عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۰
قاسم ای جشن طرب بر تو تباه
حجله عیش عروس از تو سیاه
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
حجله عیش عروس از تو سیاه
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نخست آغاز هر دفتر ستایش پاک یزدان را
که هیچ و پوچ هستی داد این زنقحبه امکان را
همی از فر خایه اسب ارواح مکرم زد
رقم منشور سالاری این زنقحبه انسان را
به جای آنکه ستایندش در بازار یکتائی
به انبازیش پر کردند هر زنقحبه دکان را
دو خر...تر زاینان به زراقی و شیادی
به صد زنقحبگی بستند بر خود شرع و عرفان را
زهی صوفی که نتواند تمیز خلسه از اغما
زهی مفتی که نشناسد ز حیدر بیک قرآن را
به مسجد تاخت این زنقحبه و آن زنقحبهی دیگر
به کوی دیرو بر کردند فتوی را و فرمان را
گروهی در پی آن رفت و خیلی رخ بدین آمد
مسلم شد ریاست خسروان کفر و ایمان را
جز ارواح مکرم کآمد از زنقحبگان خارج
چه شرعی را چه عرفی را چه پیدا را چه پنهان را
زن گیتی بگادند این دو خر ملا و سگ صوفی
خلاف من که گاییدم هم زن این هم زن آن را
پی یغمای دنیی و دین این...خر مردم
همان کردند کآدم از گنه بگذشت شیطان را
من و پاکیزه کیش پاک پیغمبر که با عفوش
نترسم گر کشم بر خر زن گبر و مسلمان را
به اطراف ار رسد سردار طوماری ازین دفتر
سخن سنجان فرو شویند آن زنقحبه دیوان را
که هیچ و پوچ هستی داد این زنقحبه امکان را
همی از فر خایه اسب ارواح مکرم زد
رقم منشور سالاری این زنقحبه انسان را
به جای آنکه ستایندش در بازار یکتائی
به انبازیش پر کردند هر زنقحبه دکان را
دو خر...تر زاینان به زراقی و شیادی
به صد زنقحبگی بستند بر خود شرع و عرفان را
زهی صوفی که نتواند تمیز خلسه از اغما
زهی مفتی که نشناسد ز حیدر بیک قرآن را
به مسجد تاخت این زنقحبه و آن زنقحبهی دیگر
به کوی دیرو بر کردند فتوی را و فرمان را
گروهی در پی آن رفت و خیلی رخ بدین آمد
مسلم شد ریاست خسروان کفر و ایمان را
جز ارواح مکرم کآمد از زنقحبگان خارج
چه شرعی را چه عرفی را چه پیدا را چه پنهان را
زن گیتی بگادند این دو خر ملا و سگ صوفی
خلاف من که گاییدم هم زن این هم زن آن را
پی یغمای دنیی و دین این...خر مردم
همان کردند کآدم از گنه بگذشت شیطان را
من و پاکیزه کیش پاک پیغمبر که با عفوش
نترسم گر کشم بر خر زن گبر و مسلمان را
به اطراف ار رسد سردار طوماری ازین دفتر
سخن سنجان فرو شویند آن زنقحبه دیوان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳
شش جهت زنقحبه بازار است گوئی نیست؟ هست
و اندر او زنقحبگی کار است گوئی نیست؟ هست
گر به دستار است باد کلهی زنقحبه شیخ
کیر خر را نیز دستار است گوئی نیست؟ هست
هر کجا یک دانه زین...تخم از روی ریع
سگ به خرمن خر بخروار است گوئی نیست؟ هست
سیم خود پذرفت و سنگ افکند بر صوفی گول
زاهد زنقحبه عیار است گوئی نیست؟ هست
خاک بختی کوه پالان آسمان نه تو جوال
وز بشرزنقحبگی بار است گوئی نیست؟ هست
سیرت زنقحبگی در صورت زنقحبگان
نرم نرمک موش و انبار است گوئی نیست؟ هست
قربت زنقحبه مردم با من از روی قیاس
ماجرای کیک و شلوار است گوئی نیست هست
گاد این... بی آزرم مردم سخت و سست
داستان میخ و دیوار است گوئی نیست هست
نفخ مهر شیخ ز امعای ضمیر اخراج به
باد بر دل در شکم بار است گوئی نیست هست
این درد پیراهن آن و آن کشد شلوار این
مرز گیتی شهر سگ سار است گوئی نیست هست
چند و تا کی پرسی از من در جهان بسیار چیست
در جهان...بسیار است گوئی نیست هست
با چنین خر مردم ار گیتی چمد در ... ون گاو
غم به ...یر اسب سردار است گوئی نیست هست
و اندر او زنقحبگی کار است گوئی نیست؟ هست
گر به دستار است باد کلهی زنقحبه شیخ
کیر خر را نیز دستار است گوئی نیست؟ هست
هر کجا یک دانه زین...تخم از روی ریع
سگ به خرمن خر بخروار است گوئی نیست؟ هست
سیم خود پذرفت و سنگ افکند بر صوفی گول
زاهد زنقحبه عیار است گوئی نیست؟ هست
خاک بختی کوه پالان آسمان نه تو جوال
وز بشرزنقحبگی بار است گوئی نیست؟ هست
سیرت زنقحبگی در صورت زنقحبگان
نرم نرمک موش و انبار است گوئی نیست؟ هست
قربت زنقحبه مردم با من از روی قیاس
ماجرای کیک و شلوار است گوئی نیست هست
گاد این... بی آزرم مردم سخت و سست
داستان میخ و دیوار است گوئی نیست هست
نفخ مهر شیخ ز امعای ضمیر اخراج به
باد بر دل در شکم بار است گوئی نیست هست
این درد پیراهن آن و آن کشد شلوار این
مرز گیتی شهر سگ سار است گوئی نیست هست
چند و تا کی پرسی از من در جهان بسیار چیست
در جهان...بسیار است گوئی نیست هست
با چنین خر مردم ار گیتی چمد در ... ون گاو
غم به ...یر اسب سردار است گوئی نیست هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گاه هش ... گی هنگام می ...گی
آخر ای ... مردم تا به کی ...گی
ره به در برد از جهان وانجام کار اول قدم
در به بنگاه بشر گم کرد پی ...گی
قیروان تا قیروان بینم قطار اندر قطار
باره هی...ساران بار هی...گی
ول نکردی تا نپیوستی به ابرو خط یار
این کمان در زه فکندی آخر ای ...گی
یکه تازانند و هر یک را پی خونریز ماست
سرگرانی گرز و گژی تیغ و نی ...گی
کیست این ...جا بیغوله کش کیهان خطاب
بوم و بر دیوار و در پایان و پی ...گی
زین نمط مقصد توئی ورنه چو دیگر کارها
وجد ونحد و لیلی و مجنون وحی...گی
حلقه شو در دایره ارواح کآنجا جاودان
ره نخواهد یافت نی ...نی ...گی
باد گرز گاو ساران خامه سردار یل
نشکند خصم ارفلک درمغز وی ...گی
آخر ای ... مردم تا به کی ...گی
ره به در برد از جهان وانجام کار اول قدم
در به بنگاه بشر گم کرد پی ...گی
قیروان تا قیروان بینم قطار اندر قطار
باره هی...ساران بار هی...گی
ول نکردی تا نپیوستی به ابرو خط یار
این کمان در زه فکندی آخر ای ...گی
یکه تازانند و هر یک را پی خونریز ماست
سرگرانی گرز و گژی تیغ و نی ...گی
کیست این ...جا بیغوله کش کیهان خطاب
بوم و بر دیوار و در پایان و پی ...گی
زین نمط مقصد توئی ورنه چو دیگر کارها
وجد ونحد و لیلی و مجنون وحی...گی
حلقه شو در دایره ارواح کآنجا جاودان
ره نخواهد یافت نی ...نی ...گی
باد گرز گاو ساران خامه سردار یل
نشکند خصم ارفلک درمغز وی ...گی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کند خاک ار به خون شنگرف گونم چرخ زنگاری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بَسَم خون خوردن از دوران این مینای...به
به چرخ افکن چمانی جام جانافزای ...به
ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین
بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به
بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول
به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به
ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا
بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به
ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم
بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به
من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور
تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به
گدای مرز شد مفتی به ترک میدهد فتوی
زهی... مفتی زهی فتوای ...به
بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را
ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به
چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو
نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به
به چرخ افکن چمانی جام جانافزای ...به
ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین
بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به
بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول
به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به
ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا
بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به
ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم
بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به
من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور
تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به
گدای مرز شد مفتی به ترک میدهد فتوی
زهی... مفتی زهی فتوای ...به
بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را
ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به
چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو
نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
دل از...گان بر کن که این خار
نیارد جز گل...گی بار
بدین...مردم آزمودم
نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار
ازین...گانم هر سر موی
همی بر تن دم عقرب دم مار
کشد ور جان دهد... چرخم
نه از من آفرین خیزد نه زنهار
پدر... در میرد نیاسان
پسر... بر روید پدر سار
جز ارواح مکرم هر که بینم
ز حد سبحه تا دامان زنار
نجویندی بجز...گی کسب
ندانندی بجز... گی کار
چه گوئی ربع مسکون چار سوق است
به سوق مختلف ...بازار
بهر...دکان کافکنی چشم
درو ...گی انبار انبار
هر آنکش مالک مشتی ندانی
در او...گی خروار خروار
بجز...گان را زندگانی
بدین...گان کاری است دشوار
از این ...ون خران گر ریش گاوی
نماند غم به ...یر اسب سردار
نیارد جز گل...گی بار
بدین...مردم آزمودم
نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار
ازین...گانم هر سر موی
همی بر تن دم عقرب دم مار
کشد ور جان دهد... چرخم
نه از من آفرین خیزد نه زنهار
پدر... در میرد نیاسان
پسر... بر روید پدر سار
جز ارواح مکرم هر که بینم
ز حد سبحه تا دامان زنار
نجویندی بجز...گی کسب
ندانندی بجز... گی کار
چه گوئی ربع مسکون چار سوق است
به سوق مختلف ...بازار
بهر...دکان کافکنی چشم
درو ...گی انبار انبار
هر آنکش مالک مشتی ندانی
در او...گی خروار خروار
بجز...گان را زندگانی
بدین...گان کاری است دشوار
از این ...ون خران گر ریش گاوی
نماند غم به ...یر اسب سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بیار باده که آمد بهار...به
کجاست ساقی...یار...به
کنیم کار ثواب و کشیم بار صلاح
به جان رسیدم از این کارو بار... به
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا در اختیار... به
عوام خدمت مفتی کنند مفت آری
کنند مردم...کار... به
جهان کجا و در او این گروه خررمه کیست
یکی خرابه... زار... به
چه سان ستیزه سگالم بخیل مژگانش
تنی پیاده و صف صف سوار...به
به غیر آن خط... بر به سرخ گلش
ز سرخ گل ندمیده است خار... به
به چالش تو یکی زالم ارچه ننگ آرم
نبرد رستم و اسفندیار... به
سرشک من به دل سخت او بدان ماند
که ابر بارد بر کوهسار... به
چنم بنوره سنگر کنار خندق می
گلوله بارد اگر زین حصار... به
یکی به کار خود از روز من نگر سردار
مباش غره بدین روزگار...به
کجاست ساقی...یار...به
کنیم کار ثواب و کشیم بار صلاح
به جان رسیدم از این کارو بار... به
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا در اختیار... به
عوام خدمت مفتی کنند مفت آری
کنند مردم...کار... به
جهان کجا و در او این گروه خررمه کیست
یکی خرابه... زار... به
چه سان ستیزه سگالم بخیل مژگانش
تنی پیاده و صف صف سوار...به
به غیر آن خط... بر به سرخ گلش
ز سرخ گل ندمیده است خار... به
به چالش تو یکی زالم ارچه ننگ آرم
نبرد رستم و اسفندیار... به
سرشک من به دل سخت او بدان ماند
که ابر بارد بر کوهسار... به
چنم بنوره سنگر کنار خندق می
گلوله بارد اگر زین حصار... به
یکی به کار خود از روز من نگر سردار
مباش غره بدین روزگار...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
صوفی یکی... به و زاهد از او.. به تر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گیتی سروته مهر چه پنهان چه پدیدار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تیمار عشقم ریخت خون ساقی بده...می
اندرز عقلم کاست جان مطرب بزن...نی
غوغای این...گان خاطر بنپریشد مرا
کی شیر غضبان در رمد از ویله سگ های حی
...زاهد پیش رو، وین خیل خر دنباله پو
آنرا به مقصد پای در کاول قدم گم کرد پی
از دانش این رابهره های، وز بینش آنرا بخش هوی
زین های و هوی از جا مشو...هی ...هی
صد بار اگر پشت سمک بر کاوی از گاو فلک
بپراکنی تخم ملک...گی روید ز وی
جز تخمه آزادگان کآمد به فر فرهی
ممتاز از این... گان چونانکه فروردین ز دی
... افزایش همی بگذار کز فر کمی
بر شخص ما گردد زمی چونانکه گردون بر جدی
ای آخشیجان شرم کن... زائی تا به چند
ای آسمان آزرم کن... ساری تا به کی
دوزخ به مینو در نگر کوثر به آذر بر نگر
در گوهر این... خو بر چهرش آن... خوی
سردار از سرداریم کار ار به گل کاری فتد
بر جای خشت و گل چنم ...گان در لای پی
اندرز عقلم کاست جان مطرب بزن...نی
غوغای این...گان خاطر بنپریشد مرا
کی شیر غضبان در رمد از ویله سگ های حی
...زاهد پیش رو، وین خیل خر دنباله پو
آنرا به مقصد پای در کاول قدم گم کرد پی
از دانش این رابهره های، وز بینش آنرا بخش هوی
زین های و هوی از جا مشو...هی ...هی
صد بار اگر پشت سمک بر کاوی از گاو فلک
بپراکنی تخم ملک...گی روید ز وی
جز تخمه آزادگان کآمد به فر فرهی
ممتاز از این... گان چونانکه فروردین ز دی
... افزایش همی بگذار کز فر کمی
بر شخص ما گردد زمی چونانکه گردون بر جدی
ای آخشیجان شرم کن... زائی تا به چند
ای آسمان آزرم کن... ساری تا به کی
دوزخ به مینو در نگر کوثر به آذر بر نگر
در گوهر این... خو بر چهرش آن... خوی
سردار از سرداریم کار ار به گل کاری فتد
بر جای خشت و گل چنم ...گان در لای پی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هان مگو مفتی همین دراعه و دستار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زاغ...گی آن کرکس ... فراست
کش همی پهنه ... جهان زیر پر است
من و زین مردم... تظلم حاشاک
همه فریادم از این طارم...کر است
گو بفرما عدد موی زهار زن خویش
شیخ ... اگر صوفی صاحب نظر است
آه... به و ...به سرشکم بشمار
بر تو... تماشای شمال و شمر است
ابرو و غمزه و پیشانی... لرش
چاچ... و رستای سنان و سپر است
این دو ... که از دیر و حرم لاف زنند
جوق... سگ و گله ... خر است
چیست...گی آن شهرکش آفاق حصار
چرخ ... و ... جهت بام و در است
به جز ارواح مکرم که ز شهر دگرند
همه ... گهر هر که بدین شهر در است
گفت سردار همی در پی ... جهان
هر که انکار کند از همه... تر است
کش همی پهنه ... جهان زیر پر است
من و زین مردم... تظلم حاشاک
همه فریادم از این طارم...کر است
گو بفرما عدد موی زهار زن خویش
شیخ ... اگر صوفی صاحب نظر است
آه... به و ...به سرشکم بشمار
بر تو... تماشای شمال و شمر است
ابرو و غمزه و پیشانی... لرش
چاچ... و رستای سنان و سپر است
این دو ... که از دیر و حرم لاف زنند
جوق... سگ و گله ... خر است
چیست...گی آن شهرکش آفاق حصار
چرخ ... و ... جهت بام و در است
به جز ارواح مکرم که ز شهر دگرند
همه ... گهر هر که بدین شهر در است
گفت سردار همی در پی ... جهان
هر که انکار کند از همه... تر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
صوفی... به را نه کفر و نه دین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جهان... به ویرانی و آن... آبادش
همی خواهد که بر...گی چون اوست بنیادش
از این موجود بد... جز ...گی ناید
ندانم تا چه حکمت خاست در ... ایجادش
نیا چو اسلاف ...پدر... تر ز آنان
پسر... تر تر چیست تا... اولادش
پدر در مهد با...پور از جفت راز آرد
به تی تی طوطی آسا تا دهد...گی یادش
خطش بر رست از آن...آهن دل نیندیشم
سپس زنجیرش مو کرکش کفن پشم است پولادش
تن فرسوده با... آهم راست پنداری
کف خاکی است تا ... گردون داده بر بادش
یکی شش گوشه خر با شصت گون...گی بینی
اگر پستی به هفت اندر و گر هستی به هفتادش
نگردد آدم این... مردم ورهمی گردد
پدر من مام عصمت عشق لا لا عقل استادش
به غیر از دایره ارواح کامد مردمی گوهر
جوان و پیر و درویش و توانگر بنده و آزادش
جهان بینم یکی ... و ... تر از وی
تف نار و کف خاک و نم آب و دم بادش
یکی ... سلطان است سردار این گداخانه
دغل دین و دغا دیدن جفاکیش و ستم دادش
همی خواهد که بر...گی چون اوست بنیادش
از این موجود بد... جز ...گی ناید
ندانم تا چه حکمت خاست در ... ایجادش
نیا چو اسلاف ...پدر... تر ز آنان
پسر... تر تر چیست تا... اولادش
پدر در مهد با...پور از جفت راز آرد
به تی تی طوطی آسا تا دهد...گی یادش
خطش بر رست از آن...آهن دل نیندیشم
سپس زنجیرش مو کرکش کفن پشم است پولادش
تن فرسوده با... آهم راست پنداری
کف خاکی است تا ... گردون داده بر بادش
یکی شش گوشه خر با شصت گون...گی بینی
اگر پستی به هفت اندر و گر هستی به هفتادش
نگردد آدم این... مردم ورهمی گردد
پدر من مام عصمت عشق لا لا عقل استادش
به غیر از دایره ارواح کامد مردمی گوهر
جوان و پیر و درویش و توانگر بنده و آزادش
جهان بینم یکی ... و ... تر از وی
تف نار و کف خاک و نم آب و دم بادش
یکی ... سلطان است سردار این گداخانه
دغل دین و دغا دیدن جفاکیش و ستم دادش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به امتحان مکش آن ابروان ...به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز اسرار حقیقت زاهد آن دانای ...به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
چرخ ... چه ویران چه کند آبادم
من ز ویرانی و آبادی او آزادم
وه چه...شبان زان لب و دندان تا روز
به سها بر شد و پروین همه شب فریادم
آهم از آن دل... بدل شد به سرشک
آب گشت آتش از اندیشه این پولادم
من همان روز فرو شستم از آزادی دست
که بدین دسته... اسیر افتادم
چندم این هستی...دهد باده بیاد
بده آن باده که هستی ببرد از یادم
هفت بودم که ازین حلقه ...گهر
بودم آزاد و هم اکنون که بر از هفتادم
من از این مردم...نیم در به نهاد
نکته ای هست که بر صورت اینان زادم
گر بدین گام و کمر چهره گر نطق و شبق
به ورق بر نکشیدی رقم ایجادم
وصف ارواح مکرم به چه سان می گفتم
زن هفتاد و دو ملت ز کجا می گادم
داوری هاست بدین مردم... مرا
داد داد ار ندهد خسرو غایب دادم
آنکه از چاکریش بر همگان سردارم
و آنکه با بندگیش از دو جهان آزادم
من ز ویرانی و آبادی او آزادم
وه چه...شبان زان لب و دندان تا روز
به سها بر شد و پروین همه شب فریادم
آهم از آن دل... بدل شد به سرشک
آب گشت آتش از اندیشه این پولادم
من همان روز فرو شستم از آزادی دست
که بدین دسته... اسیر افتادم
چندم این هستی...دهد باده بیاد
بده آن باده که هستی ببرد از یادم
هفت بودم که ازین حلقه ...گهر
بودم آزاد و هم اکنون که بر از هفتادم
من از این مردم...نیم در به نهاد
نکته ای هست که بر صورت اینان زادم
گر بدین گام و کمر چهره گر نطق و شبق
به ورق بر نکشیدی رقم ایجادم
وصف ارواح مکرم به چه سان می گفتم
زن هفتاد و دو ملت ز کجا می گادم
داوری هاست بدین مردم... مرا
داد داد ار ندهد خسرو غایب دادم
آنکه از چاکریش بر همگان سردارم
و آنکه با بندگیش از دو جهان آزادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
شبان تیره زان زلفین ثعیان سار...به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به