عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
فرو ماندهای گر به غم و ابتلائی
نمایم ترا ره به دار الشفائی
شفاخانه حق از سبق رحمت
هر آن درد را هست آنجا دوائی
حسین آن خداوند ملک شهادت
که از مهر او نیست برتر ولائی
بود سایهاش ظل ممدود باری
پناهده گر که جوید لوائی
اجابت بنام حسین است از حق
که از اضطرار کند کس دعائی
بود تا که مفتوح و ملجا جنابش
مبر جز بوی گر بری التجائی
که آسان شود مشکلی بر خلایق
جز از دست و بازوی مشگل گشائی
که باشد حقش خونبها جد پیمبر
ولی باب و مادرش خیرالنسائی
به مهرش بدار آدمیزاده یکدل
بر آدم نمیرفت هرگز خطائی
گر ابلیس از رفعتش بودی آگه
نمیکرد از آن سجده هرگز ابائی
نمایم ترا ره به دار الشفائی
شفاخانه حق از سبق رحمت
هر آن درد را هست آنجا دوائی
حسین آن خداوند ملک شهادت
که از مهر او نیست برتر ولائی
بود سایهاش ظل ممدود باری
پناهده گر که جوید لوائی
اجابت بنام حسین است از حق
که از اضطرار کند کس دعائی
بود تا که مفتوح و ملجا جنابش
مبر جز بوی گر بری التجائی
که آسان شود مشکلی بر خلایق
جز از دست و بازوی مشگل گشائی
که باشد حقش خونبها جد پیمبر
ولی باب و مادرش خیرالنسائی
به مهرش بدار آدمیزاده یکدل
بر آدم نمیرفت هرگز خطائی
گر ابلیس از رفعتش بودی آگه
نمیکرد از آن سجده هرگز ابائی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۵
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۶
گشت دور زمانه بر دلخواه
از جلوس مظفرالدین شاه
خسروی دلنواز و کامل سیر
شهریاری خلیق و روشن راه
صد هزاران نیاید از شاهان
این چنین شاهی از خدا آگاه
سیصد و چارده ز بعد از الف
از پس هجرت رسولالله
شه مظفر نشست بر او رنگ
دارد از آفتش خدای نگاه
تاکه باز است باب رحمت حق
باز باشد بعدل این درگاه
ناصرالدین شه ار چه شست بعدل
نامههایی که بد ز جور سیاه
لیک پنهان ز وی ستمکاران
کرده بودند کار ملک تباه
دست استم بعهد خسرو نو
از گریبان خلق شده کوتاه
بهر تاریخ این جلوس نکو
که نشسته است شاه نو برگاه
مصرعی خواستم ز پیر خرد
نقش شد بر ضمیرم این ناگاه
ظلم رفت از میان و شد تاریخ
شاه شاهان مظفرالدین شاه
از جلوس مظفرالدین شاه
خسروی دلنواز و کامل سیر
شهریاری خلیق و روشن راه
صد هزاران نیاید از شاهان
این چنین شاهی از خدا آگاه
سیصد و چارده ز بعد از الف
از پس هجرت رسولالله
شه مظفر نشست بر او رنگ
دارد از آفتش خدای نگاه
تاکه باز است باب رحمت حق
باز باشد بعدل این درگاه
ناصرالدین شه ار چه شست بعدل
نامههایی که بد ز جور سیاه
لیک پنهان ز وی ستمکاران
کرده بودند کار ملک تباه
دست استم بعهد خسرو نو
از گریبان خلق شده کوتاه
بهر تاریخ این جلوس نکو
که نشسته است شاه نو برگاه
مصرعی خواستم ز پیر خرد
نقش شد بر ضمیرم این ناگاه
ظلم رفت از میان و شد تاریخ
شاه شاهان مظفرالدین شاه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که بنیاد جهان کرد
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی
مگر میگفت در گوشم سروشی
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوهها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبدهالاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمتالله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختماست
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی
مگر میگفت در گوشم سروشی
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوهها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبدهالاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمتالله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختماست
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۱ - عبدالمعز
کند عبدالمعز را در تولی
حق از اسم معز بر دل تجلی
فزاید هر زمان بر اعتزازش
بهر شیئی نماید دلنوازش
بر اشیاء جمله او عزت پناهست
بهر ذی عزتی خود پادشاه است
به بستان عزت گل آشکار است
گیاه تلخ نامطبوع و خوارست
گهی باشد که از بهر علاجی
تو را بر آن گیاهست احتیاجی
در اینجا عزت او بین که چونست
ز صد بستان گل قدرش فزونست
به بخشی دربهای او چمنها
بحفظش پرده پوشی از سمنها
در اینساعت که این اعزاز وحد یافت
از آن عبدالمعزعون و مدد یافت
که او اسم معز را هست مظهر
بود ز و عزت ار زد حلقه بر در
بعالم پس نباشد خوار چیزی
عزیز است از حق ارداری تمیزی
شود قدرش بجای خویش معلوم
برون از جای خود خوار است و محروم
بعزت پس بهر شیئی او دخیل است
چه عز در هستی اشیاء اصیل است
مبین خوار ار که چیزی زهر ریز است
بجائی ز هر مارت هم عزیز است
حق از اسم معز بر دل تجلی
فزاید هر زمان بر اعتزازش
بهر شیئی نماید دلنوازش
بر اشیاء جمله او عزت پناهست
بهر ذی عزتی خود پادشاه است
به بستان عزت گل آشکار است
گیاه تلخ نامطبوع و خوارست
گهی باشد که از بهر علاجی
تو را بر آن گیاهست احتیاجی
در اینجا عزت او بین که چونست
ز صد بستان گل قدرش فزونست
به بخشی دربهای او چمنها
بحفظش پرده پوشی از سمنها
در اینساعت که این اعزاز وحد یافت
از آن عبدالمعزعون و مدد یافت
که او اسم معز را هست مظهر
بود ز و عزت ار زد حلقه بر در
بعالم پس نباشد خوار چیزی
عزیز است از حق ارداری تمیزی
شود قدرش بجای خویش معلوم
برون از جای خود خوار است و محروم
بعزت پس بهر شیئی او دخیل است
چه عز در هستی اشیاء اصیل است
مبین خوار ار که چیزی زهر ریز است
بجائی ز هر مارت هم عزیز است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۲ - عبدالعلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۴ - عبدالمجید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۲ - عبدالحمید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۱ - عبدالماجد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۳ - عبدالاحد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۶ - عبدالمقتدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۷ - عبدالمقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۳ - عبدالوالی
تو عبدالوالی آنرا دان که مطلق
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
صوفی محمد هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فی مناقبت امیرالمومنین
گفتم به دل که از سخن خوش چه خوشترست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲ - فی توحید باری تعالی عز شانه
من شکسته گشایم به صد هزار زبان
ثنای حضرت ذات خدای کون و مکان
مقسمی که فکندست سفره روزی
زلطف عام خود از قاف تا به قاف عیان
زسنگ کرده پدیدار آب بی کیفی
زخاک تیره هزاران هزار گرده نان
ز چوب خشک که آتش بود برو اولی
ببین که میوه پدیدار کرد چند الوان
فسرده کرد جهان را و یخ پدید آورد
برای شربت و آب خنک به تابستان
عسل پدید کند او ز نیش زنبوری
ز شاخ نیشکر و قند کرده است عیان
من فقیر چگویم به این زبان که مراست
کدام نعمت او را در آورم به بیان
چو درد جوع نهان است روز و شب به دلم
به ذکر اطعمه امروز می کنم درمان
همه بیان نعمهای او کند صوفی
که ذکر عیش بود نصف عیش در دوران
ثنای حضرت ذات خدای کون و مکان
مقسمی که فکندست سفره روزی
زلطف عام خود از قاف تا به قاف عیان
زسنگ کرده پدیدار آب بی کیفی
زخاک تیره هزاران هزار گرده نان
ز چوب خشک که آتش بود برو اولی
ببین که میوه پدیدار کرد چند الوان
فسرده کرد جهان را و یخ پدید آورد
برای شربت و آب خنک به تابستان
عسل پدید کند او ز نیش زنبوری
ز شاخ نیشکر و قند کرده است عیان
من فقیر چگویم به این زبان که مراست
کدام نعمت او را در آورم به بیان
چو درد جوع نهان است روز و شب به دلم
به ذکر اطعمه امروز می کنم درمان
همه بیان نعمهای او کند صوفی
که ذکر عیش بود نصف عیش در دوران
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۹
گر براند سویم آن شاهسوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۴
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۰