عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین
حکیمی دید ذوالقرنین در راه
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من میروم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست میباید نهادن
چو میدانی که بر میبایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمیبینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته میگردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو میبینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من میروم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست میباید نهادن
چو میدانی که بر میبایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمیبینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته میگردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو میبینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۱۰) حکایت در اهل دوزخ
چنین نقلست کز آحادِ امّت
گروهی را کند بی بهره رحمت
خطاب آید که ایشان را هم اکنون
سوی دوزخ برید آغشته در خون
بآخر بر لب دوزخ بیکبار
ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار
خطاب آید ز حضرت آشکارا
که کاری مینگردد دیر ما را
کنون سالی هزاری نه بعلّت
بفضل این خلق را دادیم مهلت
چنین نقلست ازان قوم جگر سوز
که میگریند این مدّت شب و روز
چو این سالی هزار آید بسرشان
ز حضرت مهلتی باید دگرشان
دوی دیگر ز حق مهلت ستانند
که تا بر دردِ خود خون میفشانند
مدام این سه هزاران سال افزون
همی گریند و میگردند در خون
که کس یک لحظه با آن قوم مسکین
نگوید کز چه میگرئید چندین
بزرگی گفت صد جان پریشان
چو جان من فدای اشکِ ایشان
که دردی را که آن درمان ندارد
ز حضرت جز دل ایشان ندارد
ترا تا دردِ بی درمان نباشد
بدرمان کردنت فرمان نباشد
همی یک دردش از صد جان ترا به
که دردش از بسی درمان ترا به
ترا گر بو عُبَیده هست جرّاح
دلت را بر جراحت نیست اصلاح
بپای انداز خود را سرنگونسار
مگر از خاک برگیرد ترا یار
اگر تو برنگیری سر ز پایش
بدست آری کمند دلربایش
گروهی را کند بی بهره رحمت
خطاب آید که ایشان را هم اکنون
سوی دوزخ برید آغشته در خون
بآخر بر لب دوزخ بیکبار
ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار
خطاب آید ز حضرت آشکارا
که کاری مینگردد دیر ما را
کنون سالی هزاری نه بعلّت
بفضل این خلق را دادیم مهلت
چنین نقلست ازان قوم جگر سوز
که میگریند این مدّت شب و روز
چو این سالی هزار آید بسرشان
ز حضرت مهلتی باید دگرشان
دوی دیگر ز حق مهلت ستانند
که تا بر دردِ خود خون میفشانند
مدام این سه هزاران سال افزون
همی گریند و میگردند در خون
که کس یک لحظه با آن قوم مسکین
نگوید کز چه میگرئید چندین
بزرگی گفت صد جان پریشان
چو جان من فدای اشکِ ایشان
که دردی را که آن درمان ندارد
ز حضرت جز دل ایشان ندارد
ترا تا دردِ بی درمان نباشد
بدرمان کردنت فرمان نباشد
همی یک دردش از صد جان ترا به
که دردش از بسی درمان ترا به
ترا گر بو عُبَیده هست جرّاح
دلت را بر جراحت نیست اصلاح
بپای انداز خود را سرنگونسار
مگر از خاک برگیرد ترا یار
اگر تو برنگیری سر ز پایش
بدست آری کمند دلربایش
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۵۸
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۶۵
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۸
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ بیحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۲
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۳۳
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۴
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۲۹
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
مرغکی بانگی زد و لختی بجست
سر بجنبانید و بر شاخی نشست
چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود
گفت میدانید تا او را چه بود
میکندبرشاخ از دنیا گله
زار میگرید که چند از مشغله
کز همه دنیای عالم سوز من
نیم خرما خوردهام امروز من
خاک بر دنیا که سودا میدهد
چون منی را نیم خرما میدهد
چون زدنیا نیم خرما میبسست
هرکه کرمان ملک خواهد ناکسست
هرکه او از دار دنیا پاک شد
نور مطلق گشت اگرچه خاک شد
هرکه او دنیای دون را کم گرفت
همچو صبح از صدق خود عالم گرفت
سر بجنبانید و بر شاخی نشست
چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود
گفت میدانید تا او را چه بود
میکندبرشاخ از دنیا گله
زار میگرید که چند از مشغله
کز همه دنیای عالم سوز من
نیم خرما خوردهام امروز من
خاک بر دنیا که سودا میدهد
چون منی را نیم خرما میدهد
چون زدنیا نیم خرما میبسست
هرکه کرمان ملک خواهد ناکسست
هرکه او از دار دنیا پاک شد
نور مطلق گشت اگرچه خاک شد
هرکه او دنیای دون را کم گرفت
همچو صبح از صدق خود عالم گرفت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر بر آورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایهٔ
پس بود بسیار اندک مایهٔ
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر بر پیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جملهٔ شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی
دید میلی سر بر آورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایهٔ
پس بود بسیار اندک مایهٔ
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر بر پیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جملهٔ شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر