عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در حکایت مجنون و اسرار او فرماید
یکی پرسید از مجنون یکی روز
که ای اندر بلای عشق پیروز
وصال دوست داری بی بهانه
چرا مجنون شدی اینت بهانه
چو لیلی در زمانت رخ نماید
دم از آئینهات کلّی رباید
ترا لیلی چو دیدارست حاصل
چرا هر لحظه میگردی تو عاقل
ترا لیلی حقیقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوی تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه لیلی
همی آهنگ دارد با تو میلی
ترا لیلی حقیقت دوستدارست
ولی جان و دلت ناپایدارست
چو لیلی را به بینی شادمان باش
دمی با او حقیقت رایگان باش
چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی
فتاده اندر این غم چون چرائی
چو لیلی دیدهای گشته مجنون
مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون
چو روی دوست دیدی گرد واصل
چو مقصودست بیشک جمله حاصل
وصالت هست اینجا دیدن یار
حجاب بیخودی از پیش بردار
جوابش داد آن مجنون پرغم
که لیلی را همی بینم دمادم
جمالم مینماید دمبدم دوست
مرا این صبر اینجا دیدن اوست
دمی پیدا همی آید چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مینماید در دل و جان
ولی دیگر شود از چشم پنهان
چو بینم روی او هشیار گردم
ز جسم و جان خود بیزار گردم
چو بینم روی او باشم بگردون
حقیقت من از او هر لحظه مجنون
دمی بیدار باشم در رخ یار
حقیقت گوش دارم پاسخ یار
بگوید با من و من گوش دارم
اگرچه عقل هم مدهوش دارم
بگوید راز خود با من چنان دوست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود لیلی یگانه
که من مجنون نبینم در میانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من یکی در خلوت راز
که من مجنون نبینم آن زمان باز
همه لیلی شود دیدار مجنون
حقیقت نقطه و پرگار مجنون
همه لیلی شود مجنون نماند
درونم در یکی بیرون نماند
همه لیلی شوم آن لحظه در دوست
برون آیم بیکباره من از پوست
همه لیلی شوم در جزو و در کل
مرا گوید که هان مجنون من قل
منم لیلی و مجنون باز مانده
بمن اینجایگه این راز مانده
منم لیلی و مجنون گشته فانی
نموده مر ورا راز نهانی
منم لیلی منم مجنون در اسرار
بشد لیلی و مجنون ناپدیدار
دلا لیلی صفت مجنون نظر کن
از این معنی نهادت را خبر کن
همه ذرّات تو مجنون صفاتند
فتاده در پی لیلیّ ذاتند
همه مجنون شده ذرّات اینجا
کنند از عشق لیلی جمله غوغا
چو لیلی با همه اندر میانست
ابا عشّاق در شرح و بیانست
چو لیلی مینماید خویش مجنون
نیارم گفت این سرّ تا بود چون
ولیکن عشق میگوید که هان گوی
وصال لیلی از شرح و بیان گوی
چو لیلی با همه بنموده پاسخ
حقیقت مینماید با همه رخ
رخ لیلی مگر منصور دیداست
که با او گفت اناالحق زو شنیدست
یقین منصور لیلی بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر میکرد لیلی در میان دید
حقیقت خویش در شور وفغان دید
نبد منصور بُد دیدار لیلی
که با او داشت اندر عشق میلی
حقیقت راز پیش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور از حقیقت بود دلدار
نمودِ خویش را میدید بردار
کجا لیلی کجا مجنون چه منصور
حقیقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن لیلی و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقیقت ذات منصورست جانت
به پیوسته یقین با جان جانت
انالحق میزند در صورت تو
خطابی میکند مر صورت تو
اناالحق میزند گر گشته بیخود
ز من فارغ شده در نیک و در بد
ز من فارغ شدی من با توام هان
منم جان و منم جانان یقین دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اینجا زیان و سود بنگر
ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ
مگر در گور خواهی گشت بالغ
هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند
یقین میدان که هم فردا نبیند
هر آنکو رویش اینجا دید جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اینجا او یقینی
فتاده کافری در عین کینی
چنان کین و حسد در تست موجود
که همچون آتشی و میرود دود
چنان کین و حسد با تست دائم
که غرّانی تو چون گرگ بهائم
چنان کین و حسد پیوسته با تو
که دل یکباره جان بگسسته با تو
تو در این کبر ماندستی چو نمرود
زیان خویش میدانی یقین سود
تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون
نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون
تو در کبر وحسد هستی چو شیطان
که ذرّات جهان کردی پریشان
در این کبر و منی ناگه بمیری
که بیشک در کف ایشان اسیری
در این کبر و منی بیشک بمانی
ره از گم کردکی جائی ندانی
حسد قوّت گرفتست اندر این دل
از آن افتادهٔ در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هیچ در اینجا تو منگر
مشو غافل که دنیا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپایدارست
مشو غافل که دنیا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنیا هیچ آمد
چو فرموکی سراپا پیچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمینست
بآخر جایگه زیر زمین است
مشو غافل دمی بیدار خود باش
همیشه در پی اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بیشکی اندر تن تست
مشو غافل که دنیا رخ نمودست
ز پنداری زیانت جمله سودست
مشو غافل اجل را یاد میدار
اگر مرد رهی میباش بیدار
مشو غافل وصال دوست دریاب
در آخر سوی جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اینجاست
حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست
مشو غافل دم از مردان دین زن
دم خود از نمود اوّلین زن
مشو غافل اگر تو مرد راهی
گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی
مشو غافل که کردم یادگاری
چسود آخر چو اینجا نیست باری
که من با او حقیقت وصل گویم
نمود عشق من از اصل جویم
تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون
نمیدانی که آخر خود بود چون
تو اینجا اصل یاری در حقیقت
حقیقت اصل و نوعی در شریعت
دم از عین حقیقت زن که ذاتی
نموده روی از فعل صفاتی
تو اصل جوهر ذاتی که بودی
ولیک اینجایگه جسمی نمودی
نمودت از چه بُد دانی که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود
عطار نیشابوری : دفتر دوم
هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید
تو بیچون آمدی این راز بشنو
یقین انجام با آغاز بشنو
تو بیچون آمدی اندر نمودار
ز ذات خویش اینجاگه پدیدار
تو بیچون آمدی در عرش اعظم
از آن دم بیشکی در سوی آن دم
تو بیچون آمدی در عرش اینجا
نمودی روی خود در فرش اینجا
تو بیچون آمدی در لوح بیشک
قلم بنوشته اینجاگه تو از یک
تو بیچون آمدی در عین جنّت
رسیدی این زمان در سرّ قربت
تو بیچون آمدی از شمس تابان
شدی اینجایگه چون شمس تابان
تو بیچون آمدی از مه بماهی
چگویم دوست در چشمم چو ماهی
تو بیچون آمدی از مشتری باز
در ایجا باز دیدی بیشکی راز
تو بیچون آمدی از زهره موجود
همه بود تو است و بود تو بود
تو بیچون آمدی در عین انجم
ز نور خویش کردی جملگی گم
تو بیچون آمدی در دید آتش
ترا آتش شده اینجایگه خوش
تو بیچون آمدی در مخزن باد
یقین مر باد از تو گشت آباد
تو بیچون آمدی آب روانه
شدی اندر همه چیزی روانه
تو بیچون آمدی در حقهٔ خاک
از آن پیداست در تو جمله افلاک
تو بیچون آمدی در معدن کان
حقیقت لؤلؤ و درّاست و مرجان
وصال کعبهٔ تو یافت منصور
از آن شد در همه آفاق مشهور
وصال کعبه میجویند عشاق
توئی کعبه یقین در عین آفاق
درون کعبهٔ دل رخ نمودی
عجایب این چنین پاسخ نمودی
مروّج کردهٔ مر کعبهٔ دل
گشادستی در اینجا راز مشکل
بتو روشن شدست این کعبه اینجا
درون کعبه را کردی مصفا
وصال کعبهٔ تو هر که یابد
بجز تو کعبه دیگر مینیابد
تمامت کعبه است ای راز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
تو بر خود عاشقی معشوق هستی
وگر هم کافری بُت میپرستی
تو برخود عاشقی ای گمشده تو
حقیقت قطره و قلزم شده تو
وصالم مینمائی دم به دم باز
وجود خویشتن سوی عدم باز
چنان شو همچو اوّل در نمودار
که بودی در تمامت ناپدیدار
چنان شو همچو اوّل در فنا تو
که بودی ذات در عین لقا تو
چنان شو همچو اوّل در عیان لا
که الّا اللّه بودی در همه جا
چنان شو همچو اوّل در همه دید
مگرد این بار اندر گرد تقلید
چنان شو در همه یکتا نموده
که می خود گفته باشی یا شنوده
چنان شو همچو اوّل در همه گم
که عالم قطره بُد تو عین قلزم
چنان شو همچو اوّل راز دیده
که بودی این همه خود باز دیده
چنان شو در یکی چون اولین تو
که بودی در نمودار پسین تو
صفاتت محو کن تا کلی شوی ذات
اگرچه خود یکی دیدی در آیات
صفاتت محو کن کل بیچه و چون
حقیقت محو شو در هفت گردون
حقیقت محو شو در نور خورشید
برافکن مشتری با نور ناهید
حقیقت محو شو اندر قمر تو
بسوزان نور کوکب سر بسر تو
حقیقت محو شو در آفرینش
یکی گردان در اینجا جمله بینش
حقیقت محو شو ای نور جمله
که هستی بیشکی مشهور جمله
حقیقت محو شو اندر دو عالم
انالحق گوی اینجاگه دمادم
حقیقت محو شو چون خود نمودی
که چون خورشید در گفت و شنودی
حقیقت محو گرد و بی نشان شو
ورای ماورای انس و جان شو
توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا
توئی عقل و حقیقت شرع اینجا
همه بازارتست و تو خدائی
عجائب میکنی از خود جدائی
چنانت عاشقان در جستجویند
که کلّی خود تواند و خود تو گویند
چنانت عاشقان محبوس گشتند
که خود را هم بدست تو بکشتند
چنانت عاشقان در نیست هستند
هنوزت عاشق عهد الستند
چنانت عاشقند ای جان که جان را
نمییابند خود را و نشان را
حقیقت عقل دور اندیش داری
ازآن سودا همه در پیش داری
بخواهی ریخت بیشک خون جمله
که هستی در درون بیرون جمله
فتادی جملگی عین تودیدم
بجز ذات تو من چیزی ندیدم
تو بودی بیشکی دیدار منصور
که کردی فاش خوددر جمله مشهور
تو بودی بیشکی بود وجودش
بقا گردی بکلّی بود بودش
تو بودی بیشکی باوی تو مطلق
زدی اینجا ز بود خود اناالحق
تو بودی بیشکی بردار رفته
اناالحق گفته خویش و خود شنفته
تو بودی بیشکی در خود نمودار
ز عشق خویش رفتی بر سردار
تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت
درافکنده در آخر مر صفاتت
تو بودی خود بخود پیدا نموده
ز عشقش آن همه غوغا نموده
تو بودی بیشکی اسرار گفته
ابا منصور اندر دار گفته
ز تو منصور شوریده در اینجا
بجز تو هیچ نادیده در اینجا
همه ذات تو دید و خود فنا کرد
میان جملگی خود مقتدا کرد
همه ذات تو دید و خویش در باخت
میان عاشقان خود سر برافراخت
همه ذات تو دیده گشت عاشق
فنای خویشتن را دید لایق
همه ذات تو دید اینجای تحقیق
در آخر شد فنا و یافت توفیق
چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت
وجود جملگی را شبنمی یافت
چنان در بحر ذاتت خورد غوطه
نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه
که خود را دید اینجا جوهر تو
بسوزانید مر هفت اختر تو
لقای تو عیان خویشتن دید
نمود تو میان جان و تن دید
چنان اندر صفاتت گشت موصوف
عیان در قرب ذاتت گشت موصوف
فنا کرد اختیار و بود خود یافت
ترا در جزو و کل محبوب خود یافت
چنان در عشق تو حیران شده هست
که صورت پیش ذرّات تو بشکست
نمود اوراز خود از جملگی باز
ز عشق ذات اینجا گشت سرباز
یقین تو درون جان و دل دید
گذر ازجان و از دل کرد تقلید
همه بی روی تو هیچست اینجا
حقیقت پیچ در پیچست اینجا
وصالم یافت در عین دلم او
نمود خویشتن زد بر عدم او
چنانت عاشق و سرمست آمد
که کلّی نیست گشت و هست آمد
چنانت دید اینجاگاه اظهار
که بیخود می برآمد بر سردار
چنانت جان و خون اندر قدم ریخت
که پیوند خود از آفاق بگسیخت
چنانت واله و حیران یکی یافت
که خود ذات تو در خود بیشکی یافت
تو واصل گردی و او راز بر گفت
اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت
اگرچه بود صورت با معانی
ز تو برگفت کل راز نهانی
تو موجودی که میگوئی اناالحق
تو باطل یافتی زاندم زنی حق
ز تو منصور بردارست اینجا
حقیقت او نمودارست اینجا
ز تو منصور این عزّ و شرف دید
حققت جوهر تو در صدف دید
صدف بشکست کو بُد راز دیده
درون خود ترا بُد راز دیده
هر آنکو دید از تو یک نمودار
وجود خویشتن را کرد بردار
نه منصور از حقیقت زد اناالحق
که ذرّات جهان گویند اناالحق
کسی باید کز این سرّ راز داند
یکی نکته از این سر باز داند
وصال دوست را شاید یکی گو
وجود خویش در باز و چنان گو
نه هر کس این دم اینجاگه برآرد
کسی باید که چون او سر برآرد
نشاید عشق جانان ناتوان را
کسی باید که در بازد جهان را
بیک ره دست از جان برفشاند
بجز جانان کسی دیگر نداند
فنای خود بقای دوست بیند
بقای جان لقای دوست بیند
چنان باشد ز یکتائی جانان
که یابد عین رسوائی ایشان
کمال عشق دروی راز باشد
ز عشق دوست او سرباز باشد
چنان بیند وجود خویش اینجا
که پنهان باشد اندر عشق پیدا
کمال او وجود دوست باشد
حقیقت مغز کل نی پوست باشد
جمال دوست بیند در عیان او
بماندی بی نشان جاودان او
حقیقت بود خود یابد ز صورت
یکی بیند در اینجا بی کدورت
یکی بیند نمود خویش و جانان
یکی پیدا شود مرکاه پنهان
کشد رسوائی عشق حقیقت
براندازد برسوائی طبیعت
برسوائی توانی یافت بیچون
نیابی راز تا نفشانیش خون
برسوائی توانی یافت دلدار
اگر آئی تو چون حلاج بردار
برسوائی توانی یافت رویش
اگر گشته شوی در خاک کویش
برسوائی اگر کشته شوی تو
میان خاک آغشته شوی تو
کمالت بیشتر در حضرت یار
شود آنگه رسی در قربت یار
اگر کشته شوی این سرّ جانی
نه کشتن یابی آخر زندگانی
اگر کشته شوی در کوی جانان
بیابی تو نفس در روی جانان
اگر کشته شوی دل زنده گردی
چو خورشیدی بکل تابنده گردی
اگر کشته شوی در قربت یار
رسی اندر زمان حضرت یار
اگر کشته شوی در پیش جانان
شوی خورشید همچون ماه تابان
اگر کشته شوی مانند جرجیس
نماند مکر و شید و زرق و تلبیس
اگر کشته شوی مانند اسحق
تو باشی بیشکی دیدار آفاق
اگر کشته شوی چون مرتضی تو
شوی بیشک حقیقت کل خدا تو
اگر کشته شوی چون پور حیدر
تو باشی در بر معنی کل در
اگر کشته شوی مانند منصور
شوی اندر نمود عشق مشهور
اگر کشته شوی مانند عطّار
تو باشی بیشکی دیدار جبّار
تو باشی آن زمان دیدار اللّه
حقیقت در عیان دیدار اللّه
تو باشی جزو و کل را دید در دید
ار این سرّ ز من بتوانی اشنید
اگر گشته نخواهی گشت در دوست
نیابی مغز و یابی در یقین پوست
اگر این سر بدانی راز یابی
شوی کشته تو جانان بازیابی
یقین میدان که کشتن در بر یار
به از این زندگانی تو عطّار
یقین میدان که سر خواهد بریدن
جمال دوست جان خواهد بدیدن
چه باشد جان و تن من شرم دارم
دگر میگویم و پاسخ گذارم
هزارا جان چه باشد تا فنایت
کنم اینجایگه در خاک پایت
چه باشد صد هزاران جان چه باشد
که عاشق بر رخ دلدار باشد
چه باشد سرسزای جان جانم
مرا مقصود این با خود رسانم
رهان با خود مرا زین تنگنائی
که مردم کشتن است اندر جدائی
جدائی نیست لیکن این غرض هست
چو نقشی برده بر جانم فروبست
دمادم میکنم من زوجدائی
که تا یابم مگر از وی رهائی
مرا تا هست صورت نیست آرام
مرا آرام آن دم ای دلارام
بود کز صورتم فانی کنی تو
مر این صورت بیک ره بشکنی تو
ز دست صورت اندر صد بلایم
بکش و آنگه رسان در دید لایم
از این صورت اگر چه راز دیدم
بمردم از خود و در تو رسیدم
ولیکن گر چه صورت هست در وی
حققت مستی دارم از این می
چو اینجا وصل دارم از رخ تو
کز این صورت گذارم پاسخ تو
ولی رازم تو میدانی در اینجا
مُرادم هم تو بتوانی در اینجا
چو سرّ آخرت ز اوّل بدیدم
اگرچه صورت کل ناپدیدم
مرا عشق تو میدارد دمادم
وصالی میرساند از تو هر دم
مرا عشق تو خواهد کرد کشته
که آخر بازیابم عین رشته
مرا عشقت بخواهد کشت آخر
ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر
مرا عشقت کُشد آخر بزاری
کنم در سرّ عشقت پایداری
مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق
که تا یابم در آخر دوست توفیق
مرا عشقت بخواهد کشت دانم
کز این معنی ز صورت وارهانم
چنانت رفتهام از خود بیکبار
که گوئی هستم اندر عین دیدار
بکش تا زنده گردم من برویت
شوم من کشته اندر خاک کویت
بکش تا زندهام گردانی ای دوست
برون آور مرا یکباره از پوست
بکش تا زندهٔ جاوید باشم
ترا من بندهٔ جاوید باشم
بکش عطّار را تا باز یابم
جمالت را و در خدمت شتابم
بکش عطّار را تا جان فشاند
که جز ذات تو مر چیزی نماند
بکش عطّار تا اسرارت ای جان
بگوید فاش دیگر بارت ای جان
بکش عطّار تا دیدار بیند
ترا مر برتر از اسرار بیند
تو او را میکشی او زنده تست
خداوندی و او خود بندهٔتست
یقین فرمان تست اکنون خداوند
برون آور مرا بیچاره از بند
در این بند و بلا او را فکندی
بماندست این زمان در مستمندی
در این بند و بلا او را بخواهی
تو گشتی حاکمی و پادشاهی
در این بند و بلا او هست تسلیم
حقیقت فارغست از ترس وز بیم
در این بند و بلا مستانه و خوش
گهی تسلیم هست و گاه سرکش
در این بند و بلا چون رخ نمائی
ورا بندی تو ازدل برگشائی
در این بند و بلا میگوید از تو
مراد جاودانی جوید از تو
در این بند و بلا آمد گرفتار
ندارد کار جز در گفتن اسرار
در این بند و بلا دُر میفشاند
که میداند که جاویدان نماند
در این بند و بلا آخر رهائی
نخواهد یافت از قیدت جدائی
در این بند و بلا میباش با او
مراد بندهٔ بیچاره میجو
در این بند و بلا میدان تو رازم
که در عشقت همی سوزیم و سازم
در این بند و بلا من آنچنان راز
ز تو دیدم که با تو گفتهام باز
در این بند و بلا من باتو گویم
دوای دردم اینجا از تو جویم
در این بند و بلا دیدم جفایت
در آخر بینم امّید وفایت
در این بند و بلا فریاد من رس
که من جز تو ندارم در جهان کس
در این بند و بلا گشتم گرفتار
ز تو در بندم ای مه رخ برون آر
جفاکردی وفا کن آخر ای دوست
که عین این جفا دانم نه نیکوست
وفا باشد جفای تو بَرِ من
در آن عهدی که کردستی تو مشکن
وفای تو جفای دیگرانست
ولیک این معنی اینجا کس ندانست
بجز آنکو شناسد رازت ای جان
که دید آغاز و هم انجامت ای جان
من از آن عهد جان اندر کف دست
نهادستم که از رویت شدم مست
من از آن عهد خود را راز دیدم
که اینجا عهدت ای جان باز دیدم
من از آن عهد کل جان میفشانم
یقین پیدا و پنهان میفشانم
من از آن عهد جانان یافتستم
یقین برکشت خود بشتافتستم
مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق
که در کشتن بیابم عین توفیق
مرا عهد تو یادست ای دل و جان
چو خواهی کشتنم آخر مرنجان
مرا عهد تو یادست از حقیقت
از آن بیزارم از عین طبیعت
مرا عهد تو یادست و بکش زار
مرا آنگه حجاب از پیش بردار
مرا عهد تو یادست و تودانی
بکش تا باز یابم زندگانی
مرا عهد تو یادست و همه یاد
هزاران جان فدای روی تو باد
ز عهدت این زمان من پایدارم
ز زندان بر کنون در پای دارم
ز عهدت بر نگردیدم در این راز
مرا سر این زمان از سر بینداز
ز عهدت بر نگردیدم تو دانی
که بخشیدی مرا سرّ معانی
ز عهدت جانفشانم آخر کار
چه باشد چونکه دارم چون تودلدار
مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست
بجز تو هرگزم فریادرس نیست
توبخشیدی در اینجا راز چونست
نمودستی مرا آغاز چونست
تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت
رسانیدی مرا در عین قربت
تو بخشیدی عیان انجام از تو
ندیدم هیچکس در راز از تو
ز وصلت کی توانم شکر کردن
نهادستم برت تسلیم گردن
شدم تسلیم جانا در بر تو
اگرچه نیستم من در خور تو
نمود انبیا بنمودیم پاک
تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک
ز سرّ انبیای برگزیده
شدم در قربت تو راز دیده
چنان ره گم شدم در اوّل کار
که خواهستم شدن من گم بیکبار
در آخر فضل کردی ره نمودی
درم بُد بسته وانگه برگشودی
ز فضلت شکر دارم ای دل و جان
توئی جانا مرا هم جان و جانان
ز قول شرعت ای دیدار جمله
نمودم بیشکی اسرار جمله
چو گفتی مَنْ رَآنی حق تو باشی
یقین جان من مطلق تو باشی
حقیقت با تو دارم من سر و کار
که بگرفتی دل و جانم بیکبار
همه گفتار من با تست اینجا
که راز جملگی گشت از تو پیدا
چو تو کس نیست ای ذات همه تو
یقین و عین آیات همه تو
حقیقت چون دوئی برداشتی باز
حجاب آخر ز پیش من برانداز
حجابم صورتست و دور گردان
مرا نزدیک خود معذور گردان
ایا عطّار تا چندین چگوئی
خدا با تست دیگر می چه جوئی
خدا باتست اندر پردهٔ راز
نموده مر ترا انجام و آغاز
خدا با تست پیدا خود نموده
درت کلّی و معنی برگشوده
خدا با تست ای دانای اسرار
نهان اندر جهان صورت پدیدار
خدا با تست اینجا راز دیدی
همه عهد الستت باز دیدی
خدا با تست در پیدا و پنهان
همیشه راز میگوید زهر سان
خدا با تست در خلقت بگفتار
همی گوید زهر شیوه ز اسرار
خدا با تست میگوید که چونم
یقین با تودرون و هم برونم
خدا با تست اکنون بر یقین باش
گمان بردار و اینجا پیش بین باش
خدا با تست هم اینجا هم آنجا
نهان بود و کنون در تست پیدا
خدا با تست اینجا راز گفته
ترا اسرار کلّی باز گفته
خدا با تست بیشک همچو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
خدا با تست ای مانندهٔ سر
ز باطن میکند اسرار ظاهر
خدا با تست چون منصور حلاج
نهاده بر سرت از سرّ خود تاج
خدا با تست اینجاگاه چون حق
ز بود خود زند در تو اناالحق
خدا با تست راز فاش بنگر
توئی نقش ویت نقاش بنگر
خدا با تست اینجا در دل و جان
نظر کردی و دیدی سرّ پنهان
خدا با تست و میگوید تو بشنو
نویسنده هم اوست ای پیر بگرو
خدا با تست دید مصطفی هم
حقیقت انبیا و اولیا هم
خدا و مصطفی در بود بنگر
چنین اسرار از ایشان بود بنگر
خدا و مصطفی بیشک نمودار
ترادر جان همی گویند اسرار
خدا و مصطفی داری حقیقت
حقیقت از خدا ز احمد شریعت
شریعت ره سپردستی ز احمد
که تا گشتی تو منصور و مؤیّد
حقیقت از خدا داری تو در جان
همی گوئی از این دم راز جانان
ره عشقست حقیقت کل نمودست
اگرچه خود حقیقت بود بودست
حقیقت شرع دان و شرع اللّه
ز شرعت دم زن اینجا صبغةاللّه
حقیقت شرع دید مصطفی دان
که دید مصطفی کلّی یقین دان
محمد با خدا هر دو یقین است
نظر کن رحمة للعالمین است
هر آن چیزی که غیر از مصطفایست
حقیقت دان که تشویش و بلایست
ره احمد(ص) ره بیچون ذاتست
محمد(ص) بیشکی بیچون ذاتست
اگرچه در سلوک مصطفائی
از آن پیوسته در دید لقائی
ز دید مصطفی این دم زدی تو
ز معنی کام اینجا بستدی تو
دم او در دم تست ای گزیده
از آنی از دم او راز دیده
منه پای از خدا و شرع بیرون
بهم از مصطفی بین راز بیچون
ره احمد گزین و زو مدد خواه
که اودیدست کل دیدار اللّه
چو احمد در دل و جان دوستداری
همه مغزی نه چون خر پوست داری
ز احمد مغز جان آباد کردی
طبیعت از میان آزاد کردی
رهت احمد نمود ای پیر عطّار
از او گوی و از او میدان تو اسرار
رهت احمد نمود اینجا بتحقیق
از او مییافتستی عین توفیق
رهت احمد نموده هم بمنصور
ترادر جمله عالم کرد مشهور
ترا مشهور کرد اندر بر دوست
رسانیدت که هستی رهبر اوست
دمی کاینجا زدی از مصطفی بود
از آنت اندرون پرصفا بود
دمی کاینجا زدی او ره نمودت
دربسته یقین او برگشودت
دم احمد ترا در جانست اینجا
دلت همچون مه تابانست اینجا
دم احمد تو داری زان شدی شاد
حقیقت حق شدی در لیس فی الدار
دم احمد زدی در راستی تو
در آن معنی از آن آراستی تو
دم احمد درون تو چو جان کرد
بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد
دم او در درون بنگر که اوئی
حقیقت اوست با تو پس چه جوئی
یقین احمدِ مختارِ تازی
ترا با اوست اینجا عشقبازی
یقین مصطفی هر دل که بگرفت
دو عالم را بیک ارزن بنگرفت
دلت چون مصطفی دیدست جانی
از آن دلشاد در عین العیانی
هر آنکو شرع احمد دارد اینجا
محمّد ضائعش نگذارد اینجا
ز احمد هر دلی کو راز یابد
چو من گم کردهٔ خود باز یابد
ز احمد گر ترا بگشاید این در
شوی در دید معنی همچو حیدر
ز احمد حیدر اینجا در یقین شد
از آن بر اوّلین او راستین شد
ز احمد راز دان و سر تو بشناس
چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس
ز احمد راز دان و جانفشان شو
چو جان داری حقیقت جان جان شو
چو احمد راز دان و گرد بیچون
بدان اسرار ما را بیچه و چون
ز احمد گر شوی واصل چو عطّار
ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار
ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن
شوی ز آفات و مرعاهات ایمن
ز احمد گر شوی واصل در اینجا
کنی دیدار ما حاصل در اینجا
ز احمد گر شوی واصل چو مردان
برت سجده کند این چرخ گردان
ز احمد گر شوی واصل چو آدم
یقین بخشد ترا سرّ دمادم
ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح
بیابی اندر اینجا قوّت روح
ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم
نسوزی تو بنارش چون براهیم
ز احمد گر شوی واصل چو موسی
شوی در کوه و طور دل تو یکتا
ز احمد گر شوی واصل چو هارون
بکام تو شود این هفت گردون
ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب
بیابی در زمان دیدار محبوب
ز احمد گر شوی واصل چو یوسف
جمال یار یابی بی تأسّف
ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس
شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس
ز احمد گر شوی واصل چو یونس
خدا بینی درون جان تو مونس
شوی در عشق چون موسی مصفّی
ز احمد گر شوی واصل چو عیسی
ز احمد گر شوی واصل چو حیدر
شوی در کائنات جان و دل در
ز احمد گر شوی واصل چو منصور
شوی ذات عیان نورٌ علی نور
ز احمد گر شوی واصل چو عطّار
هزاران جان ترا آید پدیدار
ز احمد واصلم در قربتِ او
فتاده این زمان در حضرت او
ز احمد واصلم در قربتِ ذات
مرا گویاست از وی جمله ذرات
ز احمد واصلم در شرع احمد
دم او میزنم در نیک و در بد
ز احمد واصلم نزدیکِ مردان
حقیقت اوست کل تنبیه مردان
ز احمد واصلم جز او نجویم
هر آن چیزی که گفتم اوست گویم
ز احمد گفتم این شرح و بیانها
که بیشک احمد آمد جان جانها
ز احمد گفتم این راز نهانی
مرا بگشاد درهای معانی
ز احمد گویم و زو بشنوم باز
که گنجشکم من اندر چنگ شهباز
چو احمد شاهباز عالم آمد
حقیقت تاج فرق احمد آمد
چو احمد شاه و جمله چون گدایند
همه از او رموزی میگشایند
هر آنکو ره دهد احمد برِ خود
کند او را حقیقت رهبرِ خود
هر آنکو ره دهد دیدار یابد
یقین از دید او مر یار یابد
هر آنکو ره دهد در خدمت شاه
بیابد در زمان دیدار اللّه
هر آنکو ره دهد در سرّ بیچون
خدا اینجا ببیند بی چه و چون
هر آنکو ره دهد در وصل دلدار
هم اینجاگه ببیند اصل دلدار
هر آنکو ره دهد در خدمت دوست
شود مغز و برون آرندش از پوست
هر آنکو دید پیغمبر(ص) در اینجا
حقیقت در درون آن رهبر اینجا
حقیقت واصل هر دوجهان شد
بمعنی برتر از کون و مکان شد
حقیقت راه دید و راهبر یافت
در اینجا جان جان در جان و تن یافت
بدید آن راز کان نتوان نمودن
بجز او کس مر این نتوان نمودن
هر آنکو دست زد در دامن او
خوشی آسوده شد در مسکن او
هر آنکو جز محمد(ص) پیر جوید
بهرزه هرچه گوید هیچ گوید
هر آنکو جز محمد(ص) دید اینجا
یقین نایافت دید دید اینجا
هر آنکو جز محمد راهبر یافت
حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت
هر آنکو جز محمد(ص) یار بیند
کجا جانان در اینجا باز بیند
هر آنکو جز محمد یافت چیزی
بنزد عاشقان نرزد پشیزی
هر آنکو راه او جست و دم او
ز شرع او بُد اینجا همدم او
حقیقت یافت بیچون و چرا باز
در آخر دید اینجا بیشکی راز
ابا او باش و راز او تو بنگر
در این بنگر ز دیدارش تو برخور
ابا او باش تا بنمایدت کل
برون آرد ترا از رنج وز دل
ابا او باش تا جانت نماید
در اینجا راز جانانت نماید
ابا او باش و با او مهتری کن
گدای او شو و زین پس سری کن
ابا او باش و جان اندر میان نه
چو از جان تو است انصاف جان ده
ابا او باش تا در قربت او
شوی بیشک وصال حضرت او
ابا او باش تا ذاتت نماید
حقیقت تا سرا پایت نماید
ابا او باش و خاک پای او باش
که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش
ابا او باش اینجا تا توانی
که بیشک اوست راز کن فکانی
ابا او باش اینجا تا به بینی
که او اینجاست دوست حق یقینی
ابا او باش و تو بین زو همه دوست
اگر تو مرد راهی خود همه اوست
بنزد واصلان کار دیده
که ایشانند دید یار دیده
محمد(ص) با خدا دانند یک ذات
اگر مرد رهی بین زین تو ایات
محمد(ص) رحمت اللّه و حبیب است
همه رنجور عشقند او طبیب است
دوی درد عالم احمد(ص) آمد
که حلّ مشکل نیک و بد آمد
دوای سالکانست او حقیقت
که او بنمود اسرار شریعت
دوا از مصطفی جو تاتوانی
که تا یابی شفا از ناتوانی
دوا از مصطفی جو و ز حیدر
اگر مردی از این هر دو تو مگذر
دوا از مصطفی جو و لقا یاب
بسوی مصطفی از جان تو بشتاب
محمد(ص) باتو است ای کار دیده
چرا غافل شدی بردار دیده
محمد(ص) با تو است و بنگرش روی
تو راز دل همه با مصطفی گوی
محمد(ص) با تواست ار راز بینی
سزد گر روی احمد باز بینی
درون جان ببین دیدار احمد
حقیقت بر خور از اسرار احمد
درون جان محمد را نظر کن
دل وجان را ز دید او خبر کن
درون جان صفای نور او بین
دو عالم را یکی منشور او بین
درون جان مر او را بین و شو ذات
حقیقت جان از او کن تو چو ذرّات
درون جان چو دیدی باز او را
دل وجان در خدایش باز او را
درون جان گرفت و هر دو عالم
یکی گردد نبیند جز که محرم
از او واصل شو و دم زن تو الحق
سزد گرهم از او گوئی اناالحق
از او واصل شو ای مرد یگانه
که تا باحق بمانی جاودانه
از او واصل شو این دم زن در اینجا
حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا
از او واصل شو و اشیا برانداز
عیان صورت از پیدا بر انداز
از او واصل شو و برگوی از وی
بجز او هیچ منگر تا شوی شئی
زمین و آسمان و خاک در اوست
خوشا آنکس که خاک حیدر اوست
وجود مصطفی نور خدا بود
از آن او پیشوای انبیا بود
طفیل اوست اینجا هر چه بینی
مبین جز او اگر صاحب یقینی
اگر نه نور او بودی در افلاک
کجا این منزلت دیدی کف خاک
ز نور اوست عرش و فرش و کرسی
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی
ز نور اوست جزوی در دل و جان
حقیقت برتر از خورشید تابان
ز نور اوست عکسی اندر آفاق
از آنش سالکان هستند مشتاق
ز نور اوست جزوی نور خورشید
فکنده پرتوی در دهر جاوید
ز نور اوست جزوی در قمر تاب
از آن آمد در اینجاگه جهان تاب
ز نور اوست جزوی مشتری بین
همه ذرّات او را مشتری بین
ز نور اوست جزوی نور زهره
از آن شد در همه آفاق شهره
ز نور اوست جزوی در کواکب
از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب
ز نور اوست یک ذره در آتش
از آن آتش شدست اینجای سرکش
ز نور اوست یک ذره سوی باد
از آن کردست اینجا عالم آباد
ز نور اوست یک ذره سوی آب
از آن کل میشود صنع جهان تاب
ز نور اوست جزوی در سوی خاک
از آن کل میشود در صنع او پاک
ز نور اوست یک ذره سوی کوه
از آن مر جوهری آرد باشکوه
ز نور اوست جزوی در سوی ما
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
ز نور اوست یک ذره صدف وار
از آن اینجا نماید درّ شهوار
ز نور اوست اشیا سر بسر نور
از آن مشتق شده اسرار منصور
زمین و آسمان از نور او بین
فغان و شور در منصور او بین
محمد(ص) نو ذاتست ازنمودار
میان انبیا او صاحب اسرار
دلا جان در ره احمد برافشان
در آخر در پیش بیشک سر افشان
دلا جز وی مبین در هر چه بینی
که جز او نیست در صاحب یقینی
دلا در وی ببین کو دید یار است
جهان در دید دیدش رهگذار است
نمودارست شرعش در معانی
ورا اینجا سزد صاحب قرانی
جز اودیدی جز او کس نیست مهتر
همه عالم سراست و اوست سرور
از او اینجا طلب کن تا بیابی
چو او با تست نزد که شتابی
از او اینجا طلب کن دید بیچون
که بنماید ترا اسرار بیچون
زهی معنی تو صورت گرفته
وجود جان منصورت گرفته
ز تو ره باز دیده پیر رهبر
ز تو کل دم زده ای شاه سرور
ز تو ره باز دیده اندر اینجا
فکنده در همه آفاق غوغا
ز تو ره باز دیده در معانی
رسیده در دم صاحبقرانی
ز تو ره باز دیده بر سر راه
زده دم کل عیان انّی انااللّه
ز تو ره در قربت عزت رسیده
جمال بی نشانی باز دیده
ز تو در راه بیچون راه برده
برافکنده در اینجا هفت پرده
ز تو اثبات الّا اللّه کرده
گذشته از برون هفت پرده
ز تو تا جاودان شوری فکنده
نموده خویش از نور تو زنده
ز تو لا یافته الّا شده کل
درون جزو و کل یکتا شده کل
ز تو دیده ز تو گفته حقیقت
سپرده مر ترا راه شریعت
تو میدانی که بیشک از تو دم زد
ز شوقِ ذوق در کویت قدم زد
تو میدانی که جان وسر برافشاند
ز بهر جمله بر خاک درافشاند
کسی کو باز دیدت همچو منصور
ز دیدار تو شد در جمله مشهور
کسی کو باز دیدت عین دیدار
چو منصور آمدت پر شوق بردار
حقیقت مقتدا و پیشوائی
که ذرّات دو عالم پیشوائی
توئی اصل و همه فرع تو دیدم
حقیقت بیشکی شرع تو دیدم
اگر فرع تو نبود لیک شرعت
اساسی کرد اندر اصل و فرعت
چو فرع تست اصل ذات پاکت
درون جزو و کل در عین خاکت
طلبکار تواند اینجا همه کس
توئی در جان و دل فریادشان رس
طلبکار تو و تو در درونی
نمیدانند اینجاگاه چونی
طلبکار تواند اینجای ذرّات
تو بنمودی حقیقت نفخهٔ ذات
طلبکار تو جمله سالکانند
فتاده در ره کون و مکانند
طلبکار تو و تو در وجودی
که پیش از آفرینش کل تو بودی
طلبکار تو اینجا هر چه بینم
تو میدانی که در عین الیقینم
طلبکار تو میجویند رازت
که تا ناگه بیابند جمله بازت
طلبکار است جان در تن طلبکار
نمایش بیشکی اینجای دیدار
طلبکار است دل در قربتِ تو
فتاده بیخود اندر حضرت تو
طلبکار است اینجا جمله اشیا
که تا بوئی بیابد ازتو اینجا
طلبکار است خورشید فلک بست
از آن با نور رویت با تو پیوست
طلبکار است و سرگردان شده ماه
همی گردد ترا در عین خرگاه
طلبکار تو اینجا مشتری است
بجان و دل ترا او مشتری است
طلبکار تواند اینجا نجومات
کجا دانند از سرّ علومات
طلبکار تو اینجاگه شده عرش
حقیقت نور تو افشانده بر فرش
طلبکار تو کرسی گشته با لوح
که تا بوئی بیابندت از آن روح
طلبکار تو است افلاک و انجم
همه در بحر عشق تو شده گم
طلبکار تو است اینجای آتش
همی سوزد ز شوق روی تو خوَش
طلبکار تو است اینجایگه باد
از آن کرده تمامت از تو آباد
طلبکار تو است اینجایگه آب
که نورتست در وی جان تو دریاب
طلبکار تو است اینجایگه طین
که تا بوئی بیابد این دل و دین
طلبکار تو است اینجایگه کوه
بمانده دائم اندر عار اندوه
طلبکار تو است اینجای دریا
از آن خویش میزند در جوش غوغا
طلبکار تو میبینم یکایک
توئی پیدا شده در جمله بیشک
طلبکار تو میبینم دو عالم
تمامت انبیای ما تقدّم
همه در تو چنان مشتاق بودند
که در تو نور کلّی طاق بودند
همه از آرزوی روی ماهت
شده پنهان کل در خاک راهت
اگر آدم بد از تو دید او راز
حقیقت از تو هم انجام و آغاز
اگر هم نوح از شوقست ای جان
فتاده در سر دریای عمّان
اگر هم شیت بد در خاک کویت
شد اینجا جانفشان از شوق رویت
اگر هم بد خلیل از شوق دیدار
شد اینجاگاه از سرّ تو در نار
اگر هم بود اسماعیل ای جان
ز عشقت خویش را میکرد قربان
اگر هم بود اسحاق گزیده
ز عشق روی تو شد سر بُریده
اگر هم بود یعقوب از غم تو
درون ریشش آمد مرهم تو
اگرچه بود یوسف در چه راز
ز تو هم یافت آخر عزّ و اعزاز
اگر هم بود موسیّ گزیده
ز عشقت گشت اینجا راز دیده
اگر هم بود ایّوب بلاکش
ز شوق عشق تو در پنج و در شش
اگر هم بود جرجیس از عنایت
ترا شد پاره پاره در هدایت
اگر هم بود عیسی صاحب راز
ز شوقت جان خود را باخته باز
اگر هم بود عیسی صاحب اسرار
ز شوقت چند ره آمد ابردار
اگر هم بود حیدر با تو هم سر
حقیقت راز تو دانست و شد سر
تمامت اولیا از تو نمودند
کرامات و ولایت کز تو دیدند
تمامت سالکانِ راه دیده
شدند از مهر رویت سر بریده
تمامت واصلان در عین دیدار
شدند اینجایگه از تو پدیدار
زهی بگذشته از کون و مکان تو
طلسمند این همه در عشق جان تو
زهی بگذشته تو از چرخ اعلا
درون جزو و کل پنهان و پیدا
زهی دید تمامت ارزنی تو
تمامت برزد و کل ارزنی تو
زهی دیده در اینجا ذات بیچون
خدا بی واسطه تو بی چه و چون
زهی از تو شده پیدا شریعت
در او مخفی نمودستی حقیقت
زهی مهتر که در تو جمله پیداست
همه ذرّات از عشق تو شیداست
زهی بنهاده اینجاگه اساست
نموده شرع بی حدّ و قیاست
زهی در جمله تو بنموده دیدار
عیان در جان و صورت ناپدیدار
زهی گفته در اینجا آنچه دیده
چو تو دیگر کسی هرگز ندیده
زهی درجان عطّار آمده راز
نموده مر ورا انجام و آغاز
زهی عطّار از تو مست وحیران
شده ازتو بکل پیدا و پنهان
زهی عطّار از تو راز دیده
ترادرجان خود کل بازدیده
زهی عطّار در تو ناپدیدار
شده واله فشانده سر در اسرار
زهی عطّار در توکل شده حق
اناالحق گفته از تو راز مطلق
زهی عطّار در سرّ محمد(ص)
شد از جان تو منصور و مؤیّد
زهی عطّار کز سرّ کماهی
محمد(ص) را یقین دیده الهی
زهی عطّار تا چند از بیانت
بگو مر جمله اسرار نهانت
زهی عطّار کاینجا راز دیدی
محمد در درونت باز دیدی
تو مگذر از یقین ای پیر عطّار
که پیغامبر نمودت جمله اسرار
تو مگذر زینچنین شاه سرافراز
که او آخر تراکرده سرافراز
تو مگذر زین نمود آفرینش
که پیدا شد ترا در عین بینش
از او خواه این زمان درمان ریشت
که داری درد و درمان هست پیشت
از او خواه این زمان چیزی که خواهی
که خوش آسوده در نزدیک شاهی
از او خواه این زمان دیدار بیچون
که بنماید زخود کل بی چه و چون
از او خواه این زمان تا رخ نماید
یکی را پرده از رخ برگشاید
از او خواه این زمان روح دل خود
چو خود بردار با خود حاصل خود
از او خواه این زمان تو ذات او را
که میدانی یقین آیات او را
از او خواه این زمان او را نظر کن
وجود او مر او را خاک در کن
چو داری با خود اینجا سرّ احمد
مبین جز او که چیزی نیست از بد
همه نیکست اینجا هر چه دیدی
چو او اندر همه چیزی بدیدی
همه نیکست کز کل دید و دانست
محمد در همه اسرار دانست
همه نیکست اینجا هرچه یابی
ولی چون مصطفی هرگز نیابی
چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت
سپردم راه شرع اندر طریقت
از او بنمود اینجا جوهر ذات
که تا واصل کنم من جمله ذرّات
از او واصل کنم من عاشقان را
بعزّ آن گه رسانم سالکان را
از او واصلم کنم تا جمله دانند
محمد(ص) را ببینند گرتوانند
که تا چون من شوند اینجا حقیقت
ابی شک پاک از دید طبیعت
چو من واصل شوند و راز بینند
سراپا را محمد(ص) باز بینند
محمد باز بینند جمله در خود
شوند فارغ یقین از نیک وز بد
محمد باز بینند از شریعت
بیارند آنگهی از پی طریقت
چو احمد روی بنمودست دانم
درون جزو و کل عین العیانم
حقیقت من محمد نام دارم
از او پیدا حقیقت کام دارم
فریدالدّین محمد هست نامم
محمد(ص) داده اینجا جمله کامم
از آن تکرار علم وحی دارم
که غیر از مصطفی چیزی ندارم
مرا این سرّ محمد بر گشادست
حقیقت جوهرم در جان نهادست
مرا این سر از او گشتست پیدا
که چون منصور گشتستم هویدا
مرا این سر کز او دارم عیانست
که جان و صورت من بی نشان است
چنان در تقوی باطن یکیام
که کلّی با محمّد بیشکیام
که در یکی زدم اینجا قدم من
گذشتم از وجود و از عدم من
قدم را محو کردم در نهانی
یکی گشتم ز اسرار معانی
دوعالم را یکی دیدم در اینجا
محمد(ص) از همه بگزیدم اینجا
چو او بُد جزو و کل دیگر چه بینم
از این بیشک در این عین الیقینم
چو اودیدم که بیشک جزو و کل بود
تنم را در بلا او عین ذل بود
بسی دیدم بلا و رنج اینجا
شد آخر پای من در گنج اینجا
چو دیدم بود گنج کل محمّد(ص)
ز من برداشت رنج کل محمد(ص)
ز گنج او جواهر یافتم من
یقینِ ذاتِ ظاهر یافتم من
ز گنج او بسی دُرهای اسرار
برافشاندم در اینجاگه باسرار
ز گنج او بسی گوهر فشاندم
بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم
ز گنج او تمامت با نصیبند
نمیدانند جمله با حبیبند
ز گنج او اگرچه هست گوهر
مرا آن جوهر است اندر برم بر
دَرِ این گنج من کل برگشادم
تمامت سالکان را داد دادم
در این گنج کل آن کس ببیند
که جز پیغامبر اینجا مینبیند
از این گنجِ معانی بهره یابد
پس آنگاهی ز دل او زهره یابد
دَرِ گنج معانی برگشاید
همه در گنج بیشک ره نماید
چو من این گنج بر کلّی فشاندم
ز جان و دل ز سرّ خود براندم
دَرِ این گنج بگشادست عطّار
همه آفاق را کرده گهربار
بسر این گنج در اسرار افشاند
بگفت و گرچه مخفی نکتهها راند
چنان این گنج او خواهد نمودن
در آخر از میان خواهد ربودن
که کلّی این طلسم و بود جسمش
کند خرد و نماند عین اسمش
طلسم و گنج را خرد آورد او
می صاف از سرور وی خورد او
شود عشقش حقیقت آخر کار
طلسم و گنج گرداند پدیدار
طلسم اینجایگه چون بشکند باز
شود پیدا از او انجام و آغاز
نماند گنج کان دیگر نبیند
کسی الا به جز آنکو ببیند
که گنج اینجا دو است ار چه یکی است
بمعنی و بصورت بیشکی است
یکی گنج صفاتست اندر اینجا
حقیقت گنج ذاتست اندر اینجا
ز اوّل گنج ذات آنگه صفاتست
کز این ذرّات آخر با ثباتست
ز گنج اوّلت اشیا نماید
چو گنج ذات ناپیدا نماید
ز اوّل گنج چون پیدا ببینی
نظر کن گر تو مر صاحب یقینی
ز گنج ظاهرت مر جمله اشیاست
که در بود تو اینجاگاه پیداست
صفای تست اینجا گنج معنی
نیابی تا نیابی رنج معنی
بکش رنجی و آنگه گنج بنگر
دگر آن گنج را بی رنج بنگر
چو گنج این صفات خود بدیدی
بصورت خوب و نیک و بد بدیدی
نظر کن گنج هر جوهر که یابی
برافشان تا دگر چیزی نیابی
چو گنج اینجا برافشانی بیکبار
حقیقت گنج ذات آید پدیدار
چو گنج ذات بینی بیشکی تو
حقیقت هر دو را بینی یکی تو
یقین این گنج را آن گنج بینی
مر این فرصت که آن بی رنج بینی
یکی گنج است بی اسم ار بدانی
همه جانست با جسم ار بدانی
یکی گنجست در عالم گرفته
از اول صورت آدم گرفته
یکی گنجست پیدا و نهانی
یقین در تو اگر این کل بدانی
یکی گنجست در تو ناپدیدار
وجود تو طلسمی زو پدیدار
یکی گنجست در تو درگشاده
هزاران جوهر اندر وی نهاده
یکی گنجست کان ذات الهی است
هر آنکو یافت او را پادشاهیست
یکی گنجست کز دیدار آن گنج
بسی خوردند اینجاگه غم و رنج
یکی گنجست پر دُرِّ الهی
گرفته نور او مه تا بماهی
ز ماهی تا به مه این گنج بنگر
توئی از عاشقان بیرنج بنگر
که تا این گنج اینجا آشکارست
نمودارم در آخر پنج و چارست
مرا گنجی است حاصل در دل و جان
کرا بنمایم اینجا گنج پنهان
ز ماهی تا به مه پر دُرّ و جوهر
گرفته نور آن در هفت اختر
زماهی تا به مه دیدم همه گنج
بسی بردم در اینجاگاه من رنج
مرا گنجیست حاصل تا بدانید
دل و جانم از آن واصل بدانید
مرا آن گنج اینجا دست دادست
دل و جانم از اینجا مست دادست
مرا آن گنج حاصل شد بیکبار
طلسم او شد اینجا ناپدیدار
مرا آن گنج اینجا رخ نمودست
عجب آن گنج در گفت و شنودست
کرا بنمایم اینجا گنج اسرار
که تا بشناسد اینجاگاه عطار
کرا بنمایم اینجا گنج جانان
که او میدیده باشد رنج جانان
کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق
مگر آنکو که یابد رنج توفیق
کرا بنمایم اینجا گنج جوهر
مگر آنکو ببازد همچو من سر
کرا بنمایم اینجا گنج معنی
مگر آنکو رسد در عین تقوی
کرا بنمایم اینجا گنج جانان
مگر آنکو شود در دوست پنهان
کرا بنمایم و من با که گویم
که خواهد برد از این میدان چو گویم
کرا این گنج بنمایم در اینجا
که گردد همچو من در عشق رسوا
برسوائی توانی یافت اینجا
بکش رنجی تو ای عطّار اینجا
سر تو بر سر گنجست بردار
مثال عین منصوری تو بردار
سر تو بر سر گنجست رفته
از آن آسوده و رنجست رفته
سر تو بر سر گنج الهی است
گدا بودی در آخر پادشاهیست
سر تو بر سر گنج یقین است
همه ذرّات تو عین الیقین است
سر گنج معانی بر سر تست
حقیقت مصطفی مر افسر تست
سر این گنج بگشادست احمد
حققت مر ترا دادست احمد
ولیکن گر ترا میباید این گنج
بر افشان جان و سر بر این سر گنج
سرت بردار کن وین گنج بستان
ابی سر شو ببر این گنج بستان
چه باشد گرچه سیصد رنج باشد
نخواهم سر مرا چون گنج باشد
نخواهم سر حقیقت گنج خواهم
دل از دوست من بیرنج خواهم
ببُر سر تا شود گنج آشکارت
چنین اینجا قلم راندست یارت
بسر گنج حقیقت یافت خواهی
بسر دریاب مر گنج الهی
سر خود را فدای گنج کردم
تو میدانی که من پر رنج بردم
سرم بادا فدای گنج جانم
که خواهم برد آخر رنج جانم
فدای گنج ذات تست ای جان
همی گویم بکُش خواهی برنجان
چو من عاشق در این گنج تو هستم
تو میدانی که بر رنج تو هستم
ز گنج تست این فریاد و شورم
بکش تا گنج بنمائی بزورم
بزور این گنج را برداشت منصور
ورا در جمله عالم کرد مشهور
بزور این گنج کی نتوان ستد باز
یکی بینی در اینجا نیک و بد باز
زهی منصور کین گنجست مسلم
شد اینجا کس ندید از عهد آدم
زهی منصور صاحب درد تحقیق
ترا این گنج گشت از یار توفیق
زهی منصور بگشاده درِ گنج
نهاده جان و سر را بر سر گنج
زهی منصور گنج اینجا فشانده
بسر در راز جانان تو بمانده
بسر این گنج جان برداشتی تو
که پیر گنج رهبر داشتی تو
چو پیر گنج در بگشود اینجا
ترا مر گنج کل بنمود اینجا
چو پیر گنج این در برگشودت
ترا این گنج مر کلّی نمودت
چو پیر گنج اینجا یافتی باز
شدی از گنج معنی جان و سر باز
چو پیر گنج دیدی گنج بردی
که در اوّل حقیقت رنج بردی
ترا این گنج شد اینجا پدیدار
ولی در گنج گشتی ناپدیدار
ترا این گنج معنی شد مسلّم
که از معنی زدی در گنج کل دم
بیک ره گنج بنمودی بعشاق
فکنده دمدمه در کلّ آفاق
بیک ره دم زدی در گنج اینجا
برافکندی بکلّی رنج اینجا
بیک ره دم زدی اندر اناالحق
از آن بردی تو گنج ذات مطلق
بیک ره گنج بنمودی بمردان
شکستی مر طلسم چرخ گردان
بیک ره گنج اینجا برفشاندی
همه در سوی ذات خویش خواندی
بیک ره پرده از سر بر گرفتی
یقین این گنج ظاهر برگرفتی
ترا زیبد دم اینجاگه زدن کل
که بیرون آوری ذرّات از ذل
تو داری مملکت بر هفت گردون
که گنج ذات دیدی بیچه و چون
ترا زیبد از اینجا گنج بردن
که از جان و دل اینجا رنج بردن
تو گنج ذات دیدی در صفاتت
بگفتی بیشکی اسرار ذاتت
تو گنج ذات دیدی بی بهانه
زدی دم از اناالحق جاودانه
تو گنج ذات دیدی اندر اینجا
مرا بر واصلان کردی تو پیدا
زدی دم از اناالحق جاودانه
چو جانان یافتستی بی بهانه
تو گنج ذات دیدی از یقینت
یکی شد اندر اینجا کفر و دینت
تو گنج ذات دیدی و شدی ذات
ز معمور تو اینجا جمله ذرّات
حقیقت گنج ذات اندر صفاتی
ندانم این بیان جز نور ذاتی
که یابد گنج تو جز دید عطّار
که بگشودی بکل تقلید عطّار
از آن عطار در تو ناپدیدست
که دائم با تو در گفت و شنیدست
بیانش جملگی با تست اینجا
که او را در میان جان تو پیدا
شدی و راز گفتی در نمودش
فنا خواهی تو کردن بود بودش
فتاده اوّل و آخر مر او را
که اینجا کل نظر کردی تو او را
ز تو عطّار دیدار تو دیدست
در اینجا عین اسرار تو دیدست
ز تو عطّار در تو بی نشان شد
اگرچه در تو اوّل بی نشان شد
ز تو عطّار این سر یافت آسان
از آن میگردد او در خویش حیران
ز تو عطّار این سر یافت در جان
از آن شد در وجود خویش پنهان
ز تو عطّار در گفت و شنیدست
چگویم کز هویدا ناپدیدست
تو گنجی دادهٔ عطّار اینجا
که میریزد دُرِ اسرار اینجا
تو گنجی دادهٔعطّار در خویش
که پرده برگرفت اینجای از خویش
تو گنجی دادهٔ مر جوهرش باز
که ارزان داده است آن جوهرش باز
تو گنجی دادهٔ عطّار بفشاند
ترا دید و ترا اینجایگه خواند
ترا دارد دگر کس را ندارد
اگرچه گنج چون گوهر ندارد
ز گنج ذات خود او بی بهانه
دی دم از اناالحق جاودانه
که جز آن جوهرش یکی نبیند
اگرچه هست ناپیدا ببیند
ازآن جوهر دلا اندر فنائی
چه غم داری که منصور بقائی
توئی گنج و توئی منصور معنی
دمیده در دم خود صور معنی
در اینجا جوهری داری چو منصور
که خواهد بود آن جوهر پر از نور
توانی جوهر خود باز دیدن
چو منصورت ابا تو راز دیدن
چو منصور است با تو در میانه
ز کُشتن بین حیات جاودانه
حیاتِ جانِ تو بعد مماتست
در آخر مر ترا دیدار ذاتست
حیاتی یافت خواهی آخر کار
که مانی تا ابد در وصل دلدار
حیاتی یافت خواهی در دل و جان
در آخر هیچ نبود جز که جانان
حیاتی یافت خواهی از دم ذات
که ازدم زنده گردانی تو ذرّات
حیاتی یافت خواهی بی چه و چون
که محکوم تو گردد هفت گردون
حیاتی یافت خواهی عاشق آسا
که باشی بیشکی در عشق یکتا
حیاتی یافت خواهی آن سری تو
که معنی یافت خواهی جوهری تو
حیاتی طیبه آن نام دارد
که شاه اندر یداللّه جام دارد
دهد مر جان عشق آنجا که خواهد
که آخر گنج ذات خود نماید
دهد آن جمله را مر جمله عشاق
که تا گردند در آخر همه طاق
دهد آن جام معنی سالکان را
که تا بیهوش بیند جان جان را
دهد آن جام اندر آخر کار
حجاب عقل بردارد بیکبار
دهد آن جام و بنماید جمالش
بتابد آن زمان نور جلالش
دهد آن جام پس گوید انااللّه
ایا عاشق از این سر باش آگاه
دهد آن جام و بنماید رخ خویش
حجاب جسم و جان بردارد از پیش
دهد آن جام مر هر کس بقدرش
بتابد از تجلّی نور بدرش
دهد آن جام اگر داری تو خاطر
بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر
بنوش آن جام اگر داری تو طاقت
ز هستی کن خراب آنگه وثاقت
بنوش آن جام می ازدست دلدار
مشو ازدست و بنگر دست دلدار
بنوش آن جام و آنگه دم فروکش
یقین مخفی شو اندر چار و سه شش
بنوش آن جام می بی عین درخواست
که جان باشد در آن لحظه مرا راست
بنوش آن جام از سلطان جمله
که بخشد مر ترا برهان جمله
بنوش آن جام و مستی را بکن تو
چو نتوانی مگو از این سخن تو
بنوش آن جام و بنگر عین انجام
که تا شاهت چه میبخشد سرانجام
بنوش آن جام و بنگر عین آغاز
که تا جانت کجا خواهد بدن باز
بنوش آن جام و باش اندر سکون تو
که پیر عشق باشد رهنمون تو
بنوش آن جام و بنگر سر آن ذات
نگه میدار از خود جمله ذرّات
بنوش آن جام و وز بیرون منه کام
که تا مقصود حاصل بینی و کام
بنوش آن جام و آهسته شو اینجا
بیک ذاتت تجلّی کرد و یکتا
بنوش آن جام چون مردان تو مطلق
که خودحق گوید از مستی اناالحق
نگه میدار صورت اندر این باز
اگر کردی چنین بینی تو شهباز
تمامت انبیا این جام خوردند
بخاموشی پس آنگه نام بردند
ز خاموشی جمال یار دیدند
درون با یار در خلوت گزیدند
چواحمد نوش کرد آن جام اول
نشد مانندهٔ صورت معطل
چو احمد نوش کرد این جام اینجا
نبوّت یافت هم فرجام اینجا
ز خاموشی که بودش مقتدا شد
از آن بر جزو و بر کل پادشا شد
چو کرد آن جام نوش از دست دلدار
بشد چون دیگران او مست دلدار
چو کرد آن جام نوش اندر طبیعت
فرود آمد بدو رازِ شریعت
در آن هستی حقیقت گشت هشیار
جمال جاودانش شد پدیدار
در آن مستی چنان هشیار حق بود
که ازمستی بکل دیدار حق بود
در آن مستی اساس شرع بنهاد
حقیقت اصل کل در شرع بگشاد
رموز سرّ جان با کس نگفت او
بجز حیدر ز دیگر مینهفت او
چنان در قربت دانش عیان شد
که در قربت جمال بی نشان شد
در آن قربت که بد دیدار اللّه
چنان بُد دائماً در عشق آگاه
که میدانست اینجا راز بیچون
شریعت کرد اساس بی چه و چون
چو میدانست صرف هر وجود او
حقیقت کرد حقّ و حق سجود او
پس آنگه گشت واجب جمله را سِرّ
که تادارند نگه معنی ظاهر
سجود دوست کرد از بی نشانی
مر او را منکشف شد از معانی
سجود دوست کرد اندر بر دوست
که او بد در حقیقت رهبر دوست
سجود دوست کرد و شکر او گفت
حقیقت دم زد و اسرار بنهفت
سجود دوست کرد اندر حقیقت
از آن تقوی نبودش خود وصیّت
بعزّت یافت تقوی وز فتوّت
بدو اظهار شد سرّ نبوّت
بعزّت یافت اینجاگه کمالش
که بنمود او ز اظهار جلالش
سجود دوست کرد از آشنائی
نزد دم چون کسان اندر خدائی
بعزّت یافت اینجا ذات بیچون
بحرمت برگذشت از هفت گردون
از آن با کس نگفت و ذات بیچون
که کس را خود نمیدید او چو آن خون
حقیقت کرد مخفی راز اینجا
ولیکن با علی گفت باز اینجا
شب معراج او اندر زمین بود
یقین او عیان عین الیقین بود
چنان اندر صفات و ذات ره داشت
که اندر طین یقین دیدار شه داشت
همه دیدار دید و جاودان شد
ولیکن شه ز دید خود نهان شد
چنان در سیر قربت رفت جاوید
بمعنی برگذشت از نور خورشید
تمامت پردهها را راه کرد او
ز عشقت جزو و کل آگاه کرد او
بهر چیزی که پیش سیّد آمد
اگرچه در نمودش جیّد آمد
از آن بالاتر آنجاگه طلب کرد
وجود خویشتن را پر ادب کرد
گذر میکرد و میشد سوی افلاک
ابا عقل کل اندر عین لولاک
ز عقل کل گذر کرد وبرون تاخت
بیک ره پردهٔ عزّت برانداخت
چو پرده برفتاد از عین ذاتش
نگه میکرد اینجاگه صفاتش
نمود خویشتن را بی غرض دید
تمامت آفرینش در عرض دید
چنان دید اندر اینجا عین دیدار
که میخواهست کل بیند عیان یار
در آخر گر چه کل دید آفرینش
در این معنی هزاران آفرینش
که اوّل دید آخر جملگی اوست
یکی اندر حقیقت مغز با پوست
چو در عزت جلال کبریا یافت
نمود ذات پاک انبیا یافت
همه در خود بدید اندر حقیقت
گذر کرده ز اجرام طبیعت
همه در خود بدید اندر یکی بود
وجود پاک او حق بیشکی بود
زمین و آسمان را یافت خرگاه
همه ذرّه گدا و او شده شاه
برفعت در تجلّی بوداعیان
ز نور آفرینش جمله حیران
حقیقت او چو بود خود نظر کرد
بدید و جمله ذرّه را خبر کرد
وزان پس بُد یقین آفرینش
که مر او خود نبد جز عین بینش
خدا خود دید و او بد عین اللّه
نیابد این سخن هر زشت گمراه
محقق این بیان در خویش بیند
که سرّ مصطفی در پیش بیند
حقیقت ذات شد احمد در آن دم
برِ او ارزنی بُد هر دو عالم
بر او هردوعالم محو بنمود
حقیقت دید خود دیدار معبود
خدا را دید در خود آشکاره
بعزت شد ز خود در حق نظاره
خدا را دید او خود بیچه و چون
مگو با آن که گوید آنچه وین چن
خدا را دید او در آفرینش
ولی در خویش شد عین الیقینش
یقینش زان بُد اینجا در نبوّت
که دید آن شب ز اندر عین قربت
یکی را دید اینجا بیچه و چون
زمین و آسمان اسرار بیچون
یکی را دید و شد اندر یکی ذات
ز ذات اینجا نمود او عین آیات
حقیقت هرچه با حق گفت بشنید
ز ذات پاک خود دیدار کل دید
چو باز آمد سوی صورت یقین او
بدانسته نمود اوّلین او
حقیقت حق شد و هم حق بدیده
در اینجاگه بکام دل رسیده
حقیقت حق شد و اندر صفا ذات
خبر کرد از نبوّت جمله ذرّات
چنان بد در صفا دیدار اسرار
که بُد خود جان و دل اندر یقین یار
حقیقت چون چنان خود دید در حق
حقیقت من رَآنی گفت مطلق
ابا حیدر نهانِ سرّ بیان کرد
علی را نیز هم در خود عیان کرد
علی با خویشتن هم کرد یک او
اگر نه این چنین دانی نه نیکو
بود ای مرد رهبر اعتقادت
از این معنی تو رهبر اعتقادت
محمّد را علی دان و علی یار
که هر دو از خدا بودند بیدار
از آن سیّد حقیقت لحمکٌ لحم
بیان کرد و ندارد خارجی فهم
که دریابد که حیدر مصطفی بود
ز نور او عیان نور خدا بود
چو هر دو را یکی دانی از ایشان
شوی واصل به بینی ذات اعیان
چون سیّد با علی برگفت اسرار
علی طاقت نیاورد ازدم یار
برفت و گفت با جاه و نهان شد
دگر با او ابر شرح و بیان شد
تو گر مانند ایشان راز بینی
نمود عشق ذاتت باز بینی
بود مرجاه دل گر باز گوئی
ابا ناجنس بی ره راز گوئی
مکمّل باش و دل خاموش میدار
وگرنه جای خود بینی تو بردار
حقیقت چون تو خود را در ببستی
چوحیدر فارغ از هر بد نشستی
مگو اسرار با جاهل حقیقت
که جاهل هست در عین طبیعت
نداند داد منکر داد از خود
نماید مر ترا افعال خود بد
اگر می راز گوئی با کسی گوی
که آرد مر ترا او روی در روی
یکی باشد ابا تو در معانی
ابا او صرف کن این زندگانی
که هستند این زمان مر راز دیده
حقیقت صاحب آن راز دیده
چو با ایشان بگوئی راز خویشت
نهندت مرهمی بر جان ریشت
نه چون نادان که چون اسرار بشنود
دمادم مر ترا انکار بنمود
مگو اسرار حق جانا تو با عام
بترس از عام در شرح کالانعام
که اینجا اصل هست و فرع بنگر
حقیقت این بیان در شرع بنگر
چو احمد راز خود با مرتضی گفت
نه با مرجاهلونَ ناسزا گفت
حقیقت مغز نی چون پوست آمد
اگرچه جمله دید و دوست آمد
بیان در شرع این دم میرود کل
که مرعین حقیقت را تو بی ذل
ندانی و نیابی یار بیچون
مکو اسرار خود با هر دو گردون
تو ای عطّار اگرچه در بلائی
حقیقت بیشکی در عین لائی
نگفتی راز خود جز با دم خویش
که با خود داری اینجا آدم خویش
بمعنی راز خود را جز که با خود
از آنی فارغ از دیدار هر بَد
چو راز دوست با خود گفتی اینجا
دُرِ اسرار خود را سفتی اینجا
از آن بردی تو اینجاگوی معنی
که داری انس یار و بوی معنی
رسیدت در مشام جان حقیقت
شدی فارغ تو از عین طبیعت
جمال یار در صورت بدیدی
در اینجا دید منصورت بدیدی
از آن دم در زدی اندر دم دوست
که دیدی مغز جانت را تو بی پوست
از آن داری تو سرّ عشق دلدار
که میگوئی همه در دیدن یار
بسی گفتی بسی دیدی تو بیخویش
مگو تا چند خواهی گفت درویش
ولیکن تا یکی حرفت بیاید
بگفتن دم فروبستن نشاید
نه این سرّ مر تو میگوئی که جانان
حقیقت میکند این نصّ و برهان
نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون
ترا میگوید اینجا بیچه و چون
نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون
ترا میگوید از اسرار بیچون
نه این سرّ مر تو میجوئی حقیقت
که گفتی و یقین میگو یقینت
خدا بنمود رازت گفت سرباز
در آخر پیش روی یار سر باز
مترس از جان و بین تا چند گوید
که اصل خویش اینجاگاه جوید
مر او را کشتن تو هست مقصود
بکش خود را و کل شو دید معبود
دمادم مینماید دید معراج
دمادم مینهد بر فرق او تاج
دمادم میکند اینجا ندایت
در این اسرارها سرّ هدایت
تو اینجا یافتی تا خوش بدانی
که بگشاده در گنج معانی
ترا این گنج معنی یار بخشید
بآخر مر ترا دیدار بخشید
ترا این گنج معنی یار دادست
یقین بی زحمت اغیار دادست
ترا این گنج معنی رایگانست
که دیدارش به از کون و مکانست
ترا این گنج معنی شاه بخشید
حقیقت مر دل آگاه بخشید
ترا این گنج معنی دوست دادست
حقیقت گنج اینجا در نهادست
بنزد همّتت دنیا خیالی است
که دنیا سر بسر نزدت خیالی است
بنزد همّتت دنیا نیاید
یکی ارزن اگر عمرت سرآید
ز دنیا آنقدر بس یادگاری
که بنمودت حقیقت دوست باری
ز دنیا آنقدر بس پیش واصل
که مقصود کسان کردی تو حاصل
ز دنیا یادگاری باز ماند
خوشا آنکس که با شهباز ماند
ز دنیا گرچه درآخر فنایست
همی دون عاقبت دید لقایست
ز دنیا گفتن تو راز حق بود
که گوشت در یقین از دوست بشنود
همه اسرار اینجا فاش کردی
حقیقت نقش خود نقاش کردی
همه اسرار بیچون باز گفتی
ولی با صاحب این راز گفتی
در این دنیا به جز نامی نماند
که هر کس را سرانجامی نماند
در این دنیا به جز نیکی مکن تو
بجز نیکی میاور در سُخُن تو
بجز نیکی نخواهد بود پاداش
خوشا آنکس که مر او راست پاداش
بجز نیکی نخواهد برد از اینجا
خوشا آنکس به نیکی مرد اینجا
بجز نیکی نخواهد برد با خود
که مر پنهان نماند نیک و هم بد
بجز نیکی مکن ای یار خوشرو
ز نیکی گفته است عطار بشنو
بجز نیکی نماند جاودانه
که کلّی نیک دید یار یگانه
بجز نیکی مکن بر جای هرکس
که نیکی میرسد فریاد هر کس
بجز نیکی مکن و ز نیک اندیش
که هم نیکیت آید عاقبت پیش
بجز نیکی مکن در زندگانی
که نیکی یابی اینجا جاودانی
بجز نیکی مکن یار دلفروز
تو نیکی را همه از نیک آموز
بجز نیکی مکن در هیچ بابی
که تا هرگز نه بینی تو عذابی
بجز نیکی مکن تا حق شوی تو
حقیقت نور حق مطلق شوی تو
زنیکی حق در اینجا رخ نمودست
ز نیکی جملگی پاسخ نمودست
هر آنکو کرد نیکی بد ندید او
حقیقت در میان خود ندید او
چه به باشد ز نیکی کردن ای دوست
بنه در پیش نیکی گردن ای دوست
ز نیکی چون نهادی خویش گردن
پس آنگه مر ترا این گوی بردن
سزد کین جا بری مانند منصور
شوی از نیکی اینجاگاه مشهور
دلا نیکی کن و بد را میندیش
که نیکی آیدت پیوسته در پیش
دلا نیکی کن اندر بردباری
اگر از نیک مردان هوش داری
دلا نیکی کن از نیکی خبردار
که از نیکی شوی از حق خبردار
دلا نیکی کن اندر عین دنیا
تو بیشکی بدی دان پیش دنیا
دلا نیکی کن از جان تا توانی
بدی هرگز مکن تا راز دانی
دلا نیکی کن از عین هدایت
که تا یابی تو پیوسته سعادت
به نیکی کوش همچو انبیا تو
که از نیکی شوی عین صفا تو
به نیکی کوش چون منصور حلاج
که از نیکی نهی بر فرقها تاج
به نیکی کوش و نیکی کن ز دنیا
که نیکی دوست دارد یار یکتا
به نیکی کوش و در نیکی سخن گوی
که از نیکی ببردی از سخن گوی
مکن هرگز بدی تا بد نبینی
چنین دان راز اگر صاحب یقینی
مکن هرگز بدی بر جای دشمن
که حق را دوست گردانی از این فن
مکن هرگز بدی بر جای هر کس
ترا این نکته میگویم همین بس
بکن هرگز بدی تا میتوانی
که مانی در عذاب جاودانی
مشو غرّه ببد کردن در اینجا
که ناگه بشکند هر گردن اینجا
در این دنیا نمود خود چنان کرد
که در نیکی وجود خود نهان کرد
چنان در نیکوی خود کرد تسلیم
ز حق بد دائما با ترس و با بیم
بطاعت زندگانی را بسربرد
پس از طاعت یقین گوی ادب برد
نکرد آزار کس در دار دنیا
پس آنگه رفت تا دیدارمولی
نرنجانید کس هم خود نرنجید
جهان چون برگ کاهی او نسنجید
در آخر رفت اندر نیکنامی
نه در ناپختگی و ناتمامی
هر آنکو این چنین رفت از نمودار
حقیقت از حقیقت شد خبردار
در آن سر هر چه کردی پیشت آید
چو نیکو بنگری در خویشت آید
در آن سر میبدانی کین چه سر بود
خوشا آنکس که اینجا باخبر بود
نداند هر کسی این سرّ اسرار
نیابد هر بصر مردیدن یار
مگر آنکو هدایت یافت اینجا
هم از آن پای می بشناخت اینجا
در آن سر هر که نیکی کرده باشد
بسوی دوست نیکی بوده باشد
عوض یابد بهشت جاودانی
وگرنه عین دوزخ جاودانی
نه شعر است این که عین حکمتست این
حقیقت سرّ یار و قربتست این
حقیقت این بیانها مغز جانست
نه شعر است این که سرّ جان جانست
حقیقت جان جان این رازها گفت
چو گوش دل شنید این راز بنهفت
شریعت باز بین است این بیانها
ز هر گونه نوشتست این عیانها
چو اصل دوست اینجا باز دیدی
نوشتی آنچه آنجا راز دیدی
حقیقت اصل کل بنمودهٔتو
هزاران چشمها بگشودهٔ تو
هزاران چشمهٔ معنی در اسرار
ترا درجان و دل آید پدیدار
هزاران چشمهٔ معنی تو داری
شده ریزان چو ابر نوبهاری
حقیقت چشمهٔ دل ز آن سرایست
دلت بیچاره اینجاگه بخوابست
تمامت چشمه زان دریای بوداست
که بحر است و ترا چشمه نمود است
حقیقت بحرکل دان چشمهایت
نکو بگشای اینجا چشمهایت
نظر کن چشمهای بحر بیچون
که بنمود است اینجا بیچه و چون
از این دریا که اوّل چشمه بودست
که بحر است و ترا چشمه ببودست
حقیقت چشمهایت گشت دریا
از آن در میفشاند بر ثرّیا
کز آن جوهر بعالم روشنائی
حقیقت دارد از عین صفائی
از آن جوهر همه اشیا پدیدست
ولی در قعر دریا ناپدیدست
از آن جوهر در اینجا بی نشانست
که کس اسرار جوهر می ندانست
از آن جوهر که در جانست پیدا
حققت نور جانانست پیدا
از آن نورست تابان هر دو عالم
نماید نور خود در جان دمادم
از آن نور است تابان آسمانها
از آن نور است این شرح و بیانها
از آن نور است پیدا جوهر دل
حقیقت کرده هر مقصود حاصل
از آن نور است اینجا جوهر جان
که در صورت شدست اینجای رخشان
از آن نورست اینجا عین دیده
اگر صاحبدلی بگشای دیده
از آن نور است اینجا عین اشیا
حقیقت جمله پنهانی و پیدا
از آن نور است اینجا نور خورشید
حقیقت مشتری و نور ناهید
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
دلا خورشید جان میبین دمادم
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشید جان را گوش میدار
مشو بی عشق دل با هوش میدار
دلا خورشید جان خواهی حقیقت
ز نور او خبرداری حقیقت
دلا خورشید جان داری درونت
که نور او شد اینجا رهنمونت
دلا خورشید جان داری بدیدار
هم اندر نور او شد ناپدیدار
دلا خورشید جان داری تو در بر
حقیقت اوست سوی ذات رهبر
دلا خورشید جان داری یقینست
که او اندر درونت یاربین است
دلا خورشید جان داری در اسرار
دمی او را یقین ازدست مگذار
ترا خورشید جان چون هست حاصل
ازو یک لحظه دل پیوند بگسل
ترا خورشید جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمی غافل مباش ازنور او تو
ازو میگوی و غیر او مجو تو
دمی غافل مباش از دید جانت
که او آمد درون راز نهانت
یقین جان تو خورشیدست ای دل
کز او مقصودها کردی بحاصل
از او مقصود حاصل کردهٔ تو
وگر چه در درون پردهٔ تو
همت خورشید گِردِ پرده آمد
طلبکار تو ای گم کرده آمده
تو او گم کرده بودی بازدیدی
از آن هر دم هزاران راز دیدی
بنور او بدیدی نور او را
که نور اوست مر بین نور او را
از او مگذر وز او بین سرّ اسرار
که تا هر دو یکی باشند در اسرار
دلا داری وصال اکنون چه گوئی
که جان با تست جانان تو مجوئی
حقیقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقیقت نور او بنگردمادم
که از کل میدمد در عین این دم
وصال اینجاست منگر از وصالت
که بهر اینست اینجا قیل و قالت
وصال اینجاست آنکو باز بیند
ز جان و دل حقیقت راز بیند
یکی وصلست و چندینی طلبکار
حقیقت نیست چیزی جز رخ یار
یکی وصلست اینجا رخ نموده
نمییابند کلّی درگشوده
یکی وصلست اگر داری تو دیده
دلا در وصل جانان در رسیده
دلا در وصل جانانی بمانده
چرا در وصل حیرانی بمانده
چرا در وصل حیرانی نکوئی
که در وصل حقیقت بود اوئی
چرا در وصل با او برنیائی
که این در را بیک ره برگشائی
وصالت دمبدم اینجا فراقست
از آن پیوستهات در اشتیاقست
وصالت هست اینجاگاه اعیان
مشوبر هر صفت اینجا دگر سان
طبایع را خبر کردم ز اسرار
تو نیز اینجایگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
یکی کردم شما را در عدم من
شما را آنچنان واصل بکردم
که نقش اینجا شما نقّاش کردم
چو نقاش ازلتان رخ نمودست
شما را مر دمی پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اینجای نقاش
همی گوید شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اینجای جانان
بگفت اسرارهاتان جمله اعیان
نه چندین رازهاتان گفت سرباز
نمود اینجا بیان انجام وآغاز
شما در وصل اینجا اصل دیده
ز دید او بکام دل رسیده
ز دیدش مگذرید و راز بینید
رخ دلدار در خود باز بینید
ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی
که دید اوست در تو زان عیانی
حقیقت نور تو از نور ذاتست
طبایع مر ترا عین صفاتست
طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته
که ایشانند شاگرِدِ تو بسته
حقیقت هر چهارت هست شاگرد
ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد
ز شاگردان خود آگاه میباش
ولیکن از درون با شاه میباش
ز شاگردان نظر کن راز بیچون
که ایشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خویش بنگر
ترا بنهاده سر در پیش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بدانی
که از ایشان حقیقت بازدانی
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همی انجام وهم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقیقت بعد از آن مر راز بیچون
ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو
نظر کن بعد از آن را یک بیک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بینی
تو ایشان بین اگر صاحب یقینی
ز شاگردان نظر کن ذات اللّه
که از ایشان بری در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشید
که آن نوری تو هم پیوسته جاوید
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا بینی در اینجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتری هان
ز هر کوکب که یابی بگذری هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هرچه میخواهی رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنّت
ز کرسی یاب بیشک عین قربت
ز شاگردان نظر کن سوی بالا
نظر کن بعد از آن در دید الّا
ز شاگردان نظر کن جبرئیلت
که از حضرت همین آرد دلیلت
ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان
ز میکائیل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور
که اسرافیل در تو میدمد صور
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که عزرائیل گرداند هلاکت
در آخر قربت بیچون بیابی
بگویم مر ترا که چون بیابی
دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش
نظر کن بی حجاب این جمله در پیش
همه در پیش تست و تو ندانی
ز من اکنون همه سرباز دانی
کنونت میکنم واصل که جانم
که راز جملگی از دوست دانم
کنونت میکنم واصل ز دیدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نیم جان باتو میگویم کنون راز
که بستم در تو مر این پرده را باز
منت این پرده بستم تا بدانی
که آخر مر مرا اینجا بدانی
حقیقت رازدان و کرد کل دم
چو تو من نیز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اینجا نمودار
حقیقت یافتستم سرّ اسرار
از آن حضرت بسوی تو رسیده
جمال خویشتن در تو بدیده
دلا من باتو اینجا همدمم هان
که میگویم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلّی راز گویم
نمود سر با تو باز گویم
بمن کن هر زمانی تو نظر باز
ز من دریاب اینجاگه خبرباز
ز من بین راز بیچون و چگویم
گه میگویم ترا و رهنمونم
همه در خویش میکن سیر ای دل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
همه مقصود تو اینجاست دریاب
نه پنهانی یقین پیداست دریاب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من دیدارم و همراز مشکل
از این پرده که در گرد تو بستست
بسی ذرّات اینجا از تو مستست
زهستی گرد تو یک پرده بستم
ابا تو اندر این خلوت نشستم
ابا تو اندر این خلوت ندیمم
نمیبینی که با تو هم مقیمم
زمانی از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز
نظر کن دل که تو بود منی پاک
ولیکن پرده بستم تا کنم خاک
توئی آیینهٔ بیچون اسرار
جمال بی نشان از تو پدیدار
توئی آیینهٔ لطف الهی
گرفته نورت ازمه تا بماهی
توئی آیینهٔ خورشید جانها
همه اندر تو پیدا گشته اینجا
توئی آیینهٔ افلاک و انجم
همه در تست اینجاگه دلاگم
توئی آیینهٔ صنع ازنمودار
بتو پیدا شده اینجایگه یار
ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات
بگردت بسته نزد جُمله ذرّات
ز اصل کل تو موجودی همیشه
که اندر ذات کل بودی همیشه
حدیث دوست دارم دل در اینجا
که بود من توئی حاصل در اینجا
کنون راهت نمودم تا بدانی
دگر در ذرّهها حیران بمانی
مشو حیران ز شاگردان صورت
که ایشانت همه باید ضرورت
حقیقت راه یچون کرده ایشان
زده بر گردت اینجا پرده ایشان
بگردت پردهٔ عزّت ببسته
بنزد تو ابا عزّت نشسته
از آن عزّت سوی تو آمده باز
در آخر پیش بر کردند جانباز
در این پرده توانی یافت دیدار
که ایشانند اندر پرده اسرار
درین پرده نمائی ره سوی ما
به بیرون گر شوی در پرده یکتا
در این پرده نمایم رازها من
دهم زین پرده هم آوازها من
در این پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در این پرده بسی کردم تماشا
که بنمودم عیان اینجایگه لا
در این پرده که میبینی مبین پیش
چو من داری حقیقت بیشکی خویش
منت همراه اینجا رهنمایم
منت این پرده از رخ برگشایم
درون پردهٔ ما را طلبکار
کنونت آمدم اینجا پدیدار
درون پردهام من با تو بنگر
ز دید من دلا اینجا تو برخور
درون پردهام من سرّ جانان
ترا بنمودهام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بی نشانم
چنانم سرّ معنی میفشانم
درون پردهٔ ای دل در اینجا
که تا یکی شوی در دیدن ما
منم جان از نمودار تجلّی
که با تو همدمم در عین دنیی
منم جان و همه در من بدیدند
ز من گویند هم از من شنیدند
منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم می ندان تو
منم جان جوهری بندم در اسرار
عجائب جوهریام ناپدیدار
منم جان پرتو ذات ار بدانی
درونت گفتهام راز نهانی
منم جان در همه آفاق گشته
بدید تو چنین مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ایدل
که تا همچون خودت اینجای واصل
منم جان و کنم ای دل ترا من
یقین واصل ابی چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اینجا
ز بهرتست ای دل شور و غوغا
ز بهر تست ای دل این همه راز
که میگویم ترا اینجایگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئی معشوق در دید
ز تو دیده خود اندر عین توحید
منم عاشق توئی معشوق اسرار
ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار
منم عاشق توئی معشوق بیچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئی جان ودل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است دریاب
یقین ای دل دمادم هم خبر یاب
دو عالم در تو پنهانست آخر
از آن این پرده اینجاگشته ظاهر
دو عالم شد طفیلت درحقیقت
از آن بنمودهام دیدار دیدت
دوعالم در تو موجودست تحقیق
تو یاری مر جمال یار توفیق
منم یار تو تو یارمنی دوست
حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست
حقیقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزی کاندر این منزل فتادیم
حقیقت اندر این منزل فتادیم
دو روزی کاندر این منزل مقیمیم
در این پرده ابا هم ما ندیمیم
دو روزی کاندر این منزلگه یار
سزد گر هر دو باشیم آگه یار
دو روزی کاندر این منزل نهانیم
ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم
در این منزل حقیقت یار باشیم
ز وصل دوست بر خوردار باشیم
در این منزل حقیقت یار بینیم
دمادم اندر این خلوت گزینیم
در این منزل منم تو تو منی من
من و تو هردو از دیدار روشن
در این منزل وصال یار داریم
دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم
در این منزل وصال جان جانهاست
حقیقت بر من و تو هر دو پیداست
در این منزل در آخر چون فنائیم
حقیقت هر دو در بود خدائیم
دو همرازیم از آن حضرت رسیده
جمال دوست هرگه او شنیده
دو همرازیم از آن حضرت در اینجا
رسیده باز دیده جال مولای
دو همرازیم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را درهمدگر باز
بدیده زان نمود خویش هر دو
یکی هستیم اینجا هم من و تو
کسی اینجا از آن حضرت ندیدست
همه جانها در اینجا ناپدیدست
من و تو در یکی این دم وصالیم
ز ماضی درگذشته عین حالیم
من و تو هردو از نور تجلّی
حقیقت مستقیم و عین دینی
در این دنیا که مائیم این زمان دوست
یقین دانیم کاینجاگه همه اوست
من و تو این زمان در حضرت یار
رسیدستیم اندر قربت یار
کنون اصل دگر ماندست ای دل
که تا مقصود کل آید بحاصل
کنون اصل دگر اینجاست ما را
کز آن اصلست این درخواست ما را
من و تو هر دو در اصلیم تحقیق
بیا تا هر دو زان یابیم توفیق
چو چیزی نیست جز این اصل اینجا
بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا
منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)
که تا گردیم منصور و مؤیّد
اگرچه من که جانم در بَرِ تو
حقیقت هستیم ای دل رهبر تو
یکی را دیدم اینجا هست روشن
نمایم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پای اکنون گوش کن زود
مر این حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالی دارم و دل از همه بِهْ
بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ
وصال مصطفی اینجاست ای دل
ترا و من همه پیداست ای دل
وصال مصطفی ماراست دیدار
شدیم آخر حقیقت ناپدیدار
وصال مصطفی ماراست دریاب
بیا تا نگذریمش ما از این باب
وصال مصطفی دیدار دیدست
ز وصلش مر مرا دیدار دیداست
حقیقت من که جانم بشنو ای دل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقیقت من که جان اوّلینم
حقیقت دیده و سر پیش بینم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عیان انجام و آغاز
همه کون و مکان گردیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
همه کون و مکانم زیر پایست
مرا در لامکان پیوسته جایست
مکان و لامکانم هست روشن
که باشم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهرجائی مرا دیدار یار است
بهرجائی که بینی من بُوَم آن
حقیقت کرد ما را ماه تابان
همه جائی است عکس پرتوِ من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائی منم اینجا نهانی
یقین یکیام اندر کامرانی
حقیقت جسم بسیارست و هر یک
در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک
یکیام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پیوست
از آن حضرت چو در آدم رسیدم
دم خود در دم آدم دمیدم
از آن حضرت شدمدرجسم آدم
که آن دم دارم اینجاگه در این دم
دمِ آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقیق جان یافت
حقیقت از من اینجاگه نشان یافت
نبد پندار آدم تا من از وی
شدم اجسامش اندر هر رگ و پی
چواندر آدم ای دل راه دیدم
ترا اینجایگه ناگاه دیدم
تو ره دیدی نشانش کرده بودی
حقیقت منزل و در پرده بودی
در این منزل رسیده بودی اینجا
درون پرده بودی باز تنها
نه جانت بود نی اسم حقیقت
درون پرده دیدی در طبیعت
ترا این چار طبع اینجا بناچار
در اینجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودی یقین تو
نبودی اندر اینجا پیش بین تو
نمیدانستی اینجاگه چپ از راست
بدین تاریکنا بودی تو در خواست
نه ره میبینی اندر چه فتاده
در این دامِ بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسیدم نزد آدم
ترا دیدم در آنجاگاه محرم
تراکردم نظر ای دل در اینجا
فروماندم از این مشکل در اینجا
حقیقت جسم آدم بود از گِل
فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ
فتاه دیدم آدم زار و مسکین
میان مکّه و طایف دگر بین
من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه
چو آدم یافتم اینجا بناگاه
همی فرمان از آن حضرت درآمد
مرا از لامکان این مژده آمد
که هان ای روح گردنده در افلاک
کنون شو این زمان در صورت پاک
کنون شو این زمان در سوی صورت
کز این صورت بیابی تو حضورت
کنون شو این زمان نزدیک ای دل
که مقصود تو شد اینجای حاصل
کنون شو این زمان تا جان نمائی
درون پرده تو پنهان نمائی
مقام تست این صورت درون شو
حقیقت روح امشب راز بین شو
مقام تست این خاک اندر اینجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اینجاگه جمالت
که اینجاگاه خواهد بُد وصالت
مقام تست اینجا کن قراری
یقین درجزو خود میکن نظاری
مقام تست اینجا باش شادان
در اینجا یاب هم پیدا و پنهان
مقام تست این صورت حقیقت
نظر کن هم نما این دید دیدت
مقام تست این صورت ز اسرار
در اینجاگه شوی از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامی
درون رو زانکه اینجاگه تمامی
در این صورت فرو شو تا تو باشی
پس آنگاهی بما یکتا بباشی
در این صورت ابا تو راز گویم
حقیقت سرّ خود را بازگویم
در این صورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خویش عزّ و ناز بخشم
در این صورت ترا اینجاست کاری
در این صورت مرایابی تو باری
در این صورت کنم روشن ترا راز
ببینی تو بما انجام و آغاز
در این آیینهٔ ما کن نظر تو
که خواهی یافتم از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اینجایگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحی
دهم اینجا ترا فتح و فتوحی
کنون در صورت آدم لقا شو
در این صورت کنون دیدار ما شو
کنون در صورت آدم یکی باش
دوئی منگر در این جاگه یکی باش
شکست بردار وین پرده میندیش
نظر میکن در اینجاگاه از خویش
منم در تو توئی از من حقیقت
شده در جسم او روشن حقیقت
یقینت اندر اینجا هست نوری
کز آن نورت رسد هر دم حضوری
حقیقت نور ما بشناس ای جان
درون دل ببین آن نور تابان
بدان آن نور و در وی پیش بین شو
درون پرده در عین یقین شو
درون پرده بنگر راز ما را
همی دون در یقین آغاز ما را
من ای دل دادم آدم را حقیقت
شدم در جسم او سوی طبیعت
یکی نوری در آن موجود دیدم
که آن نور از حقیقت بود دیدم
یکی نوری بُد از اسرار اعیان
که میتابید از پیدا و پنهان
حقیقت بود نوری از سوی ذات
فروزان گشته اندر جمله ذرّات
حقیقت نور سرّ لامکان بود
که در آدم رهش از من نهان بود
حقیقت نور ذات ای دل بدیدم
درون آدم اینجا آرمیدم
تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان
ترا دیدم درون پرده مرجان
بهم پیوسته گشتیم از نمودار
ترا دیدم شدی از خواب بیدار
شدی بیداردل ازخواب غفلت
که بردی از نفس غرقاب غفلت
شدی بیدار از من در سوی نور
بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود
مرادیدی و میبشناختی راز
ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز
منم اعیان ذات و راز دیدم
ترا بشناختم چون باز دیدم
تو بودی آینه من نور در تو
حقیقت در یکی نه نور در تو
تو چون بیدار گشتی ازعیانی
منت بودم همه راز نهانی
منت اینجایگه آگاه کردم
حقیقت این دمت کل شاه کردم
مرا بسیار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردی خبردار
چو از حضرت در اینجا دیدهام تو
ز ذرّات جهان بگزیدهام تو
ترا بگزیدهام در کلّ دنیا
ترا دیدم عیان سر هویدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عین العیانم
نظر در هر دو دارد تا بدانی
حقیقت آن نظر از لامکانی
بود ما را دلا بشنو تو قصّه
برون آر این زمان از خویش غصّه
برون کن غصّه از خود تا بیابی
بهرجانب چرا چندین شتابی
توئی دل من ترا دارم در اینجا
حقیقت بین که دلدارم در اینجا
توئی و من کنون هستمت دلدار
ز من این دم ز جانان شو خبردار
چو من گفتم در این اسرار رازت
بهر نوعی بخواهم گفت بازت
یکی اصلم از آن حضرت در اینجا
بگویم با تو زان قربت دراینجا
تو سالک هم منم اینجای سالک
حقیقت زندهام اندر ممالک
تو سالک من ترا سالک شدم بیش
کنون واصل شدم ازتو شدم پیش
تو این دم سالکی در پرده مانده
ابا صورت کنون افسرده مانده
تو این دم سالکی و راز دیده
جمال من در اینجا باز دیده
تو این دم سالکی در راه جانان
نهٔ کلّی همی آگاه جانان
تو این دم سالکی در پردهٔ راز
ندیدستی حقیقت سرّ کل باز
تو این دم سالکی تادر یقینت
ببینی باز سرّ اوّلینت
تو این دم سالکی واصل شوی کل
مراد جاودان حاصل کنی کل
توئی سالک کنون با من سفر کن
ز بود من کنون در من سفر کن
توئی سالک بمن بین سرّبیچون
که بنمایم ترا کل بیچه و چون
توئی سالک بگویم با تو آخر
حقیقت ذات رحمانست ظاهر
توئی سالک منت در بود آدم
حقیقت در بر مقصود آدم
توئی سالک حقیقت اصل یابی
ز من در عاقبت تو وصل یابی
وصال یار اینجاگه نه بازیست
که هر لحظه هزاران عشقبازیست
وصال یار پیداست و ره نیست
حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست
بدو یکیست وصل جاودانی
کسی کو یافت اصل زندگانی
کسی کاندر وصال امّید دارد
حقیقت او دلی جاوید دارد
چو خورشیدش همی روشن بود دل
شود مقصود او در عشق حاصل
حقیقت اندر اینجا آخر کار
وصال دوست میآید پدیدار
وصال دوست از جان میتوان یافت
ز جان اینجای جانان میتوان یافت
اگر جانان طلبکاری ز جان یافت
ز جان پرسید آنگه جان جان یافت
ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو
بدین گفتار پر معنی تو بگرو
ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا
که جان کردست جانان حاصل اینجا
ز جان پرس از حقیقت تا بگوید
دوای دل حقیقت جان بجوید
ز جان بشنو که تا آخر ز جان است
مرا مقصود جان عین العیان است
ز جان بشنو که جان آمد خبردار
دلا میگویمت از جان خبردار
حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست
بشیب افتاده از زیر فرازاست
حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است
یقین در وی همی بسیار چیز است
کنون از جان و دل گفتار باقیست
که خواهم گفت از آن اسرار باقیست
کنون از جان و دل خواهی شنودن
تو آخر جان و دل مر ذات بودن
سخن از جان و دل میگویمت باز
که جان ودل یقین شد صاحب راز
سخن از جان ودل چون می برآید
حقیقت مر دل وجانها رباید
سخن از جان ودل عطار بشنفت
در اینجا عاقبت با سالکان گفت
سخن از جان و دل گوید حقیقت
از آن شد جان و دل بیشک طبیعت
سخن از جان و دل گویم دمادم
که این دم یافتیمت بود آدم
سخن از جان ودل بیرون نهادم
حقیقت در بر بیچون نهادم
سخن از جان ودل میگویمت باز
که از جان دل آمد سرّ این راز
سخن چون جان کند تقریر با دل
مراد اندر حقیقت جمله حاصل
سخن چون جان بگوید با دل اینجا
شود مقصود کلّی حاصل اینجا
سخن جان گفت و چندی دل شنیدست
ولیکن دل حقیقت آن ندیدست
سخن جان گفت هم چندی بگوید
دوای دل همین جاگه بگوید
سخن جان گوید و دل بشنود باز
در این گفتار بیچون بگرود باز
سخن جان گوید از دیدار گوید
حقیقت بادل بیدار گوید
دل بیدار دارد گوش با جان
حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان
دل بیدار هرگز مینمیرد
که ازجان این بیانها یاد گیرد
دل بیدار کی غافل شود زین
که امّیدش یقین حاصل شود زین
دل بیدار جان با دیده یار است
مر او را اندر اینجا دید یار است
دل بیدار اینجا راز جانش
همی گوید حقیقت در نهانش
دل بیدار جان میگویدش باز
درون پرده زان میگویدش راز
دل بیدار از جان میستاند
همی منشور عشقش باز خواند
ابا ذرّات تا ایشان بدانند
حقیقت سرّ عشق از جان بدانند
حقیقت جان خبردارست از دل
دل از جان میکند مقصود حاصل
حقیقت جان خبردارست از آن راز
از آن بادل دهد اینجا خبرباز
کجا گشتست اندر گرد آفاق
حقیقت جانست اندر جملگی طاق
همه جانست و دل گر باز بینی
یکی اصلست اگراین راز بینی
همه جان و دلست اندر حقیقت
یکی پرده است بسته این طبیعت
همه جان و دل است ار می بدانی
نمیداند کس این راز نهانی
همه جانست و دل اندر بدیدار
در آخر جان شده ازدل خبردار
همه جانست و جانان سرّ جانست
حقیقت دوست اندر جان عیانست
همه جانست و جانان واقف جان
حقیقت اوست اینجا واصف جان
همه جانست و جانان راز گوید
ابا جان دل ز جان می راز جوید
همه جانست و جانان آفتابست
حقیقت جان برش چون ماهتابست
همه جانست و جانان رخ نموده
حقیقت نور جان هر دم فزوده
همه جانست وجانان آشکارست
حقیقت جان یقین دیدار یارست
همه جانست و جانان در بر جانست
در اینجاگاه او مر رهبر جانست
ز جانان گشت مشتق جان طبیعت
وطن گاه عیانش شد حقیقت
ز جانان گر خبرداری توجان بین
درون جان تو جانان را عیان بین
سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل
که تا می باز دانی راز مشکل
سخن ازجان شنو کو باز گوید
ترا اسرار کلّی راز جوید
ز جان هر کو خبردار است اینجا
چو دل در راز بیدار است اینجا
بسی جان دادگان در دل رسیدند
کمال جان جانان میندیدند
طلب کردند اوّل دل در اینجا
که تا یابند راز مشکل اینجا
طلب کردند دل تا باز جویند
حقیقت از دل اینجا راز جویند
چو اندر قربت دل راه بردند
ز دل در جان رهی ناگاه بردند
ز دل در جان نظر کردند آخر
که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر
ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز
ولیکن مینداند هر کسی نیز
که ازجان وصل جانان میتوان یافت
یقین منصور از این راز نهان یافت
کسی کز جان حقیقت جست اسرار
حقیقت رخ نمودش بیشکی باز
خب راز جان بپرس و زو یقین بین
تو جان را دید راز اوّلین بین
قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات
دمیده نفخه اندر جمله ذرّات
قل الرّوحست ازدیدار بیچون
نموده روی در دل بیچه و چون
قل الرّوح است سرّ ذات دیده
حقیقت عین مر آیات دیده
قل الرّوحست عاشق داند این راز
که اودیدست این معنی سرباز
قل الرّوح ار در این جا باز بینی
حقیقت جان تو هر راز بینی
قل الرّوح از بدانی آخر کار
حجابت او براندازد بیکبار
قل الرّوح ار بدانی وصل یابی
که او اصل است هم زو وصل یابی
قل الرّوح ار بدانی زنده گردی
درون جزوو کل تابنده گردی
قل الرّوح ار بدانی دید یارست
که بنموده رخ اینجا پنج و چارست
قل الرّوح از بیابی در درونت
حقیقت او کند مر رهنمونت
قل الرّوح ار بیابی در جهان تو
یکی گرداندت اندر مکان تو
قل الرّوح ار بدانی در همه جا
کند در آخر کارت چو یکتا
قل الرّوح ار بدانی مر توانی
که میگوید ترا کلّ معانی
قل الرّوحست اینجا در دمیده
در این دم در دم واصل رسیده
قل الرّوح است در دل آشکاره
حقیقت خود بخود در حق نظاره
کسی کین سر بداند جان شود او
اگر راز نهان مینشنود او
حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات
مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات
حقیقت پردهٔ او جسم آمد
خدا بود و در اینجا اسم آمد
در این بیت ار توانی راه بردن
رهی زینجا بسوی شاه بردن
ولیکن ظاهرست احکام صورت
ز دل وز جان بباید گفت نورت
کز اینجا میبتابد روشنائی
رسیم آنگاه در عین خدائی
سخن بسیار گفتیم از حقیقت
ولیکن راز بیچون در شریعت
توان دانست تا یکی شود دید
حقیقت جسم و جان در سرّ توحید
سخن قانون عقل آمد در این راه
چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه
نمود جملگی در جسم آمد
همه بیدار دید اسم آمد
یکایک را همی تقریر کردن
ز شرع و دید جان تفسیر کردن
سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم
حقیقت بیشکی با یار گفتیم
سخن چون جملگی از دید یار است
ولیکن از معانی بیشمار است
بصبر اینجا شود مقصود حاصل
حقیقت دل شود از روح واصل
دگر جسم از دلش امّید یابد
که تا جان دید دید دید یابد
دل و جان آشنای کردگارست
بنزد عاشقان دیدار یارست
کنون تن دل کن و دل کن یقین جان
کز این معنی بیابی سرّ جانان
دلت آیینهٔ سرّ جلالست
ولیکن جان یقین عین وصالست
دلت آیینه شد تا جان نماید
ز جان آنکه رخ جانان نماید
دلت آیینه شد از دید صورت
میاور سوی او دیگر کدورت
دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است
کز این آیینهات امروز پیداست
دلت را داد زنده همچو عیسی
که تا گردد حقیقت آن مصفّا
ترا عیسی درون دل نشسته
بتقوی از طبیعت باز رسته
ترا عیسیّ جان در آسمانست
بچارم در چنین شرح و بیانست
ترا عیسی جان باید نظر داشت
که او اینجا و آنجا را خبر داشت
دمادم گوش کن در عیسی جان
که خواهد کردن او را ذات و برهان
ز عیسی بشنوی اسرار آن دید
که در جام حقیقت جان جان دید
چهارم آسمان دل مصفّاست
حقیقت منزل و مأوای عیسی است
در اینجا عینِ جانِ بازماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو
حققت زنده ور نه مردهٔ تو
اگر در محنت عیسی رسیدی
حقیقت ذات در چارم بدیدی
از آن عیسی بچارم باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
یقین در چار طبع خود تو بنگر
که چارم آسمانست ودو منگر
در این چارم سما در سوزن جسم
بمانده لاجرم در صورت اسم
ولی چون رازدار آمد چه باکست
که عیّسی مصفّا ذات پاکست
نه او از باب پیدا شد حقیقت
که مریم بکر بود و بی طبیعت
در این معنی بسی شرح است بسیار
ولیکن میرود کآرد پدیدار
سخن تا آخری آید سرانجام
بیابد در یقین آغاز و انجام
خبرداری که عیسی جمله دیدست
ابا تو گفته و سر ناپدیدست
حقیقت عزلتی جسته ز دنیا
چو روح القدس او رسته ز دنیا
از آن دنیا رها کردست از دید
که اینجا یافتست او سرّ توحید
از آن دنیا رها کردست آن ماه
که مکشوفست او را حضرت شاه
از آن دنیا رها کرده ز عزلت
که اینجا دید بیشک سرّ قربت
در آن منزل که او آگاه او شد
حقیقت جمله او رادید و او بُد
در آن منزل چو روح اللّه بنشست
حقیقت روح شد اللّه پیوست
در آن منزل وصالش روی بنمود
تو پنداری حجابش سوزنی بود
درآن منزل که عیسی دارد اکنون
بَرِ آن برگ کاهی هست گردون
در آن منزل وصال عاشقانست
کسی کین یافت اینجا عاشق آنست
در آن منزل اگر ره بردهٔ باز
برو زینجا و این پرده برانداز
در آن منزل وصال اندر وصالست
حقیقت کل تجلّی جلالست
در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت
چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت
نظر کن باز تا منزل ببینی
ز جان بنگر یقین تا دل ببینی
نظر کن باز اندر منزل جان
که دل خوانند او را جمله مردان
نظر کن دل که دل مأوای عیسی است
حقیقت عیسی جانت در آنجاست
نظر کن در دل و عیسی تو بنگر
ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر
نظر کن در دل عیسی یقین بین
مر او را اندر اینجا پیش بین بین
نظر کن در دل و عیسی تو بشناس
که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس
بمنزلگاه دل دارد وطن او
حقیقت دید جان خویشتن او
چنان واصل بود در منزل دل
که یکسانست او را راه و منزل
در اینجا راز اشیا بازدیدست
حقیقت ذات یکتا بازدیدست
در اینجا ذات کل او را عیانست
ز چارم مر ورا سرّ نهانست
حقیقت سالک اینجاگه بیندیش
که عیسی داری اینجاگاه در پیش
ترا عیسی حقیقت بیش باشد
که در هر کار پیش اندیش باشد
ز عیسی غافلی ای بیوفا تو
از آن اینجا نداری این صفا تو
ز عیسی غافلی تو در شب و روز
از آن از وی نمیگردی تو پیروز
بچشم اول جمال او نظر کن
همه ذرّات از عیسی خبر کن
ز عیسی غافلی او را ندیده
کنون بگشای اینجا گاه دیده
بچشم دل توانی دید عیسی
که تا یابی تو دیدِ دید عیسی
همه ذرّات با عیسی اَبَرراز
ولی عیسی در اینجاگاه میتاز
نمییابند از آن غافل بماندند
چنین اینجای بیحاصل بماندند
دل اینجا این زمان اسرار عیسی
حقیقت مر ورا گشته است پیدا
وصال جان بخواهد یافت تحقیق
که تا جانست جان را هست توفیق
چو عیسی در درون پرده باشد
چرا ذرّات او گم کرده باشد
چو عیسی همچو خورشید است تابان
درونِ پردهٔ چارم شده جان
حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت
دل آن اسرار دیگر باز بشنفت
رها کردیم اوّل قصهٔ جان
که بادل رازها میگفت پنهان
کنون بر سوی آن سرباز کردیم
در آن اسرار صاحب راز کردیم
حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود
که میگفت او ابا دل باز بشنود
توئی جان و توئی دل تا بدانی
اباتست این همه راز نهانی
حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو
از این معنی دلت بیهوش کن تو
از آن دم گفت جان بادل یقین باز
حقیقت سرّ خود را در یقین باز
که من چون سوی آدم آمدم باز
حقیقت دیدم او را صاحبِ راز
تو بودی در درون من از برونت
نظر کردم شدم سوی درونت
چودیدم دل یکی نوری ترا من
که دیدم نور را سوی لقا من
حقیقت نور پاک مصطفی بود
که نورش بیشکی نور خدا بود
نظر کردم و درآن نور حقیقت
که میتابید در تو در طبیعت
منور بودپرده از جمالت
سوی پرده فکنده اتّصالت
منوّر گشته دیدم چشمت ای دل
ترا آن نور اینجاهست حاصل
نظر کن نور احمد در درونت
دلا تا هست اینجا رهنمونت
بدان نور محمد(ص) راز دریاب
همی انجام با آغاز دریاب
چونور مصطفایت رهنمونست
ترا این دم کنون عزت فزونست
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور کیست با این عزّ و اعزاز
نمیدانستم اوّل نور جانان
که تا آمد مرا منشور جانان
حقیقت جان تو هم این نور داری
از او این عزّ و این منشور داری
تو داری نور اندر دل یقین است
که نور رحمةٌ للعالمین است
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور چیست با این عزت و ناز
ندا آمد که نور احمدِ ماست
که اندر دل ترا این لحظه پیداست
تو داری نور احمد جان و دل هم
نظر کن اندر این نورت دمادم
که نور ماست لیکن اسم دریافت
حقیقت هم دل و هم جسم دریافت
حقیقت دل ابا تن گفت این راز
ترا این یافت از دل عاقبت باز
حقیقت نور احمد در دل و جانست
درون جمله چون خورشید رخشانست
دلا اکنون از این پندار گشتی
ز نور دوست برخوردار گشتی
ظهورت تا بطون این نور دارد
حقیقت در ره این منشور دارد
همه ذرّات اکنون راز دیدند
که مر نور محمّد باز دیدند
که ای ذرات ای دل گوش کردند
چو تو این دم از این می نوش کردند
حقیقت جملگی دریافته این
گمانشان شد یقین اینجایگه زین
دل وجان مر دو نور مصطفایست
از آن این پرتو عزّ و بقایست
ولکین ای دل اکنون راز دیدی
یقین نور محمّد باز دیدی
کنون گر واصل این نور گشتی
حقیقت همدم منصور گشتی
نظر یک دم مگردان هان از این نور
که واصل شد یقین زین نور منصور
همه ذرات عالم نوراو شد
از آن هر مدبر شرعش نکو شد
حقیقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش در یقین بی فرع آمد
حقیقت هر که شرع او بیابد
همه اسرارها نیکو بیابد
حقیقت شرع او شد راحت جان
از آن دل یافت اینجا ذوق جانان
جوابی داد جان بادل چنین گفت
حقیقت او ابا جان در یقین گفت
که ای جان خوب گفتی این بیان باز
بدانستم ز تو من این یقین باز
من و تو این زمان هر دو یکیایم
یقین دیدار جانان بیشکیایم
من و تو این زمانیم از نمودار
حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار
من و تو این زمان دیدار یاریم
در این خلوت حقیقت پایداریم
من و تو این زمان هستیم تا یار
حقیقت نقطهایم و عین پرگار
تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی
جمال خویشتن در من بدیدی
مرا دیدی و در من بی نشانی
تو درمن این زمان راز نهانی
توئی جان من این دم سوی جانان
که اندر خلوتی در کوی جانان
توئی این دم از آندم آمده باز
حقیقت مر مرائی صاحب راز
توئی این دم مرا بیچون نموده
کمال من در اینجاگه فزوده
توئی ایندم از آندم کل خبردار
مرا کردی یقین از خواب بیدار
مرا بیدار کردی این زمان تو
نمودی رازم اینجاگاه جان تو
مرا بیدار کردستی ز دیدت
منم این لحظه کل اعیان دیدت
مرا بیدار کردستی تو از خواب
وگر بودم من اندر بحر غرقاب
مرا بیدار کردستی ز صورت
که تا دریافتم عین حضورت
مرا بیدار کردستی کنون تو
ندارم هیچکس جز رهنمون تو
مرا بیدار کردستی تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم در این پوست
مرا بیدار کردستی تو از دید
وگرنه بودم اندر عین تقلید
مرا بیدار کردی آخر کار
وگرنه بودم اینجاگه گرفتار
مرا بیدار کردی از دم خویش
مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش
در اینجاگه یقین افتاده بودم
یقین دیوانه ودل ساده بودم
در اینجا من بدست چار انباز
بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز
در اینجاگه بُدم من چون بزندان
توام زینجا رهائی ده هم از جان
چو مرغی اندر این دام بلا من
بدم اینجا گرفتار قضا من
در اینجاگه شب و روز از غم دوست
بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست
در اینجاگه یقین من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغی در قفس محبوس مانده
درون پردهام مدروس مانده
چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین
نبودم اندر اینجا هیچ ره بین
چنان در غم بُدم در سال و در ماه
نمیبردم یقین در وصل تو راه
چنان در غم بُدم مسیکن و حیران
نمیدانستم این ره سویت ای جان
چنان در غم بدم در دست این چار
فرومانده اسیر اینجا بناچار
چنان در غم بدم از دست ایشان
که دائم بود اندر غم پریشان
چنان محبوس بودم جان در این تن
ولیکن هم یقین میدیدهام من
حقیقت نور احمد در درونم
که او بُد اندر اینجا رهنمونم
وگر نور تو میدیدم بتحقیق
که آخر یافتم هم از تو توفیق
ولیکن قصّه میگویم برت باز
که هستی بیشکی تو صاحبِ راز
من بیچاره در زندان صورت
دمادم میرسید از تو حضورت
چرا لیکن نمیگفتی مرا باز
حقیقت تا شوم من صاحب راز
طلب میکردمت اینجا یقین من
گهی در عشق و گه در کفر و دین من
تو میدانی که بر من می چه رفتست
که تاگوشت کنون رزت نهفتست
تو میدانی که هستی صاحبِ راز
که دیدستم رخت اینجایگه باز
تو میدانی مرا درد نهانی
نمیداند کسی باری تو دانی
تو میدانی که من دیدم بلایت
که تادیدم در آخر من لقایت
تو میدانی مرا تامن که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
از آن حضرت خبردارم کنون من
بدین منزل رسیدم باز چون من
خبردارم کنون زان حضرت پاک
که اینجا آمدم اندر سوی خاک
از آن حضرت مرا چون ذات بیچون
حقیقت ره نمود از هفت گردون
ره سیر فنا کردم از اینجا
رسیدم بار دیگر من در اینجا
ره سیر فنا کردم از آن دید
جدا ماندم نهان از عین توحید
ره سیر فنا کردم ز دیدار
فتادم ناگهان اندر ره یار
ره سیر فنا کردم در این دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سیر فنا کردم زحضرت
جداگشتم یقین از سیر قربت
ره سیر فنا کردم از آن ذات
رسیدم من در اینجا سوی ذرّات
ره سیر فنا کردم حقیقت
رسیدم ناگهان سوی طبیعت
جدا ماندم یقین از حضرت پاک
رسیدم در یقین تا منزل خاک
سوی خاک آمدم این لحظه دانم
که پیدا میشود راز نهانم
سوی خاک آمدم از سوی افلاک
بدیدم صورتی در حقهٔ خاک
سوی خاک آمدم تا راز بینم
وطن گاه فنا را باز بینم
سوی خاک آمدم من نور مطلق
روان گشته من از حضرتِ حق
سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق
که تا یارم چه خواهد داد توفیق
نظر کردم من اندر منزل خاک
در اینجا باز دیدم حضرت پاک
از آن منزل بدین منزل رسیدم
در اینجا گرد جانان ناپدیدم
نبود بود گشتم من در اسرار
نهان بودم ولی در عین اظهار
حقیقت محو بودم اندر اینجا
فنا گشته از آن نور مصفّا
طلبکار عیان یار بودم
از آن حضرت ندائی میشنوم
از آن حضرت ندا آمد بگوشم
که حیران گشت اینجا عقل و هوشم
ندا آمد بر من از سوی ذات
که هان شو این زمان در سوی ذرّات
ندا آمد بر من از سوی دوست
که ای مغز این زمان شو در سوی پوست
ندا آمد که ای دل در سوی دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم در آن دم راز دیدم
خود اندر سوی صورت باز دیدم
نهان دیدم خود اندر قالبی من
بنور من شده اینجای روشن
بنور خویش اینجا یافتم خویش
ولیکن چون حجابی یافتم بیش
حجابی یافتم چون پرده بر در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائی بدیدم خوب و دلکش
یکی در خاک و باد وآب و آتش
چنانش جذب کردم آندم اینجا
همه ذرّات دیدم پر ز غوغا
حجاب آمد برم زینجا حقیقت
گرفتار آمدم من در طبیعت
در اینجا سالها در انتظارم
ضعیف و خسته و مجروح و زارم
چنان در قید بودم مانده اینجا
غریب و بی نوا و زار و تنها
خبردارم که نور پاک دیدم
عیان خویش در خاک دیدم
عیان خویتشن دیدم در اینجا
میان دمدمه در شور و غوغا
یکی نوری درون خویش دیدم
کزان من جملگی در پیش دیدم
نظر کردم درون و هم برونم
بدیدم خویش را دیدار چونم
ندیدم هیچ جز چارم طبایع
فروماندم در این صنع و صنایع
اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش
شدم ازخاک و باد و آب وآتش
نه هم جنسم بدید و سرکشانید
بهر جائیم سرگردان دوانید
دمی در شیب و یک دم سوی بالا
شوم چون باز بینم جای بر جای
دمی در صومعه در راز باشم
دمی از عشق در پرواز باشم
دمی اندر خراباتم نشسته
دمی اندر مناجاتم شکسته
دمی گریانم از شوق وصالش
که میبینم برون نور جمالش
در این خلوتسرای و منزل خاک
فروماندستم از دیدار افلاک
مرا چون عقل اینجا یار آمد
تماشایم در این پرگار آمد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال نمودن از ابلیس که چرا سجده بآدم نکردی
یکی پرسید از ابلیس ناگاه
که چونی این زمان با لعنت شاه
که شاهت میکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردی بهر آدم
ترا آن سجده میبایست کردن
بر جانان همی تسلیم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودی
در این سر نی ترا لعنت نمودی
کنون در لعنتی تو بازمانده
از آن قربت تو بی اغراض مانده
کنون در لعنتی افتاده مسکین
ضعیف و ناتوان و خوار و مسکین
کنون در لعنتی در حضرت دوست
شدی بیرون زمغز و مانده در پوست
کنون در لعنتی بیچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتی افتاده تو خوار
بزیر پای مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتی و ناتوانی
که ره در سوی آن حضرت ندانی
کنون در لعنتی اندر جدائی
نداری هیچ با او آشنائی
کنون در لعنتی در دار دنیا
که آخر دوزخی در سوی عقبی
کنون در لعنتی و رانده بر خویش
نمیدیدی تو این سر را خود از پیش
کنون در لعنتی و ره ندانی
بمانده خوار و رسوای جهانی
کنون در لعنتی تا در قیامت
چه خواهی یافت در روز ندامت
چرا سجده نکردی اندر آن دم
که گشتی این زمان رسوای عالم
چرا سجده نکردی آدم اینجا
که دمدم یافتی لعنت در اینجا
چرا سجده نکردی در عیان تو
که رسوا ماندهٔ اندر جهان تو
چرا سجده نکردی تا شدی خوار
نبردی آن زمان فرمان جبّار
که تا این دم تو طوق لعنت یار
در این لعنت کنون افتادهٔ زار
چه سرّ بُد تا که آن سجده نکردی
که تا این دم تو در اندوه و دردی
چه سرّ بد ای عزازیلم در این راز
که تا من همچو تو تا دریابم این باز
عطار نیشابوری : دفتر دوم
جواب دادن ابلیس آن شخص سؤال کننده را
جوابش داد آن دم پیر رهبر
که گر تو میندانی خود بر این در
چرا در لعنت ما باز ماندی
از آن اینجایگه بی راز ماندی
تونادانی منم دانای اسرار
کنون میگویمت از سر خبردار
حقیقت من که ابلیس لعینم
میان خلق اکنون بدترینم
ترا میگویم اسرار نهانم
که میگوئی که رسوای جهانم
حقیقت سجدهٔ آدم نکردم
در آن دم دوست را فرمان نبردم
نبردم دوست را فرمان در آن دم
نکردم سجده را در عشق آدم
نکردم سجده را آدم در آنجا
که میدانستم این سرّ آندم آنجا
که چون بر لوح کلّی راز دیدم
در آنجا لعنت خودباز دیدم
چو خواندم لوح اندر آخر کار
حقیقت کرده بُد لعنت مرا یار
در اوّل لعنتم چون کرده بُد او
بهرزه دانم اینجا گفت با گو
در اوّل لعنت من کرده بُد دوست
چه غم دارم چو میدانم همه اوست
در اوّل لعنتم کردست محبوب
بآخر دارمش امّید مطلوب
بجویم لعنتِ او را دمادم
چه غم دارم ز فرزندان آدم
مرا میباید اینجا لعنت یار
که بیزارم همی از رحمت یار
مرا میباید اینجا لعنت او
که اندر لعنتم در قربت او
مرا میباید اینجا لعنت از دید
که در لعنت یکی دیدم ز توحید
خطاب لعنتم درگوش ماندست
از آن دم این دمم بیهوش ماندست
خطاب لعنتم یار است در دل
وز آن لعنت مرا مقصود حاصل
خطاب لعنت یاراست در جان
مرا چه غم ز لعنت بایدم آن
خطاب لعنت او در دل و جانست
مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست
خطاب لعنت جانان مرا هست
خطایم باید اینجاگاه پیوست
مرا چه غم از این رنج و عذابست
که در جانم نمودار خطابست
مرا چه غم اگر آید عذابم
دمادم آید از جانان خطابم
مرا چه غم که جانان راندم از پیش
که میبینم رخ دلدار در پیش
مرا چه غم که جانان کرد لعنت
که در لعنت مرا اعیانست حضرت
خطاب دوست دارم در عیان من
ازآن نندیشم از خلق جهان من
خطاب دوست دارم در نهان من
کجا اندیشم از آه و فغان من
خطاب دوست دارم من در اینجا
کجا اندیشم از فریاد اینها
چو او دارم در اینجاگاه بیچون
نکردم یک دم از لعنت دگرگون
خطاب دوست دارم تا اَبَد من
از آن اینجا کنم پیوسته بد من
خطاب دوست دارم من دمادم
که من لعنت ترا آرم دمادم
من از لعنت نگردم تا قیامت
کنم خلق جهان را من ندامت
من از لعنت نگردم تا ابد باز
که در لعنت حقیقت دیدهام راز
من از لعنت نگردم تا بآخر
کجا دانم ز لعنتهای ظاهر
من از لعنت نگردم گِردِ هر کس
چو من در لعنتم لعنت مرا بس
من از لعنت نمود دوستدارم
از اوّل کل سجود دوست آرم
من از لعنت در آن ساعت که از نوح
نظر کردم مرا آمد از آن روح
در آن دم چون بدیدم سرّ جانان
نیندیشم دمی یک لحظه از آن
در آن دم هر سه یارانم در این کار
پناه خویش بردن نزد جبّار
در آن دم مر مرا گفتند کآخر
اگر خواهد شدن این سر بظاهر
در آن دمشان جواب هر سه دادم
که من این لعنت اینجاگه نهادم
در آن دم من نبودم زین خبردار
تو ای صاحب سؤال از این خبردار
من این سر را بگفتم نزد ایشان
که تا ایشان نمانند این پریشان
هر آنچه حکم پاک کردگار است
مرا باحکم یزدانم چکار است
هر آنچه حکم او رفتست از اوّل
که یارد کرد حکم او مبدّل
هر آنچه حکم او رفتست از پیش
قضای رفته چون بردارم از خویش
هر آنچه حکم او رفتست خواهد
ز حکم او جوی اینجا نکاهد
قضای رفته حکم کردگار است
در این معنی قضاها بیشمار است
قضای رفته چون تقدیر جانانست
مرا ازحکم او اینجا چه تاوانست
قضای رفته دیگر مینیاید
گره کو بسته اینجاگه گشاید
قضا رفتست و من تسلیم اویم
نباشد ترس از هر گفتگویم
قلم رفتست بر ذرّات عالم
چو بر من نیز بُد فرزند آدم
قلم رفتست و بنوشتست هر راز
مرا بنموده اینجاگاه او راز
چو من اینجایگه اعیان بدیدم
نمود رازها زانسان بدیدم
حقیقت بر سر هر یک قضایست
ز حکم دوست بیچون و چرایست
حقیقت هر که آمد سوی دنیا
قضا رفتست بروی تا بعقبی
همه ذرّات عالم در قضایند
فتاده همچو من سوی بلایند
همه ذرّات عالم راز بنوشت
پس آنگه خاک آدم باز بسرشت
همه ذرّات را در سرّ این راز
حقیقت لعنتی آمد بمن باز
چو من آدم ز جنّت افکنیدم
که رازِ آدم اینجا باز دیدم
سبب من بودم از اسرار بیچون
که آدم آمد از جنّات بیرون
سبب من باشم اندر هر بلائی
چو بر هر کس رود اینجا قضائی
سبب من باشم و دیگر نباشد
در این سرها چو من رهبر نباشد
سبب من باشم اندر عشق جانان
درون جسمها من مانده پنهان
سبب من باشم اندر نزد هر کس
تو ای صاحب سؤال این نکتهات بس
که جمله اوست تا ما را نبینی
مکن لعنت اگر صاحب یقینی
مکن لعنت وگرخود میکنی تو
یقین میدان که برخود میکنی تو
مکن لعنت که لعنت برخودت شد
که میدانی که لعنت برخودت بُد
منم اینجا درون جمله عالم
بخود لعنت کند اینجا دمادم
بخود لعنت کنند این جمله دونان
حقیقت مرمرا اینجا چه از آن
بخود لعنت کنند و میندانند
اگر یابند جز حیران بمانند
بخود لعنت کنند اینجا نه بر من
حقیقت چو منم اینجای بر تن
بخود لعنت کنند اینجای ایشان
که اینجاگه منم یکتای ایشان
حقیقت کردگار هر دو عالم
بمن دادست فرزندان آدم
مرا بر جسم ایشان راهبر کرد
وزایشانم در اینجا خیر وشر کرد
حقیقت شر ز من بنموده دادار
که سرّی کآید از ایشان بدیدار
همه از من بود کایشان بدانند
حقیقت مر بدی از حق ندانند
همه بدها ز من آید بدیدار
منم در چشم ایشان ناپدیدار
همه بدها ز من باشد یکایک
که هر کس را نمایم راز بیشک
مرا پروردگار از بهر این راز
حقیقت کرد اندر جسم من باز
بمن گفتست و راز جمله دانم
که من اینجایگه راز نهانم
بمن گفتست و ما را وعده دادست
دلم ازوعدهٔ دلدار شاداست
دلم از وعدهٔ او شاد آمد
از آن جانم زغم آزاد آمد
دلم از وعدهٔ او در یقین است
که وعده مرمرا تا یوم دین است
دلم از وعدهٔ او پایدار است
اگرچه جانم اندر زیر بار است
دلم ازوعدهٔ او دارد امّید
که بخشایش کند جانم بجاوید
کنون اندر امید وعده ماندم
که میگوید که او از خویش راندم
حقیقت هست اینست هرکه خواندست
ولیکن او ز درگاهم نرانده است
حقیقت هست لعنت آخر کار
مرا رحمت کند آخر بیکبار
حقیقت جان جانها لعنتم کرد
ولیکن آخر اینجا رحمتم کرد
تمامت انبیا را دیدهام من
محمّد از همه بگزیدهام من
حقیقت راز من احمد بدانست
که او را سرّ از سر کن فکانست
محمّد(ص) دید اسرارم عیانی
مرا گفتست او راز نهانی
مرا او داندو دیگر ندانند
که این بیچارگان رهبر چه دانند
منم امروز راز یار دیده
ورا امروز احمد برگزیده
حقیقت قصّهام دور و درازست
که جانانم حقیقت کارساز است
حقیقت کارها دلدار سازد
مرا در آخر کار او نوازد
نوازد آخر کارم بیک ره
بیامرزد ز دیدار خودم شه
یقین دانم که اندر آخرکار
بیامرزد مرا دانای اسرار
حقیقت من دراینجا راز اویم
درون جملگی در گفتگویم
حقیقت جان جان دریافتستم
در این خانه یقین دریافتستم
درِ رحمت گشتادست اندر اینجا
از آن جانم یقین شادست اینجا
همه تقدیر نیکّی و بد از اوست
یقین چون یَفْعَلُ اللّه گفت از اوست
از آن ای صاحبم اینجا باسرار
بکردم عین گستاخی بیکبار
که او دانای اسرار نهانست
مرا امروز در کلّی عیانست
بیک دم میروم از غرب تا شرق
درون جملگی مانندهٔ برق
چو برقم من شتابان سوی ذرّات
حقیقت هم گذر دارم سوی ذات
گذر دارم در آن حضرت دمادم
همی یابم یقین قربت دمادم
از آن قربت خبردارم ز هر راز
در اینجا مینمایم صاحب راز
نه در شر پایدارم لیک در خیر
حقیقت دارم وهم میکنم سیر
حقیقت بوداشیا دیدهام من
سراپای فلک گردیدهام من
همه ملک من است اکنون سراسر
حقیقت جملهٔ دنیا تو بنگر
همه ملک من است دنیای غدّار
بنزد همّت من ناپدیدار
بنزد همّتم دنیا چو کاهی است
که دنیا در بر عقبی چو راهی است
همه دنیا بنزد من خرابی است
همی نزدیک عقل همچو خوابی است
همه در خواب غفلت خفته بینم
وجود جملگی آشفته بینم
همه اینجایگه درخورد و خوابند
حقیقت خفته در عین سرابند
مرا دنیا مسلّم شد بیکبار
که یک یک میکنم از خواب بیدار
چو میبینم که راه حق نوردند
ز دوزخ ذرّهٔ اینجا نترسند
ره بدشان نمایم آخر کار
که تااندر بدی آیند گرفتار
حقیقت هرچه در دنیا خوشی است
بنزد راه بینان ناخوشی است
حقیقت کفر و فسق ودزدی و خون
همه کار من است اینجای بیچون
حقیقت سالکان را ره شناسم
در این معنی از ایشان میهراسم
چو میدانم که ایشان در صفاتند
حقیقت در یقین خاصان ذاتند
شناسای منند ایشان بیکبار
ز قرآنند کل از من خبردار
عدوی ناکسانم من نه ایشان
چنین حقّ یقین گفته ز قرآن
من از ایشان گریزان گشته چون سگ
دلی اندازم اندر دام هر رگ
یکی کو دوستدار عین دنیاست
حقیقت فارغ از اسرار عقباست
من او را میکنم هر لحظه در پی
که تا اندر بلایش افکنم وی
حقیقت گر همه مرد یقین است
که در آخر در اینجا پیش بین است
من او را وسوسه در خاطر آرم
بدنیا مرورا از دین برآرم
کنم او را وساوس دم بدم من
اگر مَرْد است اینجاگاه اگر زن
کنم امروز رسوا آخر کار
حقیقت پرده بردارم بیکبار
از او تا خوار گردانم ز خویشش
بلای دیگر آرم من به پیشش
کسی کاینجا خبردارست از من
حقیقت بگذرد از ما و از من
کند طاعت دمادم اندر اینجا
دَرِ آن جان و دل دارد مصفّا
اگرچه سوی او دمدم شتابم
درون پردهٔ او ره نیابم
همه جا راه دارم جز که در دل
مرا اینجا شدست این راز مشکل
نظر گاه خداوند است آنجا
نیارم کرد آنجاگاه غوغا
ولی آنکس که دل دارد سوی من
شود تاریک او را قلب روشن
نهد دل در سوی دنیا بیکبار
شوم با او حقیقت مشفق ویار
دهم او را براه بد یقینش
براندازم بیک ره نور و بینش
سوی تاریک دان آرمش از آن نور
کنم او را ببد در جمله مشهور
جهان تاریک و من نور جهانم
ببد کردن که مشهور جهانم
هر آنکو در پی ملک من آمد
حقیقت خوار در جان و تن آمد
هر آنکو ترک من داد از حقیقت
سپرد اینجاگه راز شریعت
درون جان و دل را بر صفا یافت
یقینِ صدر عالم مصطفی یافت
مرا احمد در اینجا راز دان دید
حقیقت در همه خلق جهان دید
سؤالی کرد از من رهبرِ کُل
که چونی این زمان در عین این ذل
چگونه اوفتادی در بلایت
چنین بُد رفته آنجا در قضایت
حقیقت امّت من را میازار
حقیقت راه حق چندین نگهدار
اباخلقش در اینجا بیوفائی
مکن بیحد که ترسم آشنائی
حقیقت آشنای دوست گشتی
بُدی در مغز اکنون پوست گشتی
یقین داری ز اسرار حقیقت
کنون افتاده در سوی طبیعت
ترا از بهر این سر آفریدند
در این دنیات آخر آوریدند
ترا آنجاست ملک و مال و اسباب
درون جملگی هستی خبریاب
ز بهر حق مکن چندین بدی تو
که در اوّل عجب نیکو بُدی تو
اگرچه سرکشی کردی در اوّل
ترا حق کرد در آخر مبدّل
ولیکن آخر کارت یقین است
که حق آمرزگار کفر و دین است
بدی کمتر کن و نیکی وفا کن
نکوئی خاص از بهر خداکن
جوابی دادم آندم صدر دین را
که ای عین العیان مر پیش بین را
حقیقت راز من اینجا تو دانی
که بیشک بر تمامت کامرانی
مرا دانی تو ای سیّد که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
جدایم این زمان از عین محبوب
اگرچه طالبم هستی تو مطلوب
تو میدانی حقیت راز جمله
توئی انجام و هم آغاز جمله
حبیب اللّه و بیچون و چرائی
سزد گر مرمرا راهی نمائی
تو میدانی که من حق میشناسم
حقیقت هم تو مطلق میشناسم
بنزد خلق ابلیس لعینم
تو میدانی که من جز جان نبینم
حقیقت این بیان اکنون که گفتی
تو ای جوهر مر این دُر را که سُفتی
یقین پنهان مکن گر راز دانی
که بیشک هم تو در من باز دانی
خدای تو مرا کرده بلعنت
بتو دارم همی امّید رحمت
خدای تو یقین دانم حقیقت
که بنمودی رخ از بهر شریعت
خدای من ترا کل دانم اینجا
ولیکن نزد تونادانم اینجا
مرا یک مشکل است این رازبگشای
مرا آن راز اینجاگاه بنمای
بمعنی و بصورت تو خدائی
حقیقت از همه عیبی جدائی
اگر بگشائیم مشکل در آخر
مرا اسرار گردانی تو ظاهر
بگو تا آخر کارم چگونست
که نفس من در اینجاگه زبونست
زبونم کردهٔ در نزد دنیا
بآخر چیست رازم نزد عقبا
حقیقت کردم اینجاگاه شاها
تراگستاخی اکنون جان پناها
جواب من بده تو آخر کار
مرا این پرده را برگیر یکبار
بگو تاجاودانم هست راحت
و یا باشم همه در عین زحمت
تو میدانی که در توحق شناسم
نه همچون دیگرانت ناسپاسم
عزازیلت سگ درگاه آمد
کنونت کمترین در راه آمد
جوابم داد آن سُلطان بینش
که این دم ملکت آمد آفرینش
همه دنیا ز تست امروز معروف
تو داری از من اینجا امر معروف
همه دنیا بدست تست آخر
توئی بر خیلیان امروز سرور
اگرچه نور بودی اوّل کار
کنون در کار ما هستی گرفتار
در این دنیا فتادستی یقین تو
چو در من آمدی کل پیش بین تو
ره ما یافتی در آشنائی
حقیقت این زمانت روشنائی
به از اوّل دهم اینجا تو ابلیس
اگرچه هست اینجا مکر و تلبیس
حقیقت آنچه حق خواهد کند آن
ولیکن لعنتی هستی ز قرآن
نماند لعنت اوجاودانه
دو روزی لعنتی اندر زمانه
ترا ابریست اندر پیش خورشید
نخواهد تاتار ماند تاریکیت جاوید
حقیقت ابر اینجاگه نماند
که نیکی و بدی در ره نماند
ترا توفیق خواهد بود آخر
مرا این کرد سیّد حکم ظاهر
کنون از عهد آدم تا بدین دم
تماشا کردم اندر خلق عالم
تماشا آنچه من کردم در اعیان
ندیدست و نبیند هیچکس آن
در اوّل دیده غم در آخر کار
مرا سیّد خبردارم خبردار
ز حق گردد کنونم در ره او
بماند خاک راه درگه او
اگر لعنت کنندم امّت دوست
چنان دانم که لعنت رحمت اوست
کنون تسلیم راه مصطفایم
مر او را کمترین خاک پایم
حقیقت من نیم کل مصطفایست
که او بیشک حقیقت مر خدایست
بد و نیکست از درگاه یزدان
که باشم من کنون آگاه جانان
زهی ابلیس جانان باز دیده
که از احمد در اینجا راز دیده
زهی ابلیس کاندر آخر کار
حقیقت از محمّد شد خبردار
زهی ابلیس کاینجا راز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
زهی ابلیس کاینجا آشنا شد
که پیغامبر مراو را رهنما شد
زهی ابلیس درجانان ندیده
بآخر در سوی جانان رسیده
خبرداری خبرداری خبردار
ترا بستود اینجا گاه عطّار
زهی عاشق که عشق یار داری
که اندر عاقبت دیدار داری
زهی عاشق که اعیان جهانی
که داری سرّ اسرار معانی
زهی عاشق که گفتی این سخن باز
در آخر تو ابا پیر کهن ساز
سخن نیکو نمودی در حقیقت
تو و چه دوست امّا در شریعت
سخن در شرع گفتی نیک یا بد
ندیدی در میان بیشک تو مر خود
ندیدی خویش را جز عین لعنت
که آخر یافتی مر عین قربت
در آخر رحمتست و غم چه داری
که در لعنت در اینجا پایداری
در آخر رحمتست از ربّ دادار
که رحمت نیز خواهد کرد دلدار
نمیداند کسی اسرارت اینجا
نمیبیند کسی دیدارت اینجا
همه در گفتگوئی تو فتاده
یقین در جستجوئی تو فتاده
زهی اندر خطاب حق تعالی
بمانده خوار اندر دار دنیا
ترا این همّتست ای راز دیده
که راز مصطفائی کل شنیده
حقیقت حق شناس و خود شناسی
که در اعیان احمد باسپاسی
از آن دیدار داری آخر کار
که بر خود داشتی لعنت بیکبار
چو سرّ جمله دیدستی تو از پیش
نهادی لعنت اندرگردن خویش
چو سرّ جمله مر دانی حقیقت
درونی با همه اندر طبیعت
یقین را انبیا کل دیدهٔ تو
که صاحب درد و صاحب دیدهٔ تو
یقین چون صاحب دردی در اینجا
بلعنت مانده تو مردی در اینجا
یقین چون صاحب درد و دوائی
ز جانان یافته کل آشنائی
شناسائی و خود در عین لعنت
رها کرده در اینجاگاه قربت
شناسای خود و هر دو جهانی
که داری بیشکی راز نهانی
شناسای خودی در عین دنیا
که برگردن نهادستی ز مولا
تو طوق لعنت جانان در اینجا
شده در جزو و کل در عین غوغا
همه حیران تو تا خود چه چیزی
بخواری درفتاده از عزیزی
همه حیران تو تو در همه یار
حقیقت عین شادی تو بیکبار
اگر شادی است اینجاگاه ازتست
کسی داند که او آگاه از تست
وگر هم غم بود از زندگانی
زمانم در حقیقت هم تو دانی
اگر خوفست در وی آخر کار
قلم رفتست از بیچون ستّار
ولیکن در میان هستی بهانه
که این ابلیس کرد اندر زمانه
چو خود دادی تو انصاف از بر یار
حقیقت نقش آوردی پدیدار
همه لعنت بسوی خویش بُردی
همه خوردند صاف اینجا تو دُردی
گرفتار همه اندر بلائی
چنان کاینجا که کلّی آشنائی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
خدا کن بود او در بود خود باز
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدابین بود خود را بود او بین
مبین بَد جملگی او رانکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
انالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردارِ شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سرّ او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز برگوی
همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
که بود جملهتان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دوعالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ای دل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همی گوید ترا اسرار جانان
که ای غافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند درجان یقین یار
همی گوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظهات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلاتو
در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
تراگویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درونِ جان تو اینجاگه هویدا
درون جانِ تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درونِ جانِ تو اینجا جلالیم
خود اندر خودهمه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن در دید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بینان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
اَزَل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که درجانها تمامت رهنمایم
منم اللّه و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حیّ قدیمم
بدانم راز موری در بُن چاه
که از سرّ همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگرداری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر اَزَل بگزیدهام من
درون جان حقیقت دیدهام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگرباره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلیّ جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم اللّه رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اوّل ندارم
ز ذات خود همه جانی برآرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هواللّه
تمامم شد صفات از قل هواللّه
تو ای عطار این سر میچگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطّار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصل اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون زاسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی همه ذرّات عالم
که هر ذرّات راگوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلّی
رسیدستی بکل اصل تجلّی
در اینجا یافتی و در یقین باز
تراکل شد درِ عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشودهٔ تو
یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
در عین الیقین راکردهٔ باز
نمود گنج کل را کردهٔ باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان برتو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بُد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این دُرها همی ریزد به بیرون
دل آگاه توهرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینهٔ جانست
یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
دلت گنجینهٔ جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینهٔ نور و صفایست
که در وی نورخاص مصطفایست
دلت گنجینهٔ بود الهست
که جان بنموده ازدیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین دُرهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشانست
دلت گنجینهٔ بود خدایست
که مر بیچارگان را رهنمایست
دلت گنجینهٔ معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجینه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینهٔ جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت
ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه
فشانی جملگی بر سالک راه
از این گنجینه اینجا سالکان را
حقیقت دیده کردی جان جان را
زهی واصل که اینجاگه توئی تو
که بیشک محو کردستی دوئی تو
زهی واصل که که کل دیدار کردی
همه ذرّات را بیدار کردی
زهی واصل که اصل کار داری
که در جانان دلی بیدار داری
زهی واصل که در یکی نمودار
حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
زهی واصل که جان بشناختی تو
ز جان در جزو و کل درباختی تو
دل و جانت منوّر شد حقیقت
همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
دل و جانت لقای دوست دیدست
چنان کاینجا لقای اوست دیدست
دل و جانت چنان ازوصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلّی جان بدیدند
چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
دل و جانت چو منصور از یقین باز
یکی دیدند در عین الیقین راز
دل و جانت لقای یار دارند
حقیقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت یکی اندر یکیاند
حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
دل و جانت ز ذات لامکان کل
شده یکی عیان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقیقت بیشکی منصور عشقند
زهی منصور اعیان خراسان
که تو داری حقیقت همدم آن
دم او از تو پیدا شد در اینجا
فکندستی کنون توشورو غوغا
دم او از تو پیدا شد عیانی
چو او گفتی همه راز نهانی
دم او از تو پیدا شد در اسرار
حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
دم او از تو پیدا شد که جانها
نمودار تو یکتا شد چو یکتا
دم او از تو پیدای جهان است
که میدانی که جمله جان جانست
تو میدانی که دیدستی یقین تو
حقیقت در درونت بیشکی تو
تو میدانی حقیقت سرّ جانان
دمادم میکنی بر جمله اعیان
تو میدانی حقیقت راز اوّل
که گفتی در عیان اعزاز اوّل
تو میدانی که اوّل آخر کار
یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
تو میدانی که سرّ لامکانی
که این دُرهای معنی میفشانی
تو میدانی که خود بشناختستی
بآخر خویش در وی باختستی
تو میدانی حقیقت جوهر دوست
در این دنیا و دیدی مغز در پوست
تو دیدستی جمال بی نشانی
که امروز از حقیقت اونشانی
تو از او، او ز تو پیدا حقیقت
تو عین دید او یکتا حقیقت
که عطّارست ذات بود اللّه
در اینجا بیشکی و گشته آگاه
تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو
یقین دیدی عیان دیدار شه تو
تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت
که میگوئی بیان ازنور ذاتت
که دانستست در این دنیای غدّار
که تو داری جمال طلعت یار
جمال طلعت جانان تو داری
حقیقت در جان کل آن تو داری
جمال طلعت جانان نمودی
دو عالم را یقین زینسان نمودی
جمال طلعت ز دیدار
همه ذرّات را کردی خبردار
جمال طلعت جانان در اعیان
نمودی در یقین جمله بدیشان
که تو داری حقیقت دید دیدار
یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
حدیث وصل اینجاگه یقین است
که ذرّات حقیقت پیش بین است
تو مرد پیش بینان جهانی
که اسرار حقیقت را تو دانی
تو مرد پیش بینانی در اینجا
حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
حقیقت پیش بینان جهان را
در اینجاگه تو کردستی عیان را
حقیقت پیش بینان جمله دیدی
یکی اندر یکیشان جمله دیدی
همه ارواح دیدی انبیا را
دراینجاگه تو دیدی آشکارا
همه ارواح صدّیقان این راه
تو دیدی وشدی از جمله آگاه
همه ارواح صدّیقان اسرار
ترا اینجایگه آمد پدیدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خویشتن دیدی عیان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اینسان یافتستی جمله مقصود
همه ارواح را اینجا حقیقت
ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
پدیدارست در تو جمله ارواح
حقیقت انبیا و عین اشباح
پدیدارست در تو جمله مردان
حقیقت انبیا و اولیا زان
تر اینجا پدیدارست در یک
که احمد در حقیقت دید بیشک
ترا اینجاست زان زیشان ندیدی
تو از آنسان بجانان کل رسیدی
ترا اینجاست وصل و روشنائی
حقیقت نور دیدار خدائی
ترا اینجاست بود کل مسلّم
که دیدستی زخود دیدار آدم
ترا اینجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اینجا نظاره
ترا اینجاست آدم تا که دیدی
که در دم دید آدم را بدیدی
ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست
حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
ترا اینجاست آدم تا بدانی
دم تست و یقین زاندم عیانی
ترا اینجاست نوح برگزیده
ازآنی تو جمال روح دیده
ترا اینجاست آن دیدار نوحست
ازآنت این همه فتح و فتوحست
ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی
که در دریای جانان برگذشتی
ترا اینجاست شیث راز دیده
جمال او درونت باز دیده
ترا اینجاست ابراهیم از آذر
فتاده در درون در عین آذر
ترا اینجاست ابراهیم خلّت
در این آتش رسیده سوی قربت
ترا اینجاست ابراهیم در تن
شود در عاقبت اینجا بت اشکن
ترا اینجاست اسمیعیل در جان
که خواهدکردش ابراهیم قربان
ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق
بخواهد گشت کشته زو توفیق
ترا اینجاست اسحق گزیده
که اندر عشق گردد سر بُریده
ترا اینجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگی یابد دگر بار
ترا اینجاست یعقوب جفاکش
ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
ترا اینجاست یعقوب و یقین است
که یوسف او کنون کلّی بدیدست
ترا اینجاست یعقوب ازنمودار
بدیده باز یوسف را دگر بار
ترا اینجاست موسی بر سر طور
حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
ترا اینجاست موسی رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اینجاست موسی صاحب راز
حقیقت پرده کرده از رخ او باز
ترا اینجاست موسی راز دیده
جمال شاه اینجا باز دیده
ترا اینجاست موسی عشق جانان
حقیقت یافته دیدار اعیان
ترا اینجاست ایّوب و شده خوب
رسیده بیشکی در وصل محبوب
ترا اینجاست جرجیس عیانی
ز کشتن یافت او راز نهانی
ترا اینجاست جرجیس دمادم
شده زنده یقین از عین آندم
ترا اینجاست صالح صاحب راز
حقیقت یافته ناقه دگر باز
ترا اینجاست زکریا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اینجا است خضر و آب حیوان
حقیقت خورده دیده جان جانان
ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه
حقیقت روح از اللّه آگاه
ترا اینجا است دیدار محمد(ص)
حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
ترا اینجا است مردیدار حیدر
گشاده بر تو ای عطّار او در
ترا اینجا است فرزندان ایشان
یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
ترا اینجا است دیدار همه دید
که میبینی یکی زیشان ز توحید
ز توحید حقیقت جمله دیدی
از آن اینجا بکام دل رسیدی
ز توحید حقیقت وصل ایشان
ترا پیداست اینجا اصل ایشان
ز توحید حقیقت باز دیدی
که ایشان در درونت راز دیدی
درون تو کنون دیدار ایشانست
حقیقت این همه اسرار ایشانست
درون تو بکلّی راز دریافت
از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
درون تو از ایشان یافت جانان
که ایشانند اندر جمله حیران
چو خورشیدند ایشان جمله در کل
حقیقت بودشان برداشته ذل
چو خورشیدند ایشان سوی افلاک
حقیقت در همه ذرّات افلاک
چو خورشیدند ایشان مر سر افراز
حقیقت نور افکنده همه راز
چو خورشیدند ایشان نور عالم
حقیقت جملگی منشور عالم
چو خورشیدند ایشان نور تابان
حقیقت بر همه ذرّات انسان
چو خورشیدند اگر بینی تو این راز
حقیقت همچو من اندر یقین باز
چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی
حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
برو خاموش شو چون میندانی
که بیشک خوار و سرگردان جانی
برو خاموش شو در سرّ اسرار
که تا گردی مگر روزی خبردار
برو خاموش شو وز این مزن دم
که تا یابی مگر بوئی از آن دم
برو خاموش شو تا راز بینی
مگر آخر تو این سرّ باز بینی
برو خاموش شو اندر شریعت
که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
برو خاموش شو اینجا بتحقیق
که درآخر ترا بخشند توفیق
برو خاموش شو در عالم ای یار
که تا آخر شوی زین سر خبردار
برو خاموش شو ای بیوفا تو
سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب
در آخر از حقیقت وصل دریاب
سپر راه شریعت کآخر کار
برون آئی یقین از عین پندار
سپر راه شریعت همچو منصور
که ناگاهی نماید بیشکی نور
بنور شرع ایشان را بیابی
درون خویشتن زینسان بیابی
بنور شرع اصل ذات ایشان
همه در خود نظر کن بیشکی آن
همه در خود بیاب و زنده دل شو
در اینجا بیحجاب آب و گل شو
همه در خود بیاب اینجا حقیقت
که در تست این همه یکتا حقیقت
همه در خود بیاب اینجایگه دوست
که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
همه در خود بیاب اینجا بتحقیق
که در اینجا توانی یافت توفیق
همه در خود بیاب و آشنا شو
در اینجاگاه دیدار لقا شو
همه در خود بیاب و گرد جانان
که تا یابی حقیقت فرد جانان
همه در خود بیاب و ذات بیچون
حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
همه در خود بیاب اینجا بیان تو
حقیقت بین در اینجا جان جان تو
همه در خود بیاب اینجا عیان ذات
حقیقت بیشکی خورشید آیات
همه در خود بیاب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اینجاست مقصود ای خردمند
حقیقت عین معبود ای خردمند
ترا اینجاست مقصود و ندیدی
ترا اینجاست معبود و ندیدی
ترا معبود اینجایست بنگر
حقیقت بود پیدایست بنگر
ترامعبود اینجاست او نظر کن
وجود و جان وخود را در خبر کن
ترا معبود اینجایست دریاب
ز دیدار نمود جان خبر یاب
نمود جان ازو بین و دل خویش
که او معبود هردوحاصل خویش
از این هر دو در اینجاگه بیابی
اگراینجا دل آگه بیابی
دل آگاه میباید در این راز
که دریابد وصال اینجایگه باز
دل آگاه میباید در اینجا
که این در بازبگشاید در اینجا
دل آگاه میباید در این سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه میباید در اعیان
که در خود بازیابد بیشکی جان
دل آگاه میباید که دلدار
درون او شود اینجا پدیدار
دل آگاه میباید که بیچون
نماید رویش اینجا بیچه و چون
دل آگاه میباید چو عطّار
که بروی کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه میباید ز توحید
که یکی یابد اینجاگاه در دید
دل آگاه میباید چو آدم
که اینجاگه خبر یابد دمادم
دل آگاه میباید که چون نوح
در این دریا بیاید قوّت روح
دل آگاه میباید که در راز
چو ابراهیم یابد سرّ او باز
دل آگاه میباید که ازجان
چو اسمعیل گردد عین قربان
دل آگاه میباید در آفاق
که گردد سر بریده همچو اسحاق
دل آگاه میباید که محبوب
شود در عاقبت مانند ایّوب
دل آگاه میباید چو موسی
که گردد سوی طور عشق یکتا
دل آگاه میباید در این راه
که بیرون آید و گردد یقین شاه
دل آگاه میباید چو یوسف
که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
دل آگاه میباید چو ایّوب
که طالب آید و گردد چو مطلوب
دل آگاه میباید چو صالح
که گردد در یقین عین مصالح
دل آگاه میباید نظاره
زکریاوار گشته پاره پاره
دل آگاه میباید چو عیسی
که در یابد حقیقت قرب اعلی
دل آگاه میباید چو احمد
که باشد در عیان کل مؤیّد
دل آگاه میباید چو حیدر
که دریابد حقایق را سراسر
دل آگاه همچون مرتضی کو
که تا بیخود شود گردد خدا او
دل آگاه میباید حَسَن وار
که جام زهر نوشد از کف یار
دل آگاه میباید حسینی
شهید عشق گشتن بهر دینی
دل آگاه میباید چو اصحاب
که دریابند خورشید جهانتاب
دل آگاه میباید چو منصور
که صورت محو گرداند سوی نور
دل آگاه منصور ار بدانی
حقیقت بازدانی این معانی
دل آگاه او اسرار دیدست
در اینجا و در آنجا یاردیدست
دل آگاه او یکتا از آن شد
که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
دل آگاه او اسرار جان یافت
درون جان خود او جان جان یافت
دل آگاه او اللّه دریافت
حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقیقت عین صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بیچون
حقیقت کار خود بستد ز بیچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق یار آمد بر سردار
دل آگاه او اعیان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اینجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
دل آگاه او از صورت خویش
حجابی یافت آن برداشت از پیش
دل آگاه میباید ز صورت
که تا این سر بداند بی نفورت
هر آنکواین حقیقت یافت سرباز
چو او بردار آمد گشت جانباز
هر آنکو این حقیقت یافت در خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
هر آنکو این حقیقت در نظر یافت
حقیقت جملگی اندر نظر یافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقیقت دان که از خود بی نشانست
هر آنکو دم زد اینجا بازدید او
حقیقت درعیان این راز دید او
هر آنکو غیر از این چیز دگر دید
حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
وصال اینجا است از منصور حلّاج
نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
نهی دم زین مزن در صورت خویش
حقیقت فاش بشنو مرد درویش
چه به زین دوست میداری در اینجا
که مر این پرده برداری در اینجا
چه به زین دوست میداری که از یار
شوی اینجا چو او بیشک خبردار
چه به زین دوست میداری بدنیا
که میبینی در او دیدار مولا
چه به زین دوست میداری حقیقت
که آمد بی نشان اینجا بدیدت
چه به زین دوست میداری که در دل
عیان دلدار بینی دوست حاصل
چه به زین دوست میداری که در جان
حقیقت یابی اندر روی جانان
چه به زین دوست میداری در این سِر
که مر دلدار خود در عین ظاهر
چه به زین دوست میداری تو رهبر
که مردلدار خود یابی تو در بر
چه به زین دوست میداری تو دریاب
یقین او تست اینجاگه خبریاب
چه به زین دوست میداری بگو باز
که روی جان جان بینی بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پیش
همه جانست مر جان رفت از پیش
همه وصلست و دیدارست اینجا
دلت جانانه پندار است اینجا
همه وصلست ودیدارست بیچون
ولیکن تو شده اینجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خویش بنگر
تو داری یار اندر پیش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اینجا جمله حاصل
همه وصلست اینجا واصلی نیست
که دریابد که جمله جز بلی نیست
همه وصلست و یکی در یکی است
بنزد واصلان آن بیشکی است
همه وصلست و واصل یافته دوست
که میداند که دید جملگی اوست
همه وصلست و واصل راه دیده
حقیقت دید جمله شاه دیده
همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلّی بی نشانست
همه وصلست وواصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست وواصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمیبیند به جز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند نایافت
مگر جان اندر این معنی خبریافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همی جویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سرّ توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در اسرار خطاب با جان و وصل دیدار فرماید
الّا ای جان کنون دیدار دیدی
که در کون و مکان عطّار دیدی
الّا ای جان تو واصل آمدی باز
کنون در خود نگر انجام و آغاز
الّا ای جان سخن با تست از دل
توئی در دل توئی مقصود حاصل
الّا ای جان کنون عین العیانی
چه خواهی گفت در سرّ معانی
الّا ای جان بسی گفتم در اسرار
خودی از خود کنون اینجا خبردار
الّا ای جان خودی واقف شده تو
بوصف خویش خود واصف شده تو
الّا ای جان ودل وی هم دل و جان
دل و جان خوانمت یا دید جانان
الّا ای جان ترا این جمله خوانم
بجز تو هیچ اینجاگه ندانم
الّا ای جان مرا جز تو که پیداست
که دید تو کنون در دل هویداست
بجز تو نیست اینجا هیچ در تن
توئی دُرّ وجود اینجای روشن
بجز تو هیچ اینجا نیست دانم
که بود تو یقین یکیست دانم
بجز تو هیچ اینجا نیست در کار
حقیقت نقطه و هم عین پرگا
تو برکون و مکان اینجا محیطی
بصورت گه حقیقت گه بسیطی
تو جانی عین جانانی حقیقت
که دیداینجایگه در دید دیدت
همه پیدا بتو تو خود نهانی
چو جانانی ولی در تن چو جانی
گهی اسمی گهی جسمی گهی جان
گهی پیدا و گاهی عین پنهان
