عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۴
دمنه گفت: بدانستم لکن هرکه بملوک نزدیکی جوید برای طمع قوت نباشد که شکم بهرجای و بهرچیز پر شود:
و هل بطن عمر غیر شبر لمطعم؟
فایده تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان؛ و قناعت از دناءت همت و قلت مروت باشد
از دناءت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز؟
و هرکرا همت او طعمه است در زمره بهایم معدوم گردد، چون سگ گرسنه که باستخوانی شاد شود وبپاره ای نان خشنود گردد، و شیر باز اگر در میان اشکار خرگوش گوری بیند دست از خرگوش بدارد و روی بگور آرد
با همت باز باش و بارای پلنگ
زیبا بگه شکار، پیروز بجنگ
و هرکه بمحل رفیع رسید اگرچه چون گل کوتاه زندگانی باشد عقلا آن را عمر دراز شمرند بحسن آثار و طیب ذکر، و آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ سرو دیر پاید بنزدیک اهل فضل و مروت وزنی نیارد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۵
کلیله گفت: شنودم آنچه بیان کردی، لکن بعقل خود رجوع کن و بدان که هرطایفه ای را منزلتی است، و ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را مرشح توانیم بود و در طلب آن قدم توانیم گزارد .
تو سایه ای نشوی هرگز آسمان افروز
تو که گلی نشوی هرگز افتاب اندای
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۱
دمنه گفت: این مثل بدان آوردم تا بدانی که آنچه بحیلت توان کرد بقوت ممکن نباشد. کلیله گفت: گاو را که با قوت و زور خرد و عقل جمع است بمکر با او چگونه دست توان یافت؟ دمنه گفت: چنین است. لکن بمن مغرور است و از من ایمن، بغفلت او را بتوانم افکند. چه کمین غدر که از مامن گشایند جای گیرتر افتد، چنانکه خرگوش بحیلت شیر را هلاک کرد. چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۱
دمنه گفت: آنچه شیر برای تو می‌سگالد از این معانی که برشمردی چون تضریب خصوم ملال ملوک و دیگر ابواب نیست، لکن کمال بی وفایی و غدر او را بران میدارد، که جباری است. کامگار و غداریست مکار. اویل صحبت او را حلاوت زندگانیست و اواخر آن را تلخی مرگ. شنزبه گفت:طعم نوش چشیده ام، نوبت زخم نیش است. و بحقیقت مرا اجل اینجا آورد، و الا من چه مانم بصحبت شیر؟ من او را طعمه و او در من طامع. اما تقدیر ازلی و غلبه حرص و اومید مرا در این ورطه افگند.
و امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است و رای در تلافی آن عاجز، و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و برایحت معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخیزد، و چون برگهای نیلوفر پیش آید در میان آن هلاک شود. و هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است که بمرغزارهای خویش پرریاحین و درختان سبز پرشکوفه راضی نگردد و برآبی نشیند که از گوش پیل مست دود تا بیک حرکت گوش پیل کشته شود. و هرکه نصیحت و خدمت کسی را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اومید ریع در شوره ستان تخم پراگند و، با مرده مشاورت پیوندد و، در گوش کرمادرزاد غم و شادی گوید و، بر روی آب روان معما نویسد و، بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد. دمنه گفت:از این سخن درگذر و تدبیر کار خود کن. شنزبه گفت: چه تدبیر دانم کرد؟و من اخلاق شیر را آزموده ام، در حق من جز خیر و خوبی نخواهد بود، لکن نزدیکان او در هلاک من می‌کوشند، و اگر چنین است بس آسان نباشد، چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند و او را از پای درارند، چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پیروز آمدند. دمنه گفت:چگونه بود آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۴ - حکایت طیطوها
آورده‌اند که نواعی است از مرغان آب که آن را طیطوی خوانند، و یک جفت ازان در ساحلی بودندی. چون وقت بیضه فراز آمد ماده گفت: در این سخن جای تامل است، اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آن را چه حیلت توان کرد؟ نر گفت:گمان نبرم که وکیل دریا این دلیری کند و جانب مرا فروگذارد، واگر بی حرمتی اندیشد انصاف از وی بتوان ستد. ماده گفت:خویشتن شناسی نیکو باشد. بچه قوت و عدت وکیل دریا را بانتقام خود تهدید می‌کنی؟ از این استبداد درگذر، و برای بیضه جای حصین گزین، چه هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که بباخه رسید. گفت: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۸ - حکایت بوزینگان
آورده‌اند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند، چون شاه سیارگان بافق مغربی خرامید و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانید سپاه زنگ بغیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر درآمد. باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی می‌جستند، ناگاه یراعه ای دیدند در طرفی اگنده، گمان بردند که آتش است، هیزم بران نهادند و می‌دمیدند.
برابر ایشان مرغی بود بر درخت بانگ می‌کرد که: آن آتش نیست. البته بدو التفات نمی نمود. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت: رنج مبر که بگفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی، و در تو تقدیم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند، بگرفتند و سرش جدا کردند.
و کار تو همین مزاج دارد و هرگز پند نپذیری، و عظت ناصحان در گوش نگذاری. و هراینه در سر این استبداد و اصرار شوی و از این زرق و شعوذه وقتی پشیمان گردی که بیش سود ندارد و زبان خرد در گوش تو خواند که«ترکت الرای بالری. » لختی پشت دست خایی و روی سینه خراشی، چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت. دمنه گفت: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۳
و مطوقه بمسکن موش رسید. کبوتران را فرمود که فرود آیید. فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند. و آن موش را زبرا نام بود، با دهای تمام و خرد بسیار، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را دردیگری راه گشاده، و تیمار آن فراخور حکمت و برحسب مصلحت بداشته. مطوقه آواز داد که: بیرون آی! زبرا پرسید که: کیست؟ نام بگفت، بشناخت و بتعجیل بیرون آمد.
چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بررخسار جویها براندو گفت: ای دوست عزیز و رفیق موافق، ترا در این رنج که افگند؟ جواب داد که: انواع خیر و شر بتقدیر بازبسته است، و هرچه در حکم ازلی رفتست هراینه براختلاف ایام دیدنی باشد، ازان تجنب و تحرز صورت نبندد.
و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید،و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست، تاغبار آن نور بصر را بپوشانید، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت، و وجمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم. و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و بقدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمی توانند پیوست، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب می‌نماید. و هرگاه که حکمی نازل می‌گردد قرص خورشید تاریک می‌شود و پیکر ماه سیاه. و ارادت باری، عزت قدرته و علت کلمته، ماهی را از قعر آب بفراز می‌آرد، و مرغ را از اوج هوا بحضیض می‌کشد،چنانکه نادان را غلبه می‌کند میان دانا و مطالب او حایل می‌گردد.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۵
و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. زاغ گفت: بعقل خود رجوع کن و نیکو بیند یش فکه مرا درایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد. و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود. و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود، چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند .
بد توان از خلق متواری شدن، پس برملا
مشعله دردست و مشک اندر گریبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی. موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد. و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه ازان شیر و پیل، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید. و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود. ودو م چنانکه ازان موش و گربه، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است، و جایی که قصد جان و طمع نفس ازیک جانب معلوم شد، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود؟ و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانید، که مضرت و مشقت یک جانب را براطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه ، و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود. و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه خالی نماند، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید. و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است، خاصه که از آستین سله کرده آید. و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود؟
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۶
زاغ گفت: شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد، لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری، و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که «میان ما طریق مواصلت نامسلوکست. » درگذری، وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید. و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد، و چون آوندی که از زر پاک کنند،دیر شکند و زود راست شود، و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد زود فتور بدو راه یابد، چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد، و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد، دوستی و بذاذری را بغایت ببلطف و نهایت یگانپگی رساند، و باز لئیم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت، مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد. و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج، و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی. موش گفت: موالات و مواخات ترا بجان خریدارم، و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم، و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عناد یافتم. والا در مذهب من منع سائل، خاصه که دوستی من برسبیل تبرع اختیار کرده باشد، محظور است
پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد. زاغ گفت: چه مانع می‌باشد از آنچه در صحرا آئی و بدیدار من موانست طلبی؟ مگر هنوز ریبتی باقی است؟ موش گفت: اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند، تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند، ایشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند، و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ. و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد
و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است، و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفادی. لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است، و از جانب من آن را باضعاف مقابله می‌باشد. اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست، و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست. ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد.
نصرالله منشی : باب الزاهد والضیف
بخش ۳ - حکایت زاغی که خواست خرامیدن کبک بیاموزد
آورده‌اند که زاغی کبگی را دید که می‌رفت. خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می‌بگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفته‌اند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۷ - به شهر آمدن شه‌زاده
بار دیگر که خسرو انجم
سرطان را گرفت در قلزم
بس هوای تموز گرمی کرد
آهن و سنگ رو به نرمی کرد
رگ و پی از تف سموم گداخت
مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دریا فتاد از کم و کاست
تا به حدی که گرد ازو برخاست
آب گردید آهن از گرمی
سنگ شد همچو موم از نرمی
بط که در آب داشت مسکن خویش
بود بریان میان روغن خویش
هر که می‌راند توسن سرکش
توسنش نعل داشت در آتش
قیمت یخ چو نقره گشت گران
قحط شد همچو وصل سیم‌بران
شب ز گرمی مه جهان‌افروز
گشت آفتاب عالم‌سوز
آن کواکب نبود شب به فلک
که عرق ریختند خیل ملک
شد عرق‌ریز روی ماه‌وشان
قرص خورشید شد ستاره‌فشان
در چنین روزها مگر یک روز
از تف آفتاب عالم‌سوز
چهرهٔ آتشین چو شاه افروخت
آتشی گشت و عالمی را سوخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت
دیگران سوختند و او بگداخت
زرد شد آفتاب طلعت شاه
رنگ شمعی گرفت مشعل ماه
پدر همچو بد آن مه نو
خسرویی بود نام او خسرو
بُد فلک حشمت و ستاره حشم
آسمان چتر و آفتاب علم
لشکرش را شماره پیدا نه
کشورش را کناره پیدا نه
عالم از کوس او پرآوازه
صیت عدلش برون ز اندازه
چون پدر دید ضعف حال پسر
از دلش بر دوید دود به سر
هر غباری که بر دل پسرست
کوه اندوه بر دل پدرست
پدران را پسر بود محبوب
همچو یوسف به دیدهٔ یعقوب
دل‌فریب‌ست عارض پسران
خاصه در پیش دیدهٔ پدران
خسرو از بهر چاره‌کارش
ناتوان شد چو چشم بیمارش
هر حکیمی که در دیارش بود
همه را خواند و کرد گفت و شنود
کین جگرگوشهٔ به جان پیوند
به علاج شماست حاجت‌مند
حکما گوهر بیان سفتند
پیش خسرو به صد زبان گفتند
کین سخن قول هوشمندان‌ست
که درین فصل شهر زندان‌ست
در چنین وقت بهترین جایی
نیست جز در کنار دریایی
لب دریاست چون لب دلبر
از برون سبزه وز درون گوهر
دایم آنجا هوای معتدل‌ست
آن هوا فیض‌بخش جان و دل‌ست
خشکی این هوا ضرر دارد
لب دریا هوای تر دارد
خسرو اسباب ره مهیا کرد
شاه از آن‌جا هوای دریا کرد
آن نه دریا که بود صد قلزم
صد چو طوفان نوح در وی گم
چرخ گویی در اضطراب شده
در زمین است و آب شده
موج او سر بر آسمان می‌سود
یعنی از ماه تا به ماهی بود
عالمی را به آب کرده خراب
آری این‌ست کار عالم آب
گوهرش از حساب افزون بود
همچو ریگ از شمار بیرون بود
گرچه غواص پا ز سر کردی
هیچ زو سر برون نیاوردی
از خوشی کف‌زنان که دارد دُر
کف او خالی و کنارش پر
شاه با آن رخ جهان‌آرا
کرد منزل کنارهٔ دریا
آن هوا برد ضعف حالش را
داد زیب دیگر جمالش را
گل رویش نمود زیبایی
سرو قدش فزود رعنایی
بوالعجب قد و قامتی برخاست
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
کمر از روی چابکی بر بست
سرو قدش به چابکی بر جست
سستی او بدل به چستی شد
همه اسباب تن درستی شد
هیچ دولت چو تن‌درستی نیست
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
مبتلای مرض مباد کسی
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر کسی عمر خواهد و بیمار
هر دم از عمر خود شود بی‌زار
غم به خوبان سروقد مرساد
قوم نیک‌اند، چشم بد مرساد
ناز این قوم نازنین باشد
غایت نازکی همین باشد
دل پریشان جمع ایشان باد
ورنه، یک بارگی پریشان باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
نقش خیال رویش دیشب به خواب دیدم
مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم
هر سو که دید دیده دریای بیکران دید
روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم
جام جهان نمائی است هر شاهدی که بینم
جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم
در گوشه خرابات عمری طواف کردم
ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم
هر صورتی که دیدم معنی نمود در آن
معنی و صورت آن ، آب و حباب دیدم
گنجی که بود پنهان پیدا شدست بر من
سری که درحجابست من بی حجاب دیدم
از نور نعمت الله عالم شده منور
روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
داستان باستان
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می‌کنی هش‌دار
در کژی‌ام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر صفت شب گوید
چون نهان شد ز بهر سود زمین
آتشِ آسمان ز دود زمین
دهر چون در سرای قیر اندود
تودهٔ دوده با تلاطم دود
ظلمهای سپهر در یادم
گشته در طبع دهر مستحکم
پیش دیوان درون دمگه زشت
زنگیان پای‌کوب بر انگِشت
گشته پر دوده تودهٔ هامون
کرده عالم غُلامه غالیه‌گون
شب بسان سیاه‌گون دریا
من چو گوهر صدف نهاد سرا
خفته اندر کنار اهریمن
زنگیی کش ز مُشک پیراهن
زنگیانی به قیر بسرشته
شبه با ساج کرده در رشته
دیو از دوده کرده خود را دلق
شش جهت را یکی نموده به خلق
می‌دمید از دهان دوده سرشت
دیو در روی نوبیان انگِشت
گشته انقاس گوهرِ مردم
کرده انفاس راه منفذ گم
یا تو گفتی که از جوال سیاه
زنگیی کور سرمه ریخت به چاه
نور بسیار اندکی کرده
تیرگی شش جهت یکی کرده
سایهٔ آفتاب رفته چو تیر
قیروان را گرفته اندر قیر
شد چو شد زیر خاک چشمهٔ خور
نسترن را ز حوض نیلوفر
چشم نرگس به باغها در باز
لیک بیگانه از نشیب و فراز
زحل از اوج خویش رخ بنمود
همچو گویی ز نقره زر اندود
مشتری گشته از فلک پنهان
هیچ ننمود روی خویش عیان
شکل مریخ برفراخته تیغ
گاه پیدا و گه نهان در میغ
شمس رخ در حجاب پوشیده
وز سیاهی نقاب پوشیده
زهره اندر حضیض ناپیدا
گشته از نور خویش جمله جدا
با عطارد نمانده هیچ رمق
هم بسان دویت خود مطلق
خسرو شرق در شبستان خوش
خفته بر روی نیلگون مَفرش
چرخ پیروزه و ستاره بر آن
چون زر سرخ و دست نیلگران
شهب اندر اثیر میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان باز
بوده پیش بنات نعش مهین
ماه چون نیم حلقه‌ای زرّین
در ثریّا بمانده چشم سهیل
خیره چون مرد مانده اندر سیل
قطب در قطر چرخ پیوسته
متمکّن چو پیر آهسته
نالهٔ بیوه و خروش یتیم
دل برجیس را نهاده دو نیم
بهر تعویذ عقد حورالعین
فرقدان چون هلیله‌ای زرین
انجم اندر مجرّه راست چنان
که صدف ریزه‌ها بر آب روان
شده شکل مجرّه زو پیدا
همچو موسی و بحر و زخم عصا
شکل پروین چو هفت مهرهٔ یشم
بر یکی جام می‌نموده به چشم
همچو شخصم ضعیف شکل سُها
گاه پیدا و گاه ناپیدا
گردش انجم از ورای اثیر
خیل رومی به گرد زنگی پیر
کوکب از راه کهکشان پیدا
راست چون اشک و چشم نابینا
چرخ را کرده چون شکوفه به باغ
گاو گردون ز شش پلیته چراغ
مانده ساکن چو گوهر اندر دُرج
هفت سیّاره و دوازده برج
اختر و آسمان ز کینهٔ من
گشته مانند اشک و سینهٔ من
چون ز سرمای صبح زنگی زشت
دم دمید اندر آتش و انگِشت
صبحدم دم برون همی زد خیل
گفتئی جان همی کند بواللیل
تا برون کرد همچو زرین درق
شاه گردون سر از دریچهٔ شرق
همچو من زرد روی شد عالم
چون برون تاخت سرخ علم
شد جهان تازه چون دل دانا
شب شد از بیم صبح روز ناپیدا
انجم از بیم صبح ریزان شد
زنگی از رومیان گریزان شد
صبح چون شد ز نور شاد روان
گسترید او ز نور شادروان
بامدادان پگاه از درِ من
ناگه آمد پدید دلبر من
دلبری کو دل و روان بربود
چون به کافور مُشک می‌اندود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت و مثل فی لذّة الدنیا مع شدّة العقبی
آن بنشنیده‌ای که در راهی
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بی‌بی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زور بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بی‌بی سلام من برسان
پس به بی‌بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانسته‌ای که خوردن کبر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بی‌شکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی ترک الدّنیا و قصّة روح‌اللّٰه و تجریده
روح را چون ببرد روح امین
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنیی‌پرست بر خیره
هست چون بت‌پرست دل تیره
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روح‌اللّٰه علیه‌السّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خوانده‌ام که روح‌اللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبون‌گیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معده‌ات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
هم‌نشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در ولایت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش می‌دوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
می‌بریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشه‌های خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو می‌کنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نه‌ای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
می‌ندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت در ظالم و مظلوم
کودکی با حریف بی‌انصاف
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژاله‌ای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّ‌غیلان او چو ابن‌ذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بی‌آبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بی‌آب و بی‌دلیل برون
خضر بی‌رهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بی‌امن او چو خانهٔ بیم
مانده بی‌آب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پای‌بند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر