عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مردی بر آن سزد که کند عزم را متین
نه روز و شب نیوشد بر چنگ را متین
با خود سیمبر چو کسی پایکوب شد
سنگین شود بفرق درش خود آهنین
کی با سرون کرگدنان پنجه برزند
کاندر سرای مشت همی سوده بر سرین
خون جگر خورد گه سختی کسی که ریخت
هر صبح و شام خون رز اندر بساتکین
چون شنبلیله زرد کند رخ گه مصاف
آنکو درون خوابگه افشاند یاسمین
خون رزان که هوش کسان را همی برد
باور مکن که رای کسی را کند رزین
رای رزین و فکر متین اندر آن مجوی
کش اندرون مغز پر از خمر اندرین
خون رزان چه مایه فزونتر ز خون دل
دیبای قز چه پایه بر از شمله جنین
بیدار بایدی دل صاحبدل کریم
هشیار بایدی سر دانشور گزین
در کوردین کرا بینا همی بود
بهتر که مرد کور دل اندر خراتکین
گژ راستی کبار نبندد و گر کند
در روز جنگ راست بتن جامه گژین
گر دیده تو پارسیان را کنند راست
در ابتدای آذر مه کوسه بر نشین
افسانه ایست صورت مردان خام را
کارند بادپای تکاور بزیر زین
مردی ز داد زاید و دولت ز مردمی
چون کسری از قباد و فریدون ز آبتین
کژدم مشو، ولی بضرورت، بسان نحل
بر خصم زهر میده و بر دوست انگبین
ترک درم گزین و بدین آرزو که خلق
دینار عاشقند و حریف درم گزین
گوهر بجان مرد بباید فزون بود
چه خاصیت که دارد گوهر در آستین
گوساله زرینه طمع سامری کند
روح الامین نخواهد گوساله سمین
آنچ آید از قلم نه ز نشکرده آیدا
آنچ آید از سنان نکند هیچگه کدین
دندان شیر آنچه کند در صف مصاف
ناید بوقت کار ز دندانه های شین
گرچه یکی جهان کهین است آدمی
چون نیست هوش و رایش باشد جهان کهین
باید بداد و دانش اندر زمانه زیست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستین
صدر اجل امیر نظام آنک بر روانش
از گیتی آفرین و همه گیتی آفرین
ایزد بر آب و خاک به نگماشته چنان
بل ز آب و خاک نیز به ننگاشته چنین
قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
کز مآء و طین بساخت خداوند مآء و طین
لابل گذاشت یزدان منت که آفرید
بر ایمنی گیتی این صاحب امین
دستش نموده رق همه خلق را ضمان
تیغش شده است تمشیت ملک را ضمین
دانا برد همی ز سر کوی او بسار
دریا همی خورد بکف دست او یمین
فرموده از کرم پدری بر کمال و فضل
چنان که کیقباد به ارمین و کی پشین
دشمن ندانمش بجهان زانکه در جهان
تیغش بجا نهشته یکی مردم لعین
والا ملک مظفر دین را چنو وزیر
تعیین نمود شه که بدولت شود معین
از فکرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش درست شود کار ملک و دین
حق را جدا نموده ز باطل همی چنان
کن پنبه را ز دانه جدا کرده چو بگین
ببر از صلابتش نکند جای در اجم
شیر از مهابتش نکند خواب در عرین
مردان روزگارش گردان کارزار
طفلان عصر وی همه پیران دوربین
دعوی اگر کنم که بفرمان وی مگس
آید همی بعرصه سیمرغ با طنین
افسانه نیست ز آنکه زنان در زمان وی
شیر اوژنند و پیلتن ار نیستت یقین
بشنو حکایتی که در این روزگار نیک
افتاده اتفاق در این بوم و سرزمین
دزدان چند خیره و عیار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشین
با چابکی ربوده ز فرق زحل کلاه
برده ز دست برجیس از زیرکی نگین
داده ز حقه شب افیون بماهتاب
کرده ز جام روز بکام خور آبگین
چون عشق خانه روب و چو مستی ستیزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزین
از باس میر بوده بزندان اختفاء
وز بیم مرگ مانده به بیت الحزن حزین
از طول تنگ دستی و فرط گرسنگی
چون تیری از کمان بجهیدند از کمین
در سر خمار کرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم کین
هنگام شب که خفته عسس رخ نهفته مه
این در زمین و آن یک در طارم برین
رفتند خانه یکی از تاجران که داشت
مالی فزون ز دولت آل سبکتکین
انبارها بخانه درش لعل پر بهاء
خروارها بکیسه درش لؤلؤ ثمین
خور نزد مخزن زرش از رشک زرد رخ
پروین ز خرمن گهرش گشته خوشه چین
بیش از دویست قارن در درگهش نقیب
بیش از هزار قارون در خرگهش دفین
از دیبهای مصری و آیینه های رم
بزمش چو کارگاه فرنگ و بهار چین
القصه این ددان ستمگر نکرده بیم
از روزگار پیشین و ز روز واپسین
اندر سرا شدند چو گرگان سهمناک
در خانه آمدند چو دیوان سهمگین
دیدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خدای نیز به بستر شده مکین
آید غطیط نایم چو بخیتان مست
سازد صفیر صافر آواز رامتین
گر توپ بر زنند نجنبد کسی که هان
ور سقف بشکنند نخیزد تنی که هین
آهسته پانهاده ز دهلیز آن سرای
در آستان شدند بمالیده آستین
خاموش ساخته فز و افروخته فنک
اندر کشیده سیخ و برافراشته خصین
سوهان همیزدند وبریدند قفل در
خایسک کوفتند و شکستند زولفین
بستند بارهای جواهر همه بدوش
کردند دانهای لئالی همه گزین
بردند دیبه های لطیف و گرانبها
آیینه های رومی و آنیه های چین
جمعی برای پاس مواظب در آستان
قومی برای حمل فرا چیده آستین
ناگه عروس خانه خدا کاندران زمان
با کدخدای خود بد در خواب دل نشین
بیدخت واردختی در حجله نشاط
شایان بآفرین و ثنای به آفرین
از خواب جست و دید بکاخ اندران گروه
چون لشکر مغول بخیام جلال دین
ماران مهره باز و تماسیح رزم ساز
شیران تیغ یاز و عفاریت خشمگین
