهشم در بر قوم دون
که بخشندم آبی به طفل صغیر
جوابی ندادند جز زخم تیر
به زانو گرفت آن سر عرش سای
ز بیننده مانند بارنده میغ
ببارید اشک و بگفت ای دریغ
که از تیشه ی کین و بیداد مرگ
نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
یکی پور مانده مرا ناتوان
به گرد اندرش مویه گر بانوان
نهد سر به پایش زن بی کسی
زند چنگ بردامنش نورسی
یکی گوید ای شاه بیمار من
چه شد آنکه بد مونس و یار من؟
یکی گوید ای مهربان چون پدر
چرا سایه بگرفت بابم ز سر؟
چه پاسخ دهد آن دم این ناتوان
بدان خردسالان و آن بانوان
ز مژگان فرخنده اشک پدر
بپاشید بر روی فرخ پسر
به خویش آمد و دید باشد سرش
به زانوی مرغی پر از خون پرش
عقابی نشسته به بالین او
از آغوش کرده نهالین او
بگفتا: ای مرغ طوبی مقام
بگو از کجایی و داری چه نام؟
همای بهشتی تو یا باز عرش؟
که کردی به تیمار من رای فرش
بدو گفت سیمرغ قاف سپهر
( فروزنده ی ماه و ناهید و مهر)
که ای پور بیمار مینو سرشت
بهشت آفرینم نه مرغ بهشت
هما نیستم لیک رسته ز بر
پر و بالم از ناوک چار پر
پدر را چو بشناخت دانست کان
زبس تیر گشته چو پرنده گان
فرو ماند از حال وی در شگفت
بدان زخم ها مویه اندر گرفت
بگفتا: که ای داور دین پناه
میان شما وین بداختر سپاه
چه بگذشت از آتشی یا نبرد؟
شهنشه بفرمود با او به درد
که شد اهرمن چیره بر جانشان
فراموش شد نام یزدانشان
زما و از ایشان بسی خون بریخت
همه رشته ی آتشی برگسیخت
بگفتا: کجایند یاران تو؟
همان با وفا جان نثاران تو؟
کجا رفت ماه بنی هاشمت؟
چه شد عون و عبدالله و قاسمت؟
برادرم شهزاده اکبر کجاست؟
مگر دلش دیدار ما را نخواست؟
شهش گفت: کای زاده ی پاکرای
به غیر از من و تو به پرده سرای
زآل علی (ع) نیست مردی که او
تواند به میدان شود رزم جو
همه کشته گشتند وگاه من است
که جان باختن رسم و راه من است
ببینی دم دیگر اندر سنان
سرم را به دست بداختر سنان
کنون آمدم تا کنم همچو خویش
تو را و بگیرم ره رزم پیش
سپارم به دستت جهان را زمام
که هستی پس از من به گیتی امام
در راز پنهان به رویش گشاد
بدو داد هر آنچه بایست داد
به گنج ولایتش گنجور کرد
سپس رخ بدان شاه رنجور کرد
که بی سر شوم چون زتیغ سپاه
زنم تخت در ایزدی بارگاه
تو باید براین بی پدر کودکان
پدر باشی و غمخور و مهربان
نمانی که گردند پامال غم
برآری همه کامشان بیش و کم
پرستاری این زنان با تو باد
که یکدم نبودند از چرخ شاد
چو پیچان شوند از بد روزگار
به گفتار نیکوشان شاد دار
پرستار تو نیز در این سفر
بود خواهرم زینب خونجگر
چو رفتی سوی مرز یثرب ز شام
زمن گوی با دوستان این پیام
که ای شیعیان تا بود روزگار
بنوشید چون آب شیرین گوار
لب تشنه ام را به یاد آورید
لب خود پر از سر باد آورید
و یا چون نیوشید بیرون زداد
کسی کشته شد یا به غربت افتاد
بمویید برحال ناشاد من
که مردم غریبانه دور از وطن
ببودید ای کاش درکربلا
در این روز پر محنت و پر بلا
نگه می نمودید سویم که چون
بدی خواهشم در بر قوم دون
که بخشندم آبی به طفل صغیر
جوابی ندادند جز زخم تیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۷ - بی تابی شهربانو در خدمت امام و تسلی دادن حضرت او را
بیامد در آن لحظه با اشک وآه
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۸ - حمله ی پنجم خسرو بی سپاه برآن مردم روسیاه
نشست از بر باره ی تیز گرد
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۹ - داستان آمدن درویش بلخی به خدمت پادشاه
چو درویش از خویشتن رسته ای
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۰ - در اندرز یار دیرین خویش میرزا علی دوست کرمانشاهانی متخلص به سالک گوید
زخلق جهان رشته بگسیخته
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۱ - تیر زدن ابوالحنوق بیدادگر
یکی پیک پیکان اجل سوی او
دوانید کای شه نوانی مجو
دل آرام را چشم بر راه توست
همه کار وصلش به دلخواه توست
بدان تیر از ترکش بوالحنوق
که بد رسته تخمش ز آب فسوق
بیامد نشست آن سه شاخ اژدها
به جایی کزو مهر جستی بها
ز پیشانی پاک شه سیل خون
روان گشت بر روی خورشید گون
شهنشه چو آن تیر بیرون کشید
همه ریش و رخسار در خون کشید
برآورد سر گفت: ای کردگار
تو می بینی این مردم زشت کار
که از راه تو روی برکاشتند
چه ها بر من از بد روا داشتند
مر این ناکسان را پراکنده ساز
بن و بیخشان از زمین کنده ساز
به شمشیر از ایشان برآور دمار
ک یکتن نماند برو از شمار
میامرزشان هرگز ای دادگر
روانشان همه سوی دوزخ ببر
پس آنگه برآورد آوا بلند
به لشگر چنین گفت آن ارجمند
که ای بدگهر قوم شیطانپرست
به خون خداوند خود برده دست
چه بد پاس فرمان حق داشتید
چه زود از رهش روی برکاشتید
به اولاد پیغمبر خویشتن
چنین بد نکرد از امم هیچ تن
پیمبر چنین کار فرمودتان
و یا این ره ابلیس بنمودتان؟
پس از کشتن من ز روی جفا
برآنم که از امت مصطفی (ص)
بر یزید خون ها به ناحق بسی
ندارید پروا ز قتل کسی
از این تیغ و نیزه برافراختن
به آزار من اسب کین تاختن
گمانتان که من می شوم پست و خوار
به یزدان که این نیست انجام کار
شما راست خواری شما را بدی
که گشتید دور از ره ایزدی
چو من گشته گردم به راه خدا
سر پاکم از پیکر آید جدا
مرا تختگاه خدایی دهند
به سر افسر کبریایی نهند
دو گیتی ز یزدان شود زان من
بهشت و جهنم به فرمان من
برم دوستان را به خرم بهشت
به دوزخ برم دشمن بد کنشت
مر این داده سر جان نثاران من
هم اندر بهشتند یاران من
چو مرغان قدسی همه پر زنان
بپرند در باغ های جنان
کشد از شما کیفر اینجا خدای
روانتان بسوزد به دیگر سرای
حصین نمیر سکونی چو دیو
برآورد سوی شهنشه غریو
بگفتا: که ای زاده ی فاطمه (س)
به دل ها چه افکنی واهمه؟
ز یزدان کدام است پاداش ما
اگر کشته گردی ز پر خاش ما؟
شهنشه بدو گفت: کای بدگهر
خداتان دهد کینه با یکدگر
که گردید کشته به شمشیر خویش
همه راه دوزخ بگیرید پیش
بمانید پس جاودان در عذاب
بسوزید در آتش پر زتاب
چو این گفته شد داور راستین
به رزم سپه بر شکست آستین
علم گشت بر دست او ذوالفقار
چنان کاسمان جست ازو زینهار
دوانید کای شه نوانی مجو
دل آرام را چشم بر راه توست
همه کار وصلش به دلخواه توست
بدان تیر از ترکش بوالحنوق
که بد رسته تخمش ز آب فسوق
بیامد نشست آن سه شاخ اژدها
به جایی کزو مهر جستی بها
ز پیشانی پاک شه سیل خون
روان گشت بر روی خورشید گون
شهنشه چو آن تیر بیرون کشید
همه ریش و رخسار در خون کشید
برآورد سر گفت: ای کردگار
تو می بینی این مردم زشت کار
که از راه تو روی برکاشتند
چه ها بر من از بد روا داشتند
مر این ناکسان را پراکنده ساز
بن و بیخشان از زمین کنده ساز
به شمشیر از ایشان برآور دمار
ک یکتن نماند برو از شمار
میامرزشان هرگز ای دادگر
روانشان همه سوی دوزخ ببر
پس آنگه برآورد آوا بلند
به لشگر چنین گفت آن ارجمند
که ای بدگهر قوم شیطانپرست
به خون خداوند خود برده دست
چه بد پاس فرمان حق داشتید
چه زود از رهش روی برکاشتید
به اولاد پیغمبر خویشتن
چنین بد نکرد از امم هیچ تن
پیمبر چنین کار فرمودتان
و یا این ره ابلیس بنمودتان؟
پس از کشتن من ز روی جفا
برآنم که از امت مصطفی (ص)
بر یزید خون ها به ناحق بسی
ندارید پروا ز قتل کسی
از این تیغ و نیزه برافراختن
به آزار من اسب کین تاختن
گمانتان که من می شوم پست و خوار
به یزدان که این نیست انجام کار
شما راست خواری شما را بدی
که گشتید دور از ره ایزدی
چو من گشته گردم به راه خدا
سر پاکم از پیکر آید جدا
مرا تختگاه خدایی دهند
به سر افسر کبریایی نهند
دو گیتی ز یزدان شود زان من
بهشت و جهنم به فرمان من
برم دوستان را به خرم بهشت
به دوزخ برم دشمن بد کنشت
مر این داده سر جان نثاران من
هم اندر بهشتند یاران من
چو مرغان قدسی همه پر زنان
بپرند در باغ های جنان
کشد از شما کیفر اینجا خدای
روانتان بسوزد به دیگر سرای
حصین نمیر سکونی چو دیو
برآورد سوی شهنشه غریو
بگفتا: که ای زاده ی فاطمه (س)
به دل ها چه افکنی واهمه؟
ز یزدان کدام است پاداش ما
اگر کشته گردی ز پر خاش ما؟
شهنشه بدو گفت: کای بدگهر
خداتان دهد کینه با یکدگر
که گردید کشته به شمشیر خویش
همه راه دوزخ بگیرید پیش
بمانید پس جاودان در عذاب
بسوزید در آتش پر زتاب
چو این گفته شد داور راستین
به رزم سپه بر شکست آستین
علم گشت بر دست او ذوالفقار
چنان کاسمان جست ازو زینهار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۲ - حمله ی ششم شاه دین بر سپاه مشرکین
یکی نقطه شد میمنه و میسره
ز شمشیر شه گرد آن دایره
سواری که آن تیغ بر وی رسید
دگر چهره ی زندگانی ندید
شد از باد گردان رزم آزمای
فراموش، پیکار شیر خدای
ز شوق شهادت چنان گشته مست
که افکند یکباره اسپر ز دست
بر نیزه و ناوک چار پر
سر و سینه دادی به جای سپر
ز شمشیر و تیر سپاه پلید
فزون بر تنش زخم کاری رسید
کس از خلق زخم تن شهریار
نداند که چند آمد اندر شمار
ولیکن گروهی ز اهل سخن
نبشتند در نامه ی خویشتن
که زخم تن آن امام امم
هزاری دو بوده است پنجاه، کم
زپیشانی شه بدی تا به ناف
پر از زخم پیکان خارا شکاف
برو سینه اش داشتی زخم، بس
که در جنگ پشتش نمی دید کس
پس از حمله فرزند شیر خدای
دمی خواست کآسوده ماند به جای
یکی سنگدل خصم سنگی زدست
بیفکند و پیشانی شه شکست
روان گشت خون بر رخ پاک او
بشد پرده بر چشم نمناک او
برآورد دامان پیراهنش
که خون بسترد از رخ روشنش
سپیدی زنافش پدیدار گشت
بتابید نورش در آن پهندشت
به ناگه شد از شست شومی برون
خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون
بیامد دمان تیر آن روسپی
بزد بوسه بر بوسه گاه نبی
چو بنشست آن تیر شه را به ناف
به جای خدا اندر آمد شکاف
گذشت از بر قلب و از پشت سر
بر آورد آن ناوک چار پر
شهنشه رخ از اشک درخون کشید
ز پشت خود آن تیر بیرون کشید
بگفتا: به نام خدای جهان
به آیین پیغمبر مهربان
شدم کشته در راه یزدن خویش
گرفتنم ره بنگه قرب پیش
چو دانستی آن خون پاک اربه خاک
بریزد، شود مردمانش هلاک
همی پرنمودی از آن خون دو دست
فشاندیش بر سوی بالا زپست
یکی قطره از آن نیامد فرود
همانا شفق سرخی از وی ربود
پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک
بیندود بر چهره ی تابناک
همی گفت: خواهم چنین سرخ روی
شوم پیش یزدان خود رازگوی
از آن زخم کاری تن شهریار
بشد سست در کوشش کارزار
چو آگاه شد دشمن تیره بخت
ز هر سو بدو حمله آورد سخت
زدندش به پیکر همی تیغ و تیر
برآمد به گردون غو دار و گیر
شهنشه بدان ناتوانی ز زین
بیفکند بس جنگجو بر زمین
به ناگه بجست از کمین همچو تیر
ددی، نام او مالک ابن یسیر
یکی تیغ زد بر سر شهریار
کزان گشت شق القمر آشکار
فرو ریخت خون بر برو جوشنش
چو شام به غم گشت روشن تنش
شهنشه بدو گفت: ای نابکار
ببردی چه بدبخت تیغی به کار
بدین دست از آب و نان جهان
نگردد اگر کامرانت دهان
شنیدم ز نفرین آن شهریار
بیفتاد دست بداختر زکار
بخشکیدی اندر سموم تموز
ندیدی در آن جنبشی هیچ روز
به کانون و تشرین همی ریخت خون
چنین بود تا شد به دوزخ درون
از آن پس شهنشه ز رزم سپاه
عنان را بتابید زی خیمه گاه
که زخم سرش را ببندد همی
ببیند رخ بیکسان را دمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
بر آورد آوا زخشکیده نای
زنان را همه بر زبان برد نام
ز من گفت بادا شما را سلام
ز شمشیر شه گرد آن دایره
سواری که آن تیغ بر وی رسید
دگر چهره ی زندگانی ندید
شد از باد گردان رزم آزمای
فراموش، پیکار شیر خدای
ز شوق شهادت چنان گشته مست
که افکند یکباره اسپر ز دست
بر نیزه و ناوک چار پر
سر و سینه دادی به جای سپر
ز شمشیر و تیر سپاه پلید
فزون بر تنش زخم کاری رسید
کس از خلق زخم تن شهریار
نداند که چند آمد اندر شمار
ولیکن گروهی ز اهل سخن
نبشتند در نامه ی خویشتن
که زخم تن آن امام امم
هزاری دو بوده است پنجاه، کم
زپیشانی شه بدی تا به ناف
پر از زخم پیکان خارا شکاف
برو سینه اش داشتی زخم، بس
که در جنگ پشتش نمی دید کس
پس از حمله فرزند شیر خدای
دمی خواست کآسوده ماند به جای
یکی سنگدل خصم سنگی زدست
بیفکند و پیشانی شه شکست
روان گشت خون بر رخ پاک او
بشد پرده بر چشم نمناک او
برآورد دامان پیراهنش
که خون بسترد از رخ روشنش
سپیدی زنافش پدیدار گشت
بتابید نورش در آن پهندشت
به ناگه شد از شست شومی برون
خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون
بیامد دمان تیر آن روسپی
بزد بوسه بر بوسه گاه نبی
چو بنشست آن تیر شه را به ناف
به جای خدا اندر آمد شکاف
گذشت از بر قلب و از پشت سر
بر آورد آن ناوک چار پر
شهنشه رخ از اشک درخون کشید
ز پشت خود آن تیر بیرون کشید
بگفتا: به نام خدای جهان
به آیین پیغمبر مهربان
شدم کشته در راه یزدن خویش
گرفتنم ره بنگه قرب پیش
چو دانستی آن خون پاک اربه خاک
بریزد، شود مردمانش هلاک
همی پرنمودی از آن خون دو دست
فشاندیش بر سوی بالا زپست
یکی قطره از آن نیامد فرود
همانا شفق سرخی از وی ربود
پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک
بیندود بر چهره ی تابناک
همی گفت: خواهم چنین سرخ روی
شوم پیش یزدان خود رازگوی
از آن زخم کاری تن شهریار
بشد سست در کوشش کارزار
چو آگاه شد دشمن تیره بخت
ز هر سو بدو حمله آورد سخت
زدندش به پیکر همی تیغ و تیر
برآمد به گردون غو دار و گیر
شهنشه بدان ناتوانی ز زین
بیفکند بس جنگجو بر زمین
به ناگه بجست از کمین همچو تیر
ددی، نام او مالک ابن یسیر
یکی تیغ زد بر سر شهریار
کزان گشت شق القمر آشکار
فرو ریخت خون بر برو جوشنش
چو شام به غم گشت روشن تنش
شهنشه بدو گفت: ای نابکار
ببردی چه بدبخت تیغی به کار
بدین دست از آب و نان جهان
نگردد اگر کامرانت دهان
شنیدم ز نفرین آن شهریار
بیفتاد دست بداختر زکار
بخشکیدی اندر سموم تموز
ندیدی در آن جنبشی هیچ روز
به کانون و تشرین همی ریخت خون
چنین بود تا شد به دوزخ درون
از آن پس شهنشه ز رزم سپاه
عنان را بتابید زی خیمه گاه
که زخم سرش را ببندد همی
ببیند رخ بیکسان را دمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
بر آورد آوا زخشکیده نای
زنان را همه بر زبان برد نام
ز من گفت بادا شما را سلام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۳ - به خیمه رفتن شاه تشنه جگر برای بستن زخم سر
دم واپسین من آمد فراز
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۴ - شهادت شاهزاده ی والا گهر عبدالله بن حسن علیه السلام
به ناگه خروشی ز خرگاه خاست
یک ویله از بانوان گشت راست
برادر پسر بود شه را یکی
گرانمایه فرخنده فرکودکی
بهشت و بهارش دو تن بنده بود
مه و آفتابش پرستنده بود
درآن دم ز فرخنده عم یاد کرد
نمود از حرم رخ به دشت نبرد
حسن (ع) باب و عبدالهش (ع) نام برد
حسین علی (ع) را دل آرام بود
هنوزش زه، ده بیش نگذشته سال
چو جد و پدر بود در فر و فال
ز دنبال او فاطمی بانوان
زبهر نگهداری او دوان
ز یکسوی عشقش کشیدی زمام
ز سوی دگر بانگ و افغان مام
شهنشه چو آن بانگ و افغان شنید
نگه کرد آن کشمکش را بدید
بزد نعره کای خواهر خون جگر
مرا او را بگیر و به خرگاه بر
مهل تا بدین سو شتاب آورد
اجل چشم او را به خواب آورد
که این دیوساران چو درنده گرگ
نبخشند بر ما ز خرد و بزرگ
گرفتش سر بانوان آستین
که باز آردش از ره دشت کین
بدو گفت شهزاده کای نیکبخت
به جان آفریننده سوگند، سخت
که از دیدن عم نام آورم
نتابم عنان گر بیفتد سرم
همی خواست بانو به گفتار گرم
سوی خیمه باز آردش نرم نرم
به ناگاه شهزاده ی راستین
رها کرد از چنگ او آستین
چو باز به پرواز شد
به نزدیک عم سرافراز شد
برادر پدر را چو زان گونه دید
بزد دست و از غم گریبان درید
شهش گفت: کای جان چرا آمدی؟
سپر پیش تیر بلا آمدی
مرانک به سوگ تو باید گریست
که این، دشت مرگ است، بازیچه نیست
بدو گفت: عشق تو شاها چنین
مرا می کشاند به میدان کین
به خواهر تو گویی نگه داردم
ولی در نهان، عشق نگذاردم
مرا نیز قربانی خویش گیر
چون یاران جان داده از پیش گیر
شهش خم شد و برگرفت از زمین
نهادش چو گلدسته در پیش زین
ببوسید روی و ببوید موی
بدو گشت پور حسن (ع) راز گوی
چو دید ابحر کعب، شه را چنان
گرفتار آن طفل شیرین زبان
به گرمی بدو کرد نزدیک راه
که تیغی زند بر سر ترک شاه
چو این دید شهزاده فریاد کرد
بگفتا: که هان! ای بد نهاد نه مرد
تو خواهی زنی تیغ بر عم من؟
بر آرد خدا جانت از تیره تن
برآشفت ابحر ز گفتار او
پر از چین چو دیو دژم کرد، رو
سوی تارک شه بیفکند تیغ
سپر کرد شهزاده دست و، دریغ
یکی دست آن ماه در راه دوست
بیاویخت از تیغ دشمن به پوست
بپیچید شهزاده بر خود ز درد
در آغوش شه ناله بنیاد کرد
خروشید کای عم نگه کن ببین
که دستم بیفتاد از تیغ کین
شهنشاه بگریست بر حال او
کشیدش به بر، تنگ و بوسید رو
بگفتش: که جانا شکیب آر پیش
که ایدون روی پیش پاکان خویش
در این بود فرزند شاه نجف
که آمد دمان حرمله پیش صف
خدنگی بر آورد زهر آبدار
که از کوه خارا نمودی گذار
به چرخ اندرش بست و بگشاد شست
گلوگاه شهزاده از وی بخست
از آن تیر جان پیش جانان سپرد
تو ای چرخ شرمی از آن دستبرد
بکشتی چنان کودک شاه را
که مانست در چرخ دین ماه را
شه از مرگ او اندر آمد به خشم
دو رخ را بشویید از آب چشم
بر کشته گانش نهاد و به جنگ
برآهیخت از درد دل تیغ چنگ
به جولان درآمد اگر اسب شاه
ز ماهی پر از ویله شد تا به ماه
شد از تیغ یک زخم آن شهریار
زمین پر دو نیمه ستور و سوار
یک ویله از بانوان گشت راست
برادر پسر بود شه را یکی
گرانمایه فرخنده فرکودکی
بهشت و بهارش دو تن بنده بود
مه و آفتابش پرستنده بود
درآن دم ز فرخنده عم یاد کرد
نمود از حرم رخ به دشت نبرد
حسن (ع) باب و عبدالهش (ع) نام برد
حسین علی (ع) را دل آرام بود
هنوزش زه، ده بیش نگذشته سال
چو جد و پدر بود در فر و فال
ز دنبال او فاطمی بانوان
زبهر نگهداری او دوان
ز یکسوی عشقش کشیدی زمام
ز سوی دگر بانگ و افغان مام
شهنشه چو آن بانگ و افغان شنید
نگه کرد آن کشمکش را بدید
بزد نعره کای خواهر خون جگر
مرا او را بگیر و به خرگاه بر
مهل تا بدین سو شتاب آورد
اجل چشم او را به خواب آورد
که این دیوساران چو درنده گرگ
نبخشند بر ما ز خرد و بزرگ
گرفتش سر بانوان آستین
که باز آردش از ره دشت کین
بدو گفت شهزاده کای نیکبخت
به جان آفریننده سوگند، سخت
که از دیدن عم نام آورم
نتابم عنان گر بیفتد سرم
همی خواست بانو به گفتار گرم
سوی خیمه باز آردش نرم نرم
به ناگاه شهزاده ی راستین
رها کرد از چنگ او آستین
چو باز به پرواز شد
به نزدیک عم سرافراز شد
برادر پدر را چو زان گونه دید
بزد دست و از غم گریبان درید
شهش گفت: کای جان چرا آمدی؟
سپر پیش تیر بلا آمدی
مرانک به سوگ تو باید گریست
که این، دشت مرگ است، بازیچه نیست
بدو گفت: عشق تو شاها چنین
مرا می کشاند به میدان کین
به خواهر تو گویی نگه داردم
ولی در نهان، عشق نگذاردم
مرا نیز قربانی خویش گیر
چون یاران جان داده از پیش گیر
شهش خم شد و برگرفت از زمین
نهادش چو گلدسته در پیش زین
ببوسید روی و ببوید موی
بدو گشت پور حسن (ع) راز گوی
چو دید ابحر کعب، شه را چنان
گرفتار آن طفل شیرین زبان
به گرمی بدو کرد نزدیک راه
که تیغی زند بر سر ترک شاه
چو این دید شهزاده فریاد کرد
بگفتا: که هان! ای بد نهاد نه مرد
تو خواهی زنی تیغ بر عم من؟
بر آرد خدا جانت از تیره تن
برآشفت ابحر ز گفتار او
پر از چین چو دیو دژم کرد، رو
سوی تارک شه بیفکند تیغ
سپر کرد شهزاده دست و، دریغ
یکی دست آن ماه در راه دوست
بیاویخت از تیغ دشمن به پوست
بپیچید شهزاده بر خود ز درد
در آغوش شه ناله بنیاد کرد
خروشید کای عم نگه کن ببین
که دستم بیفتاد از تیغ کین
شهنشاه بگریست بر حال او
کشیدش به بر، تنگ و بوسید رو
بگفتش: که جانا شکیب آر پیش
که ایدون روی پیش پاکان خویش
در این بود فرزند شاه نجف
که آمد دمان حرمله پیش صف
خدنگی بر آورد زهر آبدار
که از کوه خارا نمودی گذار
به چرخ اندرش بست و بگشاد شست
گلوگاه شهزاده از وی بخست
از آن تیر جان پیش جانان سپرد
تو ای چرخ شرمی از آن دستبرد
بکشتی چنان کودک شاه را
که مانست در چرخ دین ماه را
شه از مرگ او اندر آمد به خشم
دو رخ را بشویید از آب چشم
بر کشته گانش نهاد و به جنگ
برآهیخت از درد دل تیغ چنگ
به جولان درآمد اگر اسب شاه
ز ماهی پر از ویله شد تا به ماه
شد از تیغ یک زخم آن شهریار
زمین پر دو نیمه ستور و سوار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۵ - حمله ی هفتم شاه مظلومان
ره پویه بر بارگی بسته شد
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۶ - هجوم لشگر مشرکین بر سر سلطان دین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین
نهاد آن گهی دست بر روی دست
نگه را به یال تکاور ببست
چو از شاه، شمر پلید این پدید
ز شادی دل تیره اش بردمید
بگفت: ای سپه کارما شد به کام
که تیغ علی (ع) رفت اندر نیام
بتازید ایدون به قتلش همه
میارید بر دل دگر واهمه
به هر سو بدو تیغ و خنجر نهید
به زودی از این درد سر وارهید
سپاه بد اختر زگفتار او
زهر سو بدان شه نهادند رو
گرازان چو دیدند بازوی شیر
به زنجیر گشتند بر وی دلیر
به تیر و به شمشیر وگرز گران
به زوبین و سنگ و به تیغ و سنان
زدندش بر آن پیکر نازنین
ز خونش بشد لعل، خاک زمین
رسول خدا، ایستاده ز دور
همی مویه گر بود بر حال پور
همه آفرینش پر از ویله بود
همی کرد خیرالنساء رود رود
ملایک کشیده به نظاره صف
روان جبرییل امین هر طرف
همه خیره مانده در آن داوری
کسی را نبد یاری یاوری
زکوفی سپه صالح ابن وهب
بیامد دمان برده دندان به لب
بزد نیزه ای بر تهیگاه شاه
که از جان پاکش بر آورد آه
از آن تیر یکباره شد بی توان
به سوی زمین گشت از، زین، نوان
چو آگاه شد ذوالجناح رسول (ص)
که دارد شهنشاه رای نزول
به نرمی دو دست از دو پا برگشاد
شکم را به پشت زمین بر نهاد
شهنشاه از زین به پهلوی راست
بیفتاد و بانگ از سواران بخاست
تو گفتی بیفتاد عرش برین
نه عرش برین بلکه عرش آفرین
بلرزید بر خویش ارکان خاک
پر ازدود شد از سماتا سماک
به خاک اندر آمد بلند آفتاب
به بازوی یزدان در افتاد تاب
ز پایه سپهر برین اوفتاد
زبن کاخ ستوار دین اوفتاد
زهم رشته ی کاف و نون برگسیخت
به فرق جهان خاک ذلت بریخت
زدردش چو بنهاد پهلو به خاک
جگر بند شیر خدا گشت چاک
شهنشاه چون بر زمین کرد جای
بر او جلوه گر گشت یکتا خدای
ز خاک زمین فر معراج دید
همه آنچه می جست آمد پدید
به شکرانه بنهاد برخاک، روی
زبانش بدانگونه تسبیح گوی
پس از پوزش جلوه ی دادگر
غریبانه بنهد سر بر سپر
به دست اندرش قبضه ی ذوالفقار
دو چشمش سوی خیمه ها رهسپار
که بیند از آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آید به سر
همی گفت آهسته در زیر لب
که ای چرخ روزت برآید چو شب
به آل علی (ع) این همه کینه چیست؟
که از تو شب و روز ایشان یکی است
نگه را به یال تکاور ببست
چو از شاه، شمر پلید این پدید
ز شادی دل تیره اش بردمید
بگفت: ای سپه کارما شد به کام
که تیغ علی (ع) رفت اندر نیام
بتازید ایدون به قتلش همه
میارید بر دل دگر واهمه
به هر سو بدو تیغ و خنجر نهید
به زودی از این درد سر وارهید
سپاه بد اختر زگفتار او
زهر سو بدان شه نهادند رو
گرازان چو دیدند بازوی شیر
به زنجیر گشتند بر وی دلیر
به تیر و به شمشیر وگرز گران
به زوبین و سنگ و به تیغ و سنان
زدندش بر آن پیکر نازنین
ز خونش بشد لعل، خاک زمین
رسول خدا، ایستاده ز دور
همی مویه گر بود بر حال پور
همه آفرینش پر از ویله بود
همی کرد خیرالنساء رود رود
ملایک کشیده به نظاره صف
روان جبرییل امین هر طرف
همه خیره مانده در آن داوری
کسی را نبد یاری یاوری
زکوفی سپه صالح ابن وهب
بیامد دمان برده دندان به لب
بزد نیزه ای بر تهیگاه شاه
که از جان پاکش بر آورد آه
از آن تیر یکباره شد بی توان
به سوی زمین گشت از، زین، نوان
چو آگاه شد ذوالجناح رسول (ص)
که دارد شهنشاه رای نزول
به نرمی دو دست از دو پا برگشاد
شکم را به پشت زمین بر نهاد
شهنشاه از زین به پهلوی راست
بیفتاد و بانگ از سواران بخاست
تو گفتی بیفتاد عرش برین
نه عرش برین بلکه عرش آفرین
بلرزید بر خویش ارکان خاک
پر ازدود شد از سماتا سماک
به خاک اندر آمد بلند آفتاب
به بازوی یزدان در افتاد تاب
ز پایه سپهر برین اوفتاد
زبن کاخ ستوار دین اوفتاد
زهم رشته ی کاف و نون برگسیخت
به فرق جهان خاک ذلت بریخت
زدردش چو بنهاد پهلو به خاک
جگر بند شیر خدا گشت چاک
شهنشاه چون بر زمین کرد جای
بر او جلوه گر گشت یکتا خدای
ز خاک زمین فر معراج دید
همه آنچه می جست آمد پدید
به شکرانه بنهاد برخاک، روی
زبانش بدانگونه تسبیح گوی
پس از پوزش جلوه ی دادگر
غریبانه بنهد سر بر سپر
به دست اندرش قبضه ی ذوالفقار
دو چشمش سوی خیمه ها رهسپار
که بیند از آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آید به سر
همی گفت آهسته در زیر لب
که ای چرخ روزت برآید چو شب
به آل علی (ع) این همه کینه چیست؟
که از تو شب و روز ایشان یکی است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۷ - زبان حال امام مظلوم با خویش و مناجات با حضرت پروردگار
نهشتی نشانی ز مردانشان
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۸ - نوحه گری ملایک برامام مظلوم
بگفتند: کای داور دادرس
که فریاد رس نیست غیر از تو کس
تویی آنکه گیری جزا را تو سخت
همی بینی این مردم تیره بخت
چه سازند با پور پیغمبرت
کجا رفت آن سختی کیفرت؟
از این سخت تر ظلم و بیداد نیست
تو دانی مکافات این کار چیست؟
به فرخ سروشان عرش برین
ندا آمد از سوی جان آفرین
که بر ذروه ی عرش من بنگرید
ببینید آن را که بایست دید
بدیدند درعرش کز سوی راست
یکی شاه در پیش یزدان به پاست
نماز آورد در بر کردگار
پدید از رخش نور پروردگار
بفرمود یزدان که این تاجور
بود قائم آل خیرالبشر (ص)
به شمشیر این شاه کاستاده است
ز بهر بدان کیفر آماده است
نمودم من از قتل یحیای پاک
گروهی کشن از یهودیان هلاک
هم ایدون به خون گرامی حسین (ع)
به شمشیر این خسرو عالمین
ز نسل امیه بر آرم دمار
از ایشان کشم هفت بیور هزار
سروشان چو از راز آگه شدند
ثنا خوان آن دادگر شه شدند
وز آنسوی بر خاک افتاد شاه
ز آهش شدی روی اختر سیاه
روان گشت برخاک، خون تنش
چو فواره از حلقه ی جوشنش
که فریاد رس نیست غیر از تو کس
تویی آنکه گیری جزا را تو سخت
همی بینی این مردم تیره بخت
چه سازند با پور پیغمبرت
کجا رفت آن سختی کیفرت؟
از این سخت تر ظلم و بیداد نیست
تو دانی مکافات این کار چیست؟
به فرخ سروشان عرش برین
ندا آمد از سوی جان آفرین
که بر ذروه ی عرش من بنگرید
ببینید آن را که بایست دید
بدیدند درعرش کز سوی راست
یکی شاه در پیش یزدان به پاست
نماز آورد در بر کردگار
پدید از رخش نور پروردگار
بفرمود یزدان که این تاجور
بود قائم آل خیرالبشر (ص)
به شمشیر این شاه کاستاده است
ز بهر بدان کیفر آماده است
نمودم من از قتل یحیای پاک
گروهی کشن از یهودیان هلاک
هم ایدون به خون گرامی حسین (ع)
به شمشیر این خسرو عالمین
ز نسل امیه بر آرم دمار
از ایشان کشم هفت بیور هزار
سروشان چو از راز آگه شدند
ثنا خوان آن دادگر شه شدند
وز آنسوی بر خاک افتاد شاه
ز آهش شدی روی اختر سیاه
روان گشت برخاک، خون تنش
چو فواره از حلقه ی جوشنش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۰ - آمدن ذوالجناح به بالین امام و سپردن آن حضرت سلاح امامت را بدو
تنی دید مانند لاله ستان
پر از غنچه ی ناوک جانستان
ز خونش به هر سو روان جویبار
زمین بلا را شده آبیار
چو نیکو خداوند خود را شناخت
به گردون سهیلی زغم برفراخت
فرو ریختش از دو بیننده اشک
تو گفتی که بر روی بسته دو مشک
به زاری ببویید پا تا سرش
به دندان همی تیر کند از برش
همی کوفت برخاک سم، دم به دم
همی یال در پیش او کرد خم
که شاها چه خسبی به زین بر نشین
بزن تیغ بر تارک اهل کین
چو بیند تو را خفته بد خواه تو
نهد رو به تاراج خرگاه تو
شهنشاه بگریست بر حال او
بسی سود کف بر سر و یال او
بگفت: ای براق شهادت مرا
سبک تک سمند سعادت مرا
تمام آمد از یاری ات کار عشق
به منزل رسانیدی ام بار عشق
مرا نیست دیگر به زینت نشست
فلک راه پیکار بر من ببست
پس از من تن آسای به گیتی بپای
نیارد کسی بر رکاب تو پای
مگر آنکه آرد تو را زیر زین
در آخر زمان شهسواری گزین
که آن شهسوار از نژاد من است
چو من بابد اندیش دین دشمن است
به پشت تو گیتی گشایی کند
به دین خلق را راهنمایی کند
به تیغ کج آرد سوی راستی
بود هر کجا کژی وکاستی
چو آید پدیدار روز شمار
شوم من دگر باره برتو سوار
تویی شاه اسبان خرم بهشت
منم شاه شاهان مینو سرشت
چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر
دگر آن شرر بار تیغ دو سر
دگر هیکلی کش به بر یادگار
بد از باب و پیغمبر تاجدار
هم ساز و برگ ولایت که داشت
به قرپوش زین تکاور گذاشت
برآن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که از آن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که آن رخت و آن آلت کارزار
بماند بر زادگان یادگار
بفرمود باباره، بگشای پر
چو مرغان و این رخت باید به بر
بدانسو که گویمت بشتاب هین
به زیر تو اندر نوردد زمین
به یک گردش چشم، پروردگار
رساند تو را پیش یک مرغزار
به جایی ز گیتی که چشم کسی
ببینندش ار باز جوید بسی
مراین رخت و این آلت کارزار
ز قرپوس برگیر و آنجا گذار
که ایزد نگهداردش بهر آن
که با تیغ حیدر گشاید جهان
چو باز آمدی اندرین سرزمین
مرا کشتی بینی به شمشیر کین
بیالا به خونم بر و یال را
چو گلزار کن چهره ی آل را
گسسته عنان و نگونسار زین
برو سوی آن بانوان حزین
بگو: کشته شد شهریار شما
سیه شد چو شب روزگار شما
چو احمد زتیغش به سر تاج عشق
شد از کوهه ی من به معراج عشق
برفت او ابر رفرف اشتیاق
من از وی به جا مانده همچو براق
بسازید از بهر رنجی دراز
که آمد زمان اسیری فراز
سرآمد جهان بر نگهبانشان
غم آمد به مهمانی خوانشان
بدین میهمان همزبانی کنید
چنان کش سزد میزبانی کنید
که این تازه مهمان زخوان شما
نخواهد شدن تا قیامت جدا
به هر برزن و شهره یار شماست
یکی هدیه از شهریار شماست
سخن کوته آن اسب پوینده تفت
به پای خداوند سر سود و رفت
چو رفت او شهنشاه بیهوش شد
ز گفتار، لب بست و خاموش شد
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او
پر از غنچه ی ناوک جانستان
ز خونش به هر سو روان جویبار
زمین بلا را شده آبیار
چو نیکو خداوند خود را شناخت
به گردون سهیلی زغم برفراخت
فرو ریختش از دو بیننده اشک
تو گفتی که بر روی بسته دو مشک
به زاری ببویید پا تا سرش
به دندان همی تیر کند از برش
همی کوفت برخاک سم، دم به دم
همی یال در پیش او کرد خم
که شاها چه خسبی به زین بر نشین
بزن تیغ بر تارک اهل کین
چو بیند تو را خفته بد خواه تو
نهد رو به تاراج خرگاه تو
شهنشاه بگریست بر حال او
بسی سود کف بر سر و یال او
بگفت: ای براق شهادت مرا
سبک تک سمند سعادت مرا
تمام آمد از یاری ات کار عشق
به منزل رسانیدی ام بار عشق
مرا نیست دیگر به زینت نشست
فلک راه پیکار بر من ببست
پس از من تن آسای به گیتی بپای
نیارد کسی بر رکاب تو پای
مگر آنکه آرد تو را زیر زین
در آخر زمان شهسواری گزین
که آن شهسوار از نژاد من است
چو من بابد اندیش دین دشمن است
به پشت تو گیتی گشایی کند
به دین خلق را راهنمایی کند
به تیغ کج آرد سوی راستی
بود هر کجا کژی وکاستی
چو آید پدیدار روز شمار
شوم من دگر باره برتو سوار
تویی شاه اسبان خرم بهشت
منم شاه شاهان مینو سرشت
چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر
دگر آن شرر بار تیغ دو سر
دگر هیکلی کش به بر یادگار
بد از باب و پیغمبر تاجدار
هم ساز و برگ ولایت که داشت
به قرپوش زین تکاور گذاشت
برآن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که از آن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که آن رخت و آن آلت کارزار
بماند بر زادگان یادگار
بفرمود باباره، بگشای پر
چو مرغان و این رخت باید به بر
بدانسو که گویمت بشتاب هین
به زیر تو اندر نوردد زمین
به یک گردش چشم، پروردگار
رساند تو را پیش یک مرغزار
به جایی ز گیتی که چشم کسی
ببینندش ار باز جوید بسی
مراین رخت و این آلت کارزار
ز قرپوس برگیر و آنجا گذار
که ایزد نگهداردش بهر آن
که با تیغ حیدر گشاید جهان
چو باز آمدی اندرین سرزمین
مرا کشتی بینی به شمشیر کین
بیالا به خونم بر و یال را
چو گلزار کن چهره ی آل را
گسسته عنان و نگونسار زین
برو سوی آن بانوان حزین
بگو: کشته شد شهریار شما
سیه شد چو شب روزگار شما
چو احمد زتیغش به سر تاج عشق
شد از کوهه ی من به معراج عشق
برفت او ابر رفرف اشتیاق
من از وی به جا مانده همچو براق
بسازید از بهر رنجی دراز
که آمد زمان اسیری فراز
سرآمد جهان بر نگهبانشان
غم آمد به مهمانی خوانشان
بدین میهمان همزبانی کنید
چنان کش سزد میزبانی کنید
که این تازه مهمان زخوان شما
نخواهد شدن تا قیامت جدا
به هر برزن و شهره یار شماست
یکی هدیه از شهریار شماست
سخن کوته آن اسب پوینده تفت
به پای خداوند سر سود و رفت
چو رفت او شهنشاه بیهوش شد
ز گفتار، لب بست و خاموش شد
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او