عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۲
برهمن گفت:خون هرگز نخسبد، و بیدار کردن فتنه بهیچ تاویل مهنانماند، و در تواریخ و اخبار چنان خوانده ام که چون شیر از کارگاو بپرداخت از تعجیلی که دران کرده بود بسی پشیمانی خورد و سرانگشت ندامت خایید.
نیک برنج اندرم از خویشتن
گم شده تدبیر و خطا کرده ظن
و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را یاد میکرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت مییافت، که گرامی تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود، و پیوسته میخواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود. و با هریک از وحوش خلوتها کردی و حکایتها خواستی. شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود، چون بازگشت برمسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد. کلیله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز میراند. پلنگ بیستاد و گوش داشت. سخن کلیله آنجا رسیده بود که: هول ارتکابی کردی، و این غدر و غمزرا مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی. و ایمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هیچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبیند، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند. و مرا بهمسایگی تو حاجت نیست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟
نیز کار گذشته تدبیر را نشاید، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت.
سرفراز و بفرخی بگراز
لهو جوی و بخرمی میخور
و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبد، و استیلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.
نیک برنج اندرم از خویشتن
گم شده تدبیر و خطا کرده ظن
و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را یاد میکرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت مییافت، که گرامی تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود، و پیوسته میخواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود. و با هریک از وحوش خلوتها کردی و حکایتها خواستی. شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود، چون بازگشت برمسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد. کلیله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز میراند. پلنگ بیستاد و گوش داشت. سخن کلیله آنجا رسیده بود که: هول ارتکابی کردی، و این غدر و غمزرا مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی. و ایمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هیچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبیند، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند. و مرا بهمسایگی تو حاجت نیست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟
نیز کار گذشته تدبیر را نشاید، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت.
سرفراز و بفرخی بگراز
لهو جوی و بخرمی میخور
و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبد، و استیلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱ - باب دوستی کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو
رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دسوت که بتضریب نمام و سعایت و فتان چگونه ازیک دیگر مستزید گشتند و بعداوت و مقاتلت گراییدن تا مظلومی بی گناه کشته شد،و روزگار داد وی بداد، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند. فلا یسرف فی الفتل انه کان منصورا. اکنون اگر میسر گردد بازگوی داستان دوستان یک دل و، کیفیت موالات و افتتاح مواخات ایشان، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت.
برهمن گفت:هیچیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید، و در مقابله یاران یک دل ننشیند، که د رایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جت ایشان منتظر.
و از امثال این، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
برهمن گفت:هیچیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید، و در مقابله یاران یک دل ننشیند، که د رایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جت ایشان منتظر.
و از امثال این، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۷
چون زاغ ملاطفت باخه در باب موش بشنود تازه ایستاد ,واو را گفت: شادکردی مرا و همیشه از جانب تو این معهود است. و تو هم بمکارم خویش بنازد و شاد و خرم زی ,چه سزاوار کسی بمسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد ,و بهر وقت جماعتی از برادران در شفقت و رعایت و اهتمام و حمایت او روزگار گذارند ,و او درهای مکرمت و مجاملت را بریشان گشاده دارد ,و در اجابت التماس و قضای حاجت ایشان اهتزاز و استبشار واجب بیند؛و زبان نبوت از این معنی عبارت میفرماید که خیار کم احاسنکم اخلاقا الموطوون اکنافا الذین یالفون و یولفون.
و اگر کریمی در سر آید دست گیر او کرام توانند بود , چنانکه پیل اگر در خلاب بماند جز پیلان او را از آنجا بیرون نتوانند آورد. و عاقل همیشه در کسب شرف کوشد و ذکر نیکو باقی را بفانی خریده باشد و اندکی بسیار فروخته.
یشتری الحمد با غلی بیعه
اشتراء الحمد ادنی للربح
و محسود خلایق آن کس تواند بود که نزدیک او زینهاریان ایمن گشته بسیار یافته شود ,و بر در او سایلان شا کرفراوان دیده آید. و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد ,و آنکه حیات در بدنامی و دشمنایگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنیاید.
و اگر کریمی در سر آید دست گیر او کرام توانند بود , چنانکه پیل اگر در خلاب بماند جز پیلان او را از آنجا بیرون نتوانند آورد. و عاقل همیشه در کسب شرف کوشد و ذکر نیکو باقی را بفانی خریده باشد و اندکی بسیار فروخته.
یشتری الحمد با غلی بیعه
اشتراء الحمد ادنی للربح
و محسود خلایق آن کس تواند بود که نزدیک او زینهاریان ایمن گشته بسیار یافته شود ,و بر در او سایلان شا کرفراوان دیده آید. و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد ,و آنکه حیات در بدنامی و دشمنایگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنیاید.
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۸
و خبر آن بمادر شیر رسید، دانست که تعجیل کرده ست و جانب تملک و تماسک را بی رعایت گذاشته، با خود اندیشید که زودتر بروم و فرزند خود را از وسوسه دیو لعین برهانم، چه گاهی خشم بر ملک مستولی شود شیطان فتان نیز مسلط گردد. قال النبی صلی الله علیه و سلم اذا استشاط السلطان تسلط الشیطان.
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال یافته بودند پیغام داد که در کشتن او توقفی باید کرد، پس بنزدیک شیر آمد و گفت: گناه شگال چه بوده ست؟ شیر صورت حال بازنمود، گفت: ای پسر، خویشتن در حیرت و حسرت متفکر مگردان و از فضیلت عفو و احسان بی نصیب مباش، فان العفو لایزید الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة. و هیچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نیست.
و پوشیده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و، دانش شاگرد باستاد، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر، و کرامت زاهدان بدین و، امن رعیت بپادشاه و، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هریک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و، برمقدار هنر و کفایت ایشان تربیت کردن و، متهم شمردن ایشان در باب یک دیگر، چه اگر سعایت این در حق آن و ازان او در حق این مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد، و محاسن ملک را در صیغت مقابح بخلق نمود، و هریکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امینی را متهم میکند، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک میاندازد، و لاشک باستمرار این رسم همه را استیلا افتد، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گیرند و غایبان از خدمت تقاعد نمایند، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشاید که پادشاه تغیر مزاج خویش بی یقینی صادق با اهل و امانت روا دارد، ولیکن باید که در مجال حلم و بسطت علم او همه چیز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران، نیکو پیش چشم دارد و مساعی و مآثر ایشان بر صحیفه دل بنگارد و آن را ضایع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهین منزلت ایشان جایز نشمرد. و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند، و در عقوبت آن مبالغت نشاید. و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود، و عقل و رای خویش را در همه معانی حکمی عدل و ممیزی بحق بشناسد.
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسیده بود. بر وی ثناها میگفتی و در خلوات عز مفاوضت، وی را ارزانی میداشتی. و اکنون بر تو آنست که عزیمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعایت ساعیان صیانت واجب بینی، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتیاط و استقصا بجای آری و بنزدیک عقل خویش و تمامی لشکر و رعیت معذور گردی، که این تهمت ازان حقیرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معیوب گرداند، یا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند.
وتو میدانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست؛ مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد، که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند، چنانکه کسی در تاریکی شب، یراعه ای بیند، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده. و حسد جاهل از عالم، و بدکردار از نیکو فعل، و بددل از شجاع مشهور است.
و غالب ظن آنست که قاصدان،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند، و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید. و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد. و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود، و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند؛ و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند؛ و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را میدارند، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید. در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد، که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد.
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال یافته بودند پیغام داد که در کشتن او توقفی باید کرد، پس بنزدیک شیر آمد و گفت: گناه شگال چه بوده ست؟ شیر صورت حال بازنمود، گفت: ای پسر، خویشتن در حیرت و حسرت متفکر مگردان و از فضیلت عفو و احسان بی نصیب مباش، فان العفو لایزید الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة. و هیچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نیست.
و پوشیده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و، دانش شاگرد باستاد، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر، و کرامت زاهدان بدین و، امن رعیت بپادشاه و، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هریک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و، برمقدار هنر و کفایت ایشان تربیت کردن و، متهم شمردن ایشان در باب یک دیگر، چه اگر سعایت این در حق آن و ازان او در حق این مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد، و محاسن ملک را در صیغت مقابح بخلق نمود، و هریکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امینی را متهم میکند، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک میاندازد، و لاشک باستمرار این رسم همه را استیلا افتد، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گیرند و غایبان از خدمت تقاعد نمایند، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشاید که پادشاه تغیر مزاج خویش بی یقینی صادق با اهل و امانت روا دارد، ولیکن باید که در مجال حلم و بسطت علم او همه چیز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران، نیکو پیش چشم دارد و مساعی و مآثر ایشان بر صحیفه دل بنگارد و آن را ضایع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهین منزلت ایشان جایز نشمرد. و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند، و در عقوبت آن مبالغت نشاید. و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود، و عقل و رای خویش را در همه معانی حکمی عدل و ممیزی بحق بشناسد.
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسیده بود. بر وی ثناها میگفتی و در خلوات عز مفاوضت، وی را ارزانی میداشتی. و اکنون بر تو آنست که عزیمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعایت ساعیان صیانت واجب بینی، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتیاط و استقصا بجای آری و بنزدیک عقل خویش و تمامی لشکر و رعیت معذور گردی، که این تهمت ازان حقیرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معیوب گرداند، یا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند.
وتو میدانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست؛ مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد، که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند، چنانکه کسی در تاریکی شب، یراعه ای بیند، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده. و حسد جاهل از عالم، و بدکردار از نیکو فعل، و بددل از شجاع مشهور است.
و غالب ظن آنست که قاصدان،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند، و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید. و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد. و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود، و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند؛ و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند؛ و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را میدارند، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید. در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد، که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۶ - افشای راز عشق و ملامت عوام
باز چو مهر از فلک سر زد
شاه از خواب ناز سر بر زد
دل پر از مهر و لب پر از خنده
از عتاب گذشته شرمنده
پیش درویش همچو گل بشکفت
رفت در خنده و همچو غنچه گفت
پس از این به که ما به هم باشیم
هر دو شاه و گدا به هم باشیم
زان که شاه و گدا به هم گویند
بی گدا نام شاه کم گویند
نام شاه و کدا بع عن گیرند
بی گدا نام شاه کم گیرند
عزت سروران ز درویشیست
فخر پیغمبران ز درویشیست
همه شاهان گدای درویشند
در پناه دعای درویشند
شاه چون لطف کرد بیش از پیش
میل درویش گشت بیش از بیش
چند روزی چو در میان بگذشت
حال درویش زین و آن بکذشت
شاه از خواب ناز سر بر زد
دل پر از مهر و لب پر از خنده
از عتاب گذشته شرمنده
پیش درویش همچو گل بشکفت
رفت در خنده و همچو غنچه گفت
پس از این به که ما به هم باشیم
هر دو شاه و گدا به هم باشیم
زان که شاه و گدا به هم گویند
بی گدا نام شاه کم گویند
نام شاه و کدا بع عن گیرند
بی گدا نام شاه کم گیرند
عزت سروران ز درویشیست
فخر پیغمبران ز درویشیست
همه شاهان گدای درویشند
در پناه دعای درویشند
شاه چون لطف کرد بیش از پیش
میل درویش گشت بیش از بیش
چند روزی چو در میان بگذشت
حال درویش زین و آن بکذشت
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۷۳
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ذکر رفقاء السّوء
دوستی با مُقامر و قلّاش
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
هجویری : باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
قال اللّه، تبارک و تعالی: «إنَّ الّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ سیجعلُ لهمُ الرّحمنُ وُدّاً (۹۶/مریم)، ای: بحسن رعایتهم الإخْوانَ.»
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و هفتم - عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید
عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن او چست کار میکرد گلخن تاب را خوش آمد از چستی او در فرمان برداری گفت آری همچنين چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود بتو دهم و ترا بجای خود بنشانم مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در حکمت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۷ - حکایت گریختن قطران شاعر از بسیاری عطای ممدوح خود فضلون
بود قطران نکته دانی سحرساز
قطره ای از کلک او دریای راز
بهر دریا بخشش فضلون لقب
گفت مدحی سر به سر فضل و ادب
طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد
دامنش از مال مالامال کرد
روز دیگر مدحت او را بخواند
ضعف اول سیم و زر بر وی فشاند
همچنین روز دگر این کار کرد
روزها این کار را تکرار کرد
شد ز بس تضعیف چندان آن صله
که به تنگ آمد ازانش حوصله
چون درآمد شب چو برق از جای جست
وز حریم فضل فضلون بار بست
بامدادانش طلب کرد و نیافت
گفت مسکین روی ازین دولت بتافت
بودیم تا دست بر بذل درم
با ویم این بود دستور کرم
لیکن او را تاب این بخشش نبود
در سفر زین آستان کوشش نمود
قطره ای از کلک او دریای راز
بهر دریا بخشش فضلون لقب
گفت مدحی سر به سر فضل و ادب
طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد
دامنش از مال مالامال کرد
روز دیگر مدحت او را بخواند
ضعف اول سیم و زر بر وی فشاند
همچنین روز دگر این کار کرد
روزها این کار را تکرار کرد
شد ز بس تضعیف چندان آن صله
که به تنگ آمد ازانش حوصله
چون درآمد شب چو برق از جای جست
وز حریم فضل فضلون بار بست
بامدادانش طلب کرد و نیافت
گفت مسکین روی ازین دولت بتافت
بودیم تا دست بر بذل درم
با ویم این بود دستور کرم
لیکن او را تاب این بخشش نبود
در سفر زین آستان کوشش نمود
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، لا یَحِلُّ لَکُمْ شما را حلال نیست، أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ که زنان یکدیگر بمیراث برید کَرْهاً بر نبایست ایشان، وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ و ایشان را از نکاح باز مدارید، لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَیْتُمُوهُنَّ تا از آنچه فرا ایشان میباید داد چیزى برید، إِلَّا أَنْ یَأْتِینَ بِفاحِشَةٍ مگر که فاحشهاى کنند، مُبَیِّنَةٍ فاحشهاى به بیّنت روشن کرده و محکم، وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ و با ایشان بنیکویى زندگانى گزارید،، فَإِنْ کَرِهْتُمُوهُنَّ اگر ایشان را نخواهید و خوش نیاید شما را، فَعَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً مگر که شما را ناخوش آید چیزى، وَ یَجْعَلَ اللَّهُ فِیهِ خَیْراً کَثِیراً (۱۹) و خداى در آن شما را نیکویى فراوان دارد و سازد.
وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ و اگر خواهید بدل گرفتن زنى، مَکانَ زَوْجٍ دست باز داشتن زنى، و بجاى وى دیگرى بزنى کردن، وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً و آن زن را داده باشید قنطارى از مال، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً چیزى از آنچه وى را دادید باز مستانید. أَ تَأْخُذُونَهُ مىبازستانید از آن کاوین که وى را دادید، بُهْتاناً بیدادى بزرگ، وَ إِثْماً مُبِیناً (۲۰) و بزه آشکارا؟!
وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ و خود چون باز ستانید؟ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُکُمْ إِلى بَعْضٍ پس آن گه بیکدیگر رسیده و هام پوست زیسته باشید، وَ أَخَذْنَ مِنْکُمْ مِیثاقاً غَلِیظاً (۲۱) و ایشان از شما بستدهاند پیمانى بزرگ.
وَ لا تَنْکِحُوا و بزنى مکنید، ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ آن زن که پدران شما بزنى کرده باشند، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت، إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً آن زنا است، وَ مَقْتاً و زشتى است، وَ ساءَ سَبِیلًا (۲۲) و بد راهى و سنّتى که آنست.
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ حرام کرده آمد بر شما، أُمَّهاتُکُمْ بزنى کردن مادران شما، وَ بَناتُکُمْ و دختران شما، وَ أَخَواتُکُمْ و خواهران شما، وَ عَمَّاتُکُمْ و خواهران پدران شما، وَ خالاتُکُمْ و خواهران مادران شما، وَ بَناتُ الْأَخِ و دختران برادران شما، وَ بَناتُ الْأُخْتِ و دختران خواهران شما، وَ أُمَّهاتُکُمُ اللَّاتِی أَرْضَعْنَکُمْ و مادران شما که دایگان شمااند بشیر، وَ أَخَواتُکُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ و هام شیران شما که خواهران شمااند بشیر، وَ أُمَّهاتُ نِسائِکُمْ و خورسوان شما یعنى مادران زنان شما، وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ و دختر ندران شما که در کنارهاى شمااند، مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ از آن زنان شما که با ایشان بودهاید و دخول کردهاید، فَإِنْ لَمْ تَکُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ اگر با ایشان بودهنبید و دخول نکردید، فَلا جُناحَ عَلَیْکُمْ بر شما تنگى نیست، وَ حَلائِلُ أَبْنائِکُمُ و زنان پسران شما، الَّذِینَ مِنْ أَصْلابِکُمْ ایشان که از پشت شما آیند، وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ و حرام است بر شما بزنى داشتن دو خواهر بیک جاى، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت. إِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۲۳) خداى آمرزگار است مهربان همیشه.
وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ و حرامست بر شما زنان شوىمند، إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ مگر چیزى که ملک شما بود، کِتابَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ این نبشته خدا است بر شما،، وَ أُحِلَّ لَکُمْ و شما را حلال کرد و گشاده ما وَراءَ ذلِکُمْ هر چه گذارنده آنست که بر شمردیم، أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ بشرط آنکه زن که بزنى کنید بکاوین کنید از مال خویش، مُحْصِنِینَ بنکاح پاک زن کرده، غَیْرَ مُسافِحِینَ نه بزنا با وى گرد آمده، فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ هر که بنکاح متعت بزنى گرفتهاید از ایشان، فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ اجرهاى ایشان بایشان گزارید، فَرِیضَةً آن بر شما واجب و بریده است. وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ و بر شما تنگى نیست، فِیما تَراضَیْتُمْ بِهِ در آنچه با یکدیگر مرد و زن همداستان شدید در کمیّت کاوین، مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ پس آنکه عقد بر کاوین بسته بید، و بر خود واجب کرده، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً حَکِیماً (۲۴) که خداى داناى است راست دانش همیشهاى.
وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ و اگر خواهید بدل گرفتن زنى، مَکانَ زَوْجٍ دست باز داشتن زنى، و بجاى وى دیگرى بزنى کردن، وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً و آن زن را داده باشید قنطارى از مال، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً چیزى از آنچه وى را دادید باز مستانید. أَ تَأْخُذُونَهُ مىبازستانید از آن کاوین که وى را دادید، بُهْتاناً بیدادى بزرگ، وَ إِثْماً مُبِیناً (۲۰) و بزه آشکارا؟!
وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ و خود چون باز ستانید؟ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُکُمْ إِلى بَعْضٍ پس آن گه بیکدیگر رسیده و هام پوست زیسته باشید، وَ أَخَذْنَ مِنْکُمْ مِیثاقاً غَلِیظاً (۲۱) و ایشان از شما بستدهاند پیمانى بزرگ.
وَ لا تَنْکِحُوا و بزنى مکنید، ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ آن زن که پدران شما بزنى کرده باشند، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت، إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً آن زنا است، وَ مَقْتاً و زشتى است، وَ ساءَ سَبِیلًا (۲۲) و بد راهى و سنّتى که آنست.
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ حرام کرده آمد بر شما، أُمَّهاتُکُمْ بزنى کردن مادران شما، وَ بَناتُکُمْ و دختران شما، وَ أَخَواتُکُمْ و خواهران شما، وَ عَمَّاتُکُمْ و خواهران پدران شما، وَ خالاتُکُمْ و خواهران مادران شما، وَ بَناتُ الْأَخِ و دختران برادران شما، وَ بَناتُ الْأُخْتِ و دختران خواهران شما، وَ أُمَّهاتُکُمُ اللَّاتِی أَرْضَعْنَکُمْ و مادران شما که دایگان شمااند بشیر، وَ أَخَواتُکُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ و هام شیران شما که خواهران شمااند بشیر، وَ أُمَّهاتُ نِسائِکُمْ و خورسوان شما یعنى مادران زنان شما، وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ و دختر ندران شما که در کنارهاى شمااند، مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ از آن زنان شما که با ایشان بودهاید و دخول کردهاید، فَإِنْ لَمْ تَکُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ اگر با ایشان بودهنبید و دخول نکردید، فَلا جُناحَ عَلَیْکُمْ بر شما تنگى نیست، وَ حَلائِلُ أَبْنائِکُمُ و زنان پسران شما، الَّذِینَ مِنْ أَصْلابِکُمْ ایشان که از پشت شما آیند، وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ و حرام است بر شما بزنى داشتن دو خواهر بیک جاى، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت. إِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۲۳) خداى آمرزگار است مهربان همیشه.
وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ و حرامست بر شما زنان شوىمند، إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ مگر چیزى که ملک شما بود، کِتابَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ این نبشته خدا است بر شما،، وَ أُحِلَّ لَکُمْ و شما را حلال کرد و گشاده ما وَراءَ ذلِکُمْ هر چه گذارنده آنست که بر شمردیم، أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ بشرط آنکه زن که بزنى کنید بکاوین کنید از مال خویش، مُحْصِنِینَ بنکاح پاک زن کرده، غَیْرَ مُسافِحِینَ نه بزنا با وى گرد آمده، فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ هر که بنکاح متعت بزنى گرفتهاید از ایشان، فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ اجرهاى ایشان بایشان گزارید، فَرِیضَةً آن بر شما واجب و بریده است. وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ و بر شما تنگى نیست، فِیما تَراضَیْتُمْ بِهِ در آنچه با یکدیگر مرد و زن همداستان شدید در کمیّت کاوین، مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ پس آنکه عقد بر کاوین بسته بید، و بر خود واجب کرده، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً حَکِیماً (۲۴) که خداى داناى است راست دانش همیشهاى.