عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۸
پس از مرو قصد سرخس کرد و چون به سرخس آمد، پیش امام ابوعلی زاهربن احمد شد، که مفسر و محدث و صاحب حدیث بود و مذهب شافعی در سرخس او اظهار کرد و از وی پدید آمد و این چند امام بودند که به برکۀ انفاس ایشان اهل این ولایتها از بدعت اعتزال خلاص یافتند و به مذهب شافعی باز آمدند: حمیدرمحویه در شهرستانه و فراوه و نسا، و بوعمرو فراهی در استو و خوجان، و بولبابۀ میهنی در ابیورد و خاوران، و بوعلی در سرخس، رحمةاللّه علیهم اجمعین.
پس شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بامداد بربوعلی تفسیر خواندی، و نماز پیشین علم اصول، و نماز دیگر اخبار رسول اللّه علیه السلم. و درین هر سه علم شاگرد بوعلی فقیه بود و تربیت این امام به سرخس است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۹
چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.
شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.
و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.
شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.
شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.
پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.
پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.
و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.
پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.
پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.
چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۱
و پدر شیخ حکایت کرد کی: هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی، در سرای را زنجیر کردمی، و گوش می‌داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد، من بخفتمی. شبی در نیمه شب از خواب در آمدم. نگاه کردم، بوسعید را در خانه ندیدم، برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم. بدر سرای شدم، زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش می‌داشتم، بوقت بانگ نماز، از در سرای درآمد آهسته، و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت. چند شب گوش می‌داشتم همین می‌کرد، و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می‌داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل باندیشهای مختلف سفر می‌کرد که اَلصَّدیقُ مُولَعُ بسُوءِ الظَّنِ، با خود می‌گفتم که او جوانست، نباشد که بحکم اَلشَّبابُ شُعبةٌ مِن الجُنونِ، از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می‌رود و در چه کارست. یک شب چون او برخاست و بیرون شد، برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می‌رفت من بر اثر وی از دور می‌رفتم و چشم بر وی می‌داشتم، چنانک وی را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد، و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می‌کردم. او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رَسَنی دروی بسته، چوب برگرفت، و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود، بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت، سر زیر، و قرآن آغاز کرد ومن گوش می‌داشتم، سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت. من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب، سرباز نهاد. وقت آن بود کی هر شب برخاستمی، برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم، هر شب همچنین می‌کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می‌رفتی، و ضعفا را بر کارها معونت می‌کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست، و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی.
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می‌گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد، غیبتی می‌باید ازین. در نگریستیم، این معنی در هیچ چیز نیافتیم، مگر در خدمت درویشان، کی اِذا اَرادَ اللّه بَعَبْدٍ خَیراً دَلَّهُ عَلی ذُلِّ نَفْسِهِ. پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می‌داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت‌تر ازین ندیدیم بر نفس. هر که ما را می‌دید بابتدا یک دینار می‌داد، چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد، و فروتر می‌آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی‌دادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی‌شد، ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم، پس آستر جبه پس اَوْره. پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه، او را طاقت برسید، گفت ای پسر آخر این را چه گویند؟ گفتم: این را تو مدان میهنکی گویند.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۲
پس شیخ ما پیوسته مساجد می‌رفتی و مال و جاه خویش در راه درویشان و خلق بذل می‌کردی، اگر خود لقمۀ نان بود، و چون چیزی بروی مشکل شدی پای برهنه به نزدیک پیربوالفضل حسن شدی به سرخس، و اشکال برداشتی و باز آمدی
و از شیخ عبدالصمد، کی از مریدان شیخ بود، به روایتی درست آمده است کی: بیشتر اوقات درین حالت که شیخ به سرخس می‌شدی، در هوا معلق می‌رفتی میان آسمان و زمین، ولکن جز ارباب تصوف ندیدندی و پیر بوالفضل مریدی داشت احمد نام، روزی شیخ را، دید که در هوا می‌آمد، به نزدیک پیر بوالفضل در شد و گفت بوسعید میهنی می‌آید، و در میان آسمان و زمین پیر بوالفضل گفت تو آن بدیدی؟ گفت بدیدم. گفت از دنیا بیرون نشوی تا نابینا نگردی. شیخ عبدالصمد گفت که احمد درآخر عمر نابینا شد چنانک پیر بوالفضل اشارت کرده بود
چون شیخ ما مدتی برین صفت مجاهدت کرد، پیش بوالفضل حسن شد به سرخس، و یکسال دیگر پیش وی بود. و پیر او را بانواع ریاضتها فرمود.
پس پیر بوالفضل شیخ را بوعبدالرحمن سلمی شد و خرقه از وی فراگرفت و شیخ عبدالرحمن سلمی از دست ابوالقسم نصرآبادی و او از دست شبلی و او ازدست جنید و او از دست سری سقطی و او از دست معروف کرخی و او از دست جعفر صادق و او از دست پدر خویش محمد باقر و او از دست پدر خویش علی زین العابدین و او از دست پدر خویش امیرالمؤمنین حسین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنهم اجمعین و او از دست محمد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه چون شیخ ما خرقه گرفت پیش بوالفضل حسن آمد بوالفضل گفت اکنون تمام شد. با میهنه باید شد و خلق را بخدای تعالی خواند و پند داد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۳
شیخ به حکم اشارت پیر بمیهنه آمد، و درآن ریاضتها و مجاهدتها بیفزود و بدانک پیر گفت بسنده نکرد. و هر روز در عبادت و مجاهدت بیفزود.
و درین کرت شیخ را قبول خلق پدید آمد، چنانک بر لفظ مبارک او ذکر رفته است در مجلسی، و آن اینست که: روزی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند از این آیة که: ثُمَّ رُدّوُا اِلَیْ اللّه مَوْلیهُمُ الحقّ شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز این آیت از روحانیان درست آید و آن مقام باز پسین است، پس از همه جهدها و عبادتها و سفرها و حضرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها این همه یگان یگان پدید می‌آید و بدان گذرش می‌دهند، اول بدر توبه‌اش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلت نفس مشغول شود، همه رنجها درپذیرد و بدان قدر کی تواند راحتی بخلق می‌رساند، پس بانواع طاعتها مشغول شود، شب بیدار، و روز گرسنه، حقّ گزار شریعت حقّ گردد و هر روز جهد دیگر پیش گیرد و برخود چیزها واجب بیند و ما این همه کردیم در ابتدای کار هژده چیز بر خویشتن واجب کردیم و بدان هژده وظیفت هژده هزار عالم را از خود بجستیم. روزه دوام داشتیم، از لقمۀ حرام پرهیز کردیم، ذکر بر دوام گفتیم، شب بیدار داشتیم، پهلو بر زمین ننهادیم،خواب جز نشسته نکردیم، روی به قبله نشستیم، تکیه نزدیم، در امرد بچشم بدننگریستیم، در محرمات ننگریستیم، خلق ایسان نشدیم، گدایی نکردیم،قانع بودیم و در تسلیم با نظاره بودیم، پیوسته در مسجد نشستیم، در بازارها نشدیم کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفته بود که بترین جایها بازارست و بهترین جایها مسجد، درهرچ کردیم درآن متابع رسول صلی اللّه علیه و سلم بودیم، هر شبانروزی ختمی کردیم، در بینایی کور بودیم، در شنوایی کر بودیم، در گویایی گنگ بودیم، یک سال با کس سخن نگفتیم، نام دیوانگی بر ما ثبت کردند و ما روا داشتیم، حکم این خبر را: لایَکملُ ایمانُ العَبْدِ حَتّی یَظُنَّ النّاسُ اَنَّهُ مَجْنُونُ، هرچ شنوده بودیم یا نبشته کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم آن کرده است یا فرموده، همه بجای آوردیم تا کی شنیده بودیم کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم را در حرب احد در پای جراحتی رسید چنانک بر سر پای نتوانستی استادن، برانگشتان پای نماز گزاردی، ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پای باستادیم و چهارصد رکعت نماز گزاردیم، حرکات ظاهر و باطن بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی خدای را تعالی فرستگانند که سرنگون عبادت کنند، بر موافقت ایشان سر بر زمین نهادیم و آن موفقه، مادر بوطاهر را، گفتیم تا برشتۀ انگشت پای ما به میخ بست و در بر ما ببست و مامی گفتیم بارخدایا ما را ما نمی‌باید مارا از ما نجاة ده! و ختمی ابتدا کردیم. چون بدین آیت رسیدیم که فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّه وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیم خون از چشمهای ما بیرون آمد، و دیگر از خود خبر نداشتیم. پس کارها بدل گشت، و ازین جنس ریاضتها که ازآن عبارت نتوان کرد و از آن تأییدها و توفیقها بود از حقّ تعالی. و لکن می‌پنداشتیم که آن ما می‌کنیم فضل او آشکارا گشت و بما نمود کی آن نه چنانست، آن همه توفیقهای حقّ است و فضل او، از آن توبه کردیم و بدانستیم کی آن همه پندار بوده است. اکنون اگر تو گویی که من این راه نروم که پندارست،گوییم این ناکردنت پندارست، تا این همه بر تو گذر نکند این پندار بتو ننمایند. تا شرع را سپری نکردی این پنداشت پدید نیاید، پنداشت در دین بود، پس آن در شرع ناکردن کفرست و در کردن و دیدن شرک، تو هست و او هست، شرک بود، خود را از میان باید گرفت. ما را نشستی بود، در آن نشست عاشق فنای خود بودیم، نوری پدید آمد کی ظلمت هستی ما را تاخت کرد، خداوند عزّ و جلّ ما را فراما نمود کی آن نه تو بودی و این نه توی، آن توفیق ما بود و این فضل ماست، همه خداوندی و نظر و عنایت ماست، تا چنان شدیم کی همی گفتیم، بیت:
همه جمال تو بینم، چو دیده باز کنم
همه تنم دل گردد کی باتو راز کنم
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم
پس چندان حرمت و قبول پدید آمد از خلق، کی مریدان می‌آمدند و توبه می‌کردند و همسایگان نیز از حرمت ما خمر نمی‌خوردند، تا چنان شد کی پوست خربزۀ که از دست ما افتادی به مبلغ بیست دینار می‌بخریدند و یک روز می‌شدیم بر ستور نشسته، آن ستور نجاست افکند، مردمان می‌آمدند و نجاست را بر سر و روی می‌مالیدند. پس از آن بما نمودند کی آن ما نبودیم. آوازی آمد از مسجد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، نوری در سینۀ ما پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست. هرک ما را قبول کرده بود از خلق رد کرد، تا چنان شد که به قاضی شدند و به کافری ما گواهی دادند و بهر زمینی که ما را آنجا گذر افتادی گفتندی از شومی این مرد درین زمین نبات نروید تا روزی در مسجدی نشسته بودیم، زنان بربام آمدند و نجاست بر سر ما انداختند و آواز می‌امد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، و چنانک جماعتیان آن مسجد از جماعت باز ایستادند و می‌گفتند تا این مرد دیوانه درین مسجد باشد ما به جماعت نشویم و ما می‌گفتیم، بیت:
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
پیروز بدم بهر چه کردم آهنگ
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا رو به لنگ
بازین همه از آن حالت قبضی در ما درآمد، برآن نیت جامع قرآن باز گرفتیم، این آیت برآمد کی وَنَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَاِلَیْنا تُرْجَعُونَ. گفت این همه بلاست کی در راه تو می‌آریم، اگر خیرست بلاست و اگر شرست بلاست، بخیر و شر فرو مآی و با ما گرد. پس از آن نیز ما در میان نبودیم، همه فضل او بود. بیت:
امروز بهرحالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست
این فصل در اثنای مجلسی برزفان مبارک شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفت و در اثنای آن احوال پدر و مادر شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی انتقال کردند و شیخ را بندی که ازجهت رضای ایشان بر راه بود برخاست، روی به بیابانی کی میان باورد و سرخس است بنهاد و مدت هفت سال در آن بیابان بریاضت و مجاهدت مشغول بود کی هیچ کس او را ندید الاماشاء اللّه تعالی و هیچ کس ندانست کی درین هفت سال طعام او از چه بود و ما از پیران خویش شنیده‌ایم و در ولایت در افواه خاص و عام خلق چنین معروف بود کی درین هفت سال شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز سر گز و طاق می‌خوردست.
و آورده‌اند که چون شیخ را قدس اللّه روحه العزیز حالت بدرجه‌ای رسید کی مشهورست، بر در مشهد مقدس عمره اللّه تعالی نشسته بود. مردی از مریدان شیخ سر خربزۀ شیرین بکارد می‌برگرفت و در شکر سوده می‌گردانید تا شیخ می‌خورد. یکی از منکران این حدیث بدانجا بگذشت، گفت ای شیخ این کی این ساعت می‌خوری چه طعم دارد و آنچ هفت سال در بیابان می‌خوردۀ چه طعم داشت و کدام خوشترست؟ شیخ گفت هر دو طعم وقت دارد کی اگر وقت را صفت بسط بود آن سر گز و خار خوشتر ازین باشد و اگر صورت قبض باشد که اللّه یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ و آنچ مطلوبست درحجاب این شکر ناخوشتر از آن خار بود و شیخ قدس اللّه روحه العزیز از اینجا گفته است که هرک باول ما را دیده است صدیقی گشت و هرک بآخر دید زندیقی گشت. یعنی که در اول حال ریاضت و مجاهدت بود، چون مردمان بیشتر ظاهربین و صورت پرست‌اند، آن زندگانی می‌دیدند، و آن جهدها در راه حقّ مشاهده می‌کردند، صدقشان درین راه زیادت می‌گشت و درجۀ صدیقان می‌یافتند، و در آخر روزگار مشاهده بود و وقت آنک ثمرۀ آن مجاهدتها بر آنچ حقّ بود و هرک حقّ را منکر بود زندیق بود. و در شاهد این را دلایل بسیارست و از آن جمله یکی آنست کی اگر کسی را قصد قربت پادشاهی و از کس و از ناکس تحملها باید کرد، و جفاها شنید، و برین همه صبر باید کرد، و این همه رنجها بر وی تازه و طبع خوش فراستد، و در برابر هر جفایی خدمتی کرد، و هر دشنامی را ده دعا و ثنا بگفت تا بدان مرتبه رسد کی صاحب سر پادشاه شود واز هزار هزار کس یکی این را بجای نیارد، و اگر آرد بدین مرتبه رسد یا نرسد، و چون به تشریف قبول پاشاه مشرف گشت و شرف قرب در آن حضرت حاصل آمد، بسیار خدمتهاء پسندیده باید کرد تا پادشاه را بر وی اعتماد افتد. چون پادشاه بروی اعتماد فرمود و قربت و منزلت صاحب سری بارزانی داشت، اکنون آن همه خدمتهای سخت و خطرهای جان و مشقتها در باقی شد، اکنون همه کرامت و قربت و منزلت و نعمت و آسایش باشد و انواع لذت و راحت روی نماید، و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه، کی البته یک طرفةالعین، گاه و بیگاه، بشب و روز از آن درگاه غایب نتواند بود، تا هر وقت کی پادشاه او را طلب فرماید یا سری گوید و شرف محاوره ارزانی فرماید حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است وقیاس برین عظیم ظاهر.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۴
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز کی هر وقت کی ما را اشکالی بودی در شب به نزدیک پیر بوالفضل حسن رفتیمی به سرخس، و آن اشکال حل کردیمی، و هم در شب مراجعت افتادی.
چون هفت سال برین صفت درآن بیابان مقام کرد بعد از آن به میهنه آمد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بعد از آن ما را تقاضای شیخ بوالعباس قصاب قدس اللّه روحه العزیز پدید آمد که بقیت مشایخ بود و پیر بوالفضل برحمت خدای تعالی پیوسته بود و ما را در مدت حیوة پیر هر اشکالی کی بودی بوی رجوع افتادی، چون او در نقاب خاک شد اشکال ما را هیچ کس معین نبود، الاشیخ بوالعباس قصاب. و شیخ ما بوسعید قدس اللّه روحه العزیز هیچ کس را شیخ مطلق نخواندی الاشیخ ابوالعباس قصاب را، و پیر بوالفضل را پیر خواندی، چه او پیر صحبت شیخ ما بوده است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۵
شیخ گفت پس قصد آمل کردیم، بجانب باَورد و نسا، کی اندیشۀ زیارت تربت مشایخ می‌بود. و احمد نجار و محمد فضل با ما بودند و محمد فضل از اول تا آخر مرید و رفیق شیخ ما بوده است، خاکش به نزدیک پیر ابوالفضل حسن است به سرخس شیخ گفت هر سه رفتیم بباورد و از سوی درۀ گز قصد شاه میهنه کردیم، و آن دیهیست از اعمال درۀگز، و آن دیه را پیش ازین شامینه گفتندی، چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز آنجا رسید گفت این دیه را چه خوانند؟ گفتند شامینه. شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، این دیه را شاه میهنه باید خواند. از آن وقت باز آن دیه را شاه میهنه خوانند.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۷
پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود، صومعۀ داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانۀ شیخ گویند، سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفۀ صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که می‌باید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک می‌گذرد، بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود، و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا، و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست، و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی می‌آرد، و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست، و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد. چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد، چنانک حرکت نمی‌توانست کرد. و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و، درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر، و شیخ بخواجه بوطاهر نامۀ نبشت کی: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم سَنَشُدُّ عضُدَکَ بِاَخیکَ. بمارسیده است که او را رنجی می‌باشد از درد پای، به خاک احمد علی باید شد بییسمه، تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء اللّه تعالی. چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد، بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد، دیگر روز را حقّ سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته.
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم، واقعه‌ای در پیش بود، بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم. پیری قصاب بر دکان نشسته بود، پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر بیامد و طعامی آورد. به کار بردیم، چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسئۀ ما را جواب دهد؟ بما اشارت کردند، پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست؟ ما از علم شریعت جواب دادیم. گفت دیگر هیچ چیز هست؟ ماخاموش می‌نگریستیم. آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مُطلَّقه صحبت مکن. یعنی که علم ظاهر را طلاق داده‌ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی، چون آن علم را طلاق داده‌ای بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته، زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد. و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد. از جهت تبرّک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک، آن نیز نماند.
و شیخ را قدس اللّه روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمه‌ای رفته است: شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار، و جزوها داشتیم، نهمار یک یک می‌گردانیدیم و می‌خواندیم و هیچ راحت نمی‌یافتیم، از خداوند عزّ و جلّ درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی می‌نباشد در باطن، و بخواندن این از تو باز می‌مانیم، ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم، فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمی‌گرفتیم و آسایشی می‌یافتیم تا به تفسیر حقّایق رسیدیم. از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآئدة و الانعام رسیدیم، اینجا که قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهمْ یَلْعَبُونَ، اینجا کتاب بنهادیم، هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم، آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن می‌کرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند. پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن می‌کند. پدر شیخ بیامد و گفت: بوسعید این چیست که تو می‌کنی؟ شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کرده‌ای، تو گفتی تو مدان بلخی! گفت دارم. گفت این تو مباش مهنکی است. و در آن حال کی کتابها را خاک بازمی‌داد، روی فراکتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ. و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است: بَدا مِنْ هذَالْاَمْرِ کَسُر المحابِرِ و خَرقُ الدَّفاتِرِ ونِسیانُ الْعُلُومِ. و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد، جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایده‌ای گرفتی همانا بهتر بودی. شیخ ما گفت: اَردْنا فراغةَ القلب بالْکُلّیةِ مِنْ رُؤْیةِ الْمِنَّةِ وَذِکرِ الهِبَةِ عِنْدَ الرُّؤْیَةِ و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان می‌نگرستم، ما را گفتند که با سرجزو می‌شوی؟ خواهی کی با سر جزوت فرستیم؟ ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند.
و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس اللّه روح العزیز در صومعۀ خویش می‌نالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم، دیگر روز شیخ بیرون آمد، از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ می‌آمد؟ شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم، از وی بستدم و در وی مطالعه کردم، دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت می‌نمودند و می‌گفتند چرا آنچ طلاق داده‌ای باز آن می‌گردی؟
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۸
شیخ گفت آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدور ناصح و مصلح نگردی بهشت نیابی جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ. شیخ گفت واقعۀ ما از گفت آن پیر حل شد. پس شیخ از آنجا بآمل شد پیش بوالعباس قصاب و یک سال پیش وی بود و شیخ بوالعباس قصاب را در خانقاه خود در میان صوفیان زاویه گاهی بوده است چون حظیره‌ای، چهل و یک سال در آنجا نشسته بود در میان جمع، و اگر به شب درویشی نماز افزونی کردی، گفتی ای پسر تو بخسب که این پیر هرچ می‌کند برای شمامی کند کی او را این بهیچ کار نیست و بدین حاجتی ندارد و هرگز در آن مدت که شیخ پیش وی بود او را این نگفت و شیخ هر شب تا روز نماز کردی و پیوسته روزه داشتی. و شیخ بوالعباس شیخ ما را زاویه‌ای داد برابر حظیرۀ خویش، و شیخ ما به شب در آنجا بودی و پیوسته به مجاهدت و ریاضت مشغول بودی و همواره چشم بر شکاف در می‌داشتی و مراقبت احوال شیخ بوالعباس می‌کردی.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامه‌ای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقه‌ای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیش‌ترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۶
و شیخ ما را هزار ماه عمر بوده است کی هشتاد و سه سال و چهار ماه باشد و روز پنجشنبه نماز پیشین چهارم ماه شعبان سنۀ اربع و اربعین و اربعمایه وفاتش رسید در میهنه در صومعه‌ای او کی در سرای ویست و روز آدینه چاشتگاه دفنش کردند در مشهد مقدس کی در برابر سرای ویست، آنجا که اشارت عزیز او بود. حقّ سبحانه و تعالی برکات همت و انفاس او از میان کافۀ خلق منقطع مگرداناد و قدم ما و اقدام جملۀ خلق بر متابعت او مستقیم و ثابت داراد، بحقّ محمد وآله اجمعین.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱
باب دوم - در وَسَطِ حالتِ شیخ ما قَدَّسَ اللّه روحَهُ العزیز، و این سه فصل است
فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مشهورست و درست شده است
درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید، عزم نشابور کرد. چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست، درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد، به نزدیک معشوق، و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم؟ و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن، چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال، و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست. چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت، و جمع صوفیان در خدمت شیخ، چون بیک فرسنگی شهر رسید، به موضعی کی آنرا دو برادران گویند، دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید، اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند. چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت، معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید، چون معشوق در شهر این سخن بگفت، شیخ از آنجا اسب براند، و جمع برفتند، تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید. و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا می‌زنند و جایهای دیگر، روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد. پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود، فروآمد. و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت، و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد. و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند، مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طَوَّل اللّه عُمرَه شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت: در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس می‌گفت و من هنوز کودک و جوان بودم، با پدر بهم به مجلس شدم، و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود. کودکی خرد از بام، از کنار مادر بیفتاد. شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش، دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید، و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت. بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی می‌شوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت می‌گفتم تا درخواب نشوم. بیت:
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بی‌خردان چه جای خوابست مرا
این بیت می‌گفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی می‌فرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بی‌خواب بود و می‌گفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می‌گوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می‌دهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس می‌گفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده‌اند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او می‌گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده‌اند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۱
آورده‌اند که چون آن انکار از درون استاد امام برخاست، در درون استاد امام از سماع خانقاه شیخ بگذشت، در خانقاه سماع می‌کردند و صوفیان را وقت خوش شده و شیخ با ایشان موافقت کرده، استاد درانجا درنگریست، بخاطرش درآمد کی در مذهب چنین است کی هرک در رقص کردن گرد در گردد گواهی او بنشنوند و عدالت را باطل گرداند. دیگر روز شیخ را بدعوتی می‌بردند و استاد امام جایی می‌رفت، بر سر چهار سوی بیکدیگر رسیدند و سلام گفتند، شیخ گفت یا استاد مَتی رَاَیتَنا فِی صَفِّ الشُهود؟ استاد امام دانست کی این جواب آن اندیشه است که دی روز بر خاطر او گذشته است. آن داوری نیز از خاطر او برخاست. روزی دیگر استاد امام بر دَرِ خانقاه می‌گذشت و شیخ فرموده بود کی سماع می‌کردند و شیخ را حالتی بود و جمع را وقت خوش گشته بود و قوّال این بیت می‌گفت، بیت:
از بهر بتی گبر شوی عارنبو
تا گبر نشی ترا بتی یارنبو
انکاری از آن بیت بدل استاد امام درآمد و گفت اگر همۀ بیتها بوجهی تفسیر توان کرد، این بیت از آن جمله است کی این را هیچ توجیهی نتوان نهاد و شیخ برین خوش گشته است. این بر خاطرش بگذشت، اظهار نکرد و برفت. بعد از آن روزی استاد امام به نزدیک شیخ درآمد، چون بنشستند شیخ روی باستاد امام کرد و گفت ای استاد:
از بهر بتی گبر شوی عار نبو؟
تا گبر نشی ترا بتی یار نبو؟
بوجه استفهام، کی خود عارت نیاید که از بهر بتی گبر شوی و تا گبر نگردی یار تو نتواند بود؟ چون استادامام وجه تفسیر این بیت بشنید که با چنان خاطر و علمی کی او را درین راه بود،، اقرار داد که سماع شیخ را مباحست و مسلم، و در سر توبه کرد که بعد از آن بر هیچ حرکت شیخ انکار نکند. بعد از ان هر روز نزدیک شیخ آمدی یا شیخ بروی رفتی.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۷
شیخ ابوالقسم روباهی بود در نشابور، از بزرگان متصوفه و سرور ده درویش بود از صوفیان معروف و ایشان مریدان استاد امام ابوالقسم قشیری بوده‌اند. چون شیخ به نشابور رسید هر ده بمجلس شیخ حاضر شدند و در خدمت شیخ بیستادند و از جملۀ مریدان شیخ شدند. ابوالقسم روباهی گفت کی مدتها از حقّ سبحانه و تعالی درمی‌خواستم کی یا رب درجۀ شیخ بوسعید بمن نمای. شبها درین معنی زاری و تضرع می‌نمودم تا یک شب رسول را صلی اللّه علیه و سلم بخواب دیدم، انگشتری درانگشت دست راست، نگینی پیروزه در وی نشانده. مرا گفت درجۀ شیخ بوسعید می‌طلبی؟ گفتم بلی یا رسول اللّه. انگشت بمن نمود و گفت چون نگینست در انگشتری. لرز بر من افتاد. از خواب بیدار شدم و دیگر روز به خدمت شیخ به مجلس بنشستم، روی به من کرد و گفت حدیث آن انگشتری چونست؟ چون از شیخ بشنیدم درپایش افتادم، قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۸
بخط خواجه ابوالبرکات کی او گفت کی از خواجه اسمعیل عباس شنیدم کی گفت: بوعثمان حیری از مشایخ نشابور بوده است و نشست او در محلۀ ملقاباد بوده است و مرید شیخ ما. شیخ را در خانقاه خویش در ملقاباد مجلس نهاد و ازو درخواست کی در خانقاه او در هفته یک نوبت مجلس گوید، شیخ اجابت فرمود. بوعثمان گفت شبی بخواب دیدم که شیخ در خانقاه من مجلس می‌گویدی و صاحب شرع مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه در مجلس نشسته بدیگر جانب منبر و شیخ بوی نگاه نمی‌کرد بخاطر من درآمد کی عجب است کی شیخ بصاحب شرع نمی‌نگرد، شیخ در حال روی بمن کرد و گفت لیْسَ هذا وَقْتَ النَّظَرِ اِلی الْاَغْیارِ هذا وَقْتُ الْکَشْفِ والْمُکاشَفَةِ چون مجلس به آخر رسانید روی سوی صاحب شرع کرد و گفت وَلَقَدْ اُوْحِیَ اِلَیْکَ واِلی الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ اَشْرَکْت لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر روی فرو آورد و از منبر بزیر آمد. بیدار شدم و متحیر بماندم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۰
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده، و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده و مرا می‌بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی‌گفت، شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن. واپس نگریستم، پیر زنی از در خانقاه درمی‌آمد، من پیش او شدم، صرۀ زر بمن داد و گفت صد دینار ست، بخدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرضها را بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم. شیخ گفت اینجا منه، بردار و می‌رو تا بگورستان حیره، آنجا چهار طاقیست، نیمی افتاده، پیریست آنجا خفته، سلام ما بوی رسان و صرۀ زر بوی ده و بگوی چون این برسد بر ما آی تا دیگر دهیم. حسن گفت من برفتم، پیری را دیدم ضعیف، طنبوری زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر بوی دادم. مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر. پرسیدم که حال تو چیست؟ گفت من مردی‌ام چنین که می‌بینی، پیشه‌ام طنبور زدن است جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم. درین شهر هیچ جای دوتن بهم ننشستندی کی نه من سیم ایشان بودمی، اکنون چون پیر شدم حال برمن بگشت و هیچ کس مرا نخواند. اکنون کی نان تنگ شد زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند کی ما ترا نمی‌توانیم داشت، ما را در کار خدا کن. راه فرا هیچ جای ندانستم، بدین گورستان آمدم و بدرد بگریستم و بخدای تعالی مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی‌دانم همه خلقم و من، امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی. تا بوقت صبح دم طنبور می‌زدم و می‌گریستم، بامداد مانده شده بودم، در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی. حسن گفت با او بهم بخدمت شیخ آمدم، شیخ همانجا نشسته بود، آن پیر در دست و پای افتاد وتوبه کرد، شیخ گفت ای جوامرد ا سر کمی و نیستی و بی‌کسی درخرابه نفسی زدی، ضایعت نگذاشت. برووهم با او می‌گوی و این سیم می‌خور گفت ای حسن هیچ کس در کار خدای زیان نکردست آن او پدید آمد آن تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز کی شیخ از مجلس فارغ شد، کسی بیامد و دویست دینار زر بمن داد کی پیش شیخ بر. چون بخدمت شیخ بردم فرمود کی در وجه وام نه و در آن وجه صرف کرده شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۴
خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس اللّه روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان. مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می‌گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده. من برفتم تا او را ببینم. چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد. و همه روزه گوش می‌داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان، چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی‌داند. تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم، مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید، خواستم کی صبر کنم نتوانستم، برخاستم و بیرون آمدم،چون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می‌رفتند، بر اثر ایشان رفتم بی‌خویستن، شیخ را بدعوتی می‌بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد. چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید، و پاره کردند، شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی، آواز ندادم، گفتم شیخ مرا نمی‌داند مگر از مریدان شیخ کسی، را بوعلی طوسی نامست. شیخ دیگر بار آواز داد، هم جواب ندادم، جمع گفتند مگر شیخ ترا می‌گوید، برخاستم و پیش شیخ رفتم، آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی. جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می‌آمدم و روشناییها می‌دیدم. چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می‌شدم و حالتها که پدید می‌آمد با وی می‌گفتم. او می‌گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو. سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم، سپید برآمد، تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی‌آمد، برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم. استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو. من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم. روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها، من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم. استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت؟ با خود گفتم مگر بی‌ادبی کرده باشم. خاموش شدم. دیگربار بگفت، من هم جواب ندادم. چون سه بار گفت گفتم من بودم. استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی. پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم. یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم، آن واقعه باز گفتم. گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم. با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می‌شد، و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم، برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی‌دانستم. چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم، گفتند به محلت رودبار نشیند، در مسجدی با جماعت مریدان، من رفتم تا بدان مسجد، شیخ بوالقسم نشسته بود، من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم، او سر در پیش داشت، سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری. سلام کردم و وقایع خویش بگفتم. شیخ بوالقسم گفت مبارک باد! هنوز ابتدا می‌کنی، اگر تربیت یابی به مقامی. برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست، به خدمت او مقام کردم. شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم، مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند! بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۵
خواجه امام بو نصر عیاضی سرخسی گفت من بنشابور بودم بتفقه، پیش خواجه امام بومحمد جوینی مدتی رنج بردم، و خلاف و مذهب تعلیق آموخته، بشنودم کی شیخ بوسعید از مهنه آمده است و مجلس می‌گوید. بر سبیل نظاره به مجلس اورفتم. چون نظرم بروی افتاد از هیبت وسیاست او تعجب کردم و چون در سخن آمد و راه خدا اینست مرا هم بدین راه باید رفت. در دلم این اندیشه بگذشت شیخ در حال از سر منبرگفت درباید آمدن. من از سخن شیخ بشگفت ماندم تا از کجا گفت. در دل خویش شبهتی درآوردم کی مگر اتفاق چنین افتاد. دیگر بار آن در خاطرم در آمد. شیخ گفت این حدیث تأخیر برنتابد. چون کرامت شیخ مکرر شد شبهت برخاست.
چون مجلس تمام کرد برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و بخدمت شیخ آیم کسی خبر به خواجه بومحمد جوینی برد کی چنین حالی هست. او در حال نزدیک من آمد و گفت کجا می‌روی؟ حال با وی بگفتم، او گفت من ترا از خدمت شیخ باز ندارم و لکن تو درمجلس شیخ شده باشی، مردی دیده باشی محتشم و نیکو لهجه و صاحب کرامات ظاهر، آن حال را از علم خویش زیادت یافته باشی. اگر می‌پنداری که تو شیخ بوسعید توانی شد غلط کردۀ که آنچ او از ریاضت ومجاهدت کرده است تو خبر نداری، ما دانیم که او چه کرده است تا آن درجه یافته است بدین طمع کار علم خویش فرو گذاری، از علم دور افتی و بحال او نرسی. چون آن اعتقاد در حقّ شیخ بماند و من پیوسته در تحصیل بودم و بخدمت شیخ می‌رسیدم و از خدمتش فوایدها می‌رسید و در حقّ من لطفها می‌فرمود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۵
از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه اللّه روایت کردند کی گفت: روزی شیخ ابوسعید مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت: العلماء ورثةالانبیاء. به حکم این خبر سخنی خواهم گفتن: درین ساعت کسی بمیهنه می‌آید که خدای و رسول او را دوست دارند و او خدای و رسول را دوست دارد. یک ساعت بود، گفت یا باطاهر برخیز و یحیی ما را استقبال کن. خواجه ابوطاهر برخاست و جمع باوی برخاستندو باستقبال می‌رفتند. درویشی از سر کویی درآمد، جامهای گردآلود خَلَق پوشیده، باانبانی و کوزۀ بردوش، و شیخ همچنان برتخت می‌بود، یحیی ماورالنهری چون چشم بر شیخ انداخت خدمت می‌کرد تا بکنار دکانی که بر در مشهد مقدس هست، و تخت شیخ بر دکانی بود، چون بدکان رسید شیخ اشارت کرد کی بنشین. درویش بنشست و جملۀ جمع مجلس را چشم بر وی مانده. چون شیخ مجلس بآخر رسانید گفت غسلی بباید کرد، یحیی را به کنار آب بردند تا غسل برآورد و شیخ فرمود تا جامه بردند تا وی درپوشید و سه روز پیش شیخ مقام کرد. هر روز در خدمت شیخ بنشستی و شیخ در میان سخن روی بوی آوردی و سخنی دیگر بگفتی و یحیی خدمتی بکردی. روز چهارم بر پای خاست و گفت اندیشۀ فرو سوی می‌باشد یعنی حج، شیخ گفت مبارک باد! سلام ما بدان حضرت برسان. وی خدمتی کرد و برفت و بپس باز می‌رفت تا نظرش از شیخ منقطع گشت، آنگاه راست برفت. شیخ جمع را و فرزندان را اشارت فرمود کی بوداع او بیرون روند، فرزندان و جمع برخاستندو برفتند. خواجه بوبکر مؤدب کی ادیب فرزندان شیخ بود گفت شیخ مرا گفت چون فرزندان برفتند تو نیز برو و جهد کن که قدم بر قدمگاه وی نهی و این سعادت دریابی. من بشتافتم و خدمتش را دریافتم و قدم بر قدم او می‌نهادم و آخرین کسی کی او را وداع کرد و ازو بازگشت من بودم. دیگر سال همان فصل بود و همان وقت کی شیخ در میان مجلس گفت یحیی ما را استقبال کنید. خواجه بوطاهر باجملۀ جمع استقبال کردند یحیی را دیدند کی می‌آمد همان انبان و کوزه بر دوش گرفته، چون فرزندان شیخ را بدید خدمتها کرد و خدمت کنان بخدمت آمد و دست شیخ بوسه دادو شیخ بوسی بر سر وی داد چون بنشست شیخ گفت یا یحیی فتوح چنان حضرتی با جمع در میان باید نهادو ایشانرا فایدۀ داد. یحیی سر بر آورد و گفت: یا شیخ رفتیم و شنیدیم و دیدم و یافتیم و یار آنجا نه، شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگر باربگوی! دیگرباره همچنین بگفت. شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگربار گوی! سدیگر بارگفت. شیخ نعرۀ بزد. پس شیخ روی به جمع آورد وگفت ورای صدق این مرد صدقی نیست. ازوی بشنوید. پس گفت یا یحیی این چنین فتوحی بی‌شکرانه نبود به شکرانۀ مشغول باید بود این جمع را حسن مؤدب و خواجه بوطاهر و یحیی هر سه برخاستند و متفکر می‌رفتند که در میهنه چنین چیزی ساختن دشخوار باشد حسن گفت چون بسر بازار رسیدیم یکی دیگری را می‌گفت که خادم شیخ و صوفیان را که می‌جستی اینک آمدند. برنایی فرا پیش آمد و سلام گفت و گفت ما از پوشنگ هری می‌آمدیم با کاروانی بزرگ، دزد برما افتادند من نذر کردم که اگر از دست ایشان خلاص یابم یک خروار میویز بصوفیان میهنه دهم. اکنون ازان بلاخلاص یافتم بیایید و ببرید. ما باوی رفتیم تا بستانیم. دیگری فراز آمد و سلام کرد و گفت من نیز نذر کرده‌ام که ده من فانید دهم و بیاورد. دیگری فراز آمد و گفت من نیز عهد کرده‌ام که پنج دینار نیشابوری دهم پس زر و میویز بستاندیم و از آنجا بازگشتیم. خواجه حمویه را دیدیم، که رئیس میهنه بود پرسید از کجا می‌آیید ما قصۀ شکرانه گفتیم او نیز دویست من نان و حوایج آن بداد دعوتی بساختیم برحکم اشارت شیخ و وقت خوش گشت و یحیی سه روز آنجا مقام کرد و بعد از آن بماورالنهر رفت.