تو میدانم در اینجاگاه اکنون
که پیش ارزنی شد هفت گردون
کمالت اندر اینجا هست ظاهر
حقیقت خود همیدانی بخود سِر
کمال تو مگر دریافت عطّار
که اینجا این همه میگوید اسرار
یقین عطّار از تو رازدیدست
که آخر مر تو اینجا باز دیدست
بسی گفت از تو جان اینجا بتحقیق
ز تو اینجایگه دریافت توفیق
ز تو توفیق در آفاق مشهور
شدست ای جان که هستی دید منصور
تو اینجا ذات پاک کبریائی
که رد هر چیز صنعی مینمائی
تو اینجا ذات پاک ذوالجلالی
که این دم خود بخود عین وصالی
تو اینجا ذات پاکی در یقین باز
که اینجا دیدهٔ انجام و آغاز
تو اینجا ذاتی و در آب روحی
حیات مطلق و فتح و فتوحی
تو اینجا ذاتی و درخاک پیدا
تو یکی و نموده جمله اشیا
حقیقت جزو و کل ای جان تو باشی
تو جانانی چو از جان آن تو باشی
خدا در تو تو در عین خدائی
از آن عطّار نبود در جدائی
خدا در تو تو در او خود نموده
ابا او گفته و ازوی شنوده
خدا در تو تو از وی گشته موجود
تو باشی این زمان دیدار معبود
چو او از تو تو آن دیدن که اوئی
که با جمله یقین درگفتگوئی
دوئی نبود یکی اعیان برون آی
که از دیدار او کل بیشکی آی
تو اوئی این زمان عطّار داند
که از تو گوید و او راز خواند
بتو گویاست اینجا نطق عطّار
که میگوید چنین در سرّ اسرار
توئی عطّار اکنون نیست پیدا
که ازتو بود کل یکیست پیدا
تو اصل جان که جانانی حقیقت
که کل پیدا و پنهانی حقیقت
تو اصل جان که در بگشادهٔ باز
کنون اینجایگه با صاحب راز
ترا میدانم اینجا دید جانی
چنین است این زمان توحید جانی
خطاب این است باقی هیچ پندار
همه جانست اینجاگه بدیدار
وصال این است گر تو مرد راهی
وگرنه بیشکی مانده تباهی
وصال این است ای دل گفتمت باز
نمودم با تو هم انجام و آغاز
وصال این است ای دل جان تو دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
حقیقت هر که با جان آشنا شد
یکی دید اندر آخرکل خدا شد
حقیقت هر که او با جان قدم زد
دم کل اندر اینجا دمبدم زد
حقیقت هر که از جان گشت واصل
مر او را شد ز جان مقصود حاصل
حقیقت هر که جان بشناخت از خویش
حجابش جان یقین برداشت از پیش
حقیقت هر که جان بشناخت از یار
یکی شد در یکی اینست اسرار
توجان بشناس ای سالک در آخر
که از جانت شود دلدار ظاهر
تو جان بشناس و در بود فنا باش
فنا شو آنگهی کلّی بقا باش
تو جان بشناس آنگه مغز جانت
در آخر اینست اسرار نهانت
مگو اسرار کل عطّار و تن زن
چو از جان شد ترا اسرار روشن
مگو اسرار کل تا آخرِ کار
نمائی در سوی هیلاج دیدار
چو ازجان آگهی از دید جانان
یکی میبینی از توحید جانان
چو از جان آگهی از حق رسیدی
تو حقی این یقین مطلق بدیدی
دمادم راز باید گفت اینجا
دُرِ اسرار باید سُفت اینجا
دمادم راز باید گفت از دوست
که تا یکی شود هم مغز هم پوست
دمادم راز باید گفت از یار
منه بیرون حقیقت را بیکبار
بیک دم این بگو کاینجا عیانست
خدا داند که هم نام ونشانست
عجب رازیست این سر در یقینم
حقیقت اینست راز اوّلینم
تو داری نام و هست اینجا نشان او
دراین نقش فنایت جان جان او
نشانت اوست گرچه بی نشانست
دمی پیدا دمی دیگر نهانست
عیان جوئی نهان آید بدیدار
نهان جوئی عیان آید بدیدار
تو دیدارِ وِئی اکنون بجویش
بهر چیزی که میخواهی بگویش
تو امروزت عیان جان بدیدست
درون جان رخ جانان بدیدست
تو با جانان و جانان با تو بنگر
عیان را دمبدم میبین و بنگر
از این سر جان جان داری در اینجا
سزد گر تو نظر داری در اینجا
تو با جانان خود امروز یاری
سزد کز بهر او پاسی بداری
تو با جانان و جانان با تو در کار
تو اینجا از غمش افتادهٔ خوار
تو با جانان و جانان با تو پیدا
که تا باشی چنین مجروح و شیدا
تو با جانانی و تا چند گوئی
کنون عطّار آخر می چه جوئی
ترامقصود این بُد در زمانه
که دریابی جمال جاودانه
ترامقصود این بُد آخر کار
که در یابی جمال او باظهار
ترامقصود این بُد تا بدانی
کنون دانستهٔ و کاردانی
چو دانستی هنوزت چیست باقی
که در کون و مکان در عشق طاقی
تو در کون و مکان امروز یاری
که عین سالکان را غمگساری
تو در کون و مکان امروز دیدی
ابا دلدار در گفت و شنیدی
تو در کون و مکان امروز شاهی
ز تو پیدا شده سرّ الهی
تو در کون و مکان اکنون یقینی
که در اسرار جمله پیش بینی
تو در کون و مکان بود خدائی
که داری با حقیقت آشنائی
تو در کون و مکان اسرار بودی
که سرّ خود در این برهان نمودی
ترا شد این زمان کون و مکان یار
که آمد مر ترا هم جان جان یار
ترا شد این زمان معنی مسلّم
که باشی اندر این بیغوله محرم
جهانت این زمان در پیش هیچست
که میدانی که نقش هیچ هیچست
اگرچه جملهٔ ذاتست اینجا
حقیقت هست نقش خوب و زیبا
بقدر هر مقامی را مقالی
جوابی گفت باید هر سؤالی
در آخر صورت و معنی هم از اوست
حقیقت دنیی و عقبی هم از اوست
اگر خواهی که گردی صاحب راز
درآخر شرع جوی و یاب کل باز
هدایت نور شرعست ار بدانی
حقیقت اصل و فرعست ار بدانی
تواصل تن نه همچون اصل جان یاب
تو جان حق در اینجاگه عیان یاب
چو تن دانست این دم شرح رازش
دگر در بیهده مگذار بازش
مهل تن را که اینجا چیر گردد
وگرنه رفتن اینجا دیر گردد
تن او این زمان شد دشمن تو
نمییابی تو جان شد دشمن تو
سخن از جان جان از تن نمودار
ولی باید که تن باشد خبردار
خبرداری ز تن تا همچو جانست
اگرچه جان یقین دید عیانست
حقیقت چند منزل کرد باید
حقیقت راه در دل کرد باید
تو در دل شو در اینجا آخر کار
ز دل میباش اندر جان طلبکار
درون دل شو اینجا تا بدانی
یقین جانان شوی جانان بدانی
اگر دل میشناسی صاحب دل
ز دل مقصود تو گردان بحاصل
اگر دل میشناسی همچو مردان
ز دل دریاب اینجا روی جانان
اگر دل میشناسی در صفا تو
درون را بین ز نور انبیا تو
اگر دل میشناسی همچو عطّار
حقیقت جان و دلها کن خبردار
همه جانها طلبکار اَلَستند
در اینجا اوفتاده نیم مستند
همه جانها در اینجا راز بینند
همی خواهند کو را باز بینند
همه جانها کنون در انتظارست
جمال روی جانان آشکار است
ولی در جان جانان هم در اینجا
نظر بنموده اندر شور و غوغا
اگر مرد رهی مگذر ز طاعت
که از طاعت بیابی عین راحت
سخن بسیار رفت از کفر و دین باز
کنون این است در عین الیقین باز
نظر کن در ره احمد همیشه
که اینجاگه نبینی بد همیشه
کسی اینجا نجاتی یافت از نار
که راه شرع را بسپرد در کار
شد و تقوی در اینجا باز دید او
بنور شرع و تقوی راز دید او
بنور شرع در تقوی نظر کن
دمی در صورت و معنی نظر کن
چو ظاهر یافتی بر جسم و جانت
حقیقت جانست مر راز نهانت
تو از ظاهر چوجانان یافتستی
در اینجا راز پنهان یافتستی
تو از ظاهر کنون دیدار شاهی
چه بهتر زین که دیدار الهی
ترا باشد کنون از این چه بهتر
از این دیدار اگر مردی تو برخور
چو مردان کن همیشه طاعت یار
که طاعت مینماید سرّ اسرار
چو این اسرارها از شرع آمد
ز قرآن سرّ اصل و فرع آمد
تمامت انبیای کاردیده
حقیقت اندر این معنی رسیده
حقیقت نیک را نیکو نمودند
هر آنکو کرد بد با او نمودند
جزای فعل نیک و بد چو پیداست
حقیقت نیک و بد در صورت ماست
همیشه در سلوک انبیا باش
ز طاعت دائما عین صفا باش
تو از طاعت بیابی کام اینجا
همان طاعت بری هم نام زینجا
تو از طاعت بری گوی از زمانه
بیابی هشت جنّت جاودانه
تو از طاعت بیابی باز اینجا
همی انجام با آغاز اینجا
تو از طاعت بیابی دید محبوب
اگر طاعت شوی در عشق مطلوب
بطاعت انبیا درشان گشادند
از آن اسرار بینان جمله شادند
بطاعت قربت دلدار دریاب
پس آنگه درگشادست زود دریاب
نمود عشق آمد طاعت ای دوست
که بیرون آورد مغز تو از پوست
نمود عشق طاعت دان حقیقت
که طاعت هست خود کلّ شریعت
حضور از طاعتست ار بازدانی
که طاعت راحتست از زندگانی
اگر طاعت نباشد همچو ابلیس
نیاری هیچ اینجا مکر و تلبیس
نگنجد مکر و خودبینی در این راز
ز کم بینی خود دریابی این راز
تو گر خودبین نباشی جز خدا بین
درون جان و دل دائم صفا بین
خدابین باش اندر قرب طاعت
طلب میکن تو دیدار سعادت
کسانی کاندر این ره راز جستند
نظر کردند و طاعت باز جستند
بطاعت گوی از میدان ربودند
خداگشتند چون ایشان نبودند
ندیدی تا چه دید ابلیس در خویش
که آورد از منی خویش در پیش
منی آورد وینجا درمنی شد
یقین زو نور صدق و روشنی شد
منی آورد در درگاه بیچون
براندش از برخود بیچه و چون
منی آورد و خود میدید در خود
حقیقت یافت اینجاگاه او بد
مگر در خویش خود دیدی حقیقت
بیفتادی در این عین طبیعت
وگر در خویش حق دیدی یگانه
فدا بودی وصال جاودانه
چو خود میدید از اینسان مبتلا شد
بشرع اینجایگه دور از خدا شد
چو خود میدید اندر رنج افتاد
طلسمش لاجرم بی گنج افتاد
چو خود میدید دور از جان جان گشت
بلعنت در بر خلق خدا گشت
چو خود میدید دور از طاعت افتاد
از آن اینجایگه بیراحتافتاد
چو خود میدید ملامت آمدش پیش
از آن آمد ورا درجان و دل ریش
ز قربت هر که اینجا دور گردد
ز دید جاودان بی نور گردد
ز قربت هرکه اینجا باز افتاد
حقیقت دان که او بی زار افتاد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
حکایت ابلیس و اسرار وی در حضرت مصطفی علیه السّلام
یکی روزی بر احمد شد ابلیس
سلامی کرد او بی مکر و تلبیس
بزاری مستمند و خوار بنشست
بر سیّد عجب بی خار بنشست
صحابه هیچکس او را نه بشناخت
بجز احمد که او اینجا سرافراخت
سؤالی کرد از احمد کای یگانه
جوابی ده مرا هان بی بهانه
سؤالی دارم اندر خدمت تو
که میدانم حقیقت رفعت تو
مرا اینجا بگو ای مهتر دین
که تو بگشادهٔ اینجا دَرِ دین
بتو امروز شادانست هر چیز
سزد گر هم بگوئی مر مرا نیز
چه سرّی بود کاینجا کردگارم
حقیقت داد سرّ بیشمارم
چنان رفعت که دادم اوّل کار
دگر از من شد اینجاگه بیکبار
در اوّل آنچنان کاینجا تو دانی
ترا بخشید اسرار معانی
در آخر اینچنینم خوارم افکند
میان راه چون نشخوارم افکند
چو نافرمانی اینجاگاه کردم
فکند اینجا چو در اندوه و دردم
نکردم سجدهٔ آدم زمانی
مرا پرداخت بر من داستانی
نکردم سجدهٔ آدم در اینجا
مرا اینجایگه افکند رسوا
نکردم سجدهٔ آدم بمعنی
بلعنت گشتم اندر دار دنیا
نه یک تن نیست کاینجا لعنتم کرد
بنافرمانئی بیحرمتم کن
مرا اینجایگه خود این گناه است
دل وجانم بر تو عذر خواهست
شبانروزی در اینجا امّت تو
کنند اینجاگنه از حرمت تو
کنند اینجاگناه بیشماران
تو میگوئی ببخشد کردگار آن
چه سرّ باشد بگو ای صاحب راز
که تا من نیز هم دریابم این راز
بگو با من دلم آزاد گردان
بیک نکته دلم را شاد گردان
جوابش داد آن دم مهتر کل
که دانم اوست بیشک سرور کل
که یک دم صبر کن تا راز بینم
بیاید جبرئیل و باز بینم
نگفت از خویش احمد هیچ اینجا
اگرچه بود او بر جُمله دانا
ز بهر عزّت و ختم نبوّت
حقیقت جبرئیلش بود قربت
بساعت جبرئیل آمد ز درگاه
که ای سیّد از این سر باش آگاه
بگو او را که ای معلون نادان
کجا اینجا تو دانی راز جانان
بگو او را که ای نادان جُمله
فتاده بر سرت تاوان جُمله
بگو او را که ای افتاده بس دور
نمیدانی از آنی مانده مغرور
نمیدانی از آن اینجا ندانی
که افتاده چنین اندر گمانی
بگویش یا رسول اللّه از این راز
که دریابد مر این معلون دگر باز
که ای ملعون فلان روزی که بیچون
ترا بد داده رفعت بیچه و چون
فراز منبرت بودی یگانه
نمود راز دریاب ای یگانه
چو بر بالای منبر رفته بودی
نمود حضرت کل مینمودی
نظر کردی تو در بالا و در شیب
چه دیدی در هزاران زینت و زیب
ز هر جانب نظر کردی نگاهی
حقیقت تو در اسرار الهی
ملایک صد هزاران بیش آنجا
ز هر جانب بدیدی بیش آنجا
نه اعداد ملایک یافتی باز
نبودی اندر اینجا صاحب راز
تعجّب ماندئی ز اسرار بیچون
شدی از ذات خود اینجا دگرگون
بخوداندیشه کردی آن زمان تو
که بودی بیخبر از جان جان تو
که کاجی حق تعالی مینبودی
که تا من در دو عالم خویش بودی
نبودی حقّ و من بودی همیشه
زدی بر پای خود آن روز تیشه
نبودی حقّ و من بودی حقیقت
فتادی این زمان ازدید دیدت
چو این اندیشه در آن لحظه کردی
از آن امروز اینجا زخم خوردی
چو این اندیشه کردی خوار گشتی
بر هر کس کم از نشخوارگشتی
چو این اندیشه در دل آوریدی
کنون اینجا مکافاتش شنیدی
تو زین اندیشه آن روزت بلعنت
شدی و دور افتادی ز قربت
تو زین اندیشه ماندی خوار و مهجور
شدی از حضرت پاک خدا دور
تو زین اندیشهٔ بد در گناهی
از آنی دور از نزد الهی
مثال اینست اینجا صاحب راز
که دور از حضرت افتاد او دگر باز
بلا و رنج باید دیدش اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
بگو او را که تا این سرّ بداند
کتاب بیهده چندین نخواند
هر آنکو جز خدادر خویشتن دید
در اینجاگه بلای جان و تن دید
بجز حق هرکه اندر خود نظر کرد
وجود خویشتن زیر و زبر کرد
بجز حق هرکه خود دیدست اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
مبین خود جمله حق بین تا توانی
که این باشد حیات جاودانی
مبین خود جمله حق بین در زمانه
که تا باشی حقیقت جاودانه
چو بخشیدست اینجا کردگارت
مقام قرب با دیگر چکارت
مقام قرب بخشیدت خداوند
ندانستی و افتادی تو در بند
چو احمد گفت با ابلیس این راز
که چون بُد کاوفتادی زان عیان باز
بسی بگریست ابلیس اندر اینجا
برآورد آنگهی صد شور و غوغا
چنین گفتا که سیّد راست گفتی
دُرِ اسرار ما اینجا تو سُفتی
چنین بُد قصّهٔ من اینچنین است
که ذات پاک تو عین الیقین است
چنین بُد قصّهام ای صاحب راز
کز آن حضرت فتادم ناگهان باز
چنین بُد قصّهٔ من ای یگانه
که حق بگرفت برمن این بهانه
که حق بگرفت بر من این بهانه
که طوق لعنتم باشد نشانه
من از راز ویم آگاه ای جان
بگویم سیّدا ما را مرنجان
که حکم یفعل اللّه ما یشاء است
همو داند که کل او پادشاه است
چو حکم یفعل اللّه رانده است او
مرا ازحضرت خود رانده است او
چو حکم یفعل اللّه راند بیچون
مرا انداخت اندر خاک و در خون
چو حکم یفعل اللّه راند دلدار
مرا اینجایگه انداخت ناچار
چو حکم یفعل اللّه دیدهام من
طمع از خویشتن ببریدهام من
چو حکم یفعل اللّه باز دیدم
دگر امروز از تو راز دیدم
چو حکم یفعل اللّه یافتستم
من اندر خدمتت بشتافتستم
چو حکم یفعل اللّه می تو دانی
تو شاید کز کرم ما را نرانی
چو حکم یفعل اللّه مایشاء است
نمیدانم که بیچون و چرایست
قلم چون رفت ای سیّد در این کار
بسر گردانم اینجاگه چو پرگار
قلم چون رفت ای سیّد چگویم
کنون افتاده سرگردان چو گویم
قلم چون رفت ای سیّد بلعنت
شدم من دور کل از عین قربت
حقیقت راز من دانیدر اینجا
دوای من تو بتوانی در اینجا
من اینجا آمدم از بهر این راز
که تا یابم ز احمد این خبر باز
خبر چون کل ز تو دانستم ایدوست
حقیقت مغز دارم نیز هم پوست
حقیقت احمدا تو کاردانی
در اینجاگه نمود یار دانی
قلم اندر ازل بر من چنین رفت
همه اندر برت عین الیقین رفت
تو دانائی همه هستی در اسرار
ز سرّ جملهٔ اینجا خبردار
تو میدانی که سرّ کار چونست
در اینجاگه نمود یار چونست
نمود یار این بُد تا براند
نمود لعنتم اینجا براند
چو لعنت کرد بر من در زمانه
بخواهد بود لعنت جاودانه
حقیقت اندر اینجا لعنت دوست
بخواهد ریخت پیش رحمت دوست
حقیقت رحمت او بیش باشد
کسی داند که پیش اندیش باشد
حقیقت رحمت یارست آخر
تمامت را از آن کار است آخر
کنون ای سیّد دانای اسرار
از این معنی توئی اینجاخبردار
تو ختم انبیا و مرسلینی
حقیقت جمله را تو پیش بینی
تو ختم مهتری و بهتری تو
از آن بر انبیا کل سروری تو
که بر تو هیچ پوشیده نماندست
کسی داند که اسرار تو خواندست
منم خاک کف پای سگ کوت
فتاده این زمان درجست و در جوت
تو میدانی که هستم زارو مجروح
ندارم هیچ اینجا قوّت روح
امید من همینست ای شاه جمله
که هستی از یقین آگاه جمله
امید من همینست اکنون نظر کن
مرا زین راز دیگر تو خبر کن
هر آن طاعت که کردستم بدرگاه
قبولست آن همی در حضرت شاه
بگویائی قبولست تا بدانم
چو توهستی یقین راز نهانم
مر او را داد احمد پاسخ از دوست
که طاعت هرچه کردی جمله نیکوست
ترا مزدست اندر آخر کار
که بخشایش کند اینجات دلدار
ترا آخر چو بخشایش نماید
ثواب طاعت آسایش نماید
حقیقت دان که رنج هیچ ضایع
نگرداند یقین آخر صنایع
چو بشنید این سخن ابلیس از دوست
برون آمد وی یکباره از پوست
سجودی کرد و بیرون شد همان گاه
چوشد از سرّ خود از دوست آگاه
حقیقت این چنین است ای برادر
که از شرع محمّد زود برخور
یقین اینست تا خود را به بینی
در اینجاگه اگر صاحب یقینی
یقین اینست تا او دانی و بس
که تا باشی در اینجا بیشکی کس
یقین اینست بی شرک و ریا شو
بطاعت کوش و دیدار خدا شو
یقین اینست اگر تو کاردانی
که بیخود جمله را دلدار دانی
یقین اینست چون مر جمله جانانست
گنه تو میکنی و بر که تاوانست
اگرچه نیک و بد پیداست اینجا
همه ازحضرت داناست اینجا
ولیکن موبمو او ناظر ماست
به نیک تو بد حقیقت حاضر ماست
تو شرک اینجا میاور در یقین باز
که تا باشی در اینجا صاحب راز
میاور شرک چون مردان در این دار
اگرهستی ز سرّ کل خبردار
میاور شرک چون ابلیس نادان
وگرنه دور افتی تو زجانان
میاور شرک همچون او حقیقت
منه بیرون قدمها از شریعت
چو او در شرک بود آن روز اینجا
حقیقت شد همی دلسوز اینجا
چو او در شرک بود آن روز تحقیق
از آن افتاد دور از عین توفیق
چو او در شرک بود آن روز در دوست
حقیقت مغز او شد جملگی پوست
چو او در شرک بود آن روز در یار
از آن شد اندر اینجا خوارو غمخوار
چو او در شرک بود در لعنت افتاد
ز دید جاودان در قربت افتاد
چو او در شرک خود مغرور آمد
ازآن حضرت حقیقت دور آمد
چو اندر شرک بد او بی صفا شد
در اینجاگاه دل دور از خدا شد
تو هم گر همچو او در شرک آئی
شوی مردود از عین خدائی
نمودی بود مر ابلیس اینجا
نگنجد هیچ مر تلبیس اینجا
هر آنکو فکر بد آرد بخاطر
حقیقت دوست اندر اوست ناظر
بقدر خودنظر کن در سوی خود
که ازنیکی نیفتی در سوی بد
بقدر خویش کن اندیشه اینجا
بجز نیکی مکن مر پیشه اینجا
اگر شرک آید اینجا در ضمیرت
بیک موئی کند اینجا اسیرت
اگر شرک آمد اینجا در خیالت
دراندازد یقین سوی وبالت
اگر شرک آید اینجا در دل تو
نباشد جز بدی مر حاصل تو
اگر شرک آید اینجا سوی جانت
در اینجا خون بریزد جان جانت
اگر شرک آید اینجا سوی دیدار
بلعنت گردی اینجاگه پدیدار
اگر شرک آوری ملعون شوی تو
حقیقت خاکی و در خون شوی تو
اگر شرک آوری مانند ابلیس
لعین گردی چنان بی مکر و تلبیس
اگر شرک آوری در عین دیدار
بمانی همچون ابلیس لعین خوار
اگر شرک آوری لعنت بود هان
وگر تو راستی رحمت بود هان
بشرک اینجاشوی ابلیس خود را
ندانی این زمان تلبیس خود را
بشرک اینجا بمانی خوار هر کس
ندانی هیچ را از پیش وز پس
بشرک اینجا بمانی در بُن چاه
حقیقت دور گردی از بن چاه
در این اندیشه کن یک دم در این راز
که این سررشته یابی هم ز خود باز
در این اندیشه کن مگذر تو از خویش
که ابلیست تو داری بنگر از پیش
همه اندیشه کن بگذر تو زینجا
که باشی دائما بیشک مصفّا
همه اندیشهٔ نیکو کن و شاد
همی باش و مرا میکن از این یاد
همه اندیشه نیکو کن بهر چیز
که نیکوئی برت آید بدان نیز
که تو نیکوئی اندر اصل فطرت
ترا بخشیدهاند اینجای قربت
تو اصلی داری اما وصل جانت
بودآنگه که بینی وصل جانت
ترامانندهٔ ابلیس اعزاز
نبخشید و نظر در خویش کن باز
تو هم از ناری و آگاه هستی
کن اینجایگه آتش پرستی
تو هم از ناری و وز باد پندار
فتادستی در آب و خاک ناچار
اگرچه اصل میدانی که از اوست
ولیکن کی بود چون جوهر دوست
طلب کن این زمان و وصل دریاب
در این معنیّ دیگر اصل دریاب
نه اصل صورتت اوّل ز نازست
از آن آتش یقین ناپایدارست
که خودبین است آتش تا بدانی
بود اینجای سرکش تا بدانی
چو اصلت سرکشی دارد در این راز
شود هر لحظهٔ در وصل خود باز
چو اصل سرکشی دارد ز اوّل
از آن باشد دمادم او معطّل
چو اصل سرکشی دارد شبابست
از آن کارش همه آخر خرابست
همی سوزد همیشه در تف خود
از آن اندیشه کردست ازخوی بد
از آن سرکش بود از جوهر خویش
که سربالاست دائم خوردن نیش
چو خود میبیند و جانان نبیند
از آن جز خویشتن سوزان نبیند
همیشه همچو روی دلفروزان
بود آتش ز دید خویش سوزان
عجائب سرکش است از دید محبوب
که خود میداند اینجاگاه مطلوب
عجب سر میکشد در خویش بینی
همیشه هست اندر خود گزینی
چنان پندارد او کو هست کس نیست
نمیداند که در معنی چوخس نیست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن صاحب راز از شیخ عطّار قدّس سرّه
سؤالی کرد از من صاحب راز
که دریابد مگر از خود یقین باز
که چون بد تا که خود میدید ابلیس
یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس
نمیدانست کو دانای بوداست
که با جمله یقین گفت و شنود است
چرااندیشه کرد از بیوفائی
در این شرک او زید اندر خدائی
چو میدانست ذات و دیده بُد آن
حقیقت یافته بُد سرّ جانان
چرااندیشه کرد و ناتوان شد
در اینجاگاه رسوای جهان شد
حقیقت بُد ازآن معنی خبردار
چرا شد اندر این معنی گرفتار
چرا پی دادم او را من ز توفیق
کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق
ولیکن آنچنان بُد اوّل کار
که حق میدید اندر عین دیدار
حقیت سالکی بد کار دیده
معلّم بود و دید یار دیده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سرّ خدا بود
ولیکن اندر آخر خواست ازنار
که من باشم نبودی بود دلدار
همه دلدار میبایست دیدن
که درلعنت نبایستش دویدن
اگر خود محو کردی یار دیدی
در آخر عزت بسیار دیدی
اگرخود محو کردی در حقیقت
خدا دیدی حقیقت بی طبیعت
همه دلدار بینی خویشتن نه
همه جانان بدیدی جان و تن نه
همه دلدار دیدی خویش فانی
بیفزودی ورا سرّ معانی
همه دلدار دیدی خویش مسکین
ورا بودی هزاران عزّو تمکین
همه دلدار دیدی آخر اینجا
شدی اسرار بر وی ظاه راینجا
همه دلدار دیدی در عیان او
حقیقت جمله دیدی جان جان او
همه دلدار دیدی در دل و جان
نبودی آخر کارش از ایسان
کنون چون خویش دید و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خویش دید و شد بلعنت
امیدش هست آخر سوی قربت
کنون چون خویش دید از بیوفائی
نباشد مر ورا عین خدائی
حقیقت این چنین است آخر اینجا
که دریابی تو راز ظاهر اینجا
که اندیشه کنی کین جمله یار است
مر او را صنعهای بیشمار است
همه خود اوست گرچه خود تو اوئی
ز بود او همی در گفتگوئی
ز بود او تو داری قربت اینجا
وز او یابی حقیقت عزّت اینجا
ز بود او تو داری آنچه داری
بقدر خویتشن کن پایداری
بقدر خویشتن در خود ببین باز
که گردت اندر اینجا صاحب راز
بقدر خود ترا بخشید اسرار
که تا باشی ز سرّ او خبردار
بقدر خود ترا پیدا نموداست
ترا در خویشتن یکتا نمود است
بقدر خویشتن او را بدانی
اگر او را از او در او بدانی
تو خود خواهی کجا پیدا نماید
ترا او بود خود یکتا نماند
تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر
بخواهی زان شدن دایم سراسر
تو خود خواهی که باشد کس نباشد
از آنت راه پیش و پسنباشد
اگر دلدار خواهی خویش بگذار
نظر در عقل پیش اندیش بگمار
بعقل اینجایگه کن کار خود راست
یقین میبین همه از یار خود راست
همه دلدار خود بین در حقیقت
که روشن گردد اینجا دید دیدت
همه دلدار خود بین و فنا باش
چنین کن دائما دید خداباش
اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی
هزاران فتنه اندر پیش بینی
اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز
نیابی در یقین انجام وآغاز
اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی
درافتی دور از دیدار مولی
اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر
فناگردی نیابی سرّ و رهبر
حقیقت این چنین آمد حقیقت
حقیقت چیست دیدار شریعت
اگرچه شرع دید مصطفایست
حقیقت مصطفی دید خدایست
ز دید حق اگر خواهی در این راز
که یابی کل ز احمد یاب این باز
ز احمد فاش شد اسرار عطّار
که جان او زمعنی شد خبردار
ز دید مصطفی دیدار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بین رخ او
حقیقت گوش میکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او درخویشتن بین
نمود بود او در جان و تن بین
نه خود بنگر چو میدانی که اویست
چنین بینی همه کارت نکویست
نه خود بنگر که بود جملگی یار
ز دید خویشتن کرد او پدیدار
اگر ابلیس از خود آن بدیدی
کجا هرگز بدین پایه رسیدی
اگر ابلیس بودی صاحبِ راز
کجا او دور گشتی کل ز اعزاز
اگر ابلیس بودی کار دیده
نگشتی او از آن حضرت بریده
اگر ابلیس بودی صاحب سر
کجا لعنت شدی او را بظاهر
اگر ابلیس جمله یار دیدی
کی اینجاگاه او تیمار دیدی
اگرچهعاشق خود بین بد از اصل
از آن در لعنت اینجا یافت او وصل
همه باهم بود گر تاب داری
ولیکن چشم را در خواب داری
اگر چشمت شود از خواب بیدار
شوی از سرّ او اینجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقیقت جملگی اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقیقت دردآمد عین لعنت
همه با هم در اینجا بیشکی بین
چو نیکی و بدی دیده یکی بین
همه با هم در اینجا دید یار است
ولی لعنت زما رحمت ز یارست
به لعنت هر که شد اینجا گرفتار
بماند همچو ابلیس لعین خوار
برحمت هرکه اینجا راز بیند
وصال قرب اینجا باز بیند
تو از رحمت قدم زن تا توانی
که رحمت هست بود جاودانی
اگر ابلیس بودی عین رحمت
کجا افتادی اندر عین لعنت
سزای او هم از او دان و بنیوش
مکن دلدار اینجاگه فراموش
مگو من تا چو اوهرگز نگردی
به عین لعنتش عاجز نگردی
مگو من تا نگردی خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستی تو بینا
مگو من تا نگردی دور از یار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابلیس باشد
که من در بیهده تلبیس باشد
تو او گو کانچه گوئی تا بدانی
که از وی داری ازوی زندگانی
تو او گوئی جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدایست
ز مائی و منی اینجا جدایست
ز مائی و منی ابلیس چونست
نمیبینی دلش بر موج خونست
ز مائی و منی افتاد اوّل
از ان شد آخر کار او معطّل
ز مائی تو منی افتاد در کار
برافتادش همی پرده بیکبار
ز مائی و منی بگذر حقیقت
منی بگذار و بنگر دید دیدت
ز مائی و منی بگذر یقین تو
جمال بی نشان بیخود ببین تو
ز مائی و منی بگذر در اینجا
حقیقت کن دلت جوهر در اینجا
تو اصل از یار داری لیک بی تو
کنون اینجا مکن در خود منی تو
اگر چه اصل صورت از منی است
حقیقت آخر اینجا یک تنی است
اگرچه سرّ ابلیس است بسیار
ترا زین نکته من کردم خبردار
ندانی تا بدانی چون بدانی
حقیقت بیشکی راز نهانی
همه در تست تو بی تو شو اینجا
ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا
هزار ابلیس پیش تست ذرّه
مباش اکنون بنفس خویش غرّه
هزار ابلیس پیش تست خود هیچ
نهادت اوفتاده پیچ در پیچ
اگرچه آدمی ابلیس رائی
از آن پیوسته در تلبیس و رائی
اگرچه آدمی با تست ابلیس
بهردم میکنی صد گونه تلبیس
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابلیس را زیر و زبر کن
هر آن فکری که اندیشی ز اسرار
در آن اینجایگه از خود خبردار
ببین کان فکر آخر از کجایست
یقین اندیشهٔ تو از چه جایست
ببین کان فکر رحمانیست بنگر
حقیقت مر از آنِ دوست مگذر
وگر آن فکر شیطانی است در کار
از آن بگذر حقیقت تو بیکبار
حقیقت تا توانی فکر نیکو
که رحمانی است میدان بیشکی او
وگر بد باشد از خود دان تو شیطان
حقیقت گفت حق در عین قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق
ز باطل بگذر از حق یاب توفیق
چو میدانی که چندین رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ایشان کار خود کن
نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن
کنون گر راز دانی این چنین دان
مر این اسرار هم عین الیقین دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اینجا باز یابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بیدار باشد
موحّد نیک و بد از یار داند
ولیکن شرع این اسرار داند
یقین داند که کل از حق بدید است
ولیکن نیک و بد مطلق پدید است
تو ای عطّار اینجاراز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
ترا زیبد که اندر شرع اینجا
یکی دانی چه اصل و فرع اینا
ولیکن اصل داری فرع بگذار
یقین از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خوداگر چه در بلائی
چه غم داری چو کل عین خدائی
ز نادانی بدانائی رسیدی
ز اعمائی به بینائی رسیدی
ز نادانی در آخر هست ذاتت
خدابینی تو در عین صفاتت
ره خود در شریعت باز دیدی
یقین عین طبیعت بازدیدی
ره خود یافتی با منزل اینجا
ترا مقصود آمد حاصل اینجا
بهر سیری که کردی اندر اینجا
همه اندر یکی اینجا است پیدا
بهر سیری که کردی یار دیدی
در اینجا بیشکی دلدار دیدی
بهر سیری که کردی سوی اشیا
ترا اسرار شد در عشق پیدا
بهر سیری که کردی در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بدیدارت کنون دیدار داری
درون جزو و کل اسرار یاری
ندارد هیچ پایانی ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هیچ پایانی نمودت
حقیقت هست پیدا بود بودت
نه چندانست معنی تو از یار
که در یک صفحه آن آید پدیدار
نه چندانست معنی در تو دیده
که دریابند اینجا اهل دیده
معانی برتر از حد اوفتاداست
در معنی ترا اینجاگشاده است
دری بر روی تو اینجا گشادند
جواهر مر ترا اینجا بدادند
دری بگشاد بر روی تو دلدار
که اشیا شد حقیقت زان پدیدار
کنون در وصل جانان کامرانی
که بگشاده ترا در دُر معانی
کنون در وصل جانان پای میدار
اگر جانان کند اینجات بردار
اگرچه اصل معنی داری از اصل
حقیقت وصل معنی داری از وصل
تو داری در برت چون راز جانان
حقیقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت دراینجا
همو بین بخت پیروزت در اینجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقیقت جمله او بین مگذر از یار
جواهرنامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهرنامه گفتست آخر کار
نمود خویش میآرد بدیدار
هر آن چیزی که جز جانان نماید
حقیقت کفر بی ایمان نماید
بایمان کوش وانگه گرد کافر
که این باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سرّ ایمان روشنائیست
ز ایمانت همه عین خدائی است
بایمان باز بین دلدار خود را
که ایمانت نماید نیک و بد را
وگرکافر شوی مانند منصور
حقیقت کفر بنماید همه نور
هر آن نوری که بی ظلمت نماید
کجا اینجایگه قربت نماید
بنور اینجایگه گر باز بینی
حقیقت سوی ظلمت رازبینی
درون ظلمت جسمی فتاده
تو نور قدسی و شعله گشاده
از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا
حقیقت نور خود بنمائی اینجا
حقیقت نور در ظلمت توان دید
ابی صورت نیاری جان جان دید
ترا در نور این ظلمت فتاد است
از آنت سیر در قربت فتاد است
از این ظلمت مرو بیرون حقیقت
کز اینجا باز یابی دید دیدت
از این ظلمت توانی راه بُردن
از آن نور حقیقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بیابی
حقیقت نور خود در دل بیابی
بشب کن راه اندر منزل یار
که تا گردی حقیقت واصل یار
بشب کن راه اندر سوی منزل
ببین یار و پس آنگه گرد واصل
بشب دانی در آن منزل رسیدن
جمال یار اینجا باز دیدن
همه مردان بشب کردند این راه
رسیدند آنگهی در حضرت شاه
همه مردان بشب در سیر قربت
رسیدند از دل و جان سوی عزّت
همه مردان بشب دیدند دلدار
حقیقت گر شبی داری تو بیدار
جمال یار اندر شب ببینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکان را شب حضور است
حقیقت ظلمت شب آفتاب است
کسی باید که او بیخورد وخوابست
مخور بسیار شب بیدار میباش
که در شب ناگهان بینی تو نقاش
مخور بسیار شب را زنده میدار
که اندر شب ببینی روی دلدار
مخور بسیار شب را روز گردان
همه ذرّات خود پیروز گردان
چو شب آمد بدیدار ای برادر
بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور
نشین در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمی در شب اگر دریابی آن ماه
ترا خورشید حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهی در شب ببین باز
حقیقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفتهاند در خواب غفلت
فتاده تو عیان در عین قربت
همه درخواب و تو بیدار جانان
حقیقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نیمی حقیقت
طلب کن آن زمان مر دید دیدت
درونت را نظر کن تا بیابی
جمال جان و سوی او شتابی
درونت را نظر کن جان بتحقیق
پس آنگه جان جان را جوی توفیق
از او خواهی به جز او منگر اینجا
که جز جانان همه یا دست میدان
همه درخواب و تو با یار بیدار
زهی توفیق باید اینچنین کار
دمادم سجدهٔ او کن در اینجا
بشب گردان درون خود مصّفا
حقیقت سجده کن اندر بر یار
تراتوفیق باشد اندر این کار
چو برداری حجاب از روی جانان
یکی بینی حقیقت سوی جانان
حقیقت بازبینی در یکی تو
یقین آیینه باشی بیشکی تو
یقین آیینه بینی خویشتن را
حقیقت منگر اندر جان و تن را
تو آن را بین که اندر تو بدیدست
ترا اینجایگه گفت وشنید است
تو آن را بین که در تو رخ نمود است
ترا اینجایگه پاسخ نموداست
تو او را بین که کل گویای اویند
در اینجاگاه کل جویای اویند
تو او را بین که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بین که در آیینه پیداست
درون جانت هر آیینه پیداست
تو او را بین که سُلطانست جمله
حقیقت بود پنهانست جمله
همه زنده باو او زندهٔ کل
همه بنده در او او بندهٔ کل
حقیقت اوست هم شاهست وبنده
نباید در بر غافل بسنده
در این معنی هر آنکو مینداند
وگر داند یقین حیران بماند
چو اینجا او است زنده تو که باشی
چو او بنده بود پس تو چه باشی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ارتباط ولایت با نبوت
گفت نی تو گوش داراحوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواند‌ه‌ام
لیک در راه یقین وامانده‌ام
مانده‌ام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده‌ای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده‌ای
در ته چاه فنا دم کرده‌ای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مرده‌ای
ور یقینت نیست پس افسرده‌ای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّه‌ای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکته‌های رازگو
تا تو از خود کم نه‌ای انسان نه‌ای
واقف اسرار آن جانان نه‌ای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
می‌نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّه‌ای از پرده‌ات
ماه و خورشید جهان پرورده‌ات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من که‌ام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته‌ام
درّ معنی در معانی سفته‌ام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفته‌ای
وین معانی چو درّ را سفته‌ای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می‌رو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربسته‌ام
وز جهان دون بکلی رسته‌ام
من سبق را از الاه آورده‌ام
مصطفی را عذر خواه آورده‌ام
من سبق را از یقینم گفته‌ام
این یقین خود زخود بنهفته‌ام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمی‌دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که‌ام یک بندهٔ بیچاره‌ای
از مقام جان و تن آواره‌ای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفته‌ام
این کتاب از گفت حیدر گفته‌ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می‌توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
مقولۀ پیر درباره شیخ
گفت پیر ره که او بیخود شده
در ره عرفان حق راشد شده
نقطهٔ سرّ قلم با لوح گوی
بعد از آن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیر حق را ازدلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهد کن از هستی خود رو برون
من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بدم
در کمال سرّ او حیران شدم
آنچه گفت او گوش کردم من تمام
بر جمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستیّ خود کردم تباه
تا رسیدم من بدرگاه اله
هر که او رادید جمله حق بدید
بیشکی او درمقام حق رسید
هر که اورا حق بداند حق شود
بیشکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از اناالحق دم زند
جمله عالم را هم او برهم زند
کفر و ایمان را گذار و حق شناس
تا نگردی در ره دین ناسپاس
هر که او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان راه یافت
رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بقرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است درعین الیقین
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نکوهش مفتی می‬فرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بی‌درنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بی‌تکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بی‌معنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بوده‌ام
کی بدان من دست خود آلوده‌ام
هیچ بر تو می‌نیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ می‌ناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان می‌روند
این همه دنبال شیطان می‌روند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بوده‌ام
راه عرفان را بسی فرسوده‌ام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می‌کنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می‌ناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو می‌خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل آنکه هر که نسبت درست باهادیان راه یقین بهم رساند، از شر نفس و شیطان، که راهزنان دین‬اند در امان ماند. والسلام
جوهر معنی من باقر بعلم
خود همی باشد بعالم کان حلم
جوهر معنی من خود صادق است
آنکه در علم طریقت حاذق است
جوهر معنی من کاظم بود
در معانی عازم و جازم بود
جوهر معنی من باشد رضا
آن شهی کز وی خدا باشد رضا
جوهر معنی من بیشک تقی است
مظهر عرفان و شاه دین نقی است
جوهر معنی من دان عسکر است
ز آنکه این جوهر ز کان دیگر است
جوهر معنی من بی‌عیب دان
مهدی و هادی من در غیب دان
جوهر معنی من گویا شده
قنبر و سلمان و بوذر وا شده
جوهر معنی من بوذر شده
در یقین چون مالک اشتر شده
جوهر معنی من مقداد دان
خویش را در ملک عرفان شاد دان
جوهر معنی من حق الیقین
من چگویم چون تو هیچی اندرین
جوهر معنی من عطّار بود
ز آنکه او با اهل عرفان یار بود
ختم این سرّ کن تو ای عطّار ما
تا شوی در ملک معنی یار ما
جان تودر راه حق پیمان شده
در حقیقت مظهر سبحان شده
هر که برگفتم نهد انگشت رد
شیر معنیم بجانش پنجه زد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
نقل نمودن معجزه حضرت امام رضا علیه السلام و بیان آنکه نسب و نسبت ظاهری با مخالفت، بعد و گرفتاریست ونسبت باطن با ارباب هدایت با موافقت رهائی و رستگاری.
بود در بغداد نیکو مقبلی
سیّد پاکیزه خلقی پر دلی
زاهد و عابد بُد و پرهیزکار
نیک روی و نیک خلق و با وقار
بود نام او ابوالقاسم تمام
سید و هم صالح و هم نیکنام
کرد عزم کوفه او با کاروان
تا که حاصل گرددش مقصود جان
بود در ره بیشهٔ بس هولناک
صد هزاران تن در او رفته بخاک
ناگهی از کاروان پیشی گرفت
راه درویشی و دلریشی گرفت
یک حماری داشت میرباوقار
می شدی گه بر حمار خود سوار
چون بشد یک پاره آن درویش راه
دید یک شیری ستاده پیش راه
پیلتن پر زور و مردم خوار و تند
گشته از هوش هزاران فهم کند
حمله کرد آنشیر و پیش او دوید
از چنان هیبت خر سیّد رمید
جست سیّد بر زمین گفت ای اله
جمله مسکینان عالم را پناه
از چنین محنت جدائی ده مرا
وز بلای بدرهائی ده مرا
زین سخن چون فارغ و آزاد گشت
ناگهان اندر ضمیر او گذشت
آنکه روزی عارفی با او بگفت
شیر را باشد حیا در چشم جفت
هرکه چشم خود بچشم شیر بست
شیر را با او نباشد هیچ دست
هرکه برچشمش بدوزد چشم گرم
هیچکس را می نرنجاند ز شرم
خود چنان نزدیک با آن شیر بود
کز دم آن شیر جانش سیر بود
چشم سید چون بچشم شیر دوخت
سر بزیر افکند شیر و بر فروخت
سر به پیش افکند آن شیر از حیا
چشم بروی بود سیّد زاده را
پس غلام سیّد از پی در رسید
خواجهٔ خود را به پیش شیر دید
نعرهٔ زد گفت ای مخدوم من
میکُشد این شیرت آخر بی‌سخن
رو بسوی کاروان فریاد کرد
شیر برجست و ورا بر باد کرد
شیر بر دریّد از یکدیگرش
پاره پاره کرد از پا تا سرش
پس فدای جان سیّد شد غلام
این معانی هست در جامع تمام
چون خلاصی یافت از شیر آن زمان
رفت سوی کوفه آن سید روان
چون بکوفه کرد آن سید مقام
جمع گردیدند خویشانش تمام
گشته بودند آگه آن مردم تمام
از حدیث شیر و قتل آن غلام
زین الم گفتند ما بیدل شدیم
چون کبوتر در غمت بسمل شدیم
شکرها کردیم اکنون این زمان
کز بلای شیر ماندی در امان
در میان شان بود پیری خویش او
مرهمی بهر درون ریش او
بود نام نیک او سید علی
عم یحیی بود آن نقد ولی
گفت قول مصطفی نشنیده‌اید
این چنین حالت مگر کم دیده‌اید
هرکه باشد بیشک از نسل بتول
کی کند زخم سباع او را ملول
ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست
هیچ درّنده نخواهد یافت دست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «ان لحوم بنی فاطمة محرمة علی السباع»
چون بیان کرد آن بزرگ دین سخن
پیش ما گفتند این را نقل کن
گفت از جدّم شنیدم این سخن
کو شنیده بود از جدّ کهن
کاندر ایام خلیفه بوده است
یک زنی با حشمت و دنیاپرست
نام در ایام زینب داشته
خویش را ز آل نبی پنداشته
خلق عالم حرمتش میداشتند
که ورا عالی نسب پنداشتند
چون امام هشتمین بشنید آن
گفت آریدش بنزد من روان
تا که گردد نسبتش با مادرست
این چنین خاری ز باغ ما نرست
زینب آمد آنگهی پیش امام
کرد او بر روی شاه دین سلام
بود چون حاضر خلیفه آن زمان
گفت پیشم این معانی کن بیان
تا که باشد نام باب و مام تو
تا شود معلوم رسم و نام تو
گفت هستم من فلان بنت فلان
خود دروغش گشت در ساعت عیان
چون علی موسی الرضا تحقیق کرد
کذب زینب را روان بشکفت ورد
گفت او رانیست با ما نسبتی
واندراین ره می ندارد دولتی
پس خلیفه گفت یا خیرالوری
نسبتش روشن بود در پیش ما
پس امام المتقین گفتا شنو
گر همی خواهی که یابی جان نو
ای خلیفه یک زمانی هوش دار
مستمع باش و زمانی گوش دار
بعد از آن گفت آن امام متقین
کی خلیفه حق ببین او را مبین
پیش من خود نیست ثابت اصل او
هم نماند بعد ازین هم نسل او
من حدیثی دارم از جدّم رسول
گویمت گر میکنی او را قبول
گفت برگو ای امام مقتدا
تا چه گفته آن رسول با صفا
گفت فرموده است جدّ و باب من
بشنوید ازمن همه اصحاب من
آنکه باشد او ز نسل فاطمه
باشدش در خیر و خوبی خاتمه
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال جل و علا: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته»
پس نبی فرمود منبر ساختند
از جهاز اشترش افراختند
رفت بر منبر رسول از پر دلی
بود همراهش در آن منبر علی
گفت با اصحاب پیغمبر تمام
این کلام خوش اداو با نظام
با شما ای مردمان با وفا
نیستم اولی تر از نفس شما؟
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشه‌ای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو می‌جوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزه‌دار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزه‌ای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّ‌اند
در حقیقت جمله حقّ مطلق‌اند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفته‌اند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
عقد اخوت مصطفی با مرتضی
گفت روزی مصطفی اصحاب را
عقد میفرمود با هم در اخا
گفت او با یکدگر یاری کنید
خود بهم عهد و وفاداری کنید
چون شوم من یارتان حق یار شد
از بدیهای شما بیزار شد
گفت ای صدّیق هستی یار من
در مغاره بوده یار غار من
گفت با فاروق کی چست آمده
در طریق شرع من رست آمده
هر دو را با یکدگر بیعت بداد
پس برادر کردشان و عهد داد
پس بذوالنورین گفت ای یار ما
کاتب وحی منی پیشم بیا
پس بعبدالله او را عقد داد
جمله را با یکدگر دادی وداد
دو بدو با یکدگرشان عقد داد
می‌شدند از صحبت هم جمله شاد
جملهٔ اصحاب کردندی خروش
بود اندر گوشه‌ای حیدر خموش
گفت با او مصطفی گو حال گو
خود چنین ساکت چرائی ای نکو
گفت ما را یا نبیّ المرسلین
تا بکی تنها گذاری این چنین
جملگی گشتند با هم همنشین
من شده در گوشه‌ای تنها چنین
گفت ای نورولایت درنهان
جبرئیل آمد بگفتا کن چنان
بعد از آن گفت ای تو محبوب الاه
بند خود عقد اخوّت را بشاه
ز آنکه حق این عقد را در عرش بست
ای سر هر سروری پیش تو پست
جملهٔ کرّوبیان حاضر بدند
ماه و خورشید اندر آن ناظر بدند
حوریان خود جمله جان افشان شدند
در رخ این هر دو شه حیران شدند
حق تعالی بیعت ما بسته است
تو نپنداری که این خود رسته است
پس نبی دست علی را چون گرفت
صیغهٔ عقد اخوت را بگفت
بعد از آن گفتا که شو فارغ ز غم
ما چو موسائیم و چون هارون بهم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان سر لو کشف نمودن علی علیه السلام و به عین الیقین، عالم بعلوم آن بودن
آن امیری کو بود در راه حق
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیده‌ام
یکسره و بیش و نه کم دیده‌ام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیده‌ام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بی‌دینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کرده‌ام
غیر حق را جمله ویران کرده‌ام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
ترغیب نمودن طالبان براه حق و بیان مستی و شور کردن، وظهور ولایت ولی را در هر نشأه بازنمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن
شو مطیع مصطفی و مرتضی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
می‌رسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیده‌ام
بلکه در عین این معانی دیده‌ام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من می‌دمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمی‌دارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزنده‌اش
گشته سلطانان عالم بنده‌اش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بی‌شکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکی‌اند ار بصورت بس تن‌اند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغض‌اش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجده‌اش
جمله کردند و بداداین مژده‌اش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی