عبارات مورد جستجو در ۱۲۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
ذیل الکتاب
اکنون میباید دانست محقّقانِ راستگوی را نه متأمّلانِ عیبجوی را وَ تَأَمُلُ العَیبِ عَیبٌ که این دفاتر که در عجم ساختهاند بیشتر فخاصّه کلیله اساسیست بر یک سیاق نهاده و سخنی بر یک مساق رانده و اگرچ منشی و مبدعِ آنرا بفضلِ تقدّم بل بتقدّم رجحانی شایعست، اما آن بحدیقهٔ ماند که درو اگرچ ذوقها را معسول وطبعها را مقبول باشد ، جز یک میوه نتوان یافت و بدان بستان ماند که اگرچ مشامّها را معطّر و دماغها را معنبر دارد ، درو جز بروحِ نسیم یک ریحان بیش نتوان رسید و ساختهٔ این بنده مشتملست بر چند نمط از اسالیبِ سخنآرائی و عبارت پروری و این بجنّتی ماند پر از الوانِ ازاهیرِ معنی و اشکالِ ریاحینِ الفاظ و اجناسِ فواکهِ نکت و انواعِ ثمارِ اشارات، هر حسّی را از افرادِ آن بهرهٔ و هر ذوقی را از آحادِ آن نصیبی، فِیهَا مَا تَشتَهِیهِ الأَنفُسُ وَ تَلَذُّالاَعُِنُ و بدین خصایص که یاد کرده می آید ، از جملهٔ آن کتب منفردست، اوّل آنک از سواردِ الفاظ و بواردِ تازیهای نامستعمل که یَمُجُّهُ السَّمعُ وَ تَأبَاهُ النَّفسُ درو هیچ نتوان یافت ، دوم آنک از امثال و شواهدِ اشعارِ تازی و پارسی که دیگران در کتب ایراد کردهاند، چنان محترز بوده که دامنِ سخن بثفلِ خائیده و مکیدهٔ ایشان باز نیفتاده وَ اِلَّا عَلَی سَبِیلِ النُّدرَهِ بگلهایِ بوئیده و دست مالیدهٔ دیگران استشمام نکرده، سیوم آنک یک موضوعِ معیّنی را بعینه در مواضعِ بسیار گفتهام و بوصفهایِ گوناگون جلوهگری چنان کرده که هیچ کلمهٔ اِلَّا مَاشَاءَاللهُ از سوابقِ کلمات مکرّر نگشته و دیگر خاصّیّتهایِ جزوی که بالغ نظرانِ باریکبین را بوقتِ مطالعهٔ دقایقِ آن معلوم شود، خود بسیار توان یافت و اگر کسی از خوانندگان اندیشه بر یک دو مقام گمارد و باقی فرو گذارد و بمطالعهٔ مستوفی مِنَ الصَّدرِ اِلَی العَجزِ فرا نرسد ، بانوادرِ نکت و صوادرِ نتف از کرایمِ خدرِ خاطر و لطایمِ عطرِ عبارت که ازو در گذرد، ع، حَفِظتَ شَیئا وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ . آمدیم بر سرِ مقصود. باعثِ تحریرِ این فصل که آستینِ مفاخرِ کُتّاب از آن مطرّز میشود و ترتیبِ این وصل که دامنِ اواخرِ کتاب بدان مُفَروَز میگردد، آنست تا موجبِ تأخّری که در راهِ پرداختن آن آمده بود و گرهِ تعسّری که بر آن کار افتاده باز نمایم و این عذر از زبانِ املاءِ حال بابلاء رسانم و آن آنست که چون خداوند، خواجهٔ جهان، رَبِیبُ الدُّنیَا وَ الدِّینِ ، معین الاسلام و المسلمین ، عَزَّ نَصرُهُ وَ وُقِیَ مِن غِیَرِ العَصرِ عَصرُهُ که توفیق همیشه رفیقِ راهِ مساعیِ او بودست و در هر منزل که قدمِ سیر زده ، گشادنامهٔ وَ مَن یُوقَ شُحَّ نَفسِهِ فَاولئِکَ هُمُ المُفلِحُونَ با خود داشته ، دانسته که هیچ خلفی گرامیتر و هیچ مخلّفی نامیتر از تَقَرُّبِی اِلَی اللهِ که نقشِ محامدِ آن بر صحایفِ ذکر نگارند نتواند بود و ذَهَبَتِ المَکَارِمُ اِلَّا مِنَ الدَّفَاتِرِ ؛ و بیشبهت شناخته که جاهلانِ مسوّف و کاهلانِ متوقّف را تأجیلِ آمال با تعجیلِ حوادثِ احوال بر نیاید،
ببرد روزگارِ ایشان زود
گر در آن هیچ روزگار برند
لاجرم خالصهٔ نیّت و طویّت بر آن گماشت که در جریدهٔ محاسنِ اعمال بزرگترین مبرّتی و فاضلترین حسنتی ثبت کند و حجّتهایِ آخرت بدان مسجّل گرداند ؛ آخر جوامعِ اندیشهٔ مبارکش بر جامعِ تبریز مقصور آمد تا دارالکتبی درو وضع فرمود کَوِعَاءِ مُلِیَ لَطفا وَ ظَرفٍ حَشِیَ ظَرفَا ، چنان روح پیوندِ روحانی و مزین بحسنِ ترتیبِ مبانی که اگر گوئی ساکنانِ رواقِ بیت المعمور تحسینِ عمارت آن میزنند، ازین عبارت استغفاری لازم نیاید فَمَا تَلَقَّیهَا ذُو مَقَامٍ کَرِیمٍ وَ لَا یَلقیهَا اِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ. و اگرچ دیگر گذشتگان بهمین موضع ازین جنس در عهودِ متقادم تبرّعی تقدیم کردهاند، و مخازنِ کتب ساخته، لکن چون معاقدِ آن نظم واهی بود و شرایطِ آن شمل نامرعی، دستِ تطاول روزگار زود بتفریق و تبدیلِ آن رسید، ع، وَ کَذَاکَ عَادَ اِلَی الشَّتَاتِ جُمَوعُهَا ، چنانک امروز ازموات آن خیر جز رمیم و رفات نماندست و رفوگرانِ این بساطِ اغبر و شادروانِ اخضر اجزاءِ مخرّق آنرا جز بنسجِ عنکبوت فراهم نیاورده و بِحَمدِاللهِ وَ مِنِّهِ هر نسخهٔ ازین نسخ جَعَلَهَا اللهُ مِنَ البَاقِیَاتِ فِی صالِحاتِ اَعمَالِهِ بحقیقت حلیتِ چهرهٔ آن عواطلست و بیاضِ غرّهٔ آن منسوخاتِ باطل.
وَ صَفتُکَ فِی قَوَافِ سائِراتٍ
وَ قَد بَقِیَت وَ اِن کَثُرَت صِفَاتُ
اَفَاعِیلُ الوَرَی مِن قَبلُ دُهمٌ
وَ فِعلُکَ فِی فِعَالِهِم شِیَاتُ
والحقّ در حظیرهٔ انس لابل حدیقهٔ قدس همه غرر و اوضاحِ تصنیفات جمع آوردهاند و حشرِ ارواحِ تألیفات کرده شعبِ کلِّ علوم و افنانِ جمله فنون که خواصّ و عوامّ خلق بافادت و استفادتِ آن محتاجاند، درو کشیده. اوّل از عربیّت و اقسامِ آن مشتمل بر مرکّبات و مفردات و نحو و تصریف که جز بدان بهیچ تازیانه مرکبِ تازی را ریاضت نتوان کرد و انواعِ براعت و بلاغت نظماً و نثراً که در قالبِ هر صیاغت از آن سبکی دیگرگون دادهاند و آویزش هر ذوقی و آمیزش هر طبعی با هر یک بنوعی دیگر خاصّ افتاده، و در مذهب که مدارِ مصلحتِ عالمیان بر آنست و حکّامِ شریعت را انتماءِ احکام بفروع و اصولِ آن ثابت و میانِ متغلّبانِ فضول جوی و منتهیانِ راستگوی بهنگامِ فرق حقّ از باطل شمشیری فاصل ، و در علمِ کلام که اثباتِ وجودِ صانع و قدمِ ذاتِ اوست، مَعَ کَونِهِ فَاعِلاً مَختَاراً بخلافِ مَا یَقُولُ الظَّالِمُونَ. تَعَالَی عَنهُ عُلواً کَبِیرا و بیانِ حدوثِ عالم عَلَی سَبِیلِ الاِیجَادِ بَرِیّا عَنِ الصُّورَهِ وَ الهَیُولی و تقریرِ بعثتِ انبیا بواسطهٔ جبرئیل و ارسالِ اوبوحی و تنزیل و اقامتِ براهین و حجج بر حشرِ اجساد و احوالِ معاد که عقول و نفوس بقدرِ نوری که در ظلمت خانهٔ فطرت بر نَهادِ ایشان فیضان کردست، جویایِ معرفت آنند و از علمِ تفاسیر و احادیث که منقولاتست از نقلهٔ شریعت و حکمت و حملهٔ عرش از عظمت و سالکانِ بادیهٔ طلب حقّ را جز بمصابیحِ هدایتی که ازین دو مشکوهٔ باز گیرند، در ظلماتِ اوهام و خیالات راه بیرون بردن ممکن نیست و استخلاص از مفاوز شبهت بیاستضاعتِ نورِ آن صورت پذیر نه، و از علم طبّ که زبان نبوّت نیز بفضیلتِ آن ناطقست، کَمَا قَالَ عَلَیهِ السَّلَامُ : اَلعِلمُ عِلمَانِ ، عِلمُ الاَبدَانِ وَ عِلمُ الاَدیَانِ و مدبّرانِ عالمِ صغری را هیچ دستوری جز قانونِ این علم نیست و کدخدایِ عقل را در هفت ولایتِ اعضا و جوارح هیچ تصرّف جز باستقامتِ مزاج بر حدّ اعتدال درست نیاید و استقامتِ او الّا باقامتِ این صناعت میسّر نگردد، و از علمِ نجوم که منفعت آن بعموم خلایق عایدست و در شناختنِ مواضع ستارگان و تأثیراتِ نظرِ عداوت و مودّتِ ایشان بدان احتیاجی هرچ تمامتر، چه نقشِ این کارگاهِ کون و فساد در عالمِ علوی بستهاند و هرچ اینجا پدید آید ، باجرایِ مشیّت و قدرت همه از اجرامِ فلکی متولّد شود، پس همچنانک طبیب بوقت صحّت و سقم معالجهٔ اشخاص کند، منجّم بهنگام سعادت و نحوست معالجهٔ احوال کند و همچنین از انواعِ رسایل ودو اوینِ اشعار و اسمار و تواریخِ دین و دول و مجاریِ احوال ملک و ملل و سفینهایِ مشحون بفواید و فراید از افرادِ روزگار که بحر همّتش از سواحلِ آفاق کشش کرده بود و دواعیِ طلبش از اقطار و زوایایِ شام و عراق بیرون آورده، قریب دو هزار مجلّد که ذکرِ کریمش بدان مخلّد باد ، درو منضّد کرده و طلبِ باقی در ذمّهٔ همت گرفته و آنگه چندین جامع از مصاحفِ معتبر چون عقودِ دررِ منثور هر یکی بخطّی زیباتر از جعد و طرهٔ حور که اعشار و اخماسِ کواکب از حواشیِ هفت پارهٔ افلاک در مشاهدهٔ جمالشان سجدهٔ تبرک کند ، همچون تاجِ مرصّع بر فرق آن عرایس نهادند و رویِ آن اعلاق و نفایس در زیور و زینتِ آن جلوه دادند و چون این اتّفاق عَلَی اَحسَنِ نِظام وَ اَیمَنِ حال دست داد و این شجرهٔ طیّبهٔ عمل در آن بقعهٔ مبارک بمقام ادراک ثمرات رسید، ده نسّاخ را مؤنتِ انتاخ کفایت کرد و اسبابِ فراغتِ ایشان ساخته فرمود تا بر دوام عَلَی مُرُورِ الأیّام ملازمِ آن موضعِ شریف میباشند و از هر سواد که مسرحِ نظرِ ایشان باشد ، نسختها برمیگیرند وصیتِ مآثر و مکارم او بگوش اکابر و اصاغر میرسانند.
وَ کُن حَدِیثا حَسنَا ذِکرُهُ
فَاِنَّمَا الدَّهرُ اَحَادِیثُ
درین حال تمامیِ مرزباننامه نیز از طیِّ کتمِ امکان بمظهرِ وجود آمد، معلوم شد که تعبیهٔ تقدیر در تعویق و تأخیرِ آن همین بود تا خاتمتِ آن با فاتحتِ چنین توفیقی که خداوند، خواجهٔ جهان را بتحقیق مقرون شد، هم عنان آید و این بضاعتِ مزجات در مصرِ جامعِ تبریز با آن ذخایرِ سعادت مضاف شود و فریاد زنانِ اَوفِ لَنَا الکَیلَ را از خشکسالِ کرم بصاعِ اصطناع نصابِ هر نصیبی کامل گرداند بلکه این پیوندِ دل و فرزندِ جان که یوسف وار بندِ عوایقِ روزگارِ خود بود، از زندانِ بیتالاحزانِ خاطر بیرون میآید و مشتاقان روی و منتظرانِ سر کویِ وصالش نشسته و هزار دست و قلم تیز کرده تا بعد ما که در حیرتِ مشاهدهٔ رخسارش دست و ترنج بر هم بریده باشند ، قصهٔ جمال و سرگذشتِ احوالِ او نویسند، اگر در حضرتِ خداوندِ جهان اَعظَمَ اللهُ شَانَهُ که عزیزِ وقتست، ناصیهٔ اقبالش بداغِ مقبولی موسوم گردد و از تمکینِ اِنَّکَ الیَومَ لَدَینَا مَکِینٌ ممکّن شود ، شکرانهٔ آن قبول و رفعت را سنّتِ و رَفَعَ اَبَوَیهِ عَلَی العَرشِ نگه دارد ، اعنی اگر لطفِ خداوند ، خواجهٔ جهان دَامَ لَطِیفا بِعِبادِهِ در همهٔ این اوراق یک لطیفه را محلِّ ارتضا و سزاوارِ ملاحظت بعینالرّضا بیند ، باقیِ عثرات را در کارِ او کند ، فَاِنَّ الجَوَادَ قَد یَعثُرُ ، چه کرامِ گذشته که نامِ کرم بر خداوند گذاشته ، بیک نکتهٔ کمینه ده خزینه بخشیدهاند
در زمانه کجاست محمودی
ورنه هر گوشهٔ و عنصر ئیست
تَمَّ الکِتَابُ
ببرد روزگارِ ایشان زود
گر در آن هیچ روزگار برند
لاجرم خالصهٔ نیّت و طویّت بر آن گماشت که در جریدهٔ محاسنِ اعمال بزرگترین مبرّتی و فاضلترین حسنتی ثبت کند و حجّتهایِ آخرت بدان مسجّل گرداند ؛ آخر جوامعِ اندیشهٔ مبارکش بر جامعِ تبریز مقصور آمد تا دارالکتبی درو وضع فرمود کَوِعَاءِ مُلِیَ لَطفا وَ ظَرفٍ حَشِیَ ظَرفَا ، چنان روح پیوندِ روحانی و مزین بحسنِ ترتیبِ مبانی که اگر گوئی ساکنانِ رواقِ بیت المعمور تحسینِ عمارت آن میزنند، ازین عبارت استغفاری لازم نیاید فَمَا تَلَقَّیهَا ذُو مَقَامٍ کَرِیمٍ وَ لَا یَلقیهَا اِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ. و اگرچ دیگر گذشتگان بهمین موضع ازین جنس در عهودِ متقادم تبرّعی تقدیم کردهاند، و مخازنِ کتب ساخته، لکن چون معاقدِ آن نظم واهی بود و شرایطِ آن شمل نامرعی، دستِ تطاول روزگار زود بتفریق و تبدیلِ آن رسید، ع، وَ کَذَاکَ عَادَ اِلَی الشَّتَاتِ جُمَوعُهَا ، چنانک امروز ازموات آن خیر جز رمیم و رفات نماندست و رفوگرانِ این بساطِ اغبر و شادروانِ اخضر اجزاءِ مخرّق آنرا جز بنسجِ عنکبوت فراهم نیاورده و بِحَمدِاللهِ وَ مِنِّهِ هر نسخهٔ ازین نسخ جَعَلَهَا اللهُ مِنَ البَاقِیَاتِ فِی صالِحاتِ اَعمَالِهِ بحقیقت حلیتِ چهرهٔ آن عواطلست و بیاضِ غرّهٔ آن منسوخاتِ باطل.
وَ صَفتُکَ فِی قَوَافِ سائِراتٍ
وَ قَد بَقِیَت وَ اِن کَثُرَت صِفَاتُ
اَفَاعِیلُ الوَرَی مِن قَبلُ دُهمٌ
وَ فِعلُکَ فِی فِعَالِهِم شِیَاتُ
والحقّ در حظیرهٔ انس لابل حدیقهٔ قدس همه غرر و اوضاحِ تصنیفات جمع آوردهاند و حشرِ ارواحِ تألیفات کرده شعبِ کلِّ علوم و افنانِ جمله فنون که خواصّ و عوامّ خلق بافادت و استفادتِ آن محتاجاند، درو کشیده. اوّل از عربیّت و اقسامِ آن مشتمل بر مرکّبات و مفردات و نحو و تصریف که جز بدان بهیچ تازیانه مرکبِ تازی را ریاضت نتوان کرد و انواعِ براعت و بلاغت نظماً و نثراً که در قالبِ هر صیاغت از آن سبکی دیگرگون دادهاند و آویزش هر ذوقی و آمیزش هر طبعی با هر یک بنوعی دیگر خاصّ افتاده، و در مذهب که مدارِ مصلحتِ عالمیان بر آنست و حکّامِ شریعت را انتماءِ احکام بفروع و اصولِ آن ثابت و میانِ متغلّبانِ فضول جوی و منتهیانِ راستگوی بهنگامِ فرق حقّ از باطل شمشیری فاصل ، و در علمِ کلام که اثباتِ وجودِ صانع و قدمِ ذاتِ اوست، مَعَ کَونِهِ فَاعِلاً مَختَاراً بخلافِ مَا یَقُولُ الظَّالِمُونَ. تَعَالَی عَنهُ عُلواً کَبِیرا و بیانِ حدوثِ عالم عَلَی سَبِیلِ الاِیجَادِ بَرِیّا عَنِ الصُّورَهِ وَ الهَیُولی و تقریرِ بعثتِ انبیا بواسطهٔ جبرئیل و ارسالِ اوبوحی و تنزیل و اقامتِ براهین و حجج بر حشرِ اجساد و احوالِ معاد که عقول و نفوس بقدرِ نوری که در ظلمت خانهٔ فطرت بر نَهادِ ایشان فیضان کردست، جویایِ معرفت آنند و از علمِ تفاسیر و احادیث که منقولاتست از نقلهٔ شریعت و حکمت و حملهٔ عرش از عظمت و سالکانِ بادیهٔ طلب حقّ را جز بمصابیحِ هدایتی که ازین دو مشکوهٔ باز گیرند، در ظلماتِ اوهام و خیالات راه بیرون بردن ممکن نیست و استخلاص از مفاوز شبهت بیاستضاعتِ نورِ آن صورت پذیر نه، و از علم طبّ که زبان نبوّت نیز بفضیلتِ آن ناطقست، کَمَا قَالَ عَلَیهِ السَّلَامُ : اَلعِلمُ عِلمَانِ ، عِلمُ الاَبدَانِ وَ عِلمُ الاَدیَانِ و مدبّرانِ عالمِ صغری را هیچ دستوری جز قانونِ این علم نیست و کدخدایِ عقل را در هفت ولایتِ اعضا و جوارح هیچ تصرّف جز باستقامتِ مزاج بر حدّ اعتدال درست نیاید و استقامتِ او الّا باقامتِ این صناعت میسّر نگردد، و از علمِ نجوم که منفعت آن بعموم خلایق عایدست و در شناختنِ مواضع ستارگان و تأثیراتِ نظرِ عداوت و مودّتِ ایشان بدان احتیاجی هرچ تمامتر، چه نقشِ این کارگاهِ کون و فساد در عالمِ علوی بستهاند و هرچ اینجا پدید آید ، باجرایِ مشیّت و قدرت همه از اجرامِ فلکی متولّد شود، پس همچنانک طبیب بوقت صحّت و سقم معالجهٔ اشخاص کند، منجّم بهنگام سعادت و نحوست معالجهٔ احوال کند و همچنین از انواعِ رسایل ودو اوینِ اشعار و اسمار و تواریخِ دین و دول و مجاریِ احوال ملک و ملل و سفینهایِ مشحون بفواید و فراید از افرادِ روزگار که بحر همّتش از سواحلِ آفاق کشش کرده بود و دواعیِ طلبش از اقطار و زوایایِ شام و عراق بیرون آورده، قریب دو هزار مجلّد که ذکرِ کریمش بدان مخلّد باد ، درو منضّد کرده و طلبِ باقی در ذمّهٔ همت گرفته و آنگه چندین جامع از مصاحفِ معتبر چون عقودِ دررِ منثور هر یکی بخطّی زیباتر از جعد و طرهٔ حور که اعشار و اخماسِ کواکب از حواشیِ هفت پارهٔ افلاک در مشاهدهٔ جمالشان سجدهٔ تبرک کند ، همچون تاجِ مرصّع بر فرق آن عرایس نهادند و رویِ آن اعلاق و نفایس در زیور و زینتِ آن جلوه دادند و چون این اتّفاق عَلَی اَحسَنِ نِظام وَ اَیمَنِ حال دست داد و این شجرهٔ طیّبهٔ عمل در آن بقعهٔ مبارک بمقام ادراک ثمرات رسید، ده نسّاخ را مؤنتِ انتاخ کفایت کرد و اسبابِ فراغتِ ایشان ساخته فرمود تا بر دوام عَلَی مُرُورِ الأیّام ملازمِ آن موضعِ شریف میباشند و از هر سواد که مسرحِ نظرِ ایشان باشد ، نسختها برمیگیرند وصیتِ مآثر و مکارم او بگوش اکابر و اصاغر میرسانند.
وَ کُن حَدِیثا حَسنَا ذِکرُهُ
فَاِنَّمَا الدَّهرُ اَحَادِیثُ
درین حال تمامیِ مرزباننامه نیز از طیِّ کتمِ امکان بمظهرِ وجود آمد، معلوم شد که تعبیهٔ تقدیر در تعویق و تأخیرِ آن همین بود تا خاتمتِ آن با فاتحتِ چنین توفیقی که خداوند، خواجهٔ جهان را بتحقیق مقرون شد، هم عنان آید و این بضاعتِ مزجات در مصرِ جامعِ تبریز با آن ذخایرِ سعادت مضاف شود و فریاد زنانِ اَوفِ لَنَا الکَیلَ را از خشکسالِ کرم بصاعِ اصطناع نصابِ هر نصیبی کامل گرداند بلکه این پیوندِ دل و فرزندِ جان که یوسف وار بندِ عوایقِ روزگارِ خود بود، از زندانِ بیتالاحزانِ خاطر بیرون میآید و مشتاقان روی و منتظرانِ سر کویِ وصالش نشسته و هزار دست و قلم تیز کرده تا بعد ما که در حیرتِ مشاهدهٔ رخسارش دست و ترنج بر هم بریده باشند ، قصهٔ جمال و سرگذشتِ احوالِ او نویسند، اگر در حضرتِ خداوندِ جهان اَعظَمَ اللهُ شَانَهُ که عزیزِ وقتست، ناصیهٔ اقبالش بداغِ مقبولی موسوم گردد و از تمکینِ اِنَّکَ الیَومَ لَدَینَا مَکِینٌ ممکّن شود ، شکرانهٔ آن قبول و رفعت را سنّتِ و رَفَعَ اَبَوَیهِ عَلَی العَرشِ نگه دارد ، اعنی اگر لطفِ خداوند ، خواجهٔ جهان دَامَ لَطِیفا بِعِبادِهِ در همهٔ این اوراق یک لطیفه را محلِّ ارتضا و سزاوارِ ملاحظت بعینالرّضا بیند ، باقیِ عثرات را در کارِ او کند ، فَاِنَّ الجَوَادَ قَد یَعثُرُ ، چه کرامِ گذشته که نامِ کرم بر خداوند گذاشته ، بیک نکتهٔ کمینه ده خزینه بخشیدهاند
در زمانه کجاست محمودی
ورنه هر گوشهٔ و عنصر ئیست
تَمَّ الکِتَابُ
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - وله ایضا
تو به علم نجوم فخر کنی
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۶
دوش ناگاه نعره یی بر خاست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
گفت آری قران نحسین است
وین خصومت نتیجۀ آنست
گفتم آخر نه جمله هفت اقلیم
زیر دوران چرخ گردانست؟
دور و نزدیک جاودان زبرش
دور مریخ و سیر کیوانست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
گفت آری قران نحسین است
وین خصومت نتیجۀ آنست
گفتم آخر نه جمله هفت اقلیم
زیر دوران چرخ گردانست؟
دور و نزدیک جاودان زبرش
دور مریخ و سیر کیوانست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و چهارم: اندر علم نجوم و هندسه
ای پسر، بدان و آگاه باش که اگر منجم باشی جهد کن تا بیشتر در رنج علم ریاضی بری، که علم احکام علمی وافرست، داد او بتمامی دادن نتوان بیخطایی، زیرا که هیچکس چنان مصیب نبود که بر وی خطایی نرود، اما بهمه حال ثمرت نجوم احکامست، چون تقویم کردن، فایده از تقویم احکام است، پس چون از احکام نمیگزیرد جهد کن تا اصولش نکو بدانی و بر مقومی قادر باشی، که اصل حکم آنگاه درست شود که تقویم سیارگان راست شود و طالع درست شود و نگر که بر طالع تخمینی اعتماد نکنی الا باستقصا، نخست بحساب و نمودارت ممهد، چون بحساب و نمودارات راست آید آنگاه حکمی که از آنجا کنی راست آید و بهر حکمی که کنی مولودی و ضمیری بگیر، تا از حالات کواکب آگاه بگردی و از طالع و از خانهٔ طالع و از قمر و از برج قمر و خداوند برج قمر و از مزاج بروجها و از مزاج کواکب که در هر برجی تا کی باشد و چون باشد و از خداوند خانهٔ حاجت و آنک از وی ماه برگشته باشد و از کواکب که ماه بدو خواهد پیوست و آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ طالع و خانهٔ آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ سیر کواکب و آن کواکب که ثابته بسیر بدو رسند یا او از درجهٔ سیر و صعود و در مظلمه و درجهٔ آثار مضار و از درجهٔ محترق که درجهٔ آفتاب بود، صاعد و هابط او هیچ غافل مباش و از سهمها اثنی عشرات و زیجات و ارباب مثلثات و حد و صورت و شرف و هبوط و خانهٔ وبال و فرح و آفت و اوج و حضیض و آنگاه بنگر در حالات قمر و کواکب، چون اقبال خیر و شر و نظر و مقارنهٔ اتصال و انصراف، بعید النور، بعید التصال، خالی السیر، و حشی فعل، جمع و منع و {ردالنور، دفع التدبیر،} دفع قوت، {دفع الطبیعه، انتکاف، اعتراض}، مکافات، قبول، تشریف، و تعریف، اجتماعی و استقبالی، معرفة و هیلاج و کدخداه و عطیت دادن و کم کردن و زیادت کردن عمر، راندن بسیرها، ازین همه آگاه کردی آنگاه سخن گویی، تا حکم تو راست آید. حکم از تقویم معتمد کن، چنانک حل آن تقویم زیجی کرده باشند که بخط معروفست و بودود با وساط آن نگاه کرده باشند و مجموعه و موسوطه وی نیکو دیده و مکرر کرده و اندر تعدیلهاء وی تأمل کن و با این همه احتزاز کن از سهو و غلط تا خطایی نیفتد و چون این همه اعتماد کرده باشی باید که گویی که هر حکم که من کردهام چنین خواهد بود و اگر بر آن قول معتمد نباشی هیچ اصابت نیفتد و مسئلهٔ که بر سند ضمیری هر چه گویی توان گفت، چنانک بیشتر حکم تو راست آید؛ اما بحدیث مولودها من از استاد خویش چنان شنیدم که مولود مردم نه آن است بحقیقت که از مادر جدا شود، اصلی طالع ورع است وقت مسقط النطفه آن طالع که آب مرد در رحم زن افتد و قبول کند آن طالع مولود اصلی است، نیک و بد همه بدان پیوسته، اما آن ساعت که از مادر جدا میشود آن طالع را تحویل صغری خوانند و بر سر مردم آن گذرد که در طالع مسقط النطفه بود و دلیل این سخن خبر رسول است، صلیالله علیه و علی آله و سلم، که چنین گفته است: السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه و سعید این سخن ازینجا گفته است که من ترا گفتم، اما ترا در طالع زرع سخنی نیست، که آن را نه ببالاء چون توی بافتهاند، اما این که از طالع تحویل کبری گویی بر طریق استادان گذشته گوی و نگاه دار و اندر هر حکمی که کنی چنانک پیش از این فرمودم اگر وقتی مسئلهٔ پرسند اول بطالع وقت نگر و بصاحب و پس بقمر و برج قمر و خداوندش و بدان کوکب که قمر بدو خواهد پیوست و بدان کوکب که قمر از بازگشتست و بدان کوکب که در طالع یابی یا در وتدی و اگر نه وتد پیش از کوکبی نیکو که مستولی گشت و شهادت کرا بیشترست سخن از آن کوکب گوی، تا مصیب باشی. آنچ شرط احکامست اندکی گفتیم، اکنون اگر مهندس و مساح باشی در حساب قادر باش، زینهار یکساعت بیتکرار حساب نباشی، که علم حساب علمی وحشی است؛ پس اگر زمینی پیمایی زوایا را بشناس و شکلهاء مختلف الاضلاع را خوار مدار و نگویی که: این یک مساحت بکنم و باقی بتخمین، که در مساحت تفاوت بسیار افتد و جهد کن تا زوایا را نیک بشناسی، که استاد من پیوسته مرا گفتی که: هان تا از زاویا غافل نباشی در حساب مساحت، که بسیار ذوات الاضلاع بود که در وی زاویهٔ قوسی بود، برین مثال: ، یا برین مثال: و بسیار جای بود که منفرج ماند و اینجا تفاوت بسیار افتد و اگر شکلی بود که بر تو مشکل بود مساحت آن بتخمین مکن، یک نیمه را مثلث کن یا مربع، که هیچ شکل نبود که برین گونه نتوان کردن و آنوقت هر یک را جدا بنمای تا راست آید و اگر همچنین درین باب سخن گویم بسیار بتوان گفت، اما کتاب از حال خود بگردد و ازین قدر گفتن ناگزیر بود، از آنک سخن نجومی گفته بودم، خواستم که ازین باب نیز سخنی چند بگویم، تا از هر علمی ای پسر بهرهمند باشی.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱ - مقدمه
ابو ریحان بیرونی در کتاب التفهیم فی صناعة التنجیم باب اول بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم اورا غزارتی نباشد یکی هندسه دوم حساب سوم هیأت چهارم احکام، اما هندسه صناعتی است که اندرو شناخته شود حال اوضاع خطوط و اشکال سطوح و مجسمات و آن نسبت کلی که مر مقادیر راست بدانچه او مقادیر است و آن نسبتی که مرو راست بدانچه اورا اوضاع است و اشکال و مشتمل است بر اصول او کتاب اوقلیدس نجار که ثابت بن قره دستی کرده است، اما حساب صناعتی است که اندرو شناخته شود حال انواع اعداد و خاصهٔ هر نوعی ازو در نفس خویش و حال نسبت اعداد بیکدیگر و تولد ایشان از یکدیگر و فروع او چون تنصیف و تضعیف و ضرب و قسمت و جمع و تفریق و جبر و مقابله و مشتمل است اصول اورا کتاب ارثما طیقی و فروع اورا تکلمهٔ ابو منصور بغدادی یا صد باب سجزی، اما علم هیأت [علمی است] که شناخته شود اندرو حال اجزاء عالم علوی و سفلی و اشکال و اوضاع ایشان و نسبت ایشان با یکدیگر و مقادیر و ابعادی که میان ایشان است و حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را و تعدیل کرها و قطعهای دائرها که بدو ایں حرکات تمام میشود و مشتمل است مر این علم را کتاب مجسطی و بهترین تفسیرها و بهترین شرحهای او تفسیر نیریزی است و مجسطی شفا اما فروع این علم علم زیجهاست.
و علم تقاویم، اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود ازو استدلال است از اشکال کواکب بقیاس [با] یکدیگر و بقیاس درج و بروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و ملک و ممالک و بلدان و موالید و تحاویل و تساییر و اختیارات و مسائل و مشتمل است بدانچه برشمردیم تصانیف ابو معشر بلخی و احمد عبد الجلیل سجزی و ابو ریحان بیرونی و کوشیار جیلى پس منجم باید که مردی بود زکی النفس زکی الخلق رضی الخلق و گوئی عته و جنون و کهانت از شرائط این باب است و از لوازم این صناعت [و] منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع و خداوند خانهٔ سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد و از شرائط منجم یکی آن است که مجمل الأصول کوشیار یاد دارد و کار مهتر پیوسته مطالعه میکند و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند ،
و علم تقاویم، اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود ازو استدلال است از اشکال کواکب بقیاس [با] یکدیگر و بقیاس درج و بروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و ملک و ممالک و بلدان و موالید و تحاویل و تساییر و اختیارات و مسائل و مشتمل است بدانچه برشمردیم تصانیف ابو معشر بلخی و احمد عبد الجلیل سجزی و ابو ریحان بیرونی و کوشیار جیلى پس منجم باید که مردی بود زکی النفس زکی الخلق رضی الخلق و گوئی عته و جنون و کهانت از شرائط این باب است و از لوازم این صناعت [و] منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع و خداوند خانهٔ سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد و از شرائط منجم یکی آن است که مجمل الأصول کوشیار یاد دارد و کار مهتر پیوسته مطالعه میکند و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند ،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی
یعقوب اسحق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانهٔ خویش بود و حکیم روزگار خود و بخدمت مأمون او را قربتی بود.
روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمهٔ اسلام بنشست.
آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ایمهٔ اسلام نشینی؟
یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی.
آن امام اورا بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت.
گفت بر پارهٔ کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم.
پس گرو بستند از امام بردائی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.
پس دوات خواست و کاغد و بر پارهٔ کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت: بیار.
یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تختهٔ خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده.
مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی.
مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم.
این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همیجوید پس ناگاهی اورا بکشد.
برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامهٔ پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد.
چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همیخواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم.
یعقوب گفت تو از جانب شرق بکشتن من آمدهای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند.
و ابو معشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید.
روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمهٔ اسلام بنشست.
آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ایمهٔ اسلام نشینی؟
یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی.
آن امام اورا بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت.
گفت بر پارهٔ کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم.
پس گرو بستند از امام بردائی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.
پس دوات خواست و کاغد و بر پارهٔ کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت: بیار.
یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تختهٔ خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده.
مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی.
مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم.
این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همیجوید پس ناگاهی اورا بکشد.
برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامهٔ پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد.
چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همیخواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم.
یعقوب گفت تو از جانب شرق بکشتن من آمدهای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند.
و ابو معشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۳ - حکایت دو - ابوریحان و سلطان محمود
آوردهاند که یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین بشهر غزنین بر بالای کوشگی در چهار دری نشسته بود بباغ هزار درخت روی بابو ریحان کرد و گفت من ازین چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت حکم کن و اختیار آن بر پارهٔ کاغد نویس و در زبر نهالى من نه و این هر چهار در راه گذر داشت ابو ریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پارهٔ کاغد بنوشت و در زبر نهالی نهاد محمود گفت حکم کردی گفت کردم محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن در بیرون رفت و گفت آن کاغد پاره بیاوردند ابو ریحان بر وی نوشته بود که ازین چهار در هیچ بیرون نشود بر دیوار مشرق دری کنند و از آن در بیرون شود محمود چون بخواند طیره گشت گفت او را بمیان سرای فرو اندازند چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود بو ریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته بزمین فرود آمد چنانکه بر وی افگار نشد محمود گفت او را برآرید برآوردند گفت یا بو ریحان ازین حال باری ندانسته بودی گفت ای خداوند دانسته بودم گفت دلیل کو غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستند و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند و لیکن بسلامت بزمین آیم و تندرست برخیزم این سخن نیز موافق رأی محمود نیامد طیرهتر گشت گفت او را بقلعه برید و بازدارید اورا بقلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۴ - حکایت سه - پیشبینی فالگو دربارهٔ ابوریحان
آوردهاند که درین شش ماه کس حدیث بو ریحان پیش محمود نیارست کرد و از غلامان او یک غلام نامزد بود که او را خدمت همی کرد و بحاجت او بیرون همیشد و در میآمد روزی این غلام بسر مرغزار غزنین میگذشت فال گوئی او را بخواند و گفت در طالع تو چند سخن گفتنی همیبینم هدیهٔ بده تا ترا بگویم غلام درمی دو بدو داد فال گوی گفت عزیزی از آن تو در رنجی است از امروز تا سه روز دیگر از آن رنج خلاص یابد و خلعت و تشریف پوشد و باز عزیز و مکرم گردد غلامک همی رفت تا بقلعه و بر سبیل بشارت آن حادثه با خواجه بگفت بو ریحان را خنده آمد و گفت ای ابله ندانی که بچنان جایها نباید استاد دو درم بباد دادی گویند خواجهٔ بزرگ احمد حسن میمندی درین شش ماه فرصت همیطلبید تا حدیث بو ریحان بگوید آخر در شکارگاه سلطان را خوش طبع یافت سخن را گردان گردان همیآورد تا بعلم نجوم آنگاه گفت بیچاره بو ریحان که چنان دو حکم بدان نیکوئی بکرد و بدل خلعت و تشریف بند و زندان یافت محمود گفت خواجه بداند که من این دانستهام و میگویند این مرد را در عالم نظیر نیست مگر بو على سینا لکن هر دو حکمش بر خلاف رأی من بود و پادشاهان چون کودک خرد باشند سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا ازیشان بهره مند باشند آن روز که آن دو حکم بکرد اگر از آن دو حکم او یکی خطا شدی به افتادی اورا، فردا بفرمای تا او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جبهٔ ملکی و دستار قصب دهند و هزار دینار و غلامی و کنیزکی پس همان روز که فال گوی گفته بود بو ریحان را بیرون آوردند و این تشریف بدین نسخت بوی رسید و سلطان ازو عذر خواست و گفت یا بو ریحان اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی نه بر سلطنت علم خویش بو ریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرائط خدمت پادشاه است در حق و باطل با او باید بودن و بر وفق کار او را تقریر باید کرد اما چون بو ریحان بخانه رفت و افاضل به تهنیت او آمدند حدیث فال گوی با ایشان بگفت عجب داشتند کس فرستادند و فال گوی را بخواندند سخت لا یعلم بود هیچ چیز نمیدانست بوریحان گفت طالع مولود داری گفت دارم طالع مولود بیاورد و بو ریحان بنگریست سهم الغیب بر حاق درجهٔ طالعش افتاده بود تا هر چه میگفت اگرچه بر عمیا همی گفت بصواب نزدیک بود،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۵ - حکایت چهار - عجوزهٔ نظامی عروضی
این بنده را عجوزهای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنهٔ احدى عشرة و خمسمایة بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بعدی نبود پس سهم السعادة و سهم الغیب بدین علت هر دو بر درجهٔ طالع افتاده بودند و چون سن او بپانزده کشید اورا علم نجوم بیاموختم و در آن باره چنان شد که سؤالهای مشکل ازین علم جواب همی گفت و احکام او بصواب عظیم نزدیک همی آمد و مخدرات روی بوی نهادند و سؤال همی کردند و هر چه گفت بیشتر با فضا برابر افتاد تا یک روز پیر زنی بر او آمد و گفت پسری از آن من چهار سال است تا بسفر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حیات و نه از ممات بنگر تا از زندگان است یا از مردگان آنجا که هست مرا از حال او آگاه کن منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و درجهٔ طالع درست کرد و زایجه برکشید و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که پسر تو باز آمد پیر زن طیره شد و گفت ای فرزند آمدن او را امید نمیدارم همین قدر بگوی که زنده است یا مرده گفت میگویم که پسرت آمد برو اگر نیامده باشد بازآی تا بگویم که چون است پیر زن بخانه شد پسر آمده بود و بار از دراز گوش فرو میگرفتند پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و بنزدیک او آورد و گفت راست گفتی پسر من آمد و با هدیه دعاء نیکو کرد اورا آن شب چون بخانه رسیدم و این خبر بشنیدم از وی سؤال کردم که بچه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی گفت بدینها نرسیده بودم اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی درآمد و بر حرف درجهٔ طالع نشست بدین علت بر باطن من چنان روی نمود که این پسر رسید و چون بگفتم و مادر او استقصا کرد آمدن او بر من چنان محقق گشت که گوئی می بینم که او بار از خر فرو میگیرد مرا شد که آن همه سهم الغیب بر درجهٔ طالع همی کند و این جز از آنجا نیست،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۶ - حکایت پنج - جنون داودی
محمود داودی پسر ابو القاسم داودی عظیم معتوه بود بلکه مجنون و از علم نجوم بیشتر حظی نداشت و از اعمال نجوم مولود گری دانستی و در مقومیش اشکال بود که هست یا نه و خدمت امیرداد ابو بکر بن مسعود کردی به پنج دیه اما احکام او بیشتر قریب صواب بودی و در دیوانگی تا بدرجهٔ بود که خداوند من ملک الجبال امیرداد را جفتی سگ غوری فرستاده بود سخت بزرگ و مهیب او باختیار خویش با آن هردو سگ جنگ کرد و ازیشان بسلامت بجست و بعد از آن بسالها در هری ببازار عطاران بر دکان مقری حداد طبیب با جماعتی از اهل فضل نشسته بودیم و از هر جنس سخن همی رفت مگر بر لفظ یکی از آن افاضل برفت که بزرگ مردا که ابو علی سینا بوده است او را دیدم که در خشم شد و رگهای گردن از جای برخاست و ستبر شد و همه امارات غضب بر وی پدید آمد و گفت ای فلان بو علی سینا که بوده است من هزار چندان بو على ام که هرگز بو على با گربهٔ جنگ نکرد من در پیش امیرداد با دو سگ غوری جنگ کردم مرا آن روز معلوم کشت که او دیوانه است اما با این دیوانگی دیدم که در سنهٔ ثمان و خمسمایة که سلطان سنجر بدشت خوزان فرود آمد و روی بماوراء النهر داشت بحرب محمد خان امیرداد سلطان را در پنجده میزبانی کرد عظیم شگرف روز سوم بکنار رود آمد و در کشتی نشست و نشاط شکار ماهی کرد و در کشتی داودی را پیش خواند تا از آن جنس سخن دیوانگانه همی گفت و او همی خندید و امیرداد را صریح دشنام دادی یکباری سلطان داودی را گفت حکم کن که این ماهی که این بار بگیرم چند من بود گفت شست برکش سلطان شست برکشید او ارتفاع بگرفت و ساعتی بایستاد و گفت اکنون در انداز سلطان شست درانداخت گفت حکم میکنم که این که برکشی پنج من بود امیرداد گفت ای ناجوانمرد درین رود ماهی پنج منی از کجا باشد داودی گفت خاموش باش تو چه دانی میرداد خاموش شد ترسید که اگر استقصا کند دشنام دهد چون ساعتی بود شست گران شد و امارات آنکه صیدی در افتاده است ظاهر شد سلطان شست برکشید ماهی سخت بزرگ در افتاده بود چنانکه برکشیدند شش من بود همه در تعجب بماندند و سلطان عالم شگفتیها نمود و الحق جای شگفتی بود گفت داودی چه خواهی خدمت کرد و گفت ای پادشاه روی زمین جوشنی خواهم و سپری و نیزهٔ تا با باوردی جنگ کنم و این باوردی سرهنگی بود ملازم در سرای امیرداد و داودی را با وی تعصب بود بسبب لقب که اورا شجاع الملک همی نوشتند و داودی را شجاع الحکماء و داودی مضایقت همی کرد که اورا چرا شجاع می نویسند و آنرا امیرداد بدانسته بود و پیوسته داودی را با او در انداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود فی الجمله در دیوانگی محمود داودی هیچ اشکالی نبود و این فصل بدان آوردم تا پادشاه را معلوم باشد که در احکام نجومی جنون و عته از شرائط آن باب است،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۷ - حکایت شش - حکیم موصلی و خواجه نظام الملک
حکیم موصلی از طبقهٔ منجمان بود در نشابور و خدمت خواجهٔ بزرگ نظام الملک طوسی کردی و در مهمات خواجه با او مشورت کردی و رأی و تدبیر ازو خواستی موصلی را چون سال برآمد و فتور قوی ظاهر شدن گرفت و استرخاء بدن پدید آمد و نیز سفرهای دراز نتوانست کرد از خواجه استعفا خواست تا بنشابور شود و بنشیند و هر سالى تقویمی و تحویلی میفرستد و خواجه در دامن عمر و بقایای زندگانی بود گفت تسییر بران و بنگر که انحلال طبیعت من کی خواهد بود و آن قضاء لا بد و آن حکم ناگزیر در کدام تاریخ نزول خواهد کرد حکیم موصلی گفت بعد از وفات من بشش ماه خواجه اسباب ترفیه او بفزود و موصلى بنشابور شد و مرفه بنشست و هر سال تقویم و تحویل میفرستاد اما هرگاه که کسی از نشابور بخواجه رسیدی نخست این پرسیدی که موصلی چون است و تا خبر سلامت و حیات وی مییافت خوش طبع و خوش دل همی بود تا در سنهٔ خمس و ثمانین و اربعمایة آیندهٔ از نشابور در رسید و خواجه از موصلی پرسید آن کس خدمت کرد و گفت صدر اسلام وارث اعمار باد موصلی کالبد خالی کرد گفت کی گفت نیمهٔ ماه ربیع الاول جان بصدر اسلام داد خواجه عظیم رنجور دل شد و بیدار گشت و بکار خود بازنگریست و اوقاف را سجل کرد و ادرارات را توقیع کرد و وصیت نامه بنوشت و بندگانی که دل فارغی حاصل کرده بودند آزاد کرد و قرضی که داشت بگزارد و آنجا که دست رسید خشنود کرد و خصمان را بحلى خواست و کار را منتظر بنشست تا که رمضان اندر آمد و بغداد بر دست آن جماعت شهید شد انار الله برهانه و وسع علیه رضوانه، اما چون طالع مولود رصدی و کدخدای و هیلاج درست بود و منجم حاذق و فاضل آن حکم هر آینه راست آمد و هو اعلم،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۹ - حکایت هشت - بی اعتقادی خیام به احکام نجوم
حکایت: اگرچه حکم حجة الحق عمر بدیدم اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی و از بزرگان هیچ کس ندیدم و نشنیدم که در احکام اعتقادی داشت، در زمستان سنهٔ ثمان و خمسمایة بشهر مرو سلطان کس فرستاد بخواجهٔ بزرگ صدر الدین محمد بن المظفر رحمه الله که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که بشکار رویم که اندرآن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی بگفت برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند و چون سلطان بر نشست و یک بانگ زمین برفت ابر در کشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد خندها کردند سلطان خواست که بازگردد خواجه امام گفت پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود و درین پنج روز هیچ نم نباشد سلطان براند و ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید، احکام نجوم اگرچه صنعتی معروف است اعتماد را نشاید و باید که منجم در آن اعتماد دوری نکند و هر حکم که کند حواله با قضا کند،
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۹
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۵
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۵ - نصیر الدّین طوسی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ فخر الحکما و مؤیّد الفضلا، نصیر الملّة و الدّین محمد بن حسن الطوسی. بعضی گفتهاند که اصل وی از طوس مِنْتوابع شهر قم بوده و همشیره زادهٔ حکیم فاضل باباافضل کاشی است وبعضی گفتهاند از جهرود مِنْاعمال قم است و در طوس خراسان متولد شده. به هر حال قدوهٔ محققین و زبدهٔ مدققین است. علوم حکمیه را از فرید الدین داماد که او تلمیذ صدرالدین سرخسی و او تلمیذ افضل الدین عیلانی و او تلمیذ ابوالعباس ریوکری و او تلمیذ بهمنیار، از تلامذهٔ شیخ الرّئیس ابوعلی سینای مشهور است تحصیل کرده. گویند خواجه با صدر الدین قونیوی معاصر و در بدو حال او را منکر و میان ایشان مکاتیب و منازعهٔ علمی بوده. بالاخره خواجه به علم او اقرار آورده. مدتها با هلاکوخان به سر برده و تعظیم و تکریم دیده. روزی خواجه به خان گفت که چنان به خاطرت نرسد که ترا از احترام من بر من منتی است چرا که تو به حشمت از سلطان سنجر بیش نیستی و او حکیم خیام را با خود بر یک تخت مینشانید و حال آنکه من در علم و فضل از خیام زیادهام و به خدمت تو تن در دادهام. غرض، حالات آن جناب در تواریخ مسطور است و تصنیفات وی مشهور. از جمله: اوصاف الاشراف در سلوک و انصاف و شرح اشارات شیخ رئیس در حکمت و شرح کلمات بطلمیوس در نجوم و اخلاق ناصری که به نام ناصرالدّین قهستانی نوشته. مدت هفتاد و هفت سال عمر یافته و در سنهٔ ششصد و هفتاد و دو به ریاض رضوان شتافته. گاهی شعری میفرموده. از اشعار آن جناب است:
منم آنکه خدمتِ تو کنم و نمیتوانم
تویی آنکه چارهٔ من نکنی و میتوانی
دل من نمیپذیرد بدل تو یار گیرد
به تو دیگری چه ماند تو به دیگری چه مانی
قطعه
نظام بی نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش زیرا که نبود
مکافات دروغی جز دروغی
رباعیّات
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
حکمی که زحکم حق فزون آید نیست
آن چیز که هست آن چنان میباید
آن چیز که آن چنان نمیباید نیست
اول ز مکونات عقل و جان است
وندر پی او نُه فلک گردان است
زینها چه گذر کنی چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوانست
ای بی خبر این شکل موهم هیچ است
وین دایره و سطح مجسم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستهٔ یک دمی و آن هم هیچ است
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را به یقین خبر ندادندو شدند
آن عقده که هیچ کس نتوانست گشاد
هر یک بندی بر آن نهادند و شدند
موجود به حق واحد اول باشد
باقی همه موهوم و مخیل باشد
هرچیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دو یمین چشم احول باشد
گر زانکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانهٔ تسلیم منه بیرون پی
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست شود حاتم طی
چون در سفریم ای پسر هیچ مگوی
احوال حضر درین سفر هیچ مگوی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
میدان که نهای هیچ و دگر هیچ مگوی
منم آنکه خدمتِ تو کنم و نمیتوانم
تویی آنکه چارهٔ من نکنی و میتوانی
دل من نمیپذیرد بدل تو یار گیرد
به تو دیگری چه ماند تو به دیگری چه مانی
قطعه
نظام بی نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش زیرا که نبود
مکافات دروغی جز دروغی
رباعیّات
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
حکمی که زحکم حق فزون آید نیست
آن چیز که هست آن چنان میباید
آن چیز که آن چنان نمیباید نیست
اول ز مکونات عقل و جان است
وندر پی او نُه فلک گردان است
زینها چه گذر کنی چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوانست
ای بی خبر این شکل موهم هیچ است
وین دایره و سطح مجسم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستهٔ یک دمی و آن هم هیچ است
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را به یقین خبر ندادندو شدند
آن عقده که هیچ کس نتوانست گشاد
هر یک بندی بر آن نهادند و شدند
موجود به حق واحد اول باشد
باقی همه موهوم و مخیل باشد
هرچیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دو یمین چشم احول باشد
گر زانکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانهٔ تسلیم منه بیرون پی
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست شود حاتم طی
چون در سفریم ای پسر هیچ مگوی
احوال حضر درین سفر هیچ مگوی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
میدان که نهای هیچ و دگر هیچ مگوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٣