عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۹۹
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گفت هارون عشق مجنون میشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی عجب نه سر نه بن
کز جنون گستاخ میگفتی سخن
زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد
این مگوی و گرد گستاخی مگرد
بس خطاست این ره که میجوئی مجوی
هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی
گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست
هرچه آن دیوانه گوید آن رواست
گر سخنهای خطا باشد مرا
چون نیم عاقل روا باشد مرا
هیچ عاقل را نباشد یارگی
کو بپردازد دلی یکبارگی
با جنون از بهر او در ساختم
تادلم یکبارگی پرداختم
عاقلان را شرع تکلیف آمدست
بیدلان را عشق تشریف آمدست
تو برو ای زاهد و کم گوی تو
مرد نفسی زر طلب زن جوی تو
بیدلان را با زر و با زن چکار
شرع را و عقل را با من چکار
کز جنون گستاخ میگفتی سخن
زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد
این مگوی و گرد گستاخی مگرد
بس خطاست این ره که میجوئی مجوی
هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی
گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست
هرچه آن دیوانه گوید آن رواست
گر سخنهای خطا باشد مرا
چون نیم عاقل روا باشد مرا
هیچ عاقل را نباشد یارگی
کو بپردازد دلی یکبارگی
با جنون از بهر او در ساختم
تادلم یکبارگی پرداختم
عاقلان را شرع تکلیف آمدست
بیدلان را عشق تشریف آمدست
تو برو ای زاهد و کم گوی تو
مرد نفسی زر طلب زن جوی تو
بیدلان را با زر و با زن چکار
شرع را و عقل را با من چکار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده
تو پنداری به جز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده
ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده
ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده
توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده
تو پنداری به جز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده
ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده
ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده
توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید
در جهان کیف و کم گردید عقل
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوا مستانه در محفل زدم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هگل
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۲