چون دشنه دید در کف دزدان نابکار
شد دشنه موی بر تن سیمین نازنین
چون خیزران ترقد خمگشته راست کرد
در سنبل سیاه نهان کرد یاسمین
بیدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افکند همچو فکرت او برقع از جبین
با صارمی چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوی بخشم خرامنده از عرین
چون مژه گان ترکان بالای چشم مست
با آفتاب تابان با تیغ آتشین
نوشابه بود گوئی در کار رومیان
یا خود غزاله بود به هیجای مسلمین
یا چون خدیجه خاتون اندر غزای روس
یا در مصاف لشکر اسلام کاترین
آورد ترکتاز بتاراجیان چنانک
تازد همی به لشگر اسفند فروردین
دزدان خیره، خوار شمردند کار او
با وی همی کشاکش کردند بهر کین
آویخته بیکدیگر اندر صف مصاف
ماننده زبانیه در جنگ حور عین
از پای خودسران و از اندام پهلوان
پر خاک شد هوا و پر از خون همه زمین
دیوان چند را بدل شب فرشته ای
همچون شهاب ثاقب کرد از قضا طعین
گفتی بمغز مردم صرعی فسونگری
نام خدا دمید باهریمن لعین
رفتند پردلان تهی دست از آن سرای
با موزه چنین بل با زوزه و حنین
وان سیم تن بگونه شمعی فروخته
در دل شراره بودش و خون جاری از جبین
آمد درون کوچه و زد پنجه با عدو
چندانکه رنجه شد تن و اندام نازنین
دزدان زدند حلقه بگردش ز چارسوی
چون حلقه ای که در وسطش برنهی نگین
مجروح شد ز ناچخ و شمشیر و تیرشان
آن ساقهای سیمین وان ساعد سمین
ناگه رسیدش از پی شدت یکی فرج
چونانکه بهر بودلف از کید آفشین
اندر رسید شحنه چو تیری که از کمان
و آن کدخدا معاینه شیری که از کمین
با مردمی گزاف همه مردم مصاف
جوشن درو کمانکش و دانا و کاربین
گشته بعطر منشم با یکدیگر حلیف
داده بعقد معصم بر یکدیگر یمین
بیداد کارها بده در مدت شهور
هشیار رازها شده در دوره سنین
کردند حمله بر صف دزدان نابکار
در تاختند جانب دیوان سهمگین
بردند سوی خانه بیگلربیگی روان
چون زهره خوارج در روز واپسین
جستند چون خلاص نجستند از شکنج
گفتند چون مناص شنیدند لات حین
فرخ نژاد خواجه بیگلربیگی چو دید
از فر بخت گنج مراد اندر آستین
حکم شکنجه داد و بزندانیان سپرد
بدخواه را که در خور سجن است باسجین
اندر شکنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پیل تن را درید پوستین
معلوم شد که اینان چندین هزار خان
تاراج کرده اند بهر بوم و سرزمین
انگیخته سمند بهر خطه منیع
آویخته کمند بهر قلعه حصین
هتک ستور ساخته بی بیم شهریار
قطع رؤس کرده بی خوف رب دین
از بهر اخذ ثار مکافات عالمی
کرده است خارشان سخط رب عالمین
ز ایشان نشان مال فقیران یکان یکان
بشنید هر که بود با قرار راستین
بستد تمام نایب بیگلربیگی بعنف
مال کسان از ایشان زیرا که بد امین
زان پس روانه کرد بزندانشان و گفت
باشید در دو گیتی فی النار خالدین
ای داور خجسته که دست بلند تو
بارد همیشه گوهر غلطان ز آستین
در غرب ملک ایران بیگلربیگی توئی
چونانکه داشت سلطنت غرب تاشفین
تیغ تو زرنگار و دو دست تو سیم بخش
خوی تو مشک پرور و کلک تو عنبرین
قدر تو، پست کرده همی، قبه سپهر
مالد ستاره تو، بن بخت بر زمین
رای امیراعظم و فکر متین تو
آن چرخ را ادیب شد این ملک را معین
طوبی ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم کاه مهر تو آرد ترنجبین
تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردین
دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنین
نه روز و شب نیوشد بر چنگ را متین
با خود سیمبر چو کسی پایکوب شد
سنگین شود بفرق درش خود آهنین
کی با سرون کرگدنان پنجه برزند
کاندر سرای مشت همی سوده بر سرین
خون جگر خورد گه سختی کسی که ریخت
هر صبح و شام خون رز اندر بساتکین
چون شنبلیله زرد کند رخ گه مصاف
آنکو درون خوابگه افشاند یاسمین
خون رزان که هوش کسان را همی برد
باور مکن که رای کسی را کند رزین
رای رزین و فکر متین اندر آن مجوی
کش اندرون مغز پر از خمر اندرین
خون رزان چه مایه فزونتر ز خون دل
دیبای قز چه پایه بر از شمله جنین
بیدار بایدی دل صاحبدل کریم
هشیار بایدی سر دانشور گزین
در کوردین کرا بینا همی بود
بهتر که مرد کور دل اندر خراتکین
گژ راستی کبار نبندد و گر کند
در روز جنگ راست بتن جامه گژین
گر دیده تو پارسیان را کنند راست
در ابتدای آذر مه کوسه بر نشین
افسانه ایست صورت مردان خام را
کارند بادپای تکاور بزیر زین
مردی ز داد زاید و دولت ز مردمی
چون کسری از قباد و فریدون ز آبتین
کژدم مشو، ولی بضرورت، بسان نحل
بر خصم زهر میده و بر دوست انگبین
ترک درم گزین و بدین آرزو که خلق
دینار عاشقند و حریف درم گزین
گوهر بجان مرد بباید فزون بود
چه خاصیت که دارد گوهر در آستین
گوساله زرینه طمع سامری کند
روح الامین نخواهد گوساله سمین
آنچ آید از قلم نه ز نشکرده آیدا
آنچ آید از سنان نکند هیچگه کدین
دندان شیر آنچه کند در صف مصاف
ناید بوقت کار ز دندانه های شین
گرچه یکی جهان کهین است آدمی
چون نیست هوش و رایش باشد جهان کهین
باید بداد و دانش اندر زمانه زیست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستین
صدر اجل امیر نظام آنک بر روانش
از گیتی آفرین و همه گیتی آفرین
ایزد بر آب و خاک به نگماشته چنان
بل ز آب و خاک نیز به ننگاشته چنین
قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
کز مآء و طین بساخت خداوند مآء و طین
لابل گذاشت یزدان منت که آفرید
بر ایمنی گیتی این صاحب امین
دستش نموده رق همه خلق را ضمان
تیغش شده است تمشیت ملک را ضمین
دانا برد همی ز سر کوی او بسار
دریا همی خورد بکف دست او یمین
فرموده از کرم پدری بر کمال و فضل
چنان که کیقباد به ارمین و کی پشین
دشمن ندانمش بجهان زانکه در جهان
تیغش بجا نهشته یکی مردم لعین
والا ملک مظفر دین را چنو وزیر
تعیین نمود شه که بدولت شود معین
از فکرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش درست شود کار ملک و دین
حق را جدا نموده ز باطل همی چنان
کن پنبه را ز دانه جدا کرده چو بگین
ببر از صلابتش نکند جای در اجم
شیر از مهابتش نکند خواب در عرین
مردان روزگارش گردان کارزار
طفلان عصر وی همه پیران دوربین
دعوی اگر کنم که بفرمان وی مگس
آید همی بعرصه سیمرغ با طنین
افسانه نیست ز آنکه زنان در زمان وی
شیر اوژنند و پیلتن ار نیستت یقین
بشنو حکایتی که در این روزگار نیک
افتاده اتفاق در این بوم و سرزمین
دزدان چند خیره و عیار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشین
با چابکی ربوده ز فرق زحل کلاه
برده ز دست برجیس از زیرکی نگین
داده ز حقه شب افیون بماهتاب
کرده ز جام روز بکام خور آبگین
چون عشق خانه روب و چو مستی ستیزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزین
از باس میر بوده بزندان اختفاء
وز بیم مرگ مانده به بیت الحزن حزین
از طول تنگ دستی و فرط گرسنگی
چون تیری از کمان بجهیدند از کمین
در سر خمار کرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم کین
هنگام شب که خفته عسس رخ نهفته مه
این در زمین و آن یک در طارم برین
رفتند خانه یکی از تاجران که داشت
مالی فزون ز دولت آل سبکتکین
انبارها بخانه درش لعل پر بهاء
خروارها بکیسه درش لؤلؤ ثمین
خور نزد مخزن زرش از رشک زرد رخ
پروین ز خرمن گهرش گشته خوشه چین
بیش از دویست قارن در درگهش نقیب
بیش از هزار قارون در خرگهش دفین
از دیبهای مصری و آیینه های رم
بزمش چو کارگاه فرنگ و بهار چین
القصه این ددان ستمگر نکرده بیم
از روزگار پیشین و ز روز واپسین
اندر سرا شدند چو گرگان سهمناک
در خانه آمدند چو دیوان سهمگین
دیدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خدای نیز به بستر شده مکین
آید غطیط نایم چو بخیتان مست
سازد صفیر صافر آواز رامتین
گر توپ بر زنند نجنبد کسی که هان
ور سقف بشکنند نخیزد تنی که هین
آهسته پانهاده ز دهلیز آن سرای
در آستان شدند بمالیده آستین
خاموش ساخته فز و افروخته فنک
اندر کشیده سیخ و برافراشته خصین
سوهان همیزدند وبریدند قفل در
خایسک کوفتند و شکستند زولفین
بستند بارهای جواهر همه بدوش
کردند دانهای لئالی همه گزین
بردند دیبه های لطیف و گرانبها
آیینه های رومی و آنیه های چین
جمعی برای پاس مواظب در آستان
قومی برای حمل فرا چیده آستین
ناگه عروس خانه خدا کاندران زمان
با کدخدای خود بد در خواب دل نشین
بیدخت واردختی در حجله نشاط
شایان بآفرین و ثنای به آفرین
از خواب جست و دید بکاخ اندران گروه
چون لشکر مغول بخیام جلال دین
ماران مهره باز و تماسیح رزم ساز
شیران تیغ یاز و عفاریت خشمگین
چون دشنه دید در کف دزدان نابکار
شد دشنه موی بر تن سیمین نازنین
چون خیزران ترقد خمگشته راست کرد
در سنبل سیاه نهان کرد یاسمین
بیدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افکند همچو فکرت او برقع از جبین
با صارمی چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوی بخشم خرامنده از عرین
چون مژه گان ترکان بالای چشم مست
با آفتاب تابان با تیغ آتشین
نوشابه بود گوئی در کار رومیان
یا خود غزاله بود به هیجای مسلمین
یا چون خدیجه خاتون اندر غزای روس
یا در مصاف لشکر اسلام کاترین
آورد ترکتاز بتاراجیان چنانک
تازد همی به لشگر اسفند فروردین
دزدان خیره، خوار شمردند کار او
با وی همی کشاکش کردند بهر کین
آویخته بیکدیگر اندر صف مصاف
ماننده زبانیه در جنگ حور عین
از پای خودسران و از اندام پهلوان
پر خاک شد هوا و پر از خون همه زمین
دیوان چند را بدل شب فرشته ای
همچون شهاب ثاقب کرد از قضا طعین
گفتی بمغز مردم صرعی فسونگری
نام خدا دمید باهریمن لعین
رفتند پردلان تهی دست از آن سرای
با موزه چنین بل با زوزه و حنین
وان سیم تن بگونه شمعی فروخته
در دل شراره بودش و خون جاری از جبین
آمد درون کوچه و زد پنجه با عدو
چندانکه رنجه شد تن و اندام نازنین
دزدان زدند حلقه بگردش ز چارسوی
چون حلقه ای که در وسطش برنهی نگین
مجروح شد ز ناچخ و شمشیر و تیرشان
آن ساقهای سیمین وان ساعد سمین
ناگه رسیدش از پی شدت یکی فرج
چونانکه بهر بودلف از کید آفشین
اندر رسید شحنه چو تیری که از کمان
و آن کدخدا معاینه شیری که از کمین
با مردمی گزاف همه مردم مصاف
جوشن درو کمانکش و دانا و کاربین
گشته بعطر منشم با یکدیگر حلیف
داده بعقد معصم بر یکدیگر یمین
بیداد کارها بده در مدت شهور
هشیار رازها شده در دوره سنین
کردند حمله بر صف دزدان نابکار
در تاختند جانب دیوان سهمگین
بردند سوی خانه بیگلربیگی روان
چون زهره خوارج در روز واپسین
جستند چون خلاص نجستند از شکنج
گفتند چون مناص شنیدند لات حین
فرخ نژاد خواجه بیگلربیگی چو دید
از فر بخت گنج مراد اندر آستین
حکم شکنجه داد و بزندانیان سپرد
بدخواه را که در خور سجن است باسجین
اندر شکنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پیل تن را درید پوستین
معلوم شد که اینان چندین هزار خان
تاراج کرده اند بهر بوم و سرزمین
انگیخته سمند بهر خطه منیع
آویخته کمند بهر قلعه حصین
هتک ستور ساخته بی بیم شهریار
قطع رؤس کرده بی خوف رب دین
از بهر اخذ ثار مکافات عالمی
کرده است خارشان سخط رب عالمین
ز ایشان نشان مال فقیران یکان یکان
بشنید هر که بود با قرار راستین
بستد تمام نایب بیگلربیگی بعنف
مال کسان از ایشان زیرا که بد امین
زان پس روانه کرد بزندانشان و گفت
باشید در دو گیتی فی النار خالدین
ای داور خجسته که دست بلند تو
بارد همیشه گوهر غلطان ز آستین
در غرب ملک ایران بیگلربیگی توئی
چونانکه داشت سلطنت غرب تاشفین
تیغ تو زرنگار و دو دست تو سیم بخش
خوی تو مشک پرور و کلک تو عنبرین
قدر تو، پست کرده همی، قبه سپهر
مالد ستاره تو، بن بخت بر زمین
رای امیراعظم و فکر متین تو
آن چرخ را ادیب شد این ملک را معین
طوبی ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم کاه مهر تو آرد ترنجبین
تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردین
دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنین
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۲
نگفتم از پس سختی بیاید روز آسانی
نگفتم چرخ آبادی پذیرد بعد ویرانی
تو می پنداشتی کانی غم که باشد در فراوانی
نخواهد رایگان رفتن ز بس دارد گرانجانی
کنون دیدی که ماه روزه از تایید یزدانی
چو شد پیمانه اش پر رفت با آن سخت پیمانی
بیامد غره شوال و زد کوس جهانبانی
ببام گنبد گردنده چون شاپور ساسانی
گرفت از طالع وی روزه سامان پریشانی
چنان عمرو بن لیث از جنگ اسمعیل سامانی
تو گوئی حاسد میراست کز کوری و نادانی
نه درمان آیدش از توبه نه سود از پشیمانی
بلی بدخواه میر من نمیبیند تن آسانی
امیرا جز تو این دولت کرا گردیده ارزانی
که هم با مهر همدوشی و هم با چرخ هم شانی
نه در سستی بعجب آئی نه در سختی فرو مانی
تو آن یکتا امیری کت نباشد در جهان ثانی
ببرهان فضیلت خلق را از شبهه برهانی
بدستت میسزد انگشتر ملک سلیمانی
چو قوس اندر کف باری و دار اندر کف بانی
همانا آصفستی اسم اعظم نیک میدانی
که گر خواهی زمین را آسمان کردن تو بتوانی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا در چنین روزی می چون ارغوان باید
سرود و نقل و می در سایه سرو جوان باید
ز دادت زنده کردن دولت نوشیروان باید
جهان را چون تو باید مر تو را زین ره جهان باید
امیرا گر در این گیتی جهانرا مرزبان باید
توئی زین ره ترا در ملک عمری جاودان باید
ترا در کف عنان توسن هفت آسمان باید
سپه را چو تو سالاری چنین روشن روان باید
باقبال تو ما را نیز عیشی بیکران باید
بلی در سایه گل بلبلان را داستان باید
ببانگ بلبل شیدا طرب در بوستان باید
شدن با سوسن گویا به مدحت همزبان باید
جهانرا هر شبانروزی دو دستت میزبان باید
ولی چون گیتی اندر خوان فضلت میزبان باید
فلک سالار خوان گردد زمین دستار خوان باید
مجره جوی آب آید کواکب قرص نان باید
در آن فرخنده گلزاری که عقلت باغبان باید
ثریا خوشه انگور و تاکش فرقدان باید
الا تا در زمانه هر بهاری را خزان باید
خزان عمر بدخواهت ز تیغ جانستان باید
نمی گویم ترا دولت چسان شوکت چسان باید
چنان کایزد بزرگان را دهد دولت چنان باید
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا زان می گلگون همیشه سرخ رو باشی
ز فالت فالها نیکو که با فالی نکو باشی
تو آن روحی که نص آیت لاتیأسوا باشی
ز هر چیزی فرازستی و از یزدان فرو باشی
تو آن میری که دلها را همی در جستجو باشی
نریزی آبروی خلق بس با آبرو باشی
تو با قنطار زر بخشی نه در بند تسو باشی
چه گویم من که با جودی فزون از آرزو باشی
اگر خورشید فرهنگی همی دارد تو او باشی
وگر گردون ببخشاید توئی بس با علو باشی
بزرگ از چار رکنستی شریف از هر دو سو باشی
عزیز و رستگارستی امین و راستگو باشی
نسیم گل وزد هر جا توئی بس نیکخو باشی
شعاع خور دمد هر سو توئی بس خوبرو باشی
الا تا گل دمد در باغ چون گل مشگبو باشی
جهان جویست و تو سروی روان بر طرف جو باشی
برای حفظ گیتی در پناه فضل هو باشی
همیشه با بتان نوش لب در گفتگو باشی
به دولت همنشین گردی به طالع روبرو باشی
ز نعمت کامیاب آیی ز عشرت کامجو باشی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا همتی داری که دریا را خجل سازی
بدان دایم دل مردم بدست آری تو بنوازی
کجا کاندر صف هیجا قد مردی برافرازی
کمان چاچیان گیری حسام هندوان بازی
درون سنگ بشکافی روان کوه بگدازی
گهی راه زمین پوئی گهی زی چرخ پروازی
به پهنای زمین گردی به بالای فلک تازی
چو در میدان شوی فارس چو در هیجا شوی غازی
به کار جنگ بشتابی بدفع خصم پردازی
چو فلاحان یکی بستان به میدانگه عیان سازی
در آن سوسن همی کاری و خار از بن براندازی
وثاق بلبلان از مقدم بومان بپردازی
چو ملاحان یکی کشتی فراز آب بطرازی
نشانی از سنان خطی ورا اسبان اهوازی
عروسان اندر آن کشتی به چالاکی و طنازی
کرا یارا که با این شاهدان سازد نظربازی
الا ای راد فرخ پی تو آن میر سرافرازی
که دولت با تو می نازد تو با دولت نمی نازی
تو با افلاک همدستی تو با املاک همرازی
به ماه و خور هم آغوشی و با گردون هم آوازی
به طالع گشته همراهی به دولت برده انبازی
به هر کاری سوی انجام پی برده ز آغازی
به همت محیی فضلی به نعمت مهلک آزی
امیران دگر چو کرکسانند و تو شهبازی
کند غماز و نمامت به جان خویشتن بازی
که تو بدخواه نمامی و خصم جان غمازی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا منت ایزد را که ملک بیکران داری
درونی غیرت دریا و دستی رشک کان داری
ز برق تیغ روی خصم را چون زعفران داری
بظاهر پیر و در باطن یکی بخت جوان داری
نه تنها بخت داری معرفت داری بیان داری
هنر داری کرم داری هم این داری هم آن داری
تعالی الله ز بخشش دست و از دانش روان داری
ز بینش مغز داری وز بزرگی استخوان داری
ز آب عدل در گیتی یکی جوی روان داری
ز خوی روح پرور نوبهاری جاودان داری
تو از سهم الحوادث درگه هیجا سنان داری
کلاه از آفتاب آری و از جوزا میان داری
چوگیری خامه در کف طوطی شکرفشان داری
چو بندی تیغ دشمن را بلائی جان ستان داری
چو بنشینی ز پا ماهی و بر گردون مکان داری
چو برخیزی ز جا سروی و جا در بوستان داری
ز خاک پات گل روید شرف بر گلستان داری
ز دستت ماه بارد فخرها بر آسمان داری
می چون ارغوان نوشی رخ چون ارغوان داری
جهان خرم ز دادت گشت منت بر جهان داری
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا از مدیح من هزاران پایه افزونی
که هم از وهم بالائی و هم از فکر بیرونی
ندانم کیستی میرا ندانم چیستی چونی
همین دانم که رخشان آیتی ز آیات بیچونی
چو در کف خامه گیری ترجمان سوره نونی
چو در بستان شوی تفسیر آیه تین و زیتونی
ستاره دولتی از بسکه در گیتی همایونی
ز دو دست و دو بازو چار رکن ربع مسکونی
اگر گردون ز بالا ماه بارد چرخ گردونی
وگر جیحون به ساحل در فشاند رود جیحونی
به هنگام شدائد مفلسانرا گنج قارونی
به دریای حوادث خستگان را فلک مشحونی
تو در هنگام گردش بر خلاف چرخ وارونی
فلک کژ رو بود تو راستکاری راست قانونی
به سطوت همچو چنگیزی به حشمت همچو ارغونی
به همت همچو قاآنی به حکمت چون فلاطونی
به ملکت همچو جمشیدی به دولت چون فریدونی
به طاعت همچو بهلولی به دعوت همچو ذوالنونی
تو رود نیلی و جاری بهر کهسار و هامونی
به کام سبطیان شهدی به کام قبطیان خونی
خرد موسای عمران است و تو در رتبه هارونی
رموز وحی ارباب الدول را سر مکنونی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
کجایند آن سخن دانان که در آفاق بودندی
به جام لعلگون زنگ از دل تاری زدودندی
همه در بستر راحت به پیروزی غنودندی
به مدح خسروان باستان بیتی سرودندی
ملوک ارض بر ایشان در دولت گشودندی
چنان کان چار شاعر شاه غزنین را ستودندی
بطبع شعر گوئی سبقت از گیتی ربودندی
بویژه عنصری کش جمله شاگردی نمودندی
در آن محضر که بنشستی همه بر پای بودندی
اگر بودندی و میر مرا می آزمودندی
و یا رویش بدیدندی و گفتارش شنودندی
ز مدح میر غزنه کاسته بر وی فزودندی
که اندر پیش میر من همه میران فرودندی
بخاک بارگاهش با سپاس و با درودندی
بلی در پیش مه تیر و زحل کور و کبودندی
کجا خورشید برتابد کواکب بی نمودندی
خداوندا روانها در مدیحت با سرودندی
بیانها از ثنایت عود سوز مشک سودندی
گه عزم تو گردونها گسسته تار و پودندی
حسودان در زبان اندر هواخواهان بسودندی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
نگفتم چرخ آبادی پذیرد بعد ویرانی
تو می پنداشتی کانی غم که باشد در فراوانی
نخواهد رایگان رفتن ز بس دارد گرانجانی
کنون دیدی که ماه روزه از تایید یزدانی
چو شد پیمانه اش پر رفت با آن سخت پیمانی
بیامد غره شوال و زد کوس جهانبانی
ببام گنبد گردنده چون شاپور ساسانی
گرفت از طالع وی روزه سامان پریشانی
چنان عمرو بن لیث از جنگ اسمعیل سامانی
تو گوئی حاسد میراست کز کوری و نادانی
نه درمان آیدش از توبه نه سود از پشیمانی
بلی بدخواه میر من نمیبیند تن آسانی
امیرا جز تو این دولت کرا گردیده ارزانی
که هم با مهر همدوشی و هم با چرخ هم شانی
نه در سستی بعجب آئی نه در سختی فرو مانی
تو آن یکتا امیری کت نباشد در جهان ثانی
ببرهان فضیلت خلق را از شبهه برهانی
بدستت میسزد انگشتر ملک سلیمانی
چو قوس اندر کف باری و دار اندر کف بانی
همانا آصفستی اسم اعظم نیک میدانی
که گر خواهی زمین را آسمان کردن تو بتوانی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا در چنین روزی می چون ارغوان باید
سرود و نقل و می در سایه سرو جوان باید
ز دادت زنده کردن دولت نوشیروان باید
جهان را چون تو باید مر تو را زین ره جهان باید
امیرا گر در این گیتی جهانرا مرزبان باید
توئی زین ره ترا در ملک عمری جاودان باید
ترا در کف عنان توسن هفت آسمان باید
سپه را چو تو سالاری چنین روشن روان باید
باقبال تو ما را نیز عیشی بیکران باید
بلی در سایه گل بلبلان را داستان باید
ببانگ بلبل شیدا طرب در بوستان باید
شدن با سوسن گویا به مدحت همزبان باید
جهانرا هر شبانروزی دو دستت میزبان باید
ولی چون گیتی اندر خوان فضلت میزبان باید
فلک سالار خوان گردد زمین دستار خوان باید
مجره جوی آب آید کواکب قرص نان باید
در آن فرخنده گلزاری که عقلت باغبان باید
ثریا خوشه انگور و تاکش فرقدان باید
الا تا در زمانه هر بهاری را خزان باید
خزان عمر بدخواهت ز تیغ جانستان باید
نمی گویم ترا دولت چسان شوکت چسان باید
چنان کایزد بزرگان را دهد دولت چنان باید
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا زان می گلگون همیشه سرخ رو باشی
ز فالت فالها نیکو که با فالی نکو باشی
تو آن روحی که نص آیت لاتیأسوا باشی
ز هر چیزی فرازستی و از یزدان فرو باشی
تو آن میری که دلها را همی در جستجو باشی
نریزی آبروی خلق بس با آبرو باشی
تو با قنطار زر بخشی نه در بند تسو باشی
چه گویم من که با جودی فزون از آرزو باشی
اگر خورشید فرهنگی همی دارد تو او باشی
وگر گردون ببخشاید توئی بس با علو باشی
بزرگ از چار رکنستی شریف از هر دو سو باشی
عزیز و رستگارستی امین و راستگو باشی
نسیم گل وزد هر جا توئی بس نیکخو باشی
شعاع خور دمد هر سو توئی بس خوبرو باشی
الا تا گل دمد در باغ چون گل مشگبو باشی
جهان جویست و تو سروی روان بر طرف جو باشی
برای حفظ گیتی در پناه فضل هو باشی
همیشه با بتان نوش لب در گفتگو باشی
به دولت همنشین گردی به طالع روبرو باشی
ز نعمت کامیاب آیی ز عشرت کامجو باشی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا همتی داری که دریا را خجل سازی
بدان دایم دل مردم بدست آری تو بنوازی
کجا کاندر صف هیجا قد مردی برافرازی
کمان چاچیان گیری حسام هندوان بازی
درون سنگ بشکافی روان کوه بگدازی
گهی راه زمین پوئی گهی زی چرخ پروازی
به پهنای زمین گردی به بالای فلک تازی
چو در میدان شوی فارس چو در هیجا شوی غازی
به کار جنگ بشتابی بدفع خصم پردازی
چو فلاحان یکی بستان به میدانگه عیان سازی
در آن سوسن همی کاری و خار از بن براندازی
وثاق بلبلان از مقدم بومان بپردازی
چو ملاحان یکی کشتی فراز آب بطرازی
نشانی از سنان خطی ورا اسبان اهوازی
عروسان اندر آن کشتی به چالاکی و طنازی
کرا یارا که با این شاهدان سازد نظربازی
الا ای راد فرخ پی تو آن میر سرافرازی
که دولت با تو می نازد تو با دولت نمی نازی
تو با افلاک همدستی تو با املاک همرازی
به ماه و خور هم آغوشی و با گردون هم آوازی
به طالع گشته همراهی به دولت برده انبازی
به هر کاری سوی انجام پی برده ز آغازی
به همت محیی فضلی به نعمت مهلک آزی
امیران دگر چو کرکسانند و تو شهبازی
کند غماز و نمامت به جان خویشتن بازی
که تو بدخواه نمامی و خصم جان غمازی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا منت ایزد را که ملک بیکران داری
درونی غیرت دریا و دستی رشک کان داری
ز برق تیغ روی خصم را چون زعفران داری
بظاهر پیر و در باطن یکی بخت جوان داری
نه تنها بخت داری معرفت داری بیان داری
هنر داری کرم داری هم این داری هم آن داری
تعالی الله ز بخشش دست و از دانش روان داری
ز بینش مغز داری وز بزرگی استخوان داری
ز آب عدل در گیتی یکی جوی روان داری
ز خوی روح پرور نوبهاری جاودان داری
تو از سهم الحوادث درگه هیجا سنان داری
کلاه از آفتاب آری و از جوزا میان داری
چوگیری خامه در کف طوطی شکرفشان داری
چو بندی تیغ دشمن را بلائی جان ستان داری
چو بنشینی ز پا ماهی و بر گردون مکان داری
چو برخیزی ز جا سروی و جا در بوستان داری
ز خاک پات گل روید شرف بر گلستان داری
ز دستت ماه بارد فخرها بر آسمان داری
می چون ارغوان نوشی رخ چون ارغوان داری
جهان خرم ز دادت گشت منت بر جهان داری
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا از مدیح من هزاران پایه افزونی
که هم از وهم بالائی و هم از فکر بیرونی
ندانم کیستی میرا ندانم چیستی چونی
همین دانم که رخشان آیتی ز آیات بیچونی
چو در کف خامه گیری ترجمان سوره نونی
چو در بستان شوی تفسیر آیه تین و زیتونی
ستاره دولتی از بسکه در گیتی همایونی
ز دو دست و دو بازو چار رکن ربع مسکونی
اگر گردون ز بالا ماه بارد چرخ گردونی
وگر جیحون به ساحل در فشاند رود جیحونی
به هنگام شدائد مفلسانرا گنج قارونی
به دریای حوادث خستگان را فلک مشحونی
تو در هنگام گردش بر خلاف چرخ وارونی
فلک کژ رو بود تو راستکاری راست قانونی
به سطوت همچو چنگیزی به حشمت همچو ارغونی
به همت همچو قاآنی به حکمت چون فلاطونی
به ملکت همچو جمشیدی به دولت چون فریدونی
به طاعت همچو بهلولی به دعوت همچو ذوالنونی
تو رود نیلی و جاری بهر کهسار و هامونی
به کام سبطیان شهدی به کام قبطیان خونی
خرد موسای عمران است و تو در رتبه هارونی
رموز وحی ارباب الدول را سر مکنونی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
کجایند آن سخن دانان که در آفاق بودندی
به جام لعلگون زنگ از دل تاری زدودندی
همه در بستر راحت به پیروزی غنودندی
به مدح خسروان باستان بیتی سرودندی
ملوک ارض بر ایشان در دولت گشودندی
چنان کان چار شاعر شاه غزنین را ستودندی
بطبع شعر گوئی سبقت از گیتی ربودندی
بویژه عنصری کش جمله شاگردی نمودندی
در آن محضر که بنشستی همه بر پای بودندی
اگر بودندی و میر مرا می آزمودندی
و یا رویش بدیدندی و گفتارش شنودندی
ز مدح میر غزنه کاسته بر وی فزودندی
که اندر پیش میر من همه میران فرودندی
بخاک بارگاهش با سپاس و با درودندی
بلی در پیش مه تیر و زحل کور و کبودندی
کجا خورشید برتابد کواکب بی نمودندی
خداوندا روانها در مدیحت با سرودندی
بیانها از ثنایت عود سوز مشک سودندی
گه عزم تو گردونها گسسته تار و پودندی
حسودان در زبان اندر هواخواهان بسودندی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب
دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
سوی تهران خویش را از اصفهان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: سرطان
باز آتش خور ساخت سمندر سرطانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده حسام السلطنه گوید
عید مولود شه تاجور گردون فر
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پیروزگر خسرو گردون خرگاه
تیغ پر جوهر شاهنشه خورشید افسر
علم حشمتش افراشته چون افریدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکنی و دوست نوازی به ازو
نگشاده است کسی دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ی خاک به زیر
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشاید رایت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پیروزی و مجد است و نکوکاری و نام
همه بهروزی و داد است و جهانداری و فر
نام نیکش شده مشهور به هر هفت اقلیم
صیت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونین بودش نیک نهال
نامی آن بحر که چونین بودش نیک گهر
هر دیاری که چنین نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نیست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نیست در آن شهر که او هست گذر
نام نیکو به جهان گنج پراکنده ی اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ی اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشیده فزون از حد و مر
بجز این بنده ندانم کسی از اهل ثنا
کش به تشریف شرف میر نیاراسته بر
دارد امید بدین مدحت نغز الهامی
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاویدان
باد فرمانده و میران جهان فرمانبر
وز چنین داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دین پرور
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پیروزگر خسرو گردون خرگاه
تیغ پر جوهر شاهنشه خورشید افسر
علم حشمتش افراشته چون افریدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکنی و دوست نوازی به ازو
نگشاده است کسی دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ی خاک به زیر
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشاید رایت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پیروزی و مجد است و نکوکاری و نام
همه بهروزی و داد است و جهانداری و فر
نام نیکش شده مشهور به هر هفت اقلیم
صیت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونین بودش نیک نهال
نامی آن بحر که چونین بودش نیک گهر
هر دیاری که چنین نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نیست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نیست در آن شهر که او هست گذر
نام نیکو به جهان گنج پراکنده ی اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ی اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشیده فزون از حد و مر
بجز این بنده ندانم کسی از اهل ثنا
کش به تشریف شرف میر نیاراسته بر
دارد امید بدین مدحت نغز الهامی
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاویدان
باد فرمانده و میران جهان فرمانبر
وز چنین داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دین پرور
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۰ - ماده تاریخ میردیوانی زینل خان
چون ز روی حق شناسی خسرو گردون سریر
آنکه گیرد از شهان دهر باج احتشام
چون گهر از رشته، می افتد برون معنی ز لفظ
بس که پیش مدح او باریک میگردد کلام
خسرو عادل که باشد در دعایش خلق را
دستها بر آسمان چون پنجه خور صبح وشام
میر دیوان کرد«زینل خان » عالیجاه را
تا کند بیخ ستم از گلشن هستی تمام
خان عالیشان عدل آیین که در دیوان او
ظالمان ترسند از مظلوم، چون مفلس ز وام
بهر تحصیل دعای خسرو گیتی پناه
باشد او بر مسند دولت الهی مستدام
خواستم تاریخ آن از واعظ اخلاص کیش
گفت:«بر دیوان حق توفیق یابد او مدام »
آنکه گیرد از شهان دهر باج احتشام
چون گهر از رشته، می افتد برون معنی ز لفظ
بس که پیش مدح او باریک میگردد کلام
خسرو عادل که باشد در دعایش خلق را
دستها بر آسمان چون پنجه خور صبح وشام
میر دیوان کرد«زینل خان » عالیجاه را
تا کند بیخ ستم از گلشن هستی تمام
خان عالیشان عدل آیین که در دیوان او
ظالمان ترسند از مظلوم، چون مفلس ز وام
بهر تحصیل دعای خسرو گیتی پناه
باشد او بر مسند دولت الهی مستدام
خواستم تاریخ آن از واعظ اخلاص کیش
گفت:«بر دیوان حق توفیق یابد او مدام »
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای شهریار شرق و شه آل ذوالفقار
با شاه ذوالفقار بنام و نبرد یار
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روز نبرد جان علی شیر ذوالفقار
روح از هوا بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد زعلی کشته ذوالحمار
اکنون همان منادی روحست و بر تو جست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار
خورشید حمله حشم تو رعیت است
بیش شماره ذره شمار سپاه دار
خورشیدوار نیزه تو نور افکند
جمشیدواران بنشینی بصدر بار
اندر سر حسام تو باشد قرار ملک
وندر نیام نیست حسام ترا قرار
در خدمت رکاب تو گردان لشکرند
با همت تهمتن و زور سفندیار
هریک بگاه حمله چو صرصر مصاف گر
در حمله چون سکندر گرد مصاف وار
زارست کار آنکه بوقت مبارزت
با کمترین غلام تو افتد بکارزار
از شیر رایت تو درافتد بروز حرب
ترس و هراس و بیم بشیران مرغزار
جز در مصاف دشمن تو سیر طعمه نیست
شیر اجل چو تیز کند پنجه بر شکار
هم در میان بیشه زتأثیر عدل تو
آهو بشیر سر کند و بره شیر خوار
پیش سنان نیزه سندان گداز تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دو اسبه شوی سوار
در حصن و آهنی بامان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میانش تار
هر دشمنی که کین تو در سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار
گوئی که در تو گفت امام سخن رشید
ای در مصاف رستم دستان روزگار
آن روزگار خویش بآزادگی گذاشت
کز روزگار بندگیت کرد اختیار
یک ساعت سخای یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش ندانستی از یسار
در چشم همیت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار
از بسکه خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو تنگ زر کف دستش پر از نگار
باد سخاوت تو اگر بر زمین وزد
بر سائلت خزانه قارون کند نثار
آبادتر ولایت توران بعهد تو
کز عدل تست کشور توران بهشت وار
با سرکشان توران آهنگ باده کن
ای باده هوای تو بی زحمت خمار
تا میر مجلس تو بساقی کند خطاب
خیز ای بهشتی و بمن آن جام می بیار
تا آسمان بشکل چو لشکر گهی است گرد
سیارگان چو لشکر و خورشید شهریار
بارند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
تو شهریاروار چو خورشید آسمان
گسترده نور عدل بهر کشور و دیار
بادا هزار سال بشادی و خرمی
بر هر یک از هزار زیادت شده هزار
با شاه ذوالفقار بنام و نبرد یار
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روز نبرد جان علی شیر ذوالفقار
روح از هوا بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد زعلی کشته ذوالحمار
اکنون همان منادی روحست و بر تو جست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار
خورشید حمله حشم تو رعیت است
بیش شماره ذره شمار سپاه دار
خورشیدوار نیزه تو نور افکند
جمشیدواران بنشینی بصدر بار
اندر سر حسام تو باشد قرار ملک
وندر نیام نیست حسام ترا قرار
در خدمت رکاب تو گردان لشکرند
با همت تهمتن و زور سفندیار
هریک بگاه حمله چو صرصر مصاف گر
در حمله چون سکندر گرد مصاف وار
زارست کار آنکه بوقت مبارزت
با کمترین غلام تو افتد بکارزار
از شیر رایت تو درافتد بروز حرب
ترس و هراس و بیم بشیران مرغزار
جز در مصاف دشمن تو سیر طعمه نیست
شیر اجل چو تیز کند پنجه بر شکار
هم در میان بیشه زتأثیر عدل تو
آهو بشیر سر کند و بره شیر خوار
پیش سنان نیزه سندان گداز تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دو اسبه شوی سوار
در حصن و آهنی بامان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میانش تار
هر دشمنی که کین تو در سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار
گوئی که در تو گفت امام سخن رشید
ای در مصاف رستم دستان روزگار
آن روزگار خویش بآزادگی گذاشت
کز روزگار بندگیت کرد اختیار
یک ساعت سخای یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش ندانستی از یسار
در چشم همیت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار
از بسکه خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو تنگ زر کف دستش پر از نگار
باد سخاوت تو اگر بر زمین وزد
بر سائلت خزانه قارون کند نثار
آبادتر ولایت توران بعهد تو
کز عدل تست کشور توران بهشت وار
با سرکشان توران آهنگ باده کن
ای باده هوای تو بی زحمت خمار
تا میر مجلس تو بساقی کند خطاب
خیز ای بهشتی و بمن آن جام می بیار
تا آسمان بشکل چو لشکر گهی است گرد
سیارگان چو لشکر و خورشید شهریار
بارند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
تو شهریاروار چو خورشید آسمان
گسترده نور عدل بهر کشور و دیار
بادا هزار سال بشادی و خرمی
بر هر یک از هزار زیادت شده هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح سعدالملک
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - ماده تاریخ بنای قصر
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - مدح حسینخان شاملو
ساقیا می ده که در جوشست خون نوبهار
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی