عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
علی (ع)
فارغ از هر دو جهانم، به گل روی علی
از خُم دوست جوانم، به خَم موی علی
طی کنم عرصه ملک و ملکوت از پی دوست
یاد آرم به خرابات، چو ابروی علی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای از صفات گشته هویدا همه صفات
ذات خجسته ات شده مرآت بهر ذات
نزدیک شد که دعوی پیغمبری کنی
کز خط کتاب داری و از غمزه معجزات
یک بوسه ای ز وجه ز کاتم نمیدهی
گویا که فرض نیست بشرع شما ز کوات
نی نی مرا چه حد که چنین آرزو کنم
بر چرخ سر زنم که زنم بوسه نقش پات
دیگر برات آتش دوزخ چه حاجتست
ما را همین بس است که مردیم از برات
دایم برهگذار تو اسرار امیدوار
ای پیک نیک پی بده از محنتم نجات
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۶
به محفلی که تو ای چون منی که راه دهد
که عرض حال گدا پیش پادشاه دهد
ز خلق بر درت ای شه پناه آوردم
اگر تو نیز برانی که ام پناه دهد
فتاده باز بشوخی و شی سر و کارم
که ملک عقل بیغما ز یک نگاه دهد
که نزد قامت او دم زند ز سرو چمن
که پیش طلعت او شرح حسن ماه دهد
حدیث زلف و رخش پیشه کن که دولت وصل
دعای نیم شب و ورد صبحگاه دهد
ببارگاه جلالت که نیست باد صبا
که بر تو عرضهٔ اسرار داد خواه دهد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۰
دمیده بر رخ آن نازنین خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۲
هزاران آفرین بر جان حافظ
همه غرقیم در احسان حافظ
ز هفتم آسمان غیب آمد
لسان الغیب اندر شان حافظ
پیمبر نیست لیکن نسخ کرده
اساطیر همه دیوان حافظ
چه دیوان کز سپهرش جم دیوان
نموده کوکب رخسان حافظ
هر آندعوی کند سحر حلال است
دلیل ساطع البرهان حافظ
ایا غواص دریای حقیقت
چه گوهرهااست در عمان حافظ
نه تنها آن وحسنش درنظر هست
طریقت با حقیقت آن حافظ
بیا اسرار تا ما برفشانیم
دل و جان در ره دربان حافظ
به بند اسرار لب را چون ندارد
سخن پایانی اندر شان حافظ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۰
آنکه شیران را کشیدی در شطن
وانکه پیلان را نشاندی در عطن
وانکه جاکردی بفرق فرقدین
بلکه بالاتر ز فرقد یا پرن
نی همین اقلیم ظاهر راشه است
هست میر ما ظهر مع ما بطن
نی همین مهرجهان را صورت است
ملک معنی را بود پرتوفکن
خاتم الملک سمی الخاتم
قلبه مرآت ذات ذی المنن
الذی خیر القرون قرنه
قرن ذی القرنین و الویس قرن
شاهدان کاورده تاریخ جلوس
عهده خیر قرون کلک من
چون نهد در رزمگه پاخصم را
در بنای هستی افتد بومهن
در خراسان یک شرر قهرش کنند
مرغزاران هری شد مرغزن
چارمین شاه است از قاجار کو
علت غائی بود زان چار تن
شد چهل سال و نگفت اسرار مدح
لیک حسن شه بود پیمان شکن
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۸
بر قامت تو شد راست دنیای کن فکانی
بر تارک تو زیبا است اکلیل من رآنی
از یکدمت نخستین جانبازی است برطین
چون زهرهٔ ریاحین از باده مهرگانی
هستی بر انبیا شه فرمانبرت که و مه
تاج تولی مع اللّه حق را تو نور ثانی
برتر نشست از املاک شاه سریر لولاک
آن شب که شد برافلاک از بزم ام هانی
شرع تو نسخ ادیان کرد آنچنان که ریزان
گردد ورق ز اغصان در صرصر خزانی
غیر هواش یکسر از سرفکن به آذر
اسرار خاک آن در به زاب زندگانی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سنگر ...
تو فاتحی !
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر ،
مشغول کاشتن بذر دوستی است ...
*
تو فاتحی !
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولّد خود را
با هزار آفتاب
در چین ِچهره ی اسارتِ شرق ...
*
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهیم ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
الیف
اول - الیف قددینه مونزل گلدی خطتی-اوستیوا
بئ - بولوندو قامتین وصلی وصالی-مونتها
تئ - تبارک سؤیله‌دی هر کیم کی, گؤردو حوسنینی
سئ - سیاقتله یازیلمیش آلنینیزدا گافو ها
پئ - پاک ائت نفسینی تا کیم بولاسان نورینی
چیم - چک جورمینی هر نه گلدی ایسه وئر ریضا
جئ - جمعالین منیسین هر کیم سورارسا بیر نفس
هه - حیات آخار لبیندن, یا محمّد موستفا
خئ - خبر وئر گل نه یوزدن اوخونور ایسمین سنین؟
دال - دلیلی-اؤولییاسن, یا الییول-مورتضا
زال - ذاکردیر شولار کیم, دایما ذکرون ائدر
رئ - رقیبلر زهرین ایچمیش اول حسن, خولقی-ریضا
زئ - زمی‌نین کبه‌سین هر کیم گؤررسه بیر نفس
سین - سنسن عالم ایچره, ائی حسینی-کربلا
شین - شهید ائت جانینی ۳عینل-ایبادین عشقینه
ساد - صفایی-باقیره ایرمک دیلرسن طالبا
زاد - زادین منیسین جعفر بولوبدور بیل تامام
تئ - تریقت ایچره سنسن, یا ایمامی-رهنوما
زای - ظالمدیر شولار کیم, ظالمه ظلم ائتدیلر
عین - ایناد ائدندیلر شونلارا دئر روزی-جزا
بئین - بئیری بیله‌مم من, هر نه کیم, گؤرسم بو گون
فا - فضلوللاه سنسن, یا الی موسا ریضا
قاف - قییامت مهشرینده شاه تقییو با نقی
کاف - کرامت مدنینده اول حسن عسکر لیقا
لام - لعلین جمع ائدیبدیر لشگری-عاشقلری
میم - مئهدی سانجابیدیر سانجابی-صاحبلوا
نون - نوزولی-قاشلارینا قیلمایان جاندان سوجود
واو - وصالین فیرقتیندن آبلارام من دمبدا
هئ - هوا دؤورانلارین تاتلری کوللی-رییا
لام - الیفلادن گؤروندو دردینه چون کیم, دوا
یا -یوزون نورین گؤرلدن بو خطای خسته‌دیر
خاندانی-موستفانی مدح ائدر صوبحو مسا
روبای, قیته و تک بئیت
تا بادهٔ خوشگووار وار, ائی ساقی
تا واردیر الینده ایختییار, ائی ساقی
بیر دؤور ائله کی, دؤوپو دولانمیش دؤوران
نه باده قویار, نه بادسار, ائی ساقی!
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۵
هرگز ترحمی به من مبتلات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۴
ای زلف تو ماه را نقابی
والیل ز موی تست تابی
با مهر رخت زمین چه حاجت؟
دارد به مهی و آفتابی
از شرم بلندی تو کیوان
شد در پس پنج و شش حجابی
شیطان منشان دشمنت را
شمشیر تو اشهب الشهابی
بر سیخ سنانت درگه کین
باشد دل دشمنان کبابی
با معرفت تو لوح محفوظ
یک حرف نباشد از کتابی
دریای محیط و چرخ اطلس
از قلزم همتت حبابی
خالد چه زنی دم از صفاتش؟
حدی چو ندارد و حسابی
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت
این بارگاه کیست که از عرش برتر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح یکی از امیران
خواهم از نظم ده لیل و نهار
مدد مدحت شه گرچه نیاید به شمار
آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد
وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار
آنکه در منقبتش ایزد بی چون گویاست
شاهد حال بود آیه قلنا یانار
به سخایش که دهد نسبت جود حاتم؟
تا کنم رد به برهان و دلیلش صد بار
همت عالی او داغ دل چرخ برین
بخشش بی حد او رشک ده ابر بهار
دارد از موهبتش بهره همه روی زمین
عرب و کرد و عجم، تاجک و ترک و تاتار
زیر زین چو بکشد رخش و هنر بنماید
به زبر دستی او رستم دستان اقرار
ور کند درگه کین روی سنان در دشمن
خصم را از غضبش کیک فتد در شلوار
ور برد حمله کهسار چو شیر شرزه
کوه را کی بود از هیبت او استقرار؟
اهل چین را که کند فرق ز شب رنگ اگر
نظر قهر گمارد سوی آن مرز و دیار
نیست آئینه خورشید به صیقل محتاج
بهتر این شد به دعا ختم شود این اشعار
کردگارا به شهنشاه سریر لولاک
هم به سکان شبستان سپهر دوار
به صفوف ملک و زمره اصحاب رسول
به مصابیح ظلم ، شرذمه هشت و چهار
به تولای مجرد شدگان از عالم
به تمنای کریمان ز جنت بیزار
باد آن داور دین با همه اولاد کرام
ایمن از قاطبه صدمت چرخ دوار
به ابد خرم و فرمان ده و اورنگ نشین
دشمنش بد دل و محروم و ستمدیده و زار
افسر مجد به سر ، شاهد بختش در بر
تا بود پرچم شب شاهد عذرای نهار
در سخن پروریم عیب جز این نیست که نیست
جام در جام و بخارا و سمرقند قمار
خالد این شکر شیرین ز سخن می ریزی
خسروت گر بنوازد به کرم ، دور مدار
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح شاه عبدالله
دهید از من خبر آن شاه خوبان را به پنهانی
که عالم زنده شد بار دگر از ابر نیسانی
صف نظارگان در انتظارش چشم در راهند
پری رویان همه جمع اند و مطرب در غزلخوانی
خرامان و چمان با صد هزاران عشوه و دستان
کند تشریف را یک دم به صحن گلشن ارزانی
گدازد از کف پا لاله را مرهم داغ دل
نهد داغ غلامی لاله رویان را به پیشانی
برد تاب از لطافت تازه گلهای بهاری را
دهد آب از خجالت نونهالان گلستانی
غلام قد خود سازد همه آزاده سروان را
دهد شمشاد را از لاف رعنایی پشیمانی
کند آکنده از رشک رخش گل را به خون دل
کند شرمنده طاووس چمن را از خرامانی
شود روشن به دیدار شریفش دیده نرگس
رهد از پای بوسش سنبل تر از پریشانی
به وجه داوری و عزم گشت گلستان امروز
کند گلزار را غیرت فزای باغ رضوانی
که هست اندر نزاکت سخت بنیادش بسی محکم
ز نوزادان بستانی و خوبان شبستانی
ز یکسو دلبران هر هفت کرده برقع افکنده
همه هستند رشک خامه صورتگر مانی
ز دیگر سو بدانسان شد گلستان خرم و خندان
نباشد حاصل تحریر وصفش غیر حیوانی
به کلک صنعت آرا منشی قدرت بدایعها
نوشته بر حواشی چمن از خط ریحانی
بنفشه میزند با خال جانان لاف همرنگی
گل شبنم زده با روی دلداران خوی افشانی
کند راز دهن را غنچه فاش آهسته آهسته
به دیده میگند نرگس اشارتهای پنهانی
ریاحین از خط و سنبل ز زلف دلبران گوید
زند سروسهی با قد خوبان لاف همشانی
به روی برگ گل هر قطره ژاله می چکد گویی
که بر لعل یمانی رسته مروارید عمانی
ز فرش سبزه گلشن بر زمرد می زند طعنه
بخندد در شکفتن لاله بر یاقوت رمانی
دم از اعجاز عیسی می زند باد سحرگاهی
نشان می بخشد از احیای موتی ابر نیسانی
ز جوش گریه ابر بهاران گل همی خندد
چو معشوقان بی باک از خروش عاشق فانی
هزاران را به بوی گل ، دگر ره دیده شد روشن
بسان چشم یعقوب از شمیم ماه کنعانی
سمندرها شدند از سایه گل آتشین آبی
وحوش بر ز لطف گلستان گشتند بستانی
گلستان سبز و طوطی سبز و خنیا سبز در سبز است
نکیسا را کجا زیبد در این محفل خوش الحانی
هزاران گل شکفتند از نسیم صبح در یک دم
چو دلهای مریدان از نگاه قطب ربانی
چراغ آفرینش، مهر برج دانش و بینش
کلید گنج حکمت، مخزن اسرار سبحانی
مهین رهنمایان، شمع جمع اولیای دین
دلیل پیشوایان، قبله اعیان روحانی
عبیدالله، شاه دهلوی کز التفات او
دهد سنگ سیه خاصیت لعل بدخشانی
امام اولیا، سیاح بیدای خدا بینی
ندیم کبریا، سباح دریای خدا دانی
یمن شد گوئیا هندوستان از یمن انفاسش
دمادم می دمد زو نفحه انفاس رحمانی
اگر چه مشلعستانش بود شهر جهان آباد
ولی از مشعلش از قاف تا قاف است نورانی
ز اقصای ختا تا غایت مغرب زمین امروز
نباشد هیچکس مانند او از نوع انسانی
ز خورشید کمالش نیست جز خفاش بی بهره
بجز احول نبیند کس در این عالم ورا ثانی
پس از مظهر بجز وی در ضمیر کس نشد مضمر
کمالاتی که ظاهر گشت بر قیوم ربانی
نزیبد مهر را با فیض او لاف جهانگیری
نباشد چرخ را با قدر او امکان همشانی
نباشد باد را در حضرتش تاب سبکروحی
نباشد کوه را با همتش حد گرانجانی
سبق گویان سابق گر در این ایام می بودند
به محفل می نشستندش به جان بهر سبق خوانی
سفر اندر وطن کار مقیمان درش باشد
برایشان نگذرد بی خلوت اندر انجمن آنی
به جنب نسبت غرای آن قوم سعادتمند
ندارد هوش دردم با نظر اندر قدم شانی
بزرگانی که صد دفتر معارف گفته اند از بر
به نزدیکش همه هستند اطفال دبستانی
بسی چون قطب بسطامی و منصور است در کویش
انا الحق بر زبان هرگز نمی رانند و سبحانی
ز اقطاب جهان دعوی همشانیش می زیبد
سها را گر سزد با مهر تابان لاف رخشانی
چنان ارواح زاری شد ز روحانیتش دهلی
نمی گردد به گرد قلعه او فکر انسانی
اگرچه کافرستان است باشد از وجود او
بهشت و این سخن نبود خلاف نص قرآنی
بسی پژمردگیها بود گلزار هدایت را
دگر ره زابر فیضتش یافت سرسبزی وریانی
اگر معمار لطفش قصر ایمان را در این آخر
اساس از نو نبستی، روی بنهادی به ویرانی
مرا نادیده باشد با سر کویش سر و کاری
پس از دیدن عراقی را نبد پا پیر ملتانی
بسی توبیخ کردند اهل توران و خراسانم
به دارالکفر رفتن چون پسندی گر مسلمانی
به دهلی ظلمت کفر است گفتند و به دل گفتم
به ظلمت رو اگر در جستجوی آب حیوانی
نشد با طول صحبت ز اولیای یثرب و بطحا
میسر آنچه از وی شد مرا نادبده ارزانی
به جان شوبنده اش ای آنکه می خواهی شدن آزاد
ز تسویلات نفسانی و تلبیسات شیطانی
در انگشت ار بکردی صخره روزی خاتم عهدش
به موری کی خریدی حاصل ملک سلیمانی
به بدبختی خود شاید که خون گرید سیه بختی
در آن کوی است و دارد میل سوی عالم فانی
لئیمی گفت من در هندم و نشناسمش، گفتم
مگر نقل ابوجهل و محمد را نمی دانی
ز بنده خاکروبان درش را باد صد زنهار
ز کف ندهند آن اکسیر اعظم را به آسانی
تمنای قبولش دارم و دانم که نا اهلم
مدد یا روح شاه نقشبند و غوث گیلانی
سگم، از سگ بسی کمتر، تو نجم الدین صفت جانا
بدین سگ بنگر از روی کرم زانسان که میدانی
گریزان از نهیب باز نفسم صعوه سان سویت
زهی دولت به لطف این صعوه را گر بازگردانی
به خود کن آشنا چون کردیم از خویش بیگانه
عطای احمدی فرما چو ما کردیم سلمانی
بدانسان مظهری شد جان پاکت جان جانان را
به چشم اهل بیتش این زمان خود جان جانانی
ز جام فیض خود کن خالد درمانده را سیراب
که او لب تشنه تیه است و تو دریای احسانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲
ای داوری که خاک درت دیده را جلاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۵
آنکه صد فضل بر روان دارد
هر که سودای نام آن دارد
نام نامی او به بیت اخیر
همچو در در صدف مکان دارد
گنج فضل است و معدن عرفان
زیبد ار خالدش نهان دارد
آنچنان جای کرده در دل تنگ
تو مپندار جای جان دارد
خامه در وصف آدمیت او
اخرس است ارچه صد زبان دارد
زلف سربسته از دل عشاق
مرغ پا بسته در میان دارد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۸
برد گل رشک از روی محمد (صلعم)
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۹
آرام رفت از دل و آرام جان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۲
ای ملک شیوه فرخنده شعار
وی فلک پایه عالی مقدار
کان فضل و هنر و مهر و وفا
منبع شرم و ادب، کوه وقار
مفخر زمره دانشمندان
هستی و نیست در این کار انکار
رو به مطلب نهم اولی است، از آنک
برتری زانچه نویسم صد بار
چون در این وقت به یاد آوردیم
شده به نامه نامیت اصدار
نامه نی، کاتب فهرست وجود
شده بر صفحه مه عنبر بار
طره اش رشک ده گیسوی حور
غره اش داغ نه عارض یار
طرفه تر اینکه خط مشکینش
شده مرهم پی ریش دل زار
آمد و از همه حرفی فرحی
رخ نما شد به من محنت بار
نافه سان باز گشادم چو سرش
این حوالی شد ازو رشک تتار
رشحه خامه جانان است این
یا خم زلف پری بر رخسار
یا خداوند به محض قدرت
جمع کرده است به هم لیل و نهار
بس که جانبخش بود، می زیبد
کنمش تا به قیامت تکرار
از همه سلسله اش، زنجیری
رفته در پای روان بهر قرار
خالد از مدحت ارو رنجه مشو
زانکه ز یک عشر نیاید به شمار
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۷
ای رام ترا ابلق چرخ سرکش
از یمن شه عادل افریدون وش
شاهی که سرا سیمه شود زال فلک
چون رستم اگر پای نهد بر برش
این نامه مرسوله برش عرضه بدار
از وجه کرم اینهمه تصدیع بکش
ما ساکن نفتیم هوا آتش بار
جز آب که در نفت زید با آتش
زین پیش حیات بس محال است مگر
خود را فکنم زود به کانی بکتش