عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم
کای همایون تو سنت در حمله چون کحل و عرار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده در تهنیت نوروز
هژیر و نغز و خوش ای باد نوبهار بوز
که دیرگاه براه تو مانده دختر رز
پرند سبز بگلبن بپوش تا ما نیز
ز یادگار خزان برکنیم جامه خز
بیا که رایت کیخسرو بهار رسید
گذشت نوبت افراسیاب و گرسیوز
بشد سپاه زمستان ز جیش فروردین
چنانکه باز نگردد چو قارظان عنز
اگر نه شاعر فحل است عندلیب چرا
گهی به تعمیه خواند سرود و گه به لغز
وگرنه راوی اشعار شد تذرو چرا
نشید اعشی خواند همی ببحر رجز
هما ببارد مشک تتار و نافه چین
شجر بپوشد هندی حریر و رومی بز
ز فرط لطف تو گوئی نوشته بر رخ باغ
ز فضل میر جهاندار نکته موجز
بلند مرتبه میری که عهد او ستوار
بزرگوار وزیری که وعد او منجز
چنو نیارد توقیع نامه بن یحیی
چنو نتاند تلفیق چامه بن معتز
بنانش مرغی شیرین زبان و شکر نوش
سنانش ماری ضیغم شکار و ثعبان گز
یکی ز دشنه چنگیز برکشد چنگال
یکی ز دوده پرویز آورد پروز
سحر شنیدم گیتی سرود با یکتن
ز حاسدان در این خدایگان اعز
حجاب شکرش کشتی گمان زشت مبر
حساب فضلش کردی خیال خام مپز
کسی نیارد اندود آفتاب بگل
کسی نتابد پیمود ماهتاب بگز
خدایگانا بر عکس این حدیث شریف
که من طمع هوذل و من قنع هوعز
طمع بفضل تو عز است و ترک آن ذلت
و دوح فضلک فی روضة الندی یهتز
ولی من ایچ نخواهم ز حضرت تو جز آنک
جهان محیطی باشد تو اندر او مرکز
ستاره هم بتو سازد مطاوعت هم بر
زمانه هم بتو جوید مفاخرت هم از
بر نصایح تو پند نامه لقمان
بود چه پیش نبی لوح ابجد و هوز
گل مصفا از روی چون بهار ببوی
می گوارا از لعل چون عقیق بمز
مخالف تو بزندان غم چو بوتیمار
عدوت میرد همچون به پیله دودالقز
برات پردگیان معاندان ترا
نوشته اند بزخم عمود بن القز
که دیرگاه براه تو مانده دختر رز
پرند سبز بگلبن بپوش تا ما نیز
ز یادگار خزان برکنیم جامه خز
بیا که رایت کیخسرو بهار رسید
گذشت نوبت افراسیاب و گرسیوز
بشد سپاه زمستان ز جیش فروردین
چنانکه باز نگردد چو قارظان عنز
اگر نه شاعر فحل است عندلیب چرا
گهی به تعمیه خواند سرود و گه به لغز
وگرنه راوی اشعار شد تذرو چرا
نشید اعشی خواند همی ببحر رجز
هما ببارد مشک تتار و نافه چین
شجر بپوشد هندی حریر و رومی بز
ز فرط لطف تو گوئی نوشته بر رخ باغ
ز فضل میر جهاندار نکته موجز
بلند مرتبه میری که عهد او ستوار
بزرگوار وزیری که وعد او منجز
چنو نیارد توقیع نامه بن یحیی
چنو نتاند تلفیق چامه بن معتز
بنانش مرغی شیرین زبان و شکر نوش
سنانش ماری ضیغم شکار و ثعبان گز
یکی ز دشنه چنگیز برکشد چنگال
یکی ز دوده پرویز آورد پروز
سحر شنیدم گیتی سرود با یکتن
ز حاسدان در این خدایگان اعز
حجاب شکرش کشتی گمان زشت مبر
حساب فضلش کردی خیال خام مپز
کسی نیارد اندود آفتاب بگل
کسی نتابد پیمود ماهتاب بگز
خدایگانا بر عکس این حدیث شریف
که من طمع هوذل و من قنع هوعز
طمع بفضل تو عز است و ترک آن ذلت
و دوح فضلک فی روضة الندی یهتز
ولی من ایچ نخواهم ز حضرت تو جز آنک
جهان محیطی باشد تو اندر او مرکز
ستاره هم بتو سازد مطاوعت هم بر
زمانه هم بتو جوید مفاخرت هم از
بر نصایح تو پند نامه لقمان
بود چه پیش نبی لوح ابجد و هوز
گل مصفا از روی چون بهار ببوی
می گوارا از لعل چون عقیق بمز
مخالف تو بزندان غم چو بوتیمار
عدوت میرد همچون به پیله دودالقز
برات پردگیان معاندان ترا
نوشته اند بزخم عمود بن القز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۷
در صف بستان نسیم گشت مهندس
شمع برافروخت از شکوفه بمجلس
راغ پر از نافه شد ز طره سنبل
باغ پر از فتنه شد ز دیده نرگس
آن چو نگاری فکنده طره مفتول
وین چو غزالی گشوده دیده ناعس
در صف بستان نبشت لاله «نعمان »
«منذر» دی را صحیفه «متلمس »
شاخ سمن کز لباس شد «متجرد»
«مآء سمآء» بر تنش کشیده ملابس
مهر ازان پس که شد بدلو چو «یوسف »
در شکم حوت جا گرفت چو یونس
در حمل اکنون ز روی شوق بگسترد
مسند شاهنشهی بصفه مجلس
سهم دی از ناوک سنان بهاران
همچو کمان گشت و رسم سرما دارس
گوئی سهم بن برده بود و فدا شد
از دم تیغ کژ سنان مخیس
جنگ دی و فروردین نیافته کفشیر
گرچه همیبافت حرب غبری و داحس
باغ دگر باره شد چو خواجه منعم
زان پس کز غارت خزان بد مفلس
آمده آن ارغوان بسان مریضی
گشته گرفتار درد و علت نقرس
بر زبر شاخ گر به بید چو بر بام
شیخان پیچیده بر بخویش طیالس
برگ سمن چون قرآن و کبک مفسر
لاله کتاب آمد و هزار مدرس
گل چو یکی راکب است و گلبن مرکوب
باد فرس وارو ابر آمده فارس
صحرا بهتر شد از جمال عوانی
بستان خوشتر شد از حجال عرائس
بلبل شیدا ببوستان متذکر
لاله لالا ز دوستان متجسس
مرغ دگر باره شد بباغ تو گوئی
باز شد اندر سکندریه مقوقس
باغ منزه شد از نزول حوادث
چون دل فرزانه از هجوم هوا جس
گوئی امروز نوبتی است که در خاک
زاده شهی کو بچرخ حافظ و حارس
حضرت مهدی همی بزاد ز هادی
حی العالم هیم دمید ز نرجس
چارده ماهی بصبح پانزدهم زاد
تا ببرد تیرگی ز لیله دامس
آخر ایام بیض گشت هویدا
ما حی «درع » و «ظلم » چراغ حنادس
حضرت صاحب زمان که در بر گاهش
گردن ناکس همیشه بادا ناکس
غوث الاعظم که از مهابت سهمش
سهم حوادث همی شود منقوس
نوبت یاری دوست قاسط باسط
درگه تدمیر خصم اشوس عابس
خواهی دیدن پی رواج شرایع
خواهی دید پس از بنای مدارس
کسر نواقیس کرد و نفی رهابین
هدم نواویس کرد و رسم کنایس
خصم خدا را خصیم باشد و قاصم
اهل هدا را انیس گردد و مونس
پاک کند ار سراج حق خط شبهت
دور کند از درون خلق و ساوس
می نگذارد درون مرتع گیتی
گرگ بجلد غنم شود متلبس
می نهلد در طریق شرع بمانند
این همه مردم مخالف و متشاکس
کارد شاخ عطا به باغ و بصحرا
برد بیخ خطا ز رطب و ز یابس
سازد آرامگاه اول و ثانی
در صف تابوت نرد سابع و سادس
ای تو در ناب و مردمان همه خاشاک
ای تو زر سرخ و جمله پادشهان مس
کوی تو را من حریم یزدان دانم
نه صف بیت الحرام و بیت المقدس
بن حجر ار شبهه در حیات تو سازد
نی عجب از آن پلید ای شه کیس
شبهه مر او را باصل خویش همی شد
گفته او با نژاد اوست مقایس
نور خدا کی رسد بدیده اعمی
هر که نه مؤمن کجا شود متفرس
همچو نبی انشقاق بدر نتاند
گرچه بصورت شبیه وی شده کابس
شاها سلطان ما مظفردین شه
جامه شرع ترا بتن شده لابس
نصرت و یاری کنش که دارد بر پای
پایه قصری که جد تواست مؤسس
برکند از بیخ خانواده اعیاص
تیره کند آب دودمان عنابس
با دم تیغ برنده سازد ترویج
دین عرب را درون خطه فارس
بحث معانی همی کند به مجامع
نشر فضائل همی کند به مجالس
این شه والا اگرچه گشته بگیتی
بر زبر تخت پادشاهی جالس
خاک ره پاک خمسه النجباء شد
ویژه که باشد غلام خسرو خامس
شمع برافروخت از شکوفه بمجلس
راغ پر از نافه شد ز طره سنبل
باغ پر از فتنه شد ز دیده نرگس
آن چو نگاری فکنده طره مفتول
وین چو غزالی گشوده دیده ناعس
در صف بستان نبشت لاله «نعمان »
«منذر» دی را صحیفه «متلمس »
شاخ سمن کز لباس شد «متجرد»
«مآء سمآء» بر تنش کشیده ملابس
مهر ازان پس که شد بدلو چو «یوسف »
در شکم حوت جا گرفت چو یونس
در حمل اکنون ز روی شوق بگسترد
مسند شاهنشهی بصفه مجلس
سهم دی از ناوک سنان بهاران
همچو کمان گشت و رسم سرما دارس
گوئی سهم بن برده بود و فدا شد
از دم تیغ کژ سنان مخیس
جنگ دی و فروردین نیافته کفشیر
گرچه همیبافت حرب غبری و داحس
باغ دگر باره شد چو خواجه منعم
زان پس کز غارت خزان بد مفلس
آمده آن ارغوان بسان مریضی
گشته گرفتار درد و علت نقرس
بر زبر شاخ گر به بید چو بر بام
شیخان پیچیده بر بخویش طیالس
برگ سمن چون قرآن و کبک مفسر
لاله کتاب آمد و هزار مدرس
گل چو یکی راکب است و گلبن مرکوب
باد فرس وارو ابر آمده فارس
صحرا بهتر شد از جمال عوانی
بستان خوشتر شد از حجال عرائس
بلبل شیدا ببوستان متذکر
لاله لالا ز دوستان متجسس
مرغ دگر باره شد بباغ تو گوئی
باز شد اندر سکندریه مقوقس
باغ منزه شد از نزول حوادث
چون دل فرزانه از هجوم هوا جس
گوئی امروز نوبتی است که در خاک
زاده شهی کو بچرخ حافظ و حارس
حضرت مهدی همی بزاد ز هادی
حی العالم هیم دمید ز نرجس
چارده ماهی بصبح پانزدهم زاد
تا ببرد تیرگی ز لیله دامس
آخر ایام بیض گشت هویدا
ما حی «درع » و «ظلم » چراغ حنادس
حضرت صاحب زمان که در بر گاهش
گردن ناکس همیشه بادا ناکس
غوث الاعظم که از مهابت سهمش
سهم حوادث همی شود منقوس
نوبت یاری دوست قاسط باسط
درگه تدمیر خصم اشوس عابس
خواهی دیدن پی رواج شرایع
خواهی دید پس از بنای مدارس
کسر نواقیس کرد و نفی رهابین
هدم نواویس کرد و رسم کنایس
خصم خدا را خصیم باشد و قاصم
اهل هدا را انیس گردد و مونس
پاک کند ار سراج حق خط شبهت
دور کند از درون خلق و ساوس
می نگذارد درون مرتع گیتی
گرگ بجلد غنم شود متلبس
می نهلد در طریق شرع بمانند
این همه مردم مخالف و متشاکس
کارد شاخ عطا به باغ و بصحرا
برد بیخ خطا ز رطب و ز یابس
سازد آرامگاه اول و ثانی
در صف تابوت نرد سابع و سادس
ای تو در ناب و مردمان همه خاشاک
ای تو زر سرخ و جمله پادشهان مس
کوی تو را من حریم یزدان دانم
نه صف بیت الحرام و بیت المقدس
بن حجر ار شبهه در حیات تو سازد
نی عجب از آن پلید ای شه کیس
شبهه مر او را باصل خویش همی شد
گفته او با نژاد اوست مقایس
نور خدا کی رسد بدیده اعمی
هر که نه مؤمن کجا شود متفرس
همچو نبی انشقاق بدر نتاند
گرچه بصورت شبیه وی شده کابس
شاها سلطان ما مظفردین شه
جامه شرع ترا بتن شده لابس
نصرت و یاری کنش که دارد بر پای
پایه قصری که جد تواست مؤسس
برکند از بیخ خانواده اعیاص
تیره کند آب دودمان عنابس
با دم تیغ برنده سازد ترویج
دین عرب را درون خطه فارس
بحث معانی همی کند به مجامع
نشر فضائل همی کند به مجالس
این شه والا اگرچه گشته بگیتی
بر زبر تخت پادشاهی جالس
خاک ره پاک خمسه النجباء شد
ویژه که باشد غلام خسرو خامس
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۲
در کاروان نواخت درای آهنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۵
مرا بخانه درون کودکی بسن دو سال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - چکامه
از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
باز بگشود صبا دست ستم
زد سر زلف ریاحین برهم
ابر زد در صف بستان خیمه
سرو افراشته بگردون پرچم
سرو ماننده تیری شده راست
بید مجنون چو کمانی شده خم
باغ خوشبوی تر از روضه خلد
راغ دلجوی تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئی
رسته از خون سیاوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پی دفع نظر نامحرم
صاد والقرآن با طاسین میم
قاف والقرآن با نون و قلم
بید با باد سحرگه شب و روز
عشقبازیها دارند بهم
باد چون عنتره ابن الشداد
بید ماننده ام الهیثم
خار در دامن گل پنداری
ام خالد شد و مروان حکم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پای صنم
برق را باشد روی عذرا
رعد را باشد خوی اخزم
ابر پنداری مستسقی شد
پای تا سرش همی کرده ورم
باد مانند پزشگان بدرد
پرده ثرب و صفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بیرون کشد از زیر شکم
شاخ نو رسته و آن شاخ کهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسی که یکی زلف برند
وآندگر زلف پریشان و بخم
آن شقایق را سرخست قبای
لیک تاریک و سیاهست شکم
گوئی اندر دل لعلین قدحی
دست نقاش زد از مشک رقم
باغ را رنگ و رخی ماویه سان
ابر را دست و دلی چون حاتم
همچو خوی بر رخ ترکان بهار
از هوا ریزد بر گل شبنم
در دل لاله یکی تیر چنان
چشم روئین تن و تیر رستم
حرم و رکن و صفاو مروه
حجر و حجر و منی و زمزم
ما نمی جوئیم ای شیخ نژند
ما نمیخواهیم ای پیر دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقی چون قمر و روی صنم
اندرین عالم اگر دست دهد
نفروشم بهزاران عالم
این از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه بیش و چه کم
تا بسرسبزی دستور اجل
تا به اقبال امیر اعظم
باده روشن و گلگون گیریم
با رخی فرخ و جانی خرم
داور فضل و هنر میر نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حی العالم
رخ زیبایش خورشید وجود
کف والایش دریای کرم
این بطغیان شداید صابر
آن بطوفان هزاهز محکم
تنش مجموعه آیات و کلم
دلش گنجینه آیات و حکم
رحمتش چیست سحابی وابل
غضبش چیست قضائی مبرم
ای قضا کرده بداندیش تولا
ای بامر تو فلک گفته نعم
کاه با مهرت از کوهی بیش
کوه با قهرت از کاهی کم
شهر تبریز همانست که بود
منبع فتنه و طغیان و ستم
روز در کوچه و بازار کسی
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها یکسره بنگاه خطر
کوچه ها یکسسره دریای نقم
دیوها بودی در کسوت حور
گرگها بودی در جلد غنم
عصمت خلق از ایشان برباد
شادی مردم از ایشان ماتم
همه را دعوی حلوائی بود
نو ز ناگشته عنبشان حصرم
روزگاری نگذشته است که تو
اندرین ملک نهادی مقدم
نوش در ساغر دیوان شده نیش
شهد در کاسه دونان شده سم
لب استیزه ز بیمت شده لال
گوش ظلم است ز بانگ تو اصم
اژدها خوار حسام کج تو
طعمه سازد دل شیران اجم
ضیغم رایت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضیغم
دیو عاجز شده گوئی دارد
دست والای تو انگشتر جم
یا در انگشت همایون تو شد
خاتم مهر وصی خاتم
آن علی ابن ابی طالب راد
که بود ختم رسل را بن عم
مالک عرصه امکان و حدوث
خسرو کشور ایجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تیغ تیزش لسعی موسی کف
لب لعلش خضری عیسی دم
لب شیرینش سپهدار وجود
تیغ رنگینش قلا ورز عدم
ای باخلاص تومقبول نماز
ای ز میلاد تو مسجود حرم
هم توئی کوی نبی را محرم
هم توئی راز خدا را محرم
صدر والای مهین میر نظام
خواجه راد و امیر اعظم
کاسر خصم تو شد تا که بود
رایت نصبش بر فتح تو ضم
ای بهین مرتبه دستور اجل
وی مهین پایه خداوند نعم
بسکه دوشیزه طبعم بسرای
ماند فرتوت شد و کوژ و دژم
روح من عود سرودی همچون
دخت ذوالاصبع یعنی اثرم
این زمان از دم روح القدسی
یعنی از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مدیح تو شده است
همچو بر نطفه عیسی مریم
زد سر زلف ریاحین برهم
ابر زد در صف بستان خیمه
سرو افراشته بگردون پرچم
سرو ماننده تیری شده راست
بید مجنون چو کمانی شده خم
باغ خوشبوی تر از روضه خلد
راغ دلجوی تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئی
رسته از خون سیاوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پی دفع نظر نامحرم
صاد والقرآن با طاسین میم
قاف والقرآن با نون و قلم
بید با باد سحرگه شب و روز
عشقبازیها دارند بهم
باد چون عنتره ابن الشداد
بید ماننده ام الهیثم
خار در دامن گل پنداری
ام خالد شد و مروان حکم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پای صنم
برق را باشد روی عذرا
رعد را باشد خوی اخزم
ابر پنداری مستسقی شد
پای تا سرش همی کرده ورم
باد مانند پزشگان بدرد
پرده ثرب و صفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بیرون کشد از زیر شکم
شاخ نو رسته و آن شاخ کهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسی که یکی زلف برند
وآندگر زلف پریشان و بخم
آن شقایق را سرخست قبای
لیک تاریک و سیاهست شکم
گوئی اندر دل لعلین قدحی
دست نقاش زد از مشک رقم
باغ را رنگ و رخی ماویه سان
ابر را دست و دلی چون حاتم
همچو خوی بر رخ ترکان بهار
از هوا ریزد بر گل شبنم
در دل لاله یکی تیر چنان
چشم روئین تن و تیر رستم
حرم و رکن و صفاو مروه
حجر و حجر و منی و زمزم
ما نمی جوئیم ای شیخ نژند
ما نمیخواهیم ای پیر دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقی چون قمر و روی صنم
اندرین عالم اگر دست دهد
نفروشم بهزاران عالم
این از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه بیش و چه کم
تا بسرسبزی دستور اجل
تا به اقبال امیر اعظم
باده روشن و گلگون گیریم
با رخی فرخ و جانی خرم
داور فضل و هنر میر نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حی العالم
رخ زیبایش خورشید وجود
کف والایش دریای کرم
این بطغیان شداید صابر
آن بطوفان هزاهز محکم
تنش مجموعه آیات و کلم
دلش گنجینه آیات و حکم
رحمتش چیست سحابی وابل
غضبش چیست قضائی مبرم
ای قضا کرده بداندیش تولا
ای بامر تو فلک گفته نعم
کاه با مهرت از کوهی بیش
کوه با قهرت از کاهی کم
شهر تبریز همانست که بود
منبع فتنه و طغیان و ستم
روز در کوچه و بازار کسی
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها یکسره بنگاه خطر
کوچه ها یکسسره دریای نقم
دیوها بودی در کسوت حور
گرگها بودی در جلد غنم
عصمت خلق از ایشان برباد
شادی مردم از ایشان ماتم
همه را دعوی حلوائی بود
نو ز ناگشته عنبشان حصرم
روزگاری نگذشته است که تو
اندرین ملک نهادی مقدم
نوش در ساغر دیوان شده نیش
شهد در کاسه دونان شده سم
لب استیزه ز بیمت شده لال
گوش ظلم است ز بانگ تو اصم
اژدها خوار حسام کج تو
طعمه سازد دل شیران اجم
ضیغم رایت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضیغم
دیو عاجز شده گوئی دارد
دست والای تو انگشتر جم
یا در انگشت همایون تو شد
خاتم مهر وصی خاتم
آن علی ابن ابی طالب راد
که بود ختم رسل را بن عم
مالک عرصه امکان و حدوث
خسرو کشور ایجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تیغ تیزش لسعی موسی کف
لب لعلش خضری عیسی دم
لب شیرینش سپهدار وجود
تیغ رنگینش قلا ورز عدم
ای باخلاص تومقبول نماز
ای ز میلاد تو مسجود حرم
هم توئی کوی نبی را محرم
هم توئی راز خدا را محرم
صدر والای مهین میر نظام
خواجه راد و امیر اعظم
کاسر خصم تو شد تا که بود
رایت نصبش بر فتح تو ضم
ای بهین مرتبه دستور اجل
وی مهین پایه خداوند نعم
بسکه دوشیزه طبعم بسرای
ماند فرتوت شد و کوژ و دژم
روح من عود سرودی همچون
دخت ذوالاصبع یعنی اثرم
این زمان از دم روح القدسی
یعنی از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مدیح تو شده است
همچو بر نطفه عیسی مریم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
به چراگاه چو در شد سپه انجم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
برآمد بامدادان مهر روشن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
بگشود باغبان در فردوس در چمن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۳
رات جارتی فودی من الشیب ضاحکا
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۵
بزغت شمس الخدود من سموات القدود
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب