عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان روح و جسم و نقصان نفس، و گرفتاری روح باو و رهائی یافتن ببرکت متابعت شاه اولیا
روح تو شهباز علوی آمده است
او شهنشاه سماوی آمده است
خرمگس نفس است و بس دنیاپرست
او کند دایم بمرداری نشست
تو بروح خویشتن بنگر که چیست
بعد از آن در معنیش بنگر که کیست
دشمن بسیار دارد روح تو
لیک از او دایم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روی در عالم معنی چو باد
دشمن روحت همی بخل است و آز
ز آن کی از کاهلی دایم نماز
دایما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گیرد بتک
خود بکذّابی برآوردی تو نام
تا بزیر جبّه بنهادی تو دام
دیگر آنکه غافلی از یاد حق
بهر یک دینار کردی صد عرق
از عرق در مرگ رو اندیشه کن
در معانیها عبادت پیشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دایما باشی تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داری رنج و درد
خیز و افشان دامن خود را ز گرد
کرد شیطان یک گنه توصد کنی
هرچه گوید او تو آن را رد کنی
دیگر آنکه علم باطل ورد تست
صد چو شیطان هر طرف شاگرد تست
سینهات از حیله و شر پر بود
در خیالت آنکه آن پر در بود
رو صدف پر درّ معنی کن چو من
تا شوی فارغ ز شرّ اهرمن
دیگرت وسواس ونخوت در سراست
این چنین شیوه ترا کی درخور است
دید تو باشد جدا اندر جهان
ز آنکه منصب داری و خرج گران
گردبدعت گرد برگردت گرفت
ورد باطل کردی و دردت گرفت
هست جسمت حقّهٔ پرریم و خون
وقت خوردن میشوی تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر این آلودگی خفتی و مرد
اندرین دنیا مکن زنهار خواب
زآنکه در معنی نباشد این صواب
گر چو حیوان تو بخوردن راضیی
من زتو بیزارم ار خود قاضیی
قاضی شرع محمّد نیستی
زآنکه اندر شرع احمد نیستی
در شریعت رد نه بینی همچو او
گر ز معنی تو خبرداری و بو
رو ازینها بگذر و مقصود بین
در میان جان خود معبود بین
رو تو این قطره بدریا وصل ساز
زانکه این معنی بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خویش را انداز در کشتی نوح
رو تو غیر حق ز جسمت دور کن
بعد از آنی خانهات پر نور کن
غیر بیرون کن که حق آید درون
گشت نفست در سوی الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
بردهام از جملهٔ خلقان سبق
من سبق از پیش خود کی خواندهام
بر زبان من غیر او کی راندهام
من سبق از مرتضی دارم بگوش
لیک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن یک پرده پیش جبرئیل
در درون پرده اسرار جلیل
آسمان شد پردهٔ انوار او
این زمین یک گردی از اسرار او
غیر او خود نیست با عطّار هیچ
تو بیا بر نام من این نامه پیچ
غیر او در دل ندارم مهر کس
مصطفی باشد گواهم این نفس
غیر مدح او نگویم مدح کس
زآنکه مدح او خدا گفتست بس
هست عطّار این زمان بس مستمند
سینه مجروح و فقیر و دردمند
ای تو را ملک معانی در نگین
جملهٔ کرُوبیانت خوشه چین
ای تو را معبود محرم داشته
در میان جان آدم داشته
هست اسرارم بمعنی بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم ترا انسان کند
در معانی همچو در غلطان کند
جوهرذاتم عیان اندر عیان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر براهت آورد
بلکه خود نزدیک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدایا رحمتی
کن بلطف خویش بر ما رحمتی
خوان انعام تو باشد در خورم
سرّ سودای تو باشد در سرم
ای خداوندا بحقّ انبیاء
حقّ قرب و حقّ قدر اولیاء
کاین سخن را کن زنا محرم نهان
زآنکه میبینم در حق را عیان
حق عیانشد پیش ارباب کمال
حق نهان شد پیش جمع قیل و قال
حق عیان دان پیش ره بینان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عیان دان پیش جمعی اهل درد
خیز و راه غیر حق را در نورد
حق عیاندان پیش درویشان دین
گه شده پیدا بآن و گه باین
حق عیان دان در وجود اهل دل
تو شدی از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو ترا تیره کند
بر جمیع فعلها خیره کند
دارم از علم لدّنی نقطهای
هر دو عالم پیش او خود ذرّهای
هان که مقصودت ازان حاصل بکن
تا بیابی جان معنی در سخن
من سخن گویم چو درّ شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات یزدان راندهام
بعد ازآن مظهر به انسان خواندهام
من سخن دارم نگویم پیش کس
ز آنکه تو واقف نهای از کیش کس
کیش ترسائی به است از دین تو
زآنکه ازنفس است کفر آئین تو
کردهٔ هفتاد فرقه دینت را
از نبی شرمی بدار ای بیحیا
رو طریق آل احمد دار دوست
راه ایشان تو یقین دان راه اوست
راه را دان از نبی و ازولی
تو باین ره رو گریز از کاهلی
کاهلی از جاهلی باشد ترا
جاهلی کفر جلی باشد ترا
من ترا راهی نمایم راه راست
وآنگهی گویم که راه حق کجاست
من ترادر راه حق رهبر کنم
آگهت از دین پیغمبر کنم
من ترا در راه حق خندان کنم
خارجی را همچو سگ گریان کنم
من ترا راهی نمایم همچو نور
تا کنی در عالم معنی ظهور
من ترا راهی نمایم از کلام
انّما برخوان اگر داری نظام
من ترا راهی نمایم از یقین
گر تو هستی مؤمن و بس پاک دین
من ترا راهی نمایم از رسول
تو هم از عطّار کن این ره قبول
من ترا راهی نمایم همچو روح
تا روی در کشتی احمد چو نوح
من ترا راهی نمایم گر روی
واندرین ره کن بمعنی دل قوی
من ترا راهی نمایم در علوم
بعد من هم عارفی گوید بروم
من ترا راهی نمایم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من ترا راهی نمایم از ولی
سر بنه در راه او گر مقبلی
من ترا راهی نمایم در ظهور
تا تو بینی عکس رخسارش چو نور
من ترا راهی نمایم در علن
تا تو بینی شاه خود در خویشتن
من ترا راهی نمایم عشق گفت
آشکارا هین بکن سرّنهفت
من ترا راهی نمایم از کرم
غیر این ره خود بعالم نسپرم
من ترا راهی نمایم از کمال
گر تو باشی فاضل و عابد بحال
من ترا راهی نمایم همچو روز
اوّلش عشقست و آخر دردوسوز
من ترا راهی نمایم فکر کن
رو تو یاری گیر و با اوذکر کن
من ترا راهی نمایم از خدا
لیک باید که تو باشی پارسا
من ترا راهی نمایم از علیم
تو بر آن ره رو بجنّات النعیم
من ترا راهی نمایم خود بدهر
کاندرو بینی هزاران شهر شهر
این چنین ره سالکان سر کردهاند
پی از آن در ملک معنی بردهاند
این چنین ره را نبیّ الله دید
این حقیقت را همه از حق شنید
مصطفی ره را بفرزندان نمود
راه ایشان گیر و حق را کن سجود
راه ایشان گیر تا حق بین شوی
ورنه اندر گور بی تلقین شوی
راه ایشان گیر و دینت ترک کن
از محبّان باش و کینت ترک کن
راه ایشان گیر تا ایمن شوی
در ره معنی همه باطن شوی
راه ایشان گیر و درجنّت درای
زانکه جنّت باشد ایشان را سرای
راه ایشان گیر و با سلمان نشین
زانکه سلمان بوده اندر عین دین
گر روی این ره بمنزلها رسی
ورنه کی در معنی دلها رسی
گر روی این ره مسلمان گویمت
فیض بار از نور ایمان گویمت
گر روی این راه تو نامی شوی
ورنه چون شیطان ببدنامی شوی
گر روی این ره تو دنیائی مبین
ورنه رو بنشین و رسوائی مبین
گر روی این ره نبی همراه تست
مصطفی و آل او آگاه تست
گر روی این ره شوی واقف ز خویش
در درون خویش میبینی تو کیش
گر روی این ره مثال جان شوی
ورنه در ملک جهان بیجان شوی
گر روی این ره معانی دان شوی
خود درون جوهرت انسان شوی
گر روی این ره خدا راضی ز تو
مصطفی و مرتضی راضی ز تو
گر روی این ره نظام الدین شوی
یا شوی حلاج و هم حق بین شوی
گر روی این ره شود روشن دلت
نعرهٔ مستان برآید از کلت
گر روی این ره عبادت پیشه کن
رو زنااهلان دین اندیشه کن
گر روی این ره یکی همراه گیر
بعد از آن رو دامن آن شاه گیر
گر روی این ره چو ابراهیم رو
یا چو اسمعیل کن جانت گرو
گر روی این ره چو من دانی همه
هم تو علم معرفت خوانی همه
گر روی این ره به اسراری رسی
خود بکنج خانهٔ یاری رسی
گر روی این ره سفر باید سفر
تا تو بینی در جهان هر خیر و شر
گر روی این ره تو همّت دار پیش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خویش
گر روی این ره بمظهر کن نظر
تا نیفتد در وجود تو خطر
گر روی این ره خطر ناید زبد
خود همه افعال بد آید ز بد
گر روی این ره ببُر از خلق هم
تا نگردی پیش ایشان متّهم
گر روی این ره بحق واصل شوی
ورنه چون دیوار شوره گل شوی
گر روی این ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم توهم گلشن شود
گر روی این ره محبّت بایدت
وز دل عطّار همّت بایدت
گر روی این ره دامن آن شاه گیر
بعد از آن دست یکی همراه گیر
گر روی این ره ز سر باید گذشت
از مراد خویش برباید گذشت
گر روی این ره تو ما را یادکن
روح ما را از دعائی شاد کن
گر روی این ره باو باید نشست
وآنگهی از غیر او باید گسست
گر روی این ره دلت غمگین مدار
زانکه گیرندت بمعنی در کنار
گر روی این ره بخلقان کن کرم
وآنگهی بیرون کن از ذاتت ستم
گر روی این ره مجو آزار خلق
رو بمعنی کن نظر در زیر دلق
گر روی این ره نهان کن سرّ من
تا نگویندت بدیها در سخن
گر روی این ره برو آسوده شو
وآنگهی بر از ملایک تو گرو
گر روی این ره تو فرد فرد شو
در میان اهل دل یک مرد شو
گر روی این ره ز زن باید گذشت
بلکه از صندوق تن باید گذشت
گر روی این ره تو دنیائی بریز
بعد از آن از أهل دنیا کن گریز
گر روی این ره ز راه خود گذر
راه حق را خدادان بی خطر
گر روی این ره تو خورده دان شوی
در معانی موسی عمران شوی
گر روی این راه منزل گویمت
اوّلا از کعبهٔ دل گویمت
گر روی این راه شفقت کن بخلق
تا دهندت جامهٔ شاهی نه دلق
گر روی این راه باید همرهمی
تا نماید اندرین راهت رهی
گر روی این راه با یاران بهم
من ترا خرگاه در کرسی زنم
گر روی این راه بی یاران مرو
تانیفتی در درون چاه و کو
گر روی این راه ویاری نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روی این راه بی رهبر مرو
ور روی میبایدت صد جان نو
گر روی این راه با عطّار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو این راه و مرو دنبال کس
زانکه هفتادند در معنی و بس
رو تو این راه و رضا ده برقضا
تا دهندت در معانیها عطا
رو تو این راه و بپا در کوی او
تا ببینی در معانی روی او
رو تو این راه و مرو با گمرهان
زانکه هستند همچو حیوان بیزبان
رو تو این راه و محمّد (ص)را بدان
زانکه او هست رهنمای انس و جان
رو تو این راه و درین ره شاه بین
بعد از آنی نور إلاّ الله بین
رو تو این راه و بدانش اصل خویش
زانکه بر حق باشی و باوصل خویش
رو تو این راه و علی را دان امام
تا که گردد دین و اسلامت تمام
او شهنشاه سماوی آمده است
خرمگس نفس است و بس دنیاپرست
او کند دایم بمرداری نشست
تو بروح خویشتن بنگر که چیست
بعد از آن در معنیش بنگر که کیست
دشمن بسیار دارد روح تو
لیک از او دایم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روی در عالم معنی چو باد
دشمن روحت همی بخل است و آز
ز آن کی از کاهلی دایم نماز
دایما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گیرد بتک
خود بکذّابی برآوردی تو نام
تا بزیر جبّه بنهادی تو دام
دیگر آنکه غافلی از یاد حق
بهر یک دینار کردی صد عرق
از عرق در مرگ رو اندیشه کن
در معانیها عبادت پیشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دایما باشی تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داری رنج و درد
خیز و افشان دامن خود را ز گرد
کرد شیطان یک گنه توصد کنی
هرچه گوید او تو آن را رد کنی
دیگر آنکه علم باطل ورد تست
صد چو شیطان هر طرف شاگرد تست
سینهات از حیله و شر پر بود
در خیالت آنکه آن پر در بود
رو صدف پر درّ معنی کن چو من
تا شوی فارغ ز شرّ اهرمن
دیگرت وسواس ونخوت در سراست
این چنین شیوه ترا کی درخور است
دید تو باشد جدا اندر جهان
ز آنکه منصب داری و خرج گران
گردبدعت گرد برگردت گرفت
ورد باطل کردی و دردت گرفت
هست جسمت حقّهٔ پرریم و خون
وقت خوردن میشوی تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر این آلودگی خفتی و مرد
اندرین دنیا مکن زنهار خواب
زآنکه در معنی نباشد این صواب
گر چو حیوان تو بخوردن راضیی
من زتو بیزارم ار خود قاضیی
قاضی شرع محمّد نیستی
زآنکه اندر شرع احمد نیستی
در شریعت رد نه بینی همچو او
گر ز معنی تو خبرداری و بو
رو ازینها بگذر و مقصود بین
در میان جان خود معبود بین
رو تو این قطره بدریا وصل ساز
زانکه این معنی بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خویش را انداز در کشتی نوح
رو تو غیر حق ز جسمت دور کن
بعد از آنی خانهات پر نور کن
غیر بیرون کن که حق آید درون
گشت نفست در سوی الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
بردهام از جملهٔ خلقان سبق
من سبق از پیش خود کی خواندهام
بر زبان من غیر او کی راندهام
من سبق از مرتضی دارم بگوش
لیک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن یک پرده پیش جبرئیل
در درون پرده اسرار جلیل
آسمان شد پردهٔ انوار او
این زمین یک گردی از اسرار او
غیر او خود نیست با عطّار هیچ
تو بیا بر نام من این نامه پیچ
غیر او در دل ندارم مهر کس
مصطفی باشد گواهم این نفس
غیر مدح او نگویم مدح کس
زآنکه مدح او خدا گفتست بس
هست عطّار این زمان بس مستمند
سینه مجروح و فقیر و دردمند
ای تو را ملک معانی در نگین
جملهٔ کرُوبیانت خوشه چین
