عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب
بهارا به پائیز ما، دیده دوز
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - نطق لرد معروف!
به لندن کرد نطقی، لرد معروف
کزو یک ملتی، گردیده مشعوف
برای موطن جمشید و سیروس
خورد آن ناطق مشهور افسوس؟!!
چنان می سوزدش دل، آن یگانه!
که صاحب خانه ای از بهر خانه
گهی با روس بندد عهد و پیمان
به قصد این که گیرد، خاک ایران:
کند اشغال از بوشهر تا رشت
بگیرد کوه و صحرا و در و دشت
وزیری را کند تطمیع و تهدید
امیری را کند از شهر تبعید
برد خدام ملت را اسیری
کند از خائنین، دستگیری
گهی چون بی وفایانش همی خواند
گهی از جنس ایرانی سخن راند
گهی گسترده، خوان نعمت از زر
که ایران را، زند آذر در آذر
بگیرد خائنین را، او در آغوش:
که ملک جم شود تا امن و مغشوش
صلاح این طور می داند که ایران
شود مستملکاتی ز انگلستان!
ولی خفته است در ایران بسی شیر
کجا گردن نهند، در زیر زنجیر
ز صفاری ز سلجوقی و دیلم
نگویم ز «آل بویه » بیش یا کم
شه اسماعیل و شه طهماسب دیده
چو شه عباس، مردی پروریده
اگر سام و نریمان، شد فسانه
ز «نادر» کی توان جستن بهانه!
که ایران شیر نر، بسیار دارد
هژبر حمله ور ، بسیار دارد
تهی هرگز از آنان، ملک جم نی
که شیرانش برند، از دشمنان پی
دلیران وطن، همت گمارند
به حلقوم اجانب، پا گذارند
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - دو بیت از یک غزل
عشقی به خدا همان که می گفت: خدای:
از عشق وطن، سرشت آب و گل من
چون کالبدش ز پای تا سر دیدم
عشق همه چیز داشت: جز عشق وطن!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - عید قربان
مرا عزاست نه عید! این چه عید قربان است؟
که گوسفند وطن، زیر تیغ خصمان است!
الان که عید من امروز نیست، چون: قربان
شوم پی وطن؟ آن روز عید قربان است!
مرا به جامه عیدی مبین، دلم خون است
درون خانه عزا، و برون چراغان است!!
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - پنبهٔ ایران
گوش فرا دار که گوید صریح
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهره‌ور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بی‌کار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایه‌ها
کرده زمین جمع چه سرمایه‌ها
بهر شما ملت بی‌اعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچه‌ها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوع‌پرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۳ - در تعریف ایران
ایران چه وقت مردم صاحب هنر نداشت؟
کی اسم و رسم از همه جا بیشتر نداشت؟
این کوهسار بود چه هنگام بی پلنگ؟
این بیشه در کدام زمان شیر نر نداشت؟
این زال سالخورده بهر دور کی هزار
پور دلیر چون پسر زال زر نداشت؟
سیمرغ قاف دولتش از همت بلند
کی قاف تا به قاف جهان زیر پر نداشت؟
کی بر سر سپاهیش از شیر و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت؟
چندی هم ار خراب شد از خویش شد نه غیر
غیر از پی خرابی ایران جگر نداشت
این ملک از نفاق و دورویی خراب شد
نقص دگر نبودش و عیب دگر نداشت
ای هموطن نفاق بدل کن به اتفاق
هرگز نفاق سود به غیر از ضرر نداشت
آنکس که پیشرفت خود اندر عناد دید
گویا ز پیشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خدای خانهٔ او چون خراب کرد
آنکس که جز خرابی ایران به سر نداشت
هر بدکننده بد به حق خویش می‌کند
آری صغیر! کس به جز از کِشته برنداشت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
در مخالفزار هند از یاد ایران فارغم
هرکجا طرح نفاق افتاد، ایران من است
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
چندی چو گذشت از سرِ‌مردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ای دوست! بیا و گوش کن زمزمه‌ای
از سینهٔ گور، میهن ای میهنِ‌من
فریدون مشیری : ریشه در خاک
نیایش
آفتابت
ــ که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کرده‌ست
آسمانت
ــ که ز خمخانه «حافظ» قدحی آورده‌ست
کوهسارت
ــ که بر آن همت «فردوسی» پر گسترده‌ست
بوستانت
ــ کز نسیم نفس «سعدی» جان پرورده‌ست
همزبانان من‌اند.
*
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان،سینه سپرساختگان
مهربانان من‌اند.
*
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینندکه:
آواز از توست!
*
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد وبس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ایران و جوانان
ایران کهنسال
در عرصة تاریخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگانی، نام‌آور
دانا
پیران کهن داشته،
در عالم یکتا!

امروز،
ایران به جوانانش نازد که توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة میدان جهان نام برآرند

ایران،
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز،
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!
نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست
خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه‌تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصة میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید!
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعر بی نام
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
من ایرانی ام ...
ای چشم مخملی ِمن
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
"بگذار
درفش ِ سرخ ،
زیبایی تو را بستایم"
من کور نیستم
باید تو را بستایم می دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده ،
و خاکِ خوب تو را جراحی می کنند
باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد ...
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق ِ من
می دانی
من ایرانی ام ...
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۹
یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر
گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر
بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز
نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر
با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند
بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر
عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد
همچو مهمان که کند بُخل به مهمانِ دگر
با چنین گام که نسوانِ وطن پیش روند
عن قریبست که ایران شود ایرانِ دگر
ایرج میرزا : قطعه ها
در رثای کلنل محمد تقی خان پسیان
دلم به حال تو ای دوست دار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند
تمام خلق خراسان به حیرتند اندر
که این مقاتلۀ با تورا چه نام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب
و گرنه گریه برایت علی الدوام کنند
مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند
نظام ما فقط از همّت تو دایر بود
بیا ببین که چه بعد تو با نظام کنند
رسید نوبت آن کز یبرای خون خواهی
تمام عدۀ ژاندارمری قیام کنند
دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
مرام تو همه آزادی و عدالت بود
پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند
کسان که آرزوی عزت وطن دارند
پس از شهادت تو آرزوی خام کنند
به جسم هیأتِ ژاندارمری روانی نیست
وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند
ترا سلامت از آ« دشت کین نیاوردند
کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند
پس از تو بر سر آن میز های مهمانی
پی سلامت هم اصطکاک جام کنند
پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شدند
عروس وار در این کوچه ها خُرام کنند
سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند
به قد و قامت خود افتخار تام کنند
خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد
وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند
از این سپس همه مردان مملکت باید
برای زادن شبه تو فکر مام کنند
سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بُوَد
پس از تو تا به ابد جامه مُشک فام کنند