عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای دل اگر آغاز به می خواهی کرد
و آغاز به نای و نوش و نی خواهی کرد
تدبیر نشاط کن در این موسم گل
اکنون نکنی نشاط کی خواهی کرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
دل بین که مرا غم که مهمان آورد
وز عشق که بر سرم چه طوفان آورد
از آتش پارسی روانسوزتر است
این سیل که از راه خراسان آورد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
گر سرو قد خوشت به بر در گیرد
آنهم رسدش که ناز از سر گیرد
ور گل ز رخت بوی به گلزار برد
بر یاد رخ تو لاله ساغر گیرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۰
یارم به تفرج چمن بیرون شد
بر باره چو مه سوار برگردون شد
بر بست نقاب تا بپوشد رخ خوب
خوبیش ز بستن نقاب افزون شد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۶
گلبرگ به روی چون بهارت ماند
سبزه به خط بنفشه وارت ماند
سنبل به دو زلف تابدارت ماند
نرگس به دو چشم پر خمارت ماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
خورشید بماناد اگر سایه نماند
تن باقی ماند اگرچه پیرایه نماند
خورشید که خسرو سپهر آمد گفت
شیرین بزیا دیر اگر دایه نماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا گرد گلت سنبل تر کاشته اند
عشاق دل از مهر تو برداشته اند
چاه زنخت که دل در او می افتد
تا لب به بنفشه تر انباشته اند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
تا چرخ زمین را مدد از خور ندهد
گل لاله نرویاند و کان زر ندهد
در بی برگی بر هنر چون دهمت
کآن شاخ که بی برگ بود برندهد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
در چشم سپهر سرمه شرم شود
با آهو و گور و دد به آزرم شود
دوزخ به مثل سرد و چنان گرم شود
ممکن نه که سنگین دل تو نرم شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
تا سوسن آزاد زبان در تو کشید
خون جگرم چو لاله بر چهره کشید
پشتم چو بنفشه لب چو نیلوفر شد
تا دیده نرگس گل رخسار تو دید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۳
در ماتم شمس از شفق خون بچکید
مه چهره بکند و زهره گیسو ببرید
شب جامه سیه کرد ازین ماتم و صبح
برزد نفس سرد و گریبان بدرید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۴
دیدمش خوی از گل ترش می بارید
مشک از دو کمند عنبرش می بارید
چون سرو چمن در چمن باغ چمان
وز باد شکوفه بر سرش می بارید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
سبحان لله قد و خط و رخسارش
وان ابرو و چشم و لب شکر بارش
گوئی که به التماس من صورت کرد
نقاش قضا به مستطر و پرگارش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۹
شمعی که ازوست عیش می خوران خوش
وز سوز وی است وقت بیداران خوش
گریان گریان تا به سحرگه می گفت
بگذشت مرا روز شب یاران خوش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
برخیز که غنچه در قماط است ای دل
در هر چمن از لاله بساط است ای دل
آنرا بنشان پیش که من دانم و تو
امروز که موسم نشاط است ای دل
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۲ - تابلوی اول: شب مهتاب
اوائل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز، بر فراز «اوین »
نموده در پس که آفتاب تازه غروب
سواد شهرری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش، پرده زرین
چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگر چه قاعدتا ، شب سیاهی است پدید
خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید
شما بهر چه که خوبست، ماه می گوئید
بیا که امشب، ماهست و دهر، رنگ امید
بخود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست
چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست
چنانکه دل شب تاریک تیره است و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه بید
به جویبار و چمنزار خالهای سفید
بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید
خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
بسان پنبه آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس می خواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگست شب ز نور چراغ؟
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ
ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ئی هویدا گشت
قدم به ناز (بکافوروش) زمین میهشت
نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادر نماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده، چهره گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته است تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حورالعین
چو روی سبزه لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید
بسان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست در خور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار، منتظرین
سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
(جوان) سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ایوائی!
(جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجائی؟
(مریم) توئی عزیز دلم، به چه دیر می آئی
سپس در آن شب مه، آن شب تماشائی!
شد آن جوان بر آن ماهپاره جایگزین
دگر بقیه احوال پرسی و آداب
به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند: سئوال و جواب
(عشقی) برای من به خدا، بارها شدست چنین
پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد
نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم): هزار مرتبه گفتم نمی خورم من ازین
(جوان) بخور که نیست به از این شراب اندر دهر
(مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر:
شراب خوب است اما برای مردم شهر:
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر:
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان) ولم بکن، کم از این حرفها بزن، ده بیا:
بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله
(جوان): بخور ترا به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا
(جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ننگین
(جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور:
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور:
ترا قسم به تمام مقدسات بخور:
ترا قسم به خداوند کائنات بخور:
(مریم): پی شراب، کم اسم خدا ببر بیدین!
(جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسرده:
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده:
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده:
بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس
(عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس:
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را
به زور روی، ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای، دارو را
خوراند آخر کار، آن «نمی خورم گو» را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
«تصدقت بروم به، چقدر مقبولی:
تو از تمام دواهای حسن کبسولی:
قسم به عشق، تو شیرین تری ز ساخارین »
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده
گرفت در کف، از آن ماه گیسوی پرچین
کشیده نعره که امشب بهشت : «دربند» است
رسد به آرزویش، هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
«بیار باده که شکر خدای باید گفت »
ز بعد آن که مر، این نکته چو در را سفت
ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند
به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه، بسی روی هم بغلطیدند
دگر زیاده بر این را نمی کنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده
به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب، از آبشار آید
ز دور زمزمه سوزناک تار آید
در این میانه صدائی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب «توچال » بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم می خورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامه ها، بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه مریم
فتاد دیده پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۳ - در گورستان
من به دشت اندر و دشت آغش سیمین مهتاب
نقره، گردی به زمین کرده ز گردون پرتاب
دشت آغشته، کران تا به کران در سیماب
رخ زشت فلک، آنجا شده بیرون ز نقاب
همه آفاق در آن افسرده
مه روان همسر شمع مرده
چه فضائی؟ سخن از موت و فناگوئی بود!
چه هوائی؟ عفن و مرده نما بوئی بود!
وحشت و مرگ مجسم شده هر سوئی بود!
صوت گرچه نه به مقدار سر موئی بود
باز گوئی که ز اموات هیاهوئی بود!
گاه آوازه یک پروازی
رسد از جغدی و گه آوازی
تیره سنگی، سر هر مقبره یی، کرده وطن
چون درختان بریده ز کمر در به چمن
زیر پایم همه جا: جمجمه خلق کهن
با همه خامشی، آنان به سخن با من و، من:
گوئی از مرده دلی، در دهنم مرده سخن
بر سر خاک سر خلق، قدم
هشتم آن شب بسی القصه قدم
نخل ها: سایه به همسایگی ام گسترده
باد آن سایه گه آورده و گاهی برده
من در این وسوسه، از منظره این پرده
روح اموات است اینها که تجلی کرده
که حضور منشان در هیجان آورده
چه ازین روی همی جنبندی
گه جهندی و گهی خسبندی
باد در غرش و از قهر درختان غوغاست
همه سو ولوله و زلزله و واویلاست
خاک اموات بشد گرد و به گردون برخاست
صد هزار آه دل مرده، در این گرد هواست
مرده دل، منظر نخلستان از این گردفناست
نامه مرگ همانا هر برگ
هر درختی دو هزار آیت مرگ
باد، هی برگ درختان به چمن می بارد
مرگ، گو نامه دعوت سر من می بارد
بس ز سیمای فلک، داغ کهن می بارد
از سفیدی، مه، آثار محن می بارد
برف مرگ است و یا ابر کفن می بارد
باری این صحنه، پر از وحشت و موت
گوش من کر شده از کثرت صوت
این زمین: انجمن خلوت خاموشان است
بستر خفتن داروی عدم نوشان است
مهد آسودن از یاد فراموشان است
جای پیراهن یکتای بتن پوشان است
این خرابات پر از کله مدهوشان است
چشم این خاک ز هر چیز پرست
مرده شویش ببرد مرده خورست
بر سر نعش پسر، شیون مادر دیده
نوعروسان به کفن، در بر شوهر دیده
سالها بوده که از اشک زمین تر دیده
پیر هفتاد به عمر، آنچه سراسر دیده
این بهر هفته، هفتاد برابر دیده
من در این فکرت و هی باد افزود
گوشم از خاک «مه آباد» آلود