ای تو را معبود محرم داشته
در میان جان آدم داشته
هست اسرارم بمعنی بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم ترا انسان کند
در معانی همچو در غلطان کند
جوهرذاتم عیان اندر عیان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر براهت آورد
بلکه خود نزدیک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدایا رحمتی
کن بلطف خویش بر ما رحمتی
خوان انعام تو باشد در خورم
سرّ سودای تو باشد در سرم
ای خداوندا بحقّ انبیاء
حقّ قرب و حقّ قدر اولیاء
کاین سخن را کن زنا محرم نهان
زآنکه میبینم در حق را عیان
حق عیانشد پیش ارباب کمال
حق نهان شد پیش جمع قیل و قال
حق عیان دان پیش ره بینان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عیان دان پیش جمعی اهل درد
خیز و راه غیر حق را در نورد
حق عیاندان پیش درویشان دین
گه شده پیدا بآن و گه باین
حق عیان دان در وجود اهل دل
تو شدی از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو ترا تیره کند
بر جمیع فعلها خیره کند
دارم از علم لدّنی نقطهای
هر دو عالم پیش او خود ذرّهای
هان که مقصودت ازان حاصل بکن
تا بیابی جان معنی در سخن
من سخن گویم چو درّ شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات یزدان راندهام
بعد ازآن مظهر به انسان خواندهام
من سخن دارم نگویم پیش کس
ز آنکه تو واقف نهای از کیش کس
کیش ترسائی به است از دین تو
زآنکه ازنفس است کفر آئین تو
کردهٔ هفتاد فرقه دینت را
از نبی شرمی بدار ای بیحیا
رو طریق آل احمد دار دوست
راه ایشان تو یقین دان راه اوست
راه را دان از نبی و ازولی
تو باین ره رو گریز از کاهلی
کاهلی از جاهلی باشد ترا
جاهلی کفر جلی باشد ترا
من ترا راهی نمایم راه راست
وآنگهی گویم که راه حق کجاست
من ترادر راه حق رهبر کنم
آگهت از دین پیغمبر کنم
من ترا در راه حق خندان کنم
خارجی را همچو سگ گریان کنم
من ترا راهی نمایم همچو نور
تا کنی در عالم معنی ظهور
من ترا راهی نمایم از کلام
انّما برخوان اگر داری نظام
من ترا راهی نمایم از یقین
گر تو هستی مؤمن و بس پاک دین
من ترا راهی نمایم از رسول
تو هم از عطّار کن این ره قبول
من ترا راهی نمایم همچو روح
تا روی در کشتی احمد چو نوح
من ترا راهی نمایم گر روی
واندرین ره کن بمعنی دل قوی
من ترا راهی نمایم در علوم
بعد من هم عارفی گوید بروم
من ترا راهی نمایم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من ترا راهی نمایم از ولی
سر بنه در راه او گر مقبلی
من ترا راهی نمایم در ظهور
تا تو بینی عکس رخسارش چو نور
من ترا راهی نمایم در علن
تا تو بینی شاه خود در خویشتن
من ترا راهی نمایم عشق گفت
آشکارا هین بکن سرّنهفت
من ترا راهی نمایم از کرم
غیر این ره خود بعالم نسپرم
من ترا راهی نمایم از کمال
گر تو باشی فاضل و عابد بحال
من ترا راهی نمایم همچو روز
اوّلش عشقست و آخر دردوسوز
من ترا راهی نمایم فکر کن
رو تو یاری گیر و با اوذکر کن
من ترا راهی نمایم از خدا
لیک باید که تو باشی پارسا
من ترا راهی نمایم از علیم
تو بر آن ره رو بجنّات النعیم
من ترا راهی نمایم خود بدهر
کاندرو بینی هزاران شهر شهر
این چنین ره سالکان سر کردهاند
پی از آن در ملک معنی بردهاند
این چنین ره را نبیّ الله دید
این حقیقت را همه از حق شنید
مصطفی ره را بفرزندان نمود
راه ایشان گیر و حق را کن سجود
راه ایشان گیر تا حق بین شوی
ورنه اندر گور بی تلقین شوی
راه ایشان گیر و دینت ترک کن
از محبّان باش و کینت ترک کن
راه ایشان گیر تا ایمن شوی
در ره معنی همه باطن شوی
راه ایشان گیر و درجنّت درای
زانکه جنّت باشد ایشان را سرای
راه ایشان گیر و با سلمان نشین
زانکه سلمان بوده اندر عین دین
گر روی این ره بمنزلها رسی
ورنه کی در معنی دلها رسی
گر روی این ره مسلمان گویمت
فیض بار از نور ایمان گویمت
گر روی این راه تو نامی شوی
ورنه چون شیطان ببدنامی شوی
گر روی این ره تو دنیائی مبین
ورنه رو بنشین و رسوائی مبین
گر روی این ره نبی همراه تست
مصطفی و آل او آگاه تست
گر روی این ره شوی واقف ز خویش
در درون خویش میبینی تو کیش
گر روی این ره مثال جان شوی
ورنه در ملک جهان بیجان شوی
گر روی این ره معانی دان شوی
خود درون جوهرت انسان شوی
گر روی این ره خدا راضی ز تو
مصطفی و مرتضی راضی ز تو
گر روی این ره نظام الدین شوی
یا شوی حلاج و هم حق بین شوی
گر روی این ره شود روشن دلت
نعرهٔ مستان برآید از کلت
گر روی این ره عبادت پیشه کن
رو زنااهلان دین اندیشه کن
گر روی این ره یکی همراه گیر
بعد از آن رو دامن آن شاه گیر
گر روی این ره چو ابراهیم رو
یا چو اسمعیل کن جانت گرو
گر روی این ره چو من دانی همه
هم تو علم معرفت خوانی همه
گر روی این ره به اسراری رسی
خود بکنج خانهٔ یاری رسی
گر روی این ره سفر باید سفر
تا تو بینی در جهان هر خیر و شر
گر روی این ره تو همّت دار پیش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خویش
گر روی این ره بمظهر کن نظر
تا نیفتد در وجود تو خطر
گر روی این ره خطر ناید زبد
خود همه افعال بد آید ز بد
گر روی این ره ببُر از خلق هم
تا نگردی پیش ایشان متّهم
گر روی این ره بحق واصل شوی
ورنه چون دیوار شوره گل شوی
گر روی این ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم توهم گلشن شود
گر روی این ره محبّت بایدت
وز دل عطّار همّت بایدت
گر روی این ره دامن آن شاه گیر
بعد از آن دست یکی همراه گیر
گر روی این ره ز سر باید گذشت
از مراد خویش برباید گذشت
گر روی این ره تو ما را یادکن
روح ما را از دعائی شاد کن
گر روی این ره باو باید نشست
وآنگهی از غیر او باید گسست
گر روی این ره دلت غمگین مدار
زانکه گیرندت بمعنی در کنار
گر روی این ره بخلقان کن کرم
وآنگهی بیرون کن از ذاتت ستم
گر روی این ره مجو آزار خلق
رو بمعنی کن نظر در زیر دلق
گر روی این ره نهان کن سرّ من
تا نگویندت بدیها در سخن
گر روی این ره برو آسوده شو
وآنگهی بر از ملایک تو گرو
گر روی این ره تو فرد فرد شو
در میان اهل دل یک مرد شو
گر روی این ره ز زن باید گذشت
بلکه از صندوق تن باید گذشت
گر روی این ره تو دنیائی بریز
بعد از آن از أهل دنیا کن گریز
گر روی این ره ز راه خود گذر
راه حق را خدادان بی خطر
گر روی این ره تو خورده دان شوی
در معانی موسی عمران شوی
گر روی این راه منزل گویمت
اوّلا از کعبهٔ دل گویمت
گر روی این راه شفقت کن بخلق
تا دهندت جامهٔ شاهی نه دلق
گر روی این راه باید همرهمی
تا نماید اندرین راهت رهی
گر روی این راه با یاران بهم
من ترا خرگاه در کرسی زنم
گر روی این راه بی یاران مرو
تانیفتی در درون چاه و کو
گر روی این راه ویاری نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روی این راه بی رهبر مرو
ور روی میبایدت صد جان نو
گر روی این راه با عطّار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو این راه و مرو دنبال کس
زانکه هفتادند در معنی و بس
رو تو این راه و رضا ده برقضا
تا دهندت در معانیها عطا
رو تو این راه و بپا در کوی او
تا ببینی در معانی روی او
رو تو این راه و مرو با گمرهان
زانکه هستند همچو حیوان بیزبان
رو تو این راه و محمّد (ص)را بدان
زانکه او هست رهنمای انس و جان
رو تو این راه و درین ره شاه بین
بعد از آنی نور إلاّ الله بین
رو تو این راه و بدانش اصل خویش
زانکه بر حق باشی و باوصل خویش
رو تو این راه و علی را دان امام
تا که گردد دین و اسلامت تمام
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قصه شیخ شقیق بلخی و هارون الرشید، و بیان نمودن ربقه امام معصوم موسی کاظم علیه السلام و منصور حلاج و تمثیل آنکه آشنا بیگانه را راه بآشنائی مینماید و بیگانه آشنا نمیشود
بود شیخی عابد و بس پارسا
بود او مشهور از اهل صفا
داده اور ا معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرّشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سرّ اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهدتو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من بزهد خویش عابد نیستم
زاهد است آنکو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من بترک دید دنیا کردهام
آخرت را جسته پیدا کردهام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآنکه داری ملک دنیا در نگین
خود باین دنیا قناعت کردهای
آبروی آخرت را بردهای
من بهردو کی قناعت میکنم
وصل او خواهم که طاعت میکنم
چونکه هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق ترا با خویش خواند
بعد از آن برجای صدّیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیر حق را در جهان ویران کنی
دیگر آنکه عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع میکنی
خویش را از خلد مانع میکنی
دیگر آنکه جای حیدر جای تست
مسند عزّت بزیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر ز آن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان ز ظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل بدهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآنکه بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همّت بدار
زآنکه این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم بحلم
زآنکه او باشد بمعنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم بحرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسیّ کاظم عذر خواه
زآنکه تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همّت طلب
زآنکه ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش ار خود دور کن
در محبّت جان خود پرنور کن
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
تو بدرویشان تکبّر کفر دان
زآنکه ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من بجان خود نشان
تا دهندت خود بمعنیها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآنکه فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من بمعنی گوش کن
لب ز ذکر غیر حق خاموش کن
چونکه هارون این سخنها را شنید
نعرهای زد گفت باخود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کُشتی این منصور را
گوش کردی حرف اهل زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بیدل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد بشب
گفت از من هرچه میخواهی طلب
من در این مدّت ز تو غافل بُدم
بلکه خود در علم دین جاهل بُدم
من ترا دانم خلیفه از یقین
زآنکه هستی نقد خیر المرسلین
من ترا دانم امام هر انام
زآنکه داری شربت کوثر بجام
من ترا دانم ولیّ حق یقین
زآنکه با تو همرهست اسرار دین
من ترا دانم بمعنی پیشوا
زآنکه هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله بقصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآنکه منصور از محبّان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است اینکه غیبت میکنند
بر سر منصور خودبدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم مینهد حلاج سر
دیگر آنکه چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صد بار بیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من بایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفتهام صد بار با اصحاب خویش
گفت در ایّام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا برآستانش سرنهاد
این حکایت از پدر دارم بیاد
من چگویم خود بحلاّج این زمان
زآنکه این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآنکه بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر توداری مردکی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن میزد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بُدند
بر حدیث و قول او ناظر بُدند
جمله فتواها بخونش داشتند
خود ز خون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من بعذر استادهام در پیش تو
خود نکردم من بمعنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
ز آنکه این اقرار میباشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من همراز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حقّ محو لقا
دید هارونش بکنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر بمن
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دلریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دلریش را
پیش ما خود کس بود بیخویش را
پیش ما نبود عذاب و کینهای
پیش ما کینه مدان در سینهای
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صد هزار
پیش ما اکرام باشد بیشمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حقّ
پیش ما باشد همه دیدار حقّ
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد بمعنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضتهای عشق
پیش ما باشد فراغتهای عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چونکه هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بیخویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خودرا به پیشش سوخته
خود ز چشم او همه خون میچکید
زآنکه او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآنکه با منصور او بدکرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بودهای تو محترم
یک توقّع دارم از تو یا امام
آنکه از این بنده مستان انتقام
دیگری آنکه بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بیجانم کند
من همی ترسم که ازتختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امّید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بروی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر باخلاص آوری روئی بما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشتهای
بعد از این پیدا کنی سررشتهای
رشتهٔ ما از معانی تافته است
زانجهت سرّ لدنّی یافته است
رشتهٔ ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشتهٔ ما سلسله در سلسله است
رشتهٔ ما قافله در قافله است
رشتهٔ ما این جهان و آن جهان
رشتهٔ ما کار گاه لامکان
رشتهٔ ما آدم و نوح است و هود
رشتهٔ ما نسل ابراهیم بود
رشتهٔ ما رشتهٔ جانها شده
بعد از آندر قرب او ادنا شده
رشتهٔ ما بارگاه اولیاست
رشتهٔ ما در مقام قل کفی است
رشتهٔ ما از نبیّ الله بود
از ولایش جان و دل آگاه بود
رشتهٔ ما رشتهای ز الله بود
زآن درون ما ز حق آگاه بود
رشتهٔ ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشتهٔ ما را محبّان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشتهٔ ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته میباشد مقیم
رشتهٔ ما دان ردای صالحان
رشتهٔ ما خرقهٔ کروّبین
رشتهٔ ما جامهٔ آدم شده
رشتهٔ ما تار و پود دم شده
رشتهٔ ما با علی پیوند شد
رشتهٔ ما با ولی در بند شد
رشتهٔ ما دان حسن آنگه حسین
رشتهٔ ما دان علی آن نور عین
رشتهٔ ما باقی و صادق بود
آنکه او در ملک دین حاذق بود
رشتهٔ ما داده عالم را نظام
ختم این رشته بمهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
زآنکه ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هرکه با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتّقین
چند جانم را بسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که کنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ و از بن برکنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
به بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا بجنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور بقول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو
بود او مشهور از اهل صفا
داده اور ا معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرّشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سرّ اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهدتو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من بزهد خویش عابد نیستم
زاهد است آنکو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من بترک دید دنیا کردهام
آخرت را جسته پیدا کردهام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآنکه داری ملک دنیا در نگین
خود باین دنیا قناعت کردهای
آبروی آخرت را بردهای
من بهردو کی قناعت میکنم
وصل او خواهم که طاعت میکنم
چونکه هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق ترا با خویش خواند
بعد از آن برجای صدّیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیر حق را در جهان ویران کنی
دیگر آنکه عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع میکنی
خویش را از خلد مانع میکنی
دیگر آنکه جای حیدر جای تست
مسند عزّت بزیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر ز آن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان ز ظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل بدهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآنکه بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همّت بدار
زآنکه این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم بحلم
زآنکه او باشد بمعنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم بحرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسیّ کاظم عذر خواه
زآنکه تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همّت طلب
زآنکه ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش ار خود دور کن
در محبّت جان خود پرنور کن
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
تو بدرویشان تکبّر کفر دان
زآنکه ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من بجان خود نشان
تا دهندت خود بمعنیها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآنکه فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من بمعنی گوش کن
لب ز ذکر غیر حق خاموش کن
چونکه هارون این سخنها را شنید
نعرهای زد گفت باخود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کُشتی این منصور را
گوش کردی حرف اهل زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بیدل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد بشب
گفت از من هرچه میخواهی طلب
من در این مدّت ز تو غافل بُدم
بلکه خود در علم دین جاهل بُدم
من ترا دانم خلیفه از یقین
زآنکه هستی نقد خیر المرسلین
من ترا دانم امام هر انام
زآنکه داری شربت کوثر بجام
من ترا دانم ولیّ حق یقین
زآنکه با تو همرهست اسرار دین
من ترا دانم بمعنی پیشوا
زآنکه هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله بقصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآنکه منصور از محبّان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است اینکه غیبت میکنند
بر سر منصور خودبدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم مینهد حلاج سر
دیگر آنکه چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صد بار بیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من بایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفتهام صد بار با اصحاب خویش
گفت در ایّام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا برآستانش سرنهاد
این حکایت از پدر دارم بیاد
من چگویم خود بحلاّج این زمان
زآنکه این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآنکه بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر توداری مردکی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن میزد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بُدند
بر حدیث و قول او ناظر بُدند
جمله فتواها بخونش داشتند
خود ز خون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من بعذر استادهام در پیش تو
خود نکردم من بمعنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
ز آنکه این اقرار میباشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من همراز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حقّ محو لقا
دید هارونش بکنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر بمن
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دلریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دلریش را
پیش ما خود کس بود بیخویش را
پیش ما نبود عذاب و کینهای
پیش ما کینه مدان در سینهای
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صد هزار
پیش ما اکرام باشد بیشمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حقّ
پیش ما باشد همه دیدار حقّ
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد بمعنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضتهای عشق
پیش ما باشد فراغتهای عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چونکه هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بیخویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خودرا به پیشش سوخته
خود ز چشم او همه خون میچکید
زآنکه او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآنکه با منصور او بدکرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بودهای تو محترم
یک توقّع دارم از تو یا امام
آنکه از این بنده مستان انتقام
دیگری آنکه بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بیجانم کند
من همی ترسم که ازتختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امّید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بروی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر باخلاص آوری روئی بما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشتهای
بعد از این پیدا کنی سررشتهای
رشتهٔ ما از معانی تافته است
زانجهت سرّ لدنّی یافته است
رشتهٔ ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشتهٔ ما سلسله در سلسله است
رشتهٔ ما قافله در قافله است
رشتهٔ ما این جهان و آن جهان
رشتهٔ ما کار گاه لامکان
رشتهٔ ما آدم و نوح است و هود
رشتهٔ ما نسل ابراهیم بود
رشتهٔ ما رشتهٔ جانها شده
بعد از آندر قرب او ادنا شده
رشتهٔ ما بارگاه اولیاست
رشتهٔ ما در مقام قل کفی است
رشتهٔ ما از نبیّ الله بود
از ولایش جان و دل آگاه بود
رشتهٔ ما رشتهای ز الله بود
زآن درون ما ز حق آگاه بود
رشتهٔ ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشتهٔ ما را محبّان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشتهٔ ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته میباشد مقیم
رشتهٔ ما دان ردای صالحان
رشتهٔ ما خرقهٔ کروّبین
رشتهٔ ما جامهٔ آدم شده
رشتهٔ ما تار و پود دم شده
رشتهٔ ما با علی پیوند شد
رشتهٔ ما با ولی در بند شد
رشتهٔ ما دان حسن آنگه حسین
رشتهٔ ما دان علی آن نور عین
رشتهٔ ما باقی و صادق بود
آنکه او در ملک دین حاذق بود
رشتهٔ ما داده عالم را نظام
ختم این رشته بمهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
زآنکه ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هرکه با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتّقین
چند جانم را بسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که کنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ و از بن برکنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
به بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا بجنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور بقول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت بر سبیل تمثیل در آنکه اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن
بود در ملک بخارا عابدی
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنهاش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمیآید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت میکنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه میگوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بیحاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست میگوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا میکند
بهر نفع دین و دنیا میکند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بیحاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه میجوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنهاش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمیآید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت میکنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه میگوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بیحاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست میگوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا میکند
بهر نفع دین و دنیا میکند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بیحاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه میجوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ترک توجه به دنیی و روی آوردن بعقبی و ترغیب نمودن بمتابعت مصطفی صلی الله علیه و آله
هرکه با آل پیمبر صاف نیست
کار او جز گمرهی و لاف نیست
ای برادر چند جوئی زرّ و مال
هست این مالت بدنیا خود وبال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غنی باشی به پیش کردگار
أهل فضل و أهل دانش بر سرند
از میان خلق ایشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنیا رفته است ایمان تو
روز و شب باشی چو شیطان حیله گر
تا که وجه جامهٔ آری به بر
روزها گردی پی وجه حرام
تا کنی پر معدهات را از طعام
پس کنی فخر از لباست بر فقیر
خویش را سازی ز نعمت چون امیر
میکنی در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلی ترا آن میر ترک
تا شوی با ظالمان همباز تو
باجفا پیشه شوی دمساز تو
روز و شب همچون سگ درّان شده
دردمند از جور تو گریان شده
چون غنی گردی شوی تو پر غرور
این چنین کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گریز از ظلم ظالم مُلک ملک
تاز بحر ظلم آئی سوی فلک
رو تو ظالم را بخود اغیار دان
بعد از آن رومظهر عطّار خوان
رو تو از ظالم گریزان شو چو من
تا بیابی صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار امید نیک
روی ظالم خود سیه باشد چو دیگ
تا ترا باطور ظالم خو بود
کی ترا دنیا و دین نیکوبود
رو تو با زهّاد دین صحبت بدار
زآنکه ایشانند مقصود دیار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چیزی کن قبول از من بیا
خود حضوری یابی از پهلوی او
دین ودنیا گرددت بیشک نکو
مست معنی باش و مست می مباش
شو ز ظالم دور و همچون وی مباش
می ز معنی جوی و جام می بنوش
وآنگهی میباش در معنی خموش
گر شوی تو مست از جام غرور
میشوی از رحمت حق دور دور
پاکبازانی که اندر ژندهاند
خود بصورت مرده ودل زندهاند
گرچه گریانند دایم آن همه
گشتهاند ازعجب توخندان همه
قبله کردی مال دنیا را چنین
لیک غافل گشتهٔ از راه دین
گر همی خواهی که تو انسان شوی
در معانیّ خدا رهدان شوی
رو میازار و مکن دلها کباب
رو ببند از خویشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خویش کن
بعد از آن شرع نبی را پیش کن
تو کرم بر خویش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شیطان ز راه
هست شیطان با تو همراه ای پسر
من تراکردم از این معنی خبر
هست با تو فعل بد تو بدمکن
زانکه بدباشد بدوزخ بیسخن
راه حق میرو تو همچون بایزید
زانکه او با جعفر صادق رسید
او مرید جعفر صادق بُده است
بر تمام علم دین حاذق بُده است
هر که او گنج معانی را بدید
جام عرفان اوز دست شه کشید
ای برادر راست گویم من بتو
غیر راه مرتضی نبود نکو
رو تو راه مصطفی را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دین آل او ز حقّ مطلق است
لیک هفتاد و دو مذهب ناحق است
حق یکی دان مذهب حق هم یکی
زین کلام من نیفتی در شکی
هرکه شک آرد خدا بیزار اوست
وآنکه یارم شد خدا غمخوار اوست
مرتضی اسرار احمد را شنید
غیر او اسرار حق برگو که دید
دید او از دید هر کس برتر است
ز آنکه احمد را چو جان او در براست
بود اوداماد و بن عمّ رسول
خارجی را نبود این معنی قبول
خارجی چشم خرد بر دوخته
او میان نار یزدان سوخته
خارجی شد در دو عالم رو سیاه
زآنکه در باطن ندارد حبّ شاه
خارجی گشته بسی خوار و حقیر
زآنکه او شد خارج از راه امیر
خارجی اندر جهان بی رو شده
او ندیده یار از آن هر سو شده
هر که او برگشت از راه امیر
خارجی باشد بدان تو ای فقیر
خارجین و ناصبین و قاسطین
جملگی باشند مردود و لعین
این سخن را یاد گیر و یاددار
تا بماند نام تو خود یادگار
ای برادر حال عالم نیک نیست
در درون او به جز یک دیک نیست
کار او جز گمرهی و لاف نیست
ای برادر چند جوئی زرّ و مال
هست این مالت بدنیا خود وبال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غنی باشی به پیش کردگار
أهل فضل و أهل دانش بر سرند
از میان خلق ایشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنیا رفته است ایمان تو
روز و شب باشی چو شیطان حیله گر
تا که وجه جامهٔ آری به بر
روزها گردی پی وجه حرام
تا کنی پر معدهات را از طعام
پس کنی فخر از لباست بر فقیر
خویش را سازی ز نعمت چون امیر
میکنی در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلی ترا آن میر ترک
تا شوی با ظالمان همباز تو
باجفا پیشه شوی دمساز تو
روز و شب همچون سگ درّان شده
دردمند از جور تو گریان شده
چون غنی گردی شوی تو پر غرور
این چنین کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گریز از ظلم ظالم مُلک ملک
تاز بحر ظلم آئی سوی فلک
رو تو ظالم را بخود اغیار دان
بعد از آن رومظهر عطّار خوان
رو تو از ظالم گریزان شو چو من
تا بیابی صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار امید نیک
روی ظالم خود سیه باشد چو دیگ
تا ترا باطور ظالم خو بود
کی ترا دنیا و دین نیکوبود
رو تو با زهّاد دین صحبت بدار
زآنکه ایشانند مقصود دیار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چیزی کن قبول از من بیا
خود حضوری یابی از پهلوی او
دین ودنیا گرددت بیشک نکو
مست معنی باش و مست می مباش
شو ز ظالم دور و همچون وی مباش
می ز معنی جوی و جام می بنوش
وآنگهی میباش در معنی خموش
گر شوی تو مست از جام غرور
میشوی از رحمت حق دور دور
پاکبازانی که اندر ژندهاند
خود بصورت مرده ودل زندهاند
گرچه گریانند دایم آن همه
گشتهاند ازعجب توخندان همه
قبله کردی مال دنیا را چنین
لیک غافل گشتهٔ از راه دین
گر همی خواهی که تو انسان شوی
در معانیّ خدا رهدان شوی
رو میازار و مکن دلها کباب
رو ببند از خویشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خویش کن
بعد از آن شرع نبی را پیش کن
تو کرم بر خویش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شیطان ز راه
هست شیطان با تو همراه ای پسر
من تراکردم از این معنی خبر
هست با تو فعل بد تو بدمکن
زانکه بدباشد بدوزخ بیسخن
راه حق میرو تو همچون بایزید
زانکه او با جعفر صادق رسید
او مرید جعفر صادق بُده است
بر تمام علم دین حاذق بُده است
هر که او گنج معانی را بدید
جام عرفان اوز دست شه کشید
ای برادر راست گویم من بتو
غیر راه مرتضی نبود نکو
رو تو راه مصطفی را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دین آل او ز حقّ مطلق است
لیک هفتاد و دو مذهب ناحق است
حق یکی دان مذهب حق هم یکی
زین کلام من نیفتی در شکی
هرکه شک آرد خدا بیزار اوست
وآنکه یارم شد خدا غمخوار اوست
مرتضی اسرار احمد را شنید
غیر او اسرار حق برگو که دید
دید او از دید هر کس برتر است
ز آنکه احمد را چو جان او در براست
بود اوداماد و بن عمّ رسول
خارجی را نبود این معنی قبول
خارجی چشم خرد بر دوخته
او میان نار یزدان سوخته
خارجی شد در دو عالم رو سیاه
زآنکه در باطن ندارد حبّ شاه
خارجی گشته بسی خوار و حقیر
زآنکه او شد خارج از راه امیر
خارجی اندر جهان بی رو شده
او ندیده یار از آن هر سو شده
هر که او برگشت از راه امیر
خارجی باشد بدان تو ای فقیر
خارجین و ناصبین و قاسطین
جملگی باشند مردود و لعین
این سخن را یاد گیر و یاددار
تا بماند نام تو خود یادگار
ای برادر حال عالم نیک نیست
در درون او به جز یک دیک نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت در تمثیل حال نادانان، که بخود گمان دانائی برند، و از حقیقت حال دانایان بیخبرند و طریقۀ دانایان از نادان شمرند
یک حکیمی بود دانا در جهان
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جملهٔ آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون بسوی کعبهٔ جان شد روان
تا ببیند سالک دل را عیان
ناگهی باعامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشتهام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو بمن
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگردر راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن براه
چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
چون برفتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی بهم
کشت زاری بود خرّم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمیدانم که این را خوردهاند
یا تمامی غلهاش را بردهاند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اوّل چنین دان درجهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمیدانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را براه
میدویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله میرفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یا رب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زانکه تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بیعقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بیندازو برو
تادهندت جام وحدت نو بنو
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود درگور او را زنده جان
تو ز من داری سؤال بی جواب
کین چنین کس هست در صورت بخواب
او بمرده است و بگورستان شده است
تو همی گوئی که اوزنده بده است
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
خود بهم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خودبا جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه میتافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من بجان
ابلهی در ره بمن همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سؤال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندر این ره بادل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرّم را بدید
گفت یا رب زرع این را خوردهاند
یا مگر محصول این را بردهاند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی درگرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی بگورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقّق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینهٔ این آب و گل
اوبده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آنکه گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیرای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز عیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هرچه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هرچه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هرچه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هرچه هست از گفت شه باشد بدهر
میزنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود زپیش مرتضاست
دیگر آنکه گفته است این کشت زار
خوردهاند وبردهاند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هرکه تخمی کشت بردارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بربردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل بکار
تا شود در ملک معنی نو بهار
و آنکه در ره دید میّت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند درجهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او بعالم زنده ماند از نام نیک
یا بعلم معرفت گشت آشنا
زنه دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند کایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سؤال او نبودت آگهی
مرده آن رادان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطّار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ بمیدان معانی تا زدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هرکه دین مصطفی دارد بشرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو بدین مرتضی مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران درچهی
راه او را راست باید شد بعشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر میشوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هرچه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست
کردن تزویر در شرعش نکوست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که اودیندار نیست
او بصورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کوبی اولیاست
اسفل دوزخ و را برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان درجهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورادر گردن است
این سخن عطّارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هرکه او را رحمت حقّ رهنماست
مصطفی و مرتضایش پیشواست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی بچاه
جمله درویشان حقّ در این رهاند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند هم
تو بماندی در پی این قافله
هرکه او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هرکس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او برنخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر
ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
حیف باشد گر بگردی از ولی
رو بدین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هرکه از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هرکه از شیطان گریزد اسلم است
آدمیّت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن ببُر
تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
رو تو جانت را جلائی ده بعلم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را زکوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآنکه ازعلم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل درکمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
رو تو فل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
من کلام حقّ بحق دانستهام
نی چو اصل جهل از خود بستهام
رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین
بر بساط شاه تن شهمات بین
رو بمظهر خوان تو علم اوّلین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآنکه مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من بقرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضی را یافتم
در حقیقت سرّها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی وعقبی ازو انوار یافت
اولیا رادر جهان سردار اوست
انبیا را همره گفتار اوست
خارجی گر منع بفرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حبّ او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حبّ او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد بگفت کردگار
انّما بر خوان و بروی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم بشیطان همنشین
هرکه شک دارد خدا بیزار او
همّت مردان نباشد یار او
هرکه مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست
رحمت حقّ همنشین جان تست
من بگفتم راست رادر گوش یار
کر شده گوش مقلّد هوشدار
من بگفتم چشم بینش برگشا
تاشوی بینا بنور رهنما
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور
خودندارد همچو خفّاش او حضور
غیر حق ازچشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچو خسی
خس بود لایق بآتش سوختن
جامهٔ آتش بآتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش اوآتش بود خود منطفی
نور اونوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش رادر نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیابد خلوت جانت صفا
موسی کاظم بمنصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
خود ملایک خاک نعلین ترا
میکشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سرگرفت
پیش او علم لدنّی روشن است
هرکه این معنی نداند اوزن است
ای برادر سرّ حقّ را گوشدار
حبّ او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبّش ز خلق
تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
هیچ دیدی که باولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آنچه با اولاد احمد کردهاند
روح حیدر را بخود بد کردهاند
هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او بدرد
خود علاج این کند مهدیّ دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوّت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت برعلیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آنکه در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مؤمنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کلّ عجایب آمده است
این کتاب من چو تاجی شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حقست
اندرو سرّ حقیقت مطلقست
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیاست
اندرو جوهر ز ذات انبیاست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد بجان
او بصورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداداست از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمّهای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت سترپوش
اندرون جبّهام آمد بگوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او بمعنی جوهر است
جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق دروی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش بشرع
گر تو منکر میشوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده دردنیا و دین
چونکه در عشق آمدی صاحبدلی
درحقیقت همچو مردان مقبلی
چونکه در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چونکه در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چونکه در عشق آمدی واصل شدی
گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
چونکه در عشق آمدی چون والهان
در شریعت باش و کن معنی نهان
چونکه در عشق آمدی حیران شدی
غرقهٔ این بحر بیپایان شدی
چونکه در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چونکه در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چونکه در عشق آمدی عطّار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چونکه در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چونکه در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چونکه در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چونکه در عشق آمدی بیمن مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چونکه در عشق آمدی از سرگذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چونکه در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چونکه در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چونکه در عشق آمدی جان یافتی
در شریعت اصل ایمان یافتی
چونکه در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سورةالاسری بخوان
چونکه در عشق آمدی پرجوش شو
باحریفان خدا مینوش شو
چونکه در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل ترا دین بیسبب
چونکه در عشق آمدی همرنگ ما
پردهٔ صورت برافکن از لقا
چونکه در عشق آمدی ای مرد راه
سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هرکه او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هرکه او در عشق مرد کار شد
در دوعالم دیده و دیدار شد
هرکه او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
هرکرا دنیا و دین نیکو بود
همّت شاه نجف با او بود
هر کرا بخت و سعادت همره است
خضر از معنی بجانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمّد همره آمد یار یافت
هرکه را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هرکه را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هرکه را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هرکرا ایمان او محکم بود
او بدین اولیا محرم بود
هرکه او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هرکه او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هرکه بر خوان ولای اونشست
بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
هرکه او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هرکه او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هرکه او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جملهٔ آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون بسوی کعبهٔ جان شد روان
تا ببیند سالک دل را عیان
ناگهی باعامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشتهام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو بمن
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگردر راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن براه
چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
چون برفتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی بهم
کشت زاری بود خرّم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمیدانم که این را خوردهاند
یا تمامی غلهاش را بردهاند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اوّل چنین دان درجهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمیدانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را براه
میدویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله میرفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یا رب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زانکه تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بیعقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بیندازو برو
تادهندت جام وحدت نو بنو
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود درگور او را زنده جان
تو ز من داری سؤال بی جواب
کین چنین کس هست در صورت بخواب
او بمرده است و بگورستان شده است
تو همی گوئی که اوزنده بده است
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
خود بهم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خودبا جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه میتافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من بجان
ابلهی در ره بمن همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سؤال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندر این ره بادل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرّم را بدید
گفت یا رب زرع این را خوردهاند
یا مگر محصول این را بردهاند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی درگرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی بگورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقّق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینهٔ این آب و گل
اوبده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آنکه گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیرای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز عیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هرچه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هرچه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هرچه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هرچه هست از گفت شه باشد بدهر
میزنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود زپیش مرتضاست
دیگر آنکه گفته است این کشت زار
خوردهاند وبردهاند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هرکه تخمی کشت بردارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بربردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل بکار
تا شود در ملک معنی نو بهار
و آنکه در ره دید میّت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند درجهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او بعالم زنده ماند از نام نیک
یا بعلم معرفت گشت آشنا
زنه دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند کایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سؤال او نبودت آگهی
مرده آن رادان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطّار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ بمیدان معانی تا زدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هرکه دین مصطفی دارد بشرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو بدین مرتضی مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران درچهی
راه او را راست باید شد بعشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر میشوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هرچه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست
کردن تزویر در شرعش نکوست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که اودیندار نیست
او بصورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کوبی اولیاست
اسفل دوزخ و را برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان درجهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورادر گردن است
این سخن عطّارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هرکه او را رحمت حقّ رهنماست
مصطفی و مرتضایش پیشواست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی بچاه
جمله درویشان حقّ در این رهاند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند هم
تو بماندی در پی این قافله
هرکه او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هرکس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او برنخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر
ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
حیف باشد گر بگردی از ولی
رو بدین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هرکه از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هرکه از شیطان گریزد اسلم است
آدمیّت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن ببُر
تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
رو تو جانت را جلائی ده بعلم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را زکوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآنکه ازعلم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل درکمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
رو تو فل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
من کلام حقّ بحق دانستهام
نی چو اصل جهل از خود بستهام
رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین
بر بساط شاه تن شهمات بین
رو بمظهر خوان تو علم اوّلین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآنکه مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من بقرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضی را یافتم
در حقیقت سرّها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی وعقبی ازو انوار یافت
اولیا رادر جهان سردار اوست
انبیا را همره گفتار اوست
خارجی گر منع بفرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حبّ او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حبّ او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد بگفت کردگار
انّما بر خوان و بروی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم بشیطان همنشین
هرکه شک دارد خدا بیزار او
همّت مردان نباشد یار او
هرکه مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست
رحمت حقّ همنشین جان تست
من بگفتم راست رادر گوش یار
کر شده گوش مقلّد هوشدار
من بگفتم چشم بینش برگشا
تاشوی بینا بنور رهنما
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور
خودندارد همچو خفّاش او حضور
غیر حق ازچشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچو خسی
خس بود لایق بآتش سوختن
جامهٔ آتش بآتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش اوآتش بود خود منطفی
نور اونوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش رادر نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیابد خلوت جانت صفا
موسی کاظم بمنصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
خود ملایک خاک نعلین ترا
میکشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سرگرفت
پیش او علم لدنّی روشن است
هرکه این معنی نداند اوزن است
ای برادر سرّ حقّ را گوشدار
حبّ او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبّش ز خلق
تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
هیچ دیدی که باولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آنچه با اولاد احمد کردهاند
روح حیدر را بخود بد کردهاند
هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او بدرد
خود علاج این کند مهدیّ دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوّت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت برعلیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آنکه در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مؤمنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کلّ عجایب آمده است
این کتاب من چو تاجی شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حقست
اندرو سرّ حقیقت مطلقست
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیاست
اندرو جوهر ز ذات انبیاست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد بجان
او بصورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداداست از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمّهای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت سترپوش
اندرون جبّهام آمد بگوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او بمعنی جوهر است
جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق دروی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش بشرع
گر تو منکر میشوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده دردنیا و دین
چونکه در عشق آمدی صاحبدلی
درحقیقت همچو مردان مقبلی
چونکه در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چونکه در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چونکه در عشق آمدی واصل شدی
گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
چونکه در عشق آمدی چون والهان
در شریعت باش و کن معنی نهان
چونکه در عشق آمدی حیران شدی
غرقهٔ این بحر بیپایان شدی
چونکه در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چونکه در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چونکه در عشق آمدی عطّار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چونکه در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چونکه در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چونکه در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چونکه در عشق آمدی بیمن مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چونکه در عشق آمدی از سرگذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چونکه در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چونکه در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چونکه در عشق آمدی جان یافتی
در شریعت اصل ایمان یافتی
چونکه در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سورةالاسری بخوان
چونکه در عشق آمدی پرجوش شو
باحریفان خدا مینوش شو
چونکه در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل ترا دین بیسبب
چونکه در عشق آمدی همرنگ ما
پردهٔ صورت برافکن از لقا
چونکه در عشق آمدی ای مرد راه
سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هرکه او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هرکه او در عشق مرد کار شد
در دوعالم دیده و دیدار شد
هرکه او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
هرکرا دنیا و دین نیکو بود
همّت شاه نجف با او بود
هر کرا بخت و سعادت همره است
خضر از معنی بجانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمّد همره آمد یار یافت
هرکه را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هرکه را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هرکه را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هرکرا ایمان او محکم بود
او بدین اولیا محرم بود
هرکه او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هرکه او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هرکه بر خوان ولای اونشست
بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
هرکه او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هرکه او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هرکه او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در عدل کسری و ثمرۀ آن خصال، و ظلم آوری و نتیجۀ آن، و حکایت شاهزادۀ نیکو و از راه رفتن او بسخن مردم بدسکال و پند دادن شیخ ابوالحسن خرقانی او را و ابا نمودن او از آن
بود سلطانی بصورت چون پری
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بیقرار
جملهٔ خلقان ز فیضش بهرهمند
عارفان بوده ز زلفش درکمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
چند گاهی بود او با عدل وداد
پس بدست او وزیری اوفتاد
من بعصرش گوشهای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده بعصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
من بعصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را بمظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
زآنکه آخر معنی اوّل بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر بمظهر دم زنم
و از ولای آل حیدر دم زنم
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بیشمار
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد ترا امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر درّ
رو تو جیب معرفت را کن تو پُر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد زچشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن بتو
تابدانی سرّ اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متّفق گشتند با او مردمان
شاه هم بر تافت از عدلش عنان
شه بایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم وآدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
هرچه از هستیست جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک وبندهاش
خود بخاک و خون کنید افکندهاش
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را میبرید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف میدهید اقبال را
گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند
همچو مست خمرایشان بیخودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانهٔ خود را از آن ویران کنید
بازکردند آن نصیحت را قبول
لیک میکردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار وهنر
گفت با ایشان نمیگویم دگر
دان که اوّل ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دانکه خواهد گشت دولتشان نگون
خلق وملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
شیخ با ایشان ازین معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی بر ملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
بشنوی تو نالههای مرد و زن
از سر ظالم بقهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بیغم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
بود درآن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن وبال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بُدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متّهم
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود ترا این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر برّه ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطّار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یکسر خراب
برندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجهٔ قنبر بود
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آنکه برندت بینشان
عدل کن چون پنج روزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دوعالم پادشاه
عدل کن مثل نبیّ المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو بعدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خودبعدلت این زمین
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شادگردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه یابی پیش حقّ
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنّتت صد بوستان
هرکه عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطّار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
من ز عدل خواجهام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من زعدل خواجهٔ خود بندهام
شادی جان را بجانان زندهام
من غلام قنبر و فیروزیام
مقبلم بخت و سعادت روزیام
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
میکند آگاهت از کشتی نوح
جهد کن تا مظهرم آری بکف
واندر آن برخوان تو سرّ من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منوّر آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر بسیر
سیر او باشد بملک اولیا
رو تو او را میطلب در ملک ما
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقهٔ مستان خود بردوخته
در درون جبّهاش الله بین
خود باو منصور راهمراه بین
هرکه عادل گشت اومنصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من بعقل خود شناسم عدل را
تو بظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حیّ لاینام
اقتدای تو بظلم و جور عام
شمعها بینم بعدل افروخته
وز شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دوعالم مقصد و مقصود شد
هر که دارد عدل او مرد خداست
دایماً با یاد حقّ اندر دعاست
هر که دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم بعادل همنشین
مصطفا دارد باو همّت یقین
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بیشک بیافت
هرچه خواهی کن ترا کردم بحل
لیک عدلت کن بخطّ خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل اوست
در معانی همچو روی او نکوست
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآنکه هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و براه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود بشیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
گر بدانی علم عطّار ای پسر
کی ترا دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانیّ کلام
پیش عطّار است جمله والسّلام
گر بدانی حالت عطّار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
چون توئی عطّار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
دردهم هست از تو و درمان توئی
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم باکسی
بوذر غفّار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او بجان و دل محبّ حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هر که دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من زعدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منّت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکرما وجور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم بجور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
ماندهام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطّار ای کریم
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بیقرار
جملهٔ خلقان ز فیضش بهرهمند
عارفان بوده ز زلفش درکمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
چند گاهی بود او با عدل وداد
پس بدست او وزیری اوفتاد
من بعصرش گوشهای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده بعصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
من بعصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را بمظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
زآنکه آخر معنی اوّل بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر بمظهر دم زنم
و از ولای آل حیدر دم زنم
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بیشمار
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد ترا امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر درّ
رو تو جیب معرفت را کن تو پُر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد زچشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن بتو
تابدانی سرّ اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متّفق گشتند با او مردمان
شاه هم بر تافت از عدلش عنان
شه بایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم وآدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
هرچه از هستیست جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک وبندهاش
خود بخاک و خون کنید افکندهاش
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را میبرید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف میدهید اقبال را
گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند
همچو مست خمرایشان بیخودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانهٔ خود را از آن ویران کنید
بازکردند آن نصیحت را قبول
لیک میکردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار وهنر
گفت با ایشان نمیگویم دگر
دان که اوّل ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دانکه خواهد گشت دولتشان نگون
خلق وملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
شیخ با ایشان ازین معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی بر ملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
بشنوی تو نالههای مرد و زن
از سر ظالم بقهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بیغم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
بود درآن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن وبال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بُدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متّهم
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود ترا این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر برّه ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطّار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یکسر خراب
برندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجهٔ قنبر بود
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آنکه برندت بینشان
عدل کن چون پنج روزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دوعالم پادشاه
عدل کن مثل نبیّ المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو بعدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خودبعدلت این زمین
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شادگردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه یابی پیش حقّ
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنّتت صد بوستان
هرکه عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطّار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
من ز عدل خواجهام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من زعدل خواجهٔ خود بندهام
شادی جان را بجانان زندهام
من غلام قنبر و فیروزیام
مقبلم بخت و سعادت روزیام
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
میکند آگاهت از کشتی نوح
جهد کن تا مظهرم آری بکف
واندر آن برخوان تو سرّ من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منوّر آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر بسیر
سیر او باشد بملک اولیا
رو تو او را میطلب در ملک ما
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقهٔ مستان خود بردوخته
در درون جبّهاش الله بین
خود باو منصور راهمراه بین
هرکه عادل گشت اومنصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من بعقل خود شناسم عدل را
تو بظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حیّ لاینام
اقتدای تو بظلم و جور عام
شمعها بینم بعدل افروخته
وز شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دوعالم مقصد و مقصود شد
هر که دارد عدل او مرد خداست
دایماً با یاد حقّ اندر دعاست
هر که دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم بعادل همنشین
مصطفا دارد باو همّت یقین
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بیشک بیافت
هرچه خواهی کن ترا کردم بحل
لیک عدلت کن بخطّ خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل اوست
در معانی همچو روی او نکوست
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآنکه هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و براه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود بشیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
گر بدانی علم عطّار ای پسر
کی ترا دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانیّ کلام
پیش عطّار است جمله والسّلام
گر بدانی حالت عطّار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
چون توئی عطّار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
دردهم هست از تو و درمان توئی
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم باکسی
بوذر غفّار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او بجان و دل محبّ حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هر که دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من زعدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منّت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکرما وجور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم بجور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
ماندهام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطّار ای کریم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در مذهب غیبت نمودن و اندیشۀ آن، و مجلس گفتن شیخ شبلی و سؤال سائل و جواب دادن شیخ او را و تنبیه شدن شیخ از آن
بود شبلی را ریاضت در جهان
بر طریق اولیای آن زمان
نامه زهد و عبادت داشت او
سنت احمد فرو نگذاشت او
بود او رادش همه ذکر الاه
بود اندر ملک معنی پیر راه
گاهگاهی مجلسی میداشت او
دانهٔ عرفان بمعنی کاشت او
خلق بسیاری مرید او شدند
همچو چشمه جانب آن جوشدند
شیخ یک روزی بمجلس رفته بود
او بمردم در سخاوت گفته بود
اندر آن مجلس یکی قد کرد راست
او ز شیخ راه حق چیزی بخواست
شیخ را در خاطر آمد این نخست
گو بود مرد جوان و تن درست
آن تواند کسب کردن در جهان
خود سؤالش نیک نبود این زمان
این مذلت را چرا بر خود نهاد
او مگر از گفت خود آمد بیاد
شیخ با او گفت خود بنشین ز پای
حاجتت را خود روا سازد خدای
چون بخانه رفت شیخ و کرد خواب
دید در خواب اندر آن شب بیحجاب
یک طبق در پیش او سرپوش داشت
گفت درویشی و آن را گوش داشت
کی تو شیخ دهر این را نوش کن
آنچه پختی نوش و پس خاموش کن
چونکه سر پوشش از آن سر برگرفت
شیخ از آن حالت چو آتش در گرفت
دید سائل را که مرده در طبق
حیرتش رو داد آخر زین سبق
گفت با آنکس که این آورده بود
خود مرا کی رغبت این مرده بود
من نخوردم در همه عمر ای امین
لحم مرده از کجا بود این چنین
گفت دی اندر میان مردمان
لحم مرده خوردی و کردی نهان
گفت با خود شیخ دی این مرد را
کرده بودی غیبتی تو در خلا
تا باو لطفی نکردی غیر از این
لقمهٔ تو این زمان باشد چنین
خورد تو این باشد و کرد آنچنان
بوی جنّت خود نیابی در جهان
شیخ از آن هیبت زخود بیزار شد
زین معانی واقف اسرار شد
رفت از خانه برون از بهر او
شد روان هر سو به گرد شهر او
دید او را بر لب دجله حزین
یک دو ترّه پیش او بُد بر زمین
آب میآورد ترّه پیش او
میگرفت آن ترّه را از آب جو
قوت خود کرده ز ترّه در جهان
تا نیابد انفعال از این و آن
شیخ چون استاد پیشش یک دمی
سر برآورد ونگه کردش همی
گفت ای شیخ زمانه توبه کن
غیبت سرگشتگان دیگر مکن
آنچه دی اندیشه کردی بهرما
توبه کن تا خود دهد حقت عطا
بعد ازین تو یقبل التّوبه بدان
عن عباده از کلام حق بخوان
شیخ گفتا توبه کردم این زمان
عفو فرما جرم ما را ای جوان
عفو کرد او جرم را از شیخ دین
خود نیفکند آن سخن را بر زمین
گفت باید خویش را آگاه داشت
در همه دلها بمعنی راه داشت
تو مکن غیبت که یابی محنتی
بلکه در خاطر نیاری غیبتی
ای برادر فکر کار خویش کن
درّ معنی را نثار خویش کن
با همه کس باطن خود نیک دار
غیبت دانا مکن تو اختیار
ای پسر از خفتن و خوردن گذر
تا به جنّت بر تو بگشایند در
تا شوی در باب جنّت راهبر
پی در این معنی به کوی شاه بر
باب جنّت غیر حیدر نیست کس
یا امیر این دم بفریادم برس
زآنکه جنّت را توئی آن باب خیر
میکنی در عالم معنی تو سیر
گر توئی مولای حیدر درجهان
توبه کن از غیبت و عیب کسان
ای برادر تو زغیبت در گذر
تا نبینی در دو عالم صد ضرر
هر که او غیبت کند عطّار را
میخورد لحم ددو مردار را
من سخن از دانش او گفتهام
در چنین راهی نه به او رفتهام
رو تو راه دیگران را پیش گیر
وانگهی شیطان ملعون خویش گیر
گر تو این دم راه شیطانی روی
خود یقین میدان که شیطانی شوی
بر طریق اولیای آن زمان
نامه زهد و عبادت داشت او
سنت احمد فرو نگذاشت او
بود او رادش همه ذکر الاه
بود اندر ملک معنی پیر راه
گاهگاهی مجلسی میداشت او
دانهٔ عرفان بمعنی کاشت او
خلق بسیاری مرید او شدند
همچو چشمه جانب آن جوشدند
شیخ یک روزی بمجلس رفته بود
او بمردم در سخاوت گفته بود
اندر آن مجلس یکی قد کرد راست
او ز شیخ راه حق چیزی بخواست
شیخ را در خاطر آمد این نخست
گو بود مرد جوان و تن درست
آن تواند کسب کردن در جهان
خود سؤالش نیک نبود این زمان
این مذلت را چرا بر خود نهاد
او مگر از گفت خود آمد بیاد
شیخ با او گفت خود بنشین ز پای
حاجتت را خود روا سازد خدای
چون بخانه رفت شیخ و کرد خواب
دید در خواب اندر آن شب بیحجاب
یک طبق در پیش او سرپوش داشت
گفت درویشی و آن را گوش داشت
کی تو شیخ دهر این را نوش کن
آنچه پختی نوش و پس خاموش کن
چونکه سر پوشش از آن سر برگرفت
شیخ از آن حالت چو آتش در گرفت
دید سائل را که مرده در طبق
حیرتش رو داد آخر زین سبق
گفت با آنکس که این آورده بود
خود مرا کی رغبت این مرده بود
من نخوردم در همه عمر ای امین
لحم مرده از کجا بود این چنین
گفت دی اندر میان مردمان
لحم مرده خوردی و کردی نهان
گفت با خود شیخ دی این مرد را
کرده بودی غیبتی تو در خلا
تا باو لطفی نکردی غیر از این
لقمهٔ تو این زمان باشد چنین
خورد تو این باشد و کرد آنچنان
بوی جنّت خود نیابی در جهان
شیخ از آن هیبت زخود بیزار شد
زین معانی واقف اسرار شد
رفت از خانه برون از بهر او
شد روان هر سو به گرد شهر او
دید او را بر لب دجله حزین
یک دو ترّه پیش او بُد بر زمین
آب میآورد ترّه پیش او
میگرفت آن ترّه را از آب جو
قوت خود کرده ز ترّه در جهان
تا نیابد انفعال از این و آن
شیخ چون استاد پیشش یک دمی
سر برآورد ونگه کردش همی
گفت ای شیخ زمانه توبه کن
غیبت سرگشتگان دیگر مکن
آنچه دی اندیشه کردی بهرما
توبه کن تا خود دهد حقت عطا
بعد ازین تو یقبل التّوبه بدان
عن عباده از کلام حق بخوان
شیخ گفتا توبه کردم این زمان
عفو فرما جرم ما را ای جوان
عفو کرد او جرم را از شیخ دین
خود نیفکند آن سخن را بر زمین
گفت باید خویش را آگاه داشت
در همه دلها بمعنی راه داشت
تو مکن غیبت که یابی محنتی
بلکه در خاطر نیاری غیبتی
ای برادر فکر کار خویش کن
درّ معنی را نثار خویش کن
با همه کس باطن خود نیک دار
غیبت دانا مکن تو اختیار
ای پسر از خفتن و خوردن گذر
تا به جنّت بر تو بگشایند در
تا شوی در باب جنّت راهبر
پی در این معنی به کوی شاه بر
باب جنّت غیر حیدر نیست کس
یا امیر این دم بفریادم برس
زآنکه جنّت را توئی آن باب خیر
میکنی در عالم معنی تو سیر
گر توئی مولای حیدر درجهان
توبه کن از غیبت و عیب کسان
ای برادر تو زغیبت در گذر
تا نبینی در دو عالم صد ضرر
هر که او غیبت کند عطّار را
میخورد لحم ددو مردار را
من سخن از دانش او گفتهام
در چنین راهی نه به او رفتهام
رو تو راه دیگران را پیش گیر
وانگهی شیطان ملعون خویش گیر
گر تو این دم راه شیطانی روی
خود یقین میدان که شیطانی شوی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه بحال کسانی که در عمل قاصرند و مردم را بدان فرمایند، و مناظرۀ شیخ شبلی، و شیخ ابوالحسن نوری قدس سرهما
