عبارات مورد جستجو در ۸۰ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : قطعنامه
قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیهی خون
با کلمهی انسان،
با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب
با مارشِ فردا
که راه میرود
میافتد برمیخیزد
برمیخیزد برمیخیزد میافتد
برمیخیزد برمیخیزد
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمیدارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
و که میدود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیهی لزج
قافیهی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابهیی از خون
و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بیمرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاکدوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیهاش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگیشان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگیشان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیههی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگیشان
و قافیهی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و میکوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
□
و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو میمیرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بیتاریخی.
بهمن ۱۳۲۹
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیهی خون
با کلمهی انسان،
با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب
با مارشِ فردا
که راه میرود
میافتد برمیخیزد
برمیخیزد برمیخیزد میافتد
برمیخیزد برمیخیزد
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمیدارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
و که میدود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیهی لزج
قافیهی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابهیی از خون
و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بیمرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاکدوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیهاش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگیشان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگیشان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیههی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگیشان
و قافیهی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و میکوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسانها...
□
و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو میمیرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بیتاریخی.
بهمن ۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچهها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
احمد شاملو : دشنه در دیس
خطابهی تدفین
برای چهگوارا
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون میزاید.
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْریِ آتشفشانها
شعبدهبازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
□
در برابرِ تُندر میایستند
خانه را روشن میکنند.
و میمیرند.
۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون میزاید.
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْریِ آتشفشانها
شعبدهبازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
□
در برابرِ تُندر میایستند
خانه را روشن میکنند.
و میمیرند.
۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
نوحه
نعش این شهید عزیز
روی دست ما مانده ست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه، ناباوری به جا مانده ست
این پیمبر، این سالار
این سپاه را سردار
با پیامهایش پاک
با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم
او فریاد
میزد
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
کنون
دیری ست
نعش این شهید عزیز
روی دست ما چو حسرت دل ما
برجاست
و
روزی این چنین بهتر با ماست
امروز
ما شکسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
هر چه میخندید
هر چه میزنید، میبندید
هر چه میبرید، میبارید
خوش به کامتان اما
نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید
روی دست ما مانده ست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه، ناباوری به جا مانده ست
این پیمبر، این سالار
این سپاه را سردار
با پیامهایش پاک
با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم
او فریاد
میزد
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
کنون
دیری ست
نعش این شهید عزیز
روی دست ما چو حسرت دل ما
برجاست
و
روزی این چنین بهتر با ماست
امروز
ما شکسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
هر چه میخندید
هر چه میزنید، میبندید
هر چه میبرید، میبارید
خوش به کامتان اما
نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
بگو به خاکفروش
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانهپرورِ خود را
به این قلمروِ بسیارکشته نگذارد.
و هر معاملتی را که طرح میریزد
به ارتباطِ خود و خانوادهاش ریزد
نه با دیارِشهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاکفروش
که دستبازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولینعمتش فروختهاست
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
نه در ولایتِ درخاکوخوننشستهٔ من.
بگو به خاکفروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ اربابهاش بنوازد
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاکفروش
که نسجِ پرچمِ مزدوریاش
زمانههاست که افشا شدهست
کهنه شدهست
و آفتابِدروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باختهاست.
بگو به خاکفروش
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برونمرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
چادر نمیتواند زد.
بگو به خاکفروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مردههاش به تاریخ حکم میرانند.
بگو به خاکفروش
معاملاتِ دکانداریاش در این بازار
ز رونق افتادهست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمیاش
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ میآرد
نه بیخ میگیرد.
بگو به خاکفروش
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظههایِ فرنگیانه شده.
زبانِتازه بیاور،پیامِ تازه بده.
بگو به خاکفروش
که در ولایتِمن
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش میرانَد.
ز خیرخواهیِکاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاکفروش
که دستگاهِ طلسماتسازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروریاش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاکفروش
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزارانهزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاکدامان را
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
بگو به خاکفروش
که دورِ تاجدهیهایِدزدِ دریایی
به پای آمدهاست.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت میشکناند
که باز میدارد.
بگو به خاکفروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
بگو به خاکفروش
که کارنامهٔ اجدادیاش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاکفروش
در آن دیار اقامت کند که تبعهاش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغولاند
نه در دیارِ بهخاکوبهخوننشستهٔ ما
بگو به خاکفروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمیزیبد
و حرفِ عشق به لبهایِ خائنِ مزدور
صفا نمییابد.
بگو به خاکفروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
به سوگ بنشیند،
و خوابِسلطنتِ بازیافته
بیند.
بگو به خاکفروش
که خیمه از سرِ این گریهگاه برچیند.
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانهپرورِ خود را
به این قلمروِ بسیارکشته نگذارد.
و هر معاملتی را که طرح میریزد
به ارتباطِ خود و خانوادهاش ریزد
نه با دیارِشهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاکفروش
که دستبازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولینعمتش فروختهاست
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
نه در ولایتِ درخاکوخوننشستهٔ من.
بگو به خاکفروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ اربابهاش بنوازد
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاکفروش
که نسجِ پرچمِ مزدوریاش
زمانههاست که افشا شدهست
کهنه شدهست
و آفتابِدروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باختهاست.
بگو به خاکفروش
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برونمرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
چادر نمیتواند زد.
بگو به خاکفروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مردههاش به تاریخ حکم میرانند.
بگو به خاکفروش
معاملاتِ دکانداریاش در این بازار
ز رونق افتادهست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمیاش
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ میآرد
نه بیخ میگیرد.
بگو به خاکفروش
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظههایِ فرنگیانه شده.
زبانِتازه بیاور،پیامِ تازه بده.
بگو به خاکفروش
که در ولایتِمن
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش میرانَد.
ز خیرخواهیِکاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاکفروش
که دستگاهِ طلسماتسازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروریاش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاکفروش
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزارانهزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاکدامان را
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
بگو به خاکفروش
که دورِ تاجدهیهایِدزدِ دریایی
به پای آمدهاست.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت میشکناند
که باز میدارد.
بگو به خاکفروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
بگو به خاکفروش
که کارنامهٔ اجدادیاش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاکفروش
در آن دیار اقامت کند که تبعهاش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغولاند
نه در دیارِ بهخاکوبهخوننشستهٔ ما
بگو به خاکفروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمیزیبد
و حرفِ عشق به لبهایِ خائنِ مزدور
صفا نمییابد.
بگو به خاکفروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
به سوگ بنشیند،
و خوابِسلطنتِ بازیافته
بیند.
بگو به خاکفروش
که خیمه از سرِ این گریهگاه برچیند.
عبدالقهّار عاصی : غزلها
آزادی
قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان میتپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همآهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شکفتن را از آتش میشود آغاز آزادی
به روز جاننثاری حین تجلیل از قیام و خون
به رقص اندر میآرد مرگ را بیساز آزادی
به خون مرده آتش میزند شور نیایش را
به رامش مینشاند عشق را همراز آزادی
چه نام ارغوانیّ و چه سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی، زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مرد و سنگ میآید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفترنگ استخوان سرزمین من
دیتپیموده آزادی دیتپرداز آزادی
دل نامرد جاسوس از حضورش تنگ میگردد
چه شیرین محضری دارد به این اندازه آزادی
کهستان میتپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همآهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شکفتن را از آتش میشود آغاز آزادی
به روز جاننثاری حین تجلیل از قیام و خون
به رقص اندر میآرد مرگ را بیساز آزادی
به خون مرده آتش میزند شور نیایش را
به رامش مینشاند عشق را همراز آزادی
چه نام ارغوانیّ و چه سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی، زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مرد و سنگ میآید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفترنگ استخوان سرزمین من
دیتپیموده آزادی دیتپرداز آزادی
دل نامرد جاسوس از حضورش تنگ میگردد
چه شیرین محضری دارد به این اندازه آزادی
فریدون مشیری : آه، باران
روی در روی سیاهی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
صبح ... (شاعر: سهراب صمصامی)
شاعر این شعر آقای سهراب صمصامی است که آن را در سال ۱۳۴۷ سرودهاند و برای اولین بار سال ۱۳۵۲ در مجله مکتب اسلام شماره ۲ چاپ شده است. بعد از اطلاع این مطلب توسط ایشان به گنجور مجموعه اشعار خسرو گلسرخی با ذکر این مطلب تصحیح میشود.
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خواب یلدا ...
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ، با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ، با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خون لاله ها ...
گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل !
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز می دهند ...؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند ...
*
جنگل !
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان ،
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است ...
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
امّا ،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه ،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله می کشد ...
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل !
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز می دهند ...؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند ...
*
جنگل !
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان ،
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است ...
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
امّا ،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه ،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله می کشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سنگر ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دشمن و خلق ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک ...
۱
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ، در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ، در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
افزوده ای بر جنگلی ها
گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۱
به همه ی گمنامان جنگل
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ...
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۳
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
آوازهای پیکار ( منظومه )
باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...