عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۰
ای بجامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵
ای خاک پایت بر فرق من تاج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۱
گذر چون ترا بر مقامم فتاد
همای سعادت بدامم فتاد
کنون قرعه دولت ای سرفراز
ز یمن قدومت بنامم فتاد
برآمد چو ماه رخت در نظر
نظر سوی بدر تمامم فتاد
ذهاب از تو دارالسلامست و من
مقامی بدارالسلامم فتاد
زکف جوادت بجام و بکام
می جود و بذل مدامم فتاد
صفای می و مستیم شد فزون
ز رویت چو عکسی بجامم فتاد
لبت کز سخن بخشد آب حیات
ازآن جرعه خوش بکامم فتاد
چو دیدند با من کرمهای تو
حسد بر دل خاص و عامم فتاد
تو گفتی بدیهه بگو شعر کی
گهرهای نظم از کلامم فتاد
ز روی تو بس نوربالا گرفت
فروغ تجلی بدامم فتاد
همای سعادت بدامم فتاد
کنون قرعه دولت ای سرفراز
ز یمن قدومت بنامم فتاد
برآمد چو ماه رخت در نظر
نظر سوی بدر تمامم فتاد
ذهاب از تو دارالسلامست و من
مقامی بدارالسلامم فتاد
زکف جوادت بجام و بکام
می جود و بذل مدامم فتاد
صفای می و مستیم شد فزون
ز رویت چو عکسی بجامم فتاد
لبت کز سخن بخشد آب حیات
ازآن جرعه خوش بکامم فتاد
چو دیدند با من کرمهای تو
حسد بر دل خاص و عامم فتاد
تو گفتی بدیهه بگو شعر کی
گهرهای نظم از کلامم فتاد
ز روی تو بس نوربالا گرفت
فروغ تجلی بدامم فتاد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱۱
ابروی تو آئینه انوار الهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه بجز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که بقد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه بجز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که بقد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
خان فلک فر محمد آنکه ز رفعت
مهچه خرگاه او گذشته ز فرقد
ماه مبارک ز دخت دوستعلیخان
اختر فرخ رخیش گشت مولد
نور محمد نهاد نامش والحق
نیست جز از نور صرف و عقل مجرد
گر چه نخورده است شیر باش که یابی
شیر خورد بازبان تیغ مهند (؟)
گر چه نخوانده است درس باشد که بینی
خواند ازخامه اش عطارد ابجد
وقتی آید کز اژدهای تبر زین
زهر کند بر ملوک طعم طبر زد
وقتی آید که زاقتدار نماید
قصر جلالت به از بهشت مخلد
آخر این شبل آن هزیر که از او
پیل تنانراست روز عمر مشود
گفت بتاریخ او درایت جیحون
یافت جهان رونقی زنور محمد
مهچه خرگاه او گذشته ز فرقد
ماه مبارک ز دخت دوستعلیخان
اختر فرخ رخیش گشت مولد
نور محمد نهاد نامش والحق
نیست جز از نور صرف و عقل مجرد
گر چه نخورده است شیر باش که یابی
شیر خورد بازبان تیغ مهند (؟)
گر چه نخوانده است درس باشد که بینی
خواند ازخامه اش عطارد ابجد
وقتی آید کز اژدهای تبر زین
زهر کند بر ملوک طعم طبر زد
وقتی آید که زاقتدار نماید
قصر جلالت به از بهشت مخلد
آخر این شبل آن هزیر که از او
پیل تنانراست روز عمر مشود
گفت بتاریخ او درایت جیحون
یافت جهان رونقی زنور محمد
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
حمد و ثنا مکرمی را که از حجلهٔ شب تار حجرهٔ خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن، مرحلهٔ طالبان سرای کون و فساد ساخت. سپر ماه، چهرهٔ گشادهٔ قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح، برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد. بنای قصر مشید آسمان پرداخت، آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت، به خیاط و مقراض محتاج نگشت. جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید. هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد. چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا، رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایهٔ لطیف در دل سنگ کثیف، جواهر معادن و فلزات بیافرید. پس از زبدهٔ لطایف چهار اسطقس، سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران، آدمی را برگزید و زبدهٔ موجودات و فهرست مخلوقات گردانید. چنانکه گفت: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا». و او را بر اطلاق، متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد، انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع، قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست، طاعت و عبادت فرمود. چنانکه گفت- عز من قائل- :«و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان، علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد. کما قال- جل جلاله- :« ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان، عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد، غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد. کما قال- عز و علا- : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» کتاب، عقل است و میزان، اجتهاد و حدید، شمشیر، تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت، شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت، نخست حجت بگویند، پس شمشیر عرضه کنند. چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۰ - آمدن دستور اول به حضرت شاه
پس دستور اول پیش شاه رفت و شرط خدمت و لوازم ثنا و تحیت اقامت کرد و گفت: مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامدار در متابعت عدل و مشایعت عقل باد. دولت او معمور به سداد و حضرت او مشهور به رشاد. چون آثار عنایت و فضل الهی، صفات ذات شریف شاه را فهرست و شمایل عالمیان و دیباچه مناقب و ماثر آدمیان گردانیده است، خاطر منیر او مغیبات قضا از لوح تقدیر می خواند و عقل شریف او مکونات قدر که از کتم عدم، در حیز ظهور می آید، می بیند و می داند و از آنجا که رای کافی و عقل وافی و کمال حصافت و وفور شهامت پادشاه است، لایق و موافق نمی نماید به ترهات ناقض عهدی، بر چنین سیاستی هایل که تدارک آن در حیز امکان بشری متعذر است، اقدام نمودن که چون آفتاب یقین از حجاب شبهت و نقاب ریبت منکشف شود و چنین رای به امضا رسیده باشد و چنین مثالی تقدیم یافته، حسرت و ندامت، دستگیر فلاح و پایمرد نجاح نبود و حیرت ضجرت، نافع و ناجع نباشد و عقل این معانی بر خواند:
سوف تری اذا انجلی الغبار
افرس تحتک ام حمار
و قد قال الله تعالی: « یا ایها الذین امنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین» و اگر شاه در این معنی تانی نفرماید و شرایط احتیاط و تثبت بجای نیاورد و حق از باطل و زور از صدق جدا نکند، همچنان مغبون شود که آن مرد از طوطی خویش به تزویر و تخییل زن. و چون از حقیقت حال او استکشافی رفت و خفایای آن ماجرا و خبایای آن حادثه محقق شد، ندامت سود نداشت و پشیمانی مربح نبود. شاه پرسید که چگونه بود؟ بگوی.
سوف تری اذا انجلی الغبار
افرس تحتک ام حمار
و قد قال الله تعالی: « یا ایها الذین امنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین» و اگر شاه در این معنی تانی نفرماید و شرایط احتیاط و تثبت بجای نیاورد و حق از باطل و زور از صدق جدا نکند، همچنان مغبون شود که آن مرد از طوطی خویش به تزویر و تخییل زن. و چون از حقیقت حال او استکشافی رفت و خفایای آن ماجرا و خبایای آن حادثه محقق شد، ندامت سود نداشت و پشیمانی مربح نبود. شاه پرسید که چگونه بود؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۴ - خاتمت کتاب
اگر کوردیس پادشاه و سندباد حکیم در عالم حیات آمدندی، خاک درگاه خداوند جهان، صاحب قران زمان، قلج طمغاج خان را آب حیات خود ساختندی و قبله حاجات و کعبه مرادات خویش، حضرت همایون و فنای میمون او دانستندی و اقتدا و اقتفا به آثار حمیده او کردندی و اعتراف آوردندی که هیچ کس از ملوک ماضیه در قرون سالفه به فضل و حلم و عدل و علم خداوند عالم، آلپ قتلغ، جلال الدنیا و الدین، برهان خلیفه الله امیرالمومنین- اعز الله انصاره- نبوده است که به تایید بخت و دولت و تمهید قواعد اقبال و نصرت در یک لحظه مملکت را از اعدای دولت صافی و مستخلص گردانید و اقلیم عالم را از معرت و مشقت مفسدان و متعدیان خالی و بی غبار کرد. لاجرم خطه زمین از عدل او خلد برین شده است و نسیم خصایل عدل پرور و شمیم شمایل فضل گستر او جماد و موات را چون دم مسیحا در حرکت و حیات آورد و زبان زمان با او گفت:
اطلعت شمس العدل فیها بعدما
اطفی سراج العدل ظلم ولاتها
امرت آیات الهدی فیها وقد
کاد الدجی یمحوا سنا آیاتها
هی سنه محموده احییتها
فی کل اهل الارض بعد مماتها
و اگر درین عصر، پاد شاهان گذشته از پیرایه ممات در ربض دایره حیات درآیندی و به اعادت حیات ثانیه و رجوع نفس ناطقه به لباس پیراسته عمر ملبوس و متردی شوندی، تقبل به اخلاق مرضیه و عادت حمیده او واجب شمرندی و با او گویندی:
و لقد طبعت علی العلی فتکلفوا
فیه و ما المطبوع کالمتکلف
و بقیت فی عز یدوم جلاله
ابدا علی قمم الکواکب مشرف
و در ایام همایون این پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور که آفتاب عدل او چون چشمه خورشید، شعاع رافت بر بسیط زمین و بساط زمان گسترده است و عالم و عالمیان را به جناح عاطفت در ظل عنایت و رعایت جای داده، عجب نبود که اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشه حقیر کوتاه گردد.
گر عنایت کند، نگهدارد
تن پشه ز خطفه خطاف
ور حمایت کند، بگرداند
تف خورشید از تن خشاف
همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند و چهره کاهربا که در فراق رخساره کاه زرد مانده است، سرخ شود و تضاد و تنافی از مزاج طبایع اربعه برخیزد و دور نبود که عقرب، سنان بیفکند و خار پشت، تیر بیندازد و مار گرزه از لعاب نوش دهد و ماهی، جوشن و کشف، بر گستوان بیرون کند.
اکنون که در دیار تو ای پادشاه دهر
الظلم قد تواری و العدل قد کشف
عقرب سنان بیفکند و خارپشت تیر
ماهی زره نپوشد و بر گستوان کشف
و اگر این خدمت در معرض تقصیر و تشویر جلوه کردست و بر سبیل تعجیل تحریر یافته، در بارگاه اعلی- اعلاه الله- شرف ملاحظتی و استماعی یابد و به تشریف مطالعتی مشرف گردد، بنده را بدان اعتضادی و استظهاری حاصل گردد و در مناقب این خاندان بزرگ و ماثر این دولت عالیه خدمتی سازد و بنایی برافرازد که دست حدثان ایام و کرور و مرور اعوام آن را خلق و کهنه نگرداند و صرصر عواصف و مناحس اجرام علوی و طوفان باران نوایب ادوار فلکی قواعد آن را از جای نگرداند و ابدالدهر مخلد و باقی ماند و در صحایف و اوراق و السنه و افواه متداول و متنقل باشد.
تفنی الکواکب فی السماء و انها
لکواکب تبقی الی الدهر
اگر روز من بر ندارد شتاب
ور اختر سر اندر نیارد به خواب
به گیتی نمایم یکی مهر چهر
کز اندازه او کم آید سپهر
و این بس عجیب نبود که نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب که تا به افریدون، ملک و خسرو و صاحب قران بوده اند، اگر سایه بر ذره خاک افکند، آن ذره بر خورشید نور گسترد و بر آفتاب سایه افکند و این بنده دولت قاهره- لا زالت عالیه البنیان، راسخه الارکان- سالهاست تا در تمنای آن بوده است که به فنای آن حضرت به خدمت وسیلتی جوید که بدان خدمت از مقیمان جناب آن حضرت شود.
خسروا بنده را چو ده سالست
کی همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسی
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا درین یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
چون این تمنا تیسیر پذیرد و عروس این مراد از حجاب تعذر چهره بگشاید، بنده را بدان سبب شرفی حاصل شود که تا دامن قیامت بر روی روزگار باقی ماند. ایزد تعالی کسوت مفاخر شاهنشاهی او را همواره به طراز عدل، مطرز داراد و سرادق جلال و حشمت او را که سایه خورشید گردونست، در علو درجت و سمو رتبت با اوج کیوان برابر کناد و چشمه سنان و سبزه زار تیغ او را که حافظ ملک و ملت و ناصردین و دولتست، همیشه مرتع و مشرع، ارواح اعادی و اشباح معادی دولت او گرداند. «انه غفور شکور».
اطلعت شمس العدل فیها بعدما
اطفی سراج العدل ظلم ولاتها
امرت آیات الهدی فیها وقد
کاد الدجی یمحوا سنا آیاتها
هی سنه محموده احییتها
فی کل اهل الارض بعد مماتها
و اگر درین عصر، پاد شاهان گذشته از پیرایه ممات در ربض دایره حیات درآیندی و به اعادت حیات ثانیه و رجوع نفس ناطقه به لباس پیراسته عمر ملبوس و متردی شوندی، تقبل به اخلاق مرضیه و عادت حمیده او واجب شمرندی و با او گویندی:
و لقد طبعت علی العلی فتکلفوا
فیه و ما المطبوع کالمتکلف
و بقیت فی عز یدوم جلاله
ابدا علی قمم الکواکب مشرف
و در ایام همایون این پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور که آفتاب عدل او چون چشمه خورشید، شعاع رافت بر بسیط زمین و بساط زمان گسترده است و عالم و عالمیان را به جناح عاطفت در ظل عنایت و رعایت جای داده، عجب نبود که اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشه حقیر کوتاه گردد.
گر عنایت کند، نگهدارد
تن پشه ز خطفه خطاف
ور حمایت کند، بگرداند
تف خورشید از تن خشاف
همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند و چهره کاهربا که در فراق رخساره کاه زرد مانده است، سرخ شود و تضاد و تنافی از مزاج طبایع اربعه برخیزد و دور نبود که عقرب، سنان بیفکند و خار پشت، تیر بیندازد و مار گرزه از لعاب نوش دهد و ماهی، جوشن و کشف، بر گستوان بیرون کند.
اکنون که در دیار تو ای پادشاه دهر
الظلم قد تواری و العدل قد کشف
عقرب سنان بیفکند و خارپشت تیر
ماهی زره نپوشد و بر گستوان کشف
و اگر این خدمت در معرض تقصیر و تشویر جلوه کردست و بر سبیل تعجیل تحریر یافته، در بارگاه اعلی- اعلاه الله- شرف ملاحظتی و استماعی یابد و به تشریف مطالعتی مشرف گردد، بنده را بدان اعتضادی و استظهاری حاصل گردد و در مناقب این خاندان بزرگ و ماثر این دولت عالیه خدمتی سازد و بنایی برافرازد که دست حدثان ایام و کرور و مرور اعوام آن را خلق و کهنه نگرداند و صرصر عواصف و مناحس اجرام علوی و طوفان باران نوایب ادوار فلکی قواعد آن را از جای نگرداند و ابدالدهر مخلد و باقی ماند و در صحایف و اوراق و السنه و افواه متداول و متنقل باشد.
تفنی الکواکب فی السماء و انها
لکواکب تبقی الی الدهر
اگر روز من بر ندارد شتاب
ور اختر سر اندر نیارد به خواب
به گیتی نمایم یکی مهر چهر
کز اندازه او کم آید سپهر
و این بس عجیب نبود که نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب که تا به افریدون، ملک و خسرو و صاحب قران بوده اند، اگر سایه بر ذره خاک افکند، آن ذره بر خورشید نور گسترد و بر آفتاب سایه افکند و این بنده دولت قاهره- لا زالت عالیه البنیان، راسخه الارکان- سالهاست تا در تمنای آن بوده است که به فنای آن حضرت به خدمت وسیلتی جوید که بدان خدمت از مقیمان جناب آن حضرت شود.
خسروا بنده را چو ده سالست
کی همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسی
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا درین یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
چون این تمنا تیسیر پذیرد و عروس این مراد از حجاب تعذر چهره بگشاید، بنده را بدان سبب شرفی حاصل شود که تا دامن قیامت بر روی روزگار باقی ماند. ایزد تعالی کسوت مفاخر شاهنشاهی او را همواره به طراز عدل، مطرز داراد و سرادق جلال و حشمت او را که سایه خورشید گردونست، در علو درجت و سمو رتبت با اوج کیوان برابر کناد و چشمه سنان و سبزه زار تیغ او را که حافظ ملک و ملت و ناصردین و دولتست، همیشه مرتع و مشرع، ارواح اعادی و اشباح معادی دولت او گرداند. «انه غفور شکور».
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زر عیار
فلک بچشمِ بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقابِ قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو
که روزِ ابرهمی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بد آمد خود بیند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخواندهای ده بار؟
چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن
که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار
درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک
شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر
بکامِ خویش رسیده، ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد
که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار
ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه
نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک
مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
ایا موفق بر خسروی که دیر زییی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار
بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد
بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار
درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم
کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست
که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نَعُوذُ بِاللّه اگر زان یکی شود مُثله
ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار
بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب
در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجودِ حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند
ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا
ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو
چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار
فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگر چه مرد بود چرب دست و زیرکسار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید
اگر چه منفعتِ ماه نیز بیمقدار
بسروری و امیری رعیّت و لشکر
خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی
ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان
کند عزیزش بیسیرِ کوکبِ سیّار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار
کلیمکی که بدریا فکند مادرِ او
ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ
نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسفوار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست، خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث آسان است
مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار
خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمتِ او درنمانَد از گفتار
و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش
که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله همه پسران
نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز
سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار
بمالشِ پدران است بالش پسران
بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود
ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار
چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود
بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک
سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار
چو کارِ کعبه مُلکِ جهان بدان آمد
که بادِ غفلت بربود ازو همی استار
خدایگانِ جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پیِ فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش
پیام داد بلُطف و لَطَف نمود هزار
که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید
طَرازِ کسوتِ آفاق و سکّه دینار
نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او
گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سهگانه ازدرِ دار
چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود
بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر
چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار
ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیردش آمد فوجی بسانِ موجِ بحار
شریفتر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت
که مانده است ازو در جهان بسی آثار
شنیدهای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید بچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسانِ فرقان آمد قصیدهام بنگر
که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار
ز بس که معنیِ دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار
خدایگانا چون جامهایست شعر نکو
که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کار نامه تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار
بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب
بگو که معنی این هست صورتِ فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.
ز خاک تیره نماید بخلق زر عیار
فلک بچشمِ بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقابِ قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو
که روزِ ابرهمی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بد آمد خود بیند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخواندهای ده بار؟
چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن
که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار
درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک
شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر
بکامِ خویش رسیده، ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد
که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار
ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه
نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک
مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
ایا موفق بر خسروی که دیر زییی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار
بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد
بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار
درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم
کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست
که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نَعُوذُ بِاللّه اگر زان یکی شود مُثله
ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار
بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب
در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجودِ حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند
ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا
ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو
چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار
فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگر چه مرد بود چرب دست و زیرکسار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید
اگر چه منفعتِ ماه نیز بیمقدار
بسروری و امیری رعیّت و لشکر
خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی
ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان
کند عزیزش بیسیرِ کوکبِ سیّار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار
کلیمکی که بدریا فکند مادرِ او
ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ
نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسفوار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست، خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث آسان است
مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار
خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمتِ او درنمانَد از گفتار
و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش
که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله همه پسران
نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز
سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار
بمالشِ پدران است بالش پسران
بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود
ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار
چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود
بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک
سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار
چو کارِ کعبه مُلکِ جهان بدان آمد
که بادِ غفلت بربود ازو همی استار
خدایگانِ جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پیِ فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش
پیام داد بلُطف و لَطَف نمود هزار
که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید
طَرازِ کسوتِ آفاق و سکّه دینار
نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او
گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سهگانه ازدرِ دار
چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود
بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر
چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار
ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیردش آمد فوجی بسانِ موجِ بحار
شریفتر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت
که مانده است ازو در جهان بسی آثار
شنیدهای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید بچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسانِ فرقان آمد قصیدهام بنگر
که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار
ز بس که معنیِ دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار
خدایگانا چون جامهایست شعر نکو
که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کار نامه تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار
بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب
بگو که معنی این هست صورتِ فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۱ - قصیدهٔ سوم اسکافی
ایضا له
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۵۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۵۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۸۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۹۴
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۸
امیر گِنِهْ: مِشکینْ کَمِنْهای ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