بازهم نقلی ز شبلی گویمت
بر کنار بحر معنی جویمت
بود در بغداد عالی مسجدی
واندران مسجد نشسته عابدی
کامل و دانا بُد و پرهیزکار
علم معنی بود او را برقرار
گفت با شبلی که ای شیخ نکو
خیز وبهر عاشقان وعظی بگو
بر سر منبر نصیحت کن بخلق
زآنکه باشد حیلهشان در زیر دلق
گویشان خود را بحق دارید راست
کو درون جبّه همراه شماست
گر کنی آن بد بدی آید بتو
ور کنی نیکی تو یابی نیک ازو
چون شنید این رمز را شیخ کبار
رفت بر بالای منبر بی قرار
تادهد پند و نصیحت خلق را
افکند از بر ریائی دلق را
ترک زرّاقی وسالوسی کنند
تن ز مذهبهای نسناسی زنند
چون بمنبر رفت شیخ اوستاد
او قیامت را بیاد خلق داد
خلق را از هیبتش ترساند او
دست خود بر عارفان افشاند او
گفت دل را بازبانت راست کن
بعد از آن خود راز حق درخواست کن
ظاهر و باطن ز ناحق دور دان
غیر این معنی ندارم با تو کار
جمع خلقان شیخ را منظور بود
غافل ازمعنی طور ونور بود
ناگهی چشمش بنوری افتاد
که بر او کردی سلام آن پاکزاد
چون شنید از شیخ نوری او سلام
پس علیکش گفت شیخ خوش کلام
نوریش گفتا که ای شیخ کبیر
تو نداری اندرین دنیا نظیر
علم تو باشد کلامی بانظام
لیک علمت را ندانی تو مقام
حق نباشد راضی از علم کسی
کو نیارد در عمل آنرا بسی
افتد آخر او به گرداب اجل
گر نکرده او بعلم خود عمل
آن اجل او را برد در قعر چاه
او نیابد هیچ جا آخر پناه
گر عمل داری درین علمی تو نیک
ور عمل نبود ترا بگریز لیک
زود از این منبر فرودآ ای سلیم
تا بیابی ملک جنات النعیم
چون شنید این نکته را شبلی زوی
او وجود خویشتن را کرد طی
آنچه او فرمود اندر خود بیافت
پس فرود آمد ز خلقان روی تافت
او از آن منبر فرود آمد چو باد
رو بسوی خانهٔ ویران نهاد
رفت و از خانه نیامد او برون
چار ماه متّصل میخورد خون
بُد غذای او همه خون جگر
او سیاست را نمیدانی مگر
هر که بر منبر سخنگو گشته است
در سخن گر جمله نیکو گشته است
چون بدانست او سخن را و بگفت
زآنکه این سرّیست اندر جان نهفت
ورندارد خود چه باشد حال او
خلق کی پندی برند از قال او
هرکه نی از خلق و از خود رسته است
بروی ابواب معانی بسته است
واعظی باشد مقلّد این بدان
زینهار او را تو خود انسان مخوان
کرد واعظ چون فضولی ورد خود
کی به پند او بکار و کرد خود
زآنکه در علم و عمل کم کرده رو
پند دادن خلق را نبود نکو
تو برو خود را نصیحت کن چو من
تا دهندت جام معنی بیسخن
هستی خود را ز خود بردار تو
تا بدانی معنی اسرار تو
هیچ میدانی که منبر جای کیست
در جهان معرفت غوغای کیست
هیچ میدانی که گفته از کلام
چون نمیدانی چگویم والسّلام
مرتضی بر منبر او را پاک گفت
راه شرعش از خس و خاشاک رفت
چون کلام الله را معنی بخواند
غیر هفده تن به پیش او نماند
جمله رفتند و ازو رو تافتند
دین و اسلام دگر را یافتند
رو تو ای واعظ که چون ایشان نهٔ
تو بمعنی در مثال آن نهٔ
خود تو دم درکش که گردم میزنی
جسم وجان خویش بر هم میزنی
خویشتن سوزان بسان شمع کن
عشق و عرفان و معانی جمع کن
چون ترا گردد میسرّ این مقام
تو نیفتی همچو آن واعظ بدام
واعظان دارند دامی بهر خلق
تا درآویزند ایشان را بحلق
دام در حلقی که محکم کرد و بست
خوش حماری دید وزودش برنشست
کرد واعظ از حماقت در چهش
عاقبت گردید شیطان رهش
راه حق دیگر بود ای یار من
کنج خلوت با ریاضت کار من
گوشهٔ خلوت ز غیرش پاک کن
جامهٔ صورت ز معنی چاک کن
خوش درآ در کنج خلوت خانهای
رو بچین از خرمن من دانهای
تا خلاصی یابی از این دام تن
پس شود خوشگو زبانت در سخن
از سجن پرّیدهام تا لامکان
پیش حق دارم بمعنی آشیان
کن تو مرغ معنیت پرّان چو من
تا بکی مانی درین زندان تن
هرکه از تن دور شد او نور یافت
همچو موسی جای خود بر طور یافت
همچو عاشق باش واصل ای پسر
کاروان رفتند و میپرسی خبر
ای بمانده از ره و از کاروان
زار مانده در بیابان جهان
بی کس و بی یار و بی خویش و تبار
اندر این زندان فتاده سوگوار
عاقبت راه فنا باید گرفت
توشهٔ ملک بقا باید گرفت
چون نداری هیچ هیچی ای پسر
چند گویم من بتو ای بیخبر
رو ز خودآگاه شو چون پیر راه
تا بود همراه تو سرّ الاه
گر شوی عاشق بمعنی زندهای
پیش محبوب حقیقی بندهای
رو تو معنی دان شو و از غیر بُر
تا بیابی جام وحدت را تو پر
هرکه یک قطره ز جام او چشید
بیشکی او روی جانان را بدید
دیگرت با وعظ گفتن کار نیست
چون ترا اندر نظر اغیار نیست
گر تو دانائی بدان عطّار را
تو بخوان از مظهرش اسرار را
تا شوی دانا تو درعلم تمام
اصل این معنی همین دان والسلام
بر کنار بحر معنی جویمت
بود در بغداد عالی مسجدی
واندران مسجد نشسته عابدی
کامل و دانا بُد و پرهیزکار
علم معنی بود او را برقرار
گفت با شبلی که ای شیخ نکو
خیز وبهر عاشقان وعظی بگو
بر سر منبر نصیحت کن بخلق
زآنکه باشد حیلهشان در زیر دلق
گویشان خود را بحق دارید راست
کو درون جبّه همراه شماست
گر کنی آن بد بدی آید بتو
ور کنی نیکی تو یابی نیک ازو
چون شنید این رمز را شیخ کبار
رفت بر بالای منبر بی قرار
تادهد پند و نصیحت خلق را
افکند از بر ریائی دلق را
ترک زرّاقی وسالوسی کنند
تن ز مذهبهای نسناسی زنند
چون بمنبر رفت شیخ اوستاد
او قیامت را بیاد خلق داد
خلق را از هیبتش ترساند او
دست خود بر عارفان افشاند او
گفت دل را بازبانت راست کن
بعد از آن خود راز حق درخواست کن
ظاهر و باطن ز ناحق دور دان
غیر این معنی ندارم با تو کار
جمع خلقان شیخ را منظور بود
غافل ازمعنی طور ونور بود
ناگهی چشمش بنوری افتاد
که بر او کردی سلام آن پاکزاد
چون شنید از شیخ نوری او سلام
پس علیکش گفت شیخ خوش کلام
نوریش گفتا که ای شیخ کبیر
تو نداری اندرین دنیا نظیر
علم تو باشد کلامی بانظام
لیک علمت را ندانی تو مقام
حق نباشد راضی از علم کسی
کو نیارد در عمل آنرا بسی
افتد آخر او به گرداب اجل
گر نکرده او بعلم خود عمل
آن اجل او را برد در قعر چاه
او نیابد هیچ جا آخر پناه
گر عمل داری درین علمی تو نیک
ور عمل نبود ترا بگریز لیک
زود از این منبر فرودآ ای سلیم
تا بیابی ملک جنات النعیم
چون شنید این نکته را شبلی زوی
او وجود خویشتن را کرد طی
آنچه او فرمود اندر خود بیافت
پس فرود آمد ز خلقان روی تافت
او از آن منبر فرود آمد چو باد
رو بسوی خانهٔ ویران نهاد
رفت و از خانه نیامد او برون
چار ماه متّصل میخورد خون
بُد غذای او همه خون جگر
او سیاست را نمیدانی مگر
هر که بر منبر سخنگو گشته است
در سخن گر جمله نیکو گشته است
چون بدانست او سخن را و بگفت
زآنکه این سرّیست اندر جان نهفت
ورندارد خود چه باشد حال او
خلق کی پندی برند از قال او
هرکه نی از خلق و از خود رسته است
بروی ابواب معانی بسته است
واعظی باشد مقلّد این بدان
زینهار او را تو خود انسان مخوان
کرد واعظ چون فضولی ورد خود
کی به پند او بکار و کرد خود
زآنکه در علم و عمل کم کرده رو
پند دادن خلق را نبود نکو
تو برو خود را نصیحت کن چو من
تا دهندت جام معنی بیسخن
هستی خود را ز خود بردار تو
تا بدانی معنی اسرار تو
هیچ میدانی که منبر جای کیست
در جهان معرفت غوغای کیست
هیچ میدانی که گفته از کلام
چون نمیدانی چگویم والسّلام
مرتضی بر منبر او را پاک گفت
راه شرعش از خس و خاشاک رفت
چون کلام الله را معنی بخواند
غیر هفده تن به پیش او نماند
جمله رفتند و ازو رو تافتند
دین و اسلام دگر را یافتند
رو تو ای واعظ که چون ایشان نهٔ
تو بمعنی در مثال آن نهٔ
خود تو دم درکش که گردم میزنی
جسم وجان خویش بر هم میزنی
خویشتن سوزان بسان شمع کن
عشق و عرفان و معانی جمع کن
چون ترا گردد میسرّ این مقام
تو نیفتی همچو آن واعظ بدام
واعظان دارند دامی بهر خلق
تا درآویزند ایشان را بحلق
دام در حلقی که محکم کرد و بست
خوش حماری دید وزودش برنشست
کرد واعظ از حماقت در چهش
عاقبت گردید شیطان رهش
راه حق دیگر بود ای یار من
کنج خلوت با ریاضت کار من
گوشهٔ خلوت ز غیرش پاک کن
جامهٔ صورت ز معنی چاک کن
خوش درآ در کنج خلوت خانهای
رو بچین از خرمن من دانهای
تا خلاصی یابی از این دام تن
پس شود خوشگو زبانت در سخن
از سجن پرّیدهام تا لامکان
پیش حق دارم بمعنی آشیان
کن تو مرغ معنیت پرّان چو من
تا بکی مانی درین زندان تن
هرکه از تن دور شد او نور یافت
همچو موسی جای خود بر طور یافت
همچو عاشق باش واصل ای پسر
کاروان رفتند و میپرسی خبر
ای بمانده از ره و از کاروان
زار مانده در بیابان جهان
بی کس و بی یار و بی خویش و تبار
اندر این زندان فتاده سوگوار
عاقبت راه فنا باید گرفت
توشهٔ ملک بقا باید گرفت
چون نداری هیچ هیچی ای پسر
چند گویم من بتو ای بیخبر
رو ز خودآگاه شو چون پیر راه
تا بود همراه تو سرّ الاه
گر شوی عاشق بمعنی زندهای
پیش محبوب حقیقی بندهای
رو تو معنی دان شو و از غیر بُر
تا بیابی جام وحدت را تو پر
هرکه یک قطره ز جام او چشید
بیشکی او روی جانان را بدید
دیگرت با وعظ گفتن کار نیست
چون ترا اندر نظر اغیار نیست
گر تو دانائی بدان عطّار را
تو بخوان از مظهرش اسرار را
تا شوی دانا تو درعلم تمام
اصل این معنی همین دان والسلام
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نصیحت بترغیب دین و آئین نبی، و ترک دنیا و میل بعقبی
چون بیابی سرّ او را بر ملا
خود بمیری در میان این بلا
ای تو از اسلام رفته خود برون
خویشتن را کرده از دنیا زبون
همچو شیطان عاق گشتی ای دنی
اندر این دنیا تو کمتر از زنی
مرد آن دان کو به دین مصطفا است
پیرویّ شاه میر اولیاست
مرد آن دان کو براه شاه رفت
زین جهان او با دل آگاه رفت
مرد آن دان کو ز دنیا برگذشت
در دل او میلی از دنیا نگشت
مرد آن دان کز تولاّ دم زند
وز تبرّا عالمی بر هم زند
مرد آن دان کو درین ره سرنهاد
تاج شاهی بر سر قیصر نهاد
مرد آن دان کو ز خود آگاه رفت
تا چو عیسی سوی الاّ الله رفت
مرد آن دان کو بحق بینا شود
او ز نطق نور حق گویا شود
مرد آن دان کو درین ره نور دید
او درون بحر خود منصور دید
مرد آن دان کو به حق واصل شود
این مراتب خود درو حاصل شود
مرد آنرا دان که او از سرگذشت
از جهان خواجهٔ قنبر گذشت
هرکه او از فکر دنیا دور رفت
همچو موسی در مقام طور رفت
مرد آن دان کو فنای خویش دید
بعد از آن نور بقای خویش دید
مرد آن دان کز جهان بیزار شد
رو بسوی کوچهٔ عطار شد
مرد آن دان کو بدین جعفر است
یا چو سلمان بر طریق حیدراست
مرد آن دان کو بمن یکرنگ شد
نه ز دو رنگی بمن در جنگ شد
مرد آن دان کو بدانا شد قرین
یا بجوهر ذات من شد همنشین
مرد آن دان کز جهان بیزار شد
بعد از آن درکوچهٔ اسرار شد
مرد آن دان کو زمروان روی تافت
او بسوی خواجهٔ قنبر شتافت
مرد آن دان کو بدین گویا شود
یا بنور بوذری بینا شود
مرد آن دان کو زند منصوروار
نعرهٔ اسرار نی در پای دار
مرد آن دان کو چو عطار این زمان
سازد او اسرار پنهانی عیان
دین عباسی چو کردند آشکار
خلق بگرفتند اندر وی قرار
من طریق شرع پنهان داشتم
ظاهر خود را چو ایشان داشتم
باطن من برطریق شاه بود
ظاهرم بر دین عباسی نمود
بعد از آنگفتم که ای عطار حیف
کز جهان رفتی تو بی گفتار حیف
گفتم این مظهر که تا اهل یقین
خود بگویندم که ره برده بدین
مؤمنان منکر نباشندی مرا
خود دعا گویند ما را بر ملا
بر من این جمعی زره دانان دین
چون دعا خوانند و گویند آمین
راه حق این است گفتم با تو من
اندر این ره گیر ای مسکین وطن
دو وطن باشد بر اهل کمال
این سخن را گفتهاند ارباب حال
یک وطن عشاق را باشدالاه
خود محقق گیرد اندر وی پناه
یک وطن دیگر به پیش اهل شرع
هست جنت این دو باشد اصل و فرع
گر تو در دین نبی پی بردهای
جانب معبود رو آوردهای
اول از هستی خود بگذشتهای
در طلب با خون دل آغشتهای
در مقام نیستی پی بردهای
خویش را ذاتی عجب نشمردهای
رفته بیرون تو ز پندار و غرور
نیستی از خودستائی بیحضور
گشتهای تو با موحّد همنشین
بر تو گردد کشف اسرار یقین
خود تو باشی مصحف آیات غیب
جلوه گر گردی تودر مرآت غیب
خود میان عاشقان معشوق وار
تو در آیی تا بری صبرو قرار
خوش درآیی در بهشت اولیا
خوش ببینی موسی خود را لقا
چون بمیری تو زخود در این زمان
خوش ببینی منزل خود را عیان
بعد از آن گوئی تو با صدذوق و حال
بیخودانه یا کریم لایزال
خود بمیری در میان این بلا
ای تو از اسلام رفته خود برون
خویشتن را کرده از دنیا زبون
همچو شیطان عاق گشتی ای دنی
اندر این دنیا تو کمتر از زنی
مرد آن دان کو به دین مصطفا است
پیرویّ شاه میر اولیاست
مرد آن دان کو براه شاه رفت
زین جهان او با دل آگاه رفت
مرد آن دان کو ز دنیا برگذشت
در دل او میلی از دنیا نگشت
مرد آن دان کز تولاّ دم زند
وز تبرّا عالمی بر هم زند
مرد آن دان کو درین ره سرنهاد
تاج شاهی بر سر قیصر نهاد
مرد آن دان کو ز خود آگاه رفت
تا چو عیسی سوی الاّ الله رفت
مرد آن دان کو بحق بینا شود
او ز نطق نور حق گویا شود
مرد آن دان کو درین ره نور دید
او درون بحر خود منصور دید
مرد آن دان کو به حق واصل شود
این مراتب خود درو حاصل شود
مرد آنرا دان که او از سرگذشت
از جهان خواجهٔ قنبر گذشت
هرکه او از فکر دنیا دور رفت
همچو موسی در مقام طور رفت
مرد آن دان کو فنای خویش دید
بعد از آن نور بقای خویش دید
مرد آن دان کز جهان بیزار شد
رو بسوی کوچهٔ عطار شد
مرد آن دان کو بدین جعفر است
یا چو سلمان بر طریق حیدراست
مرد آن دان کو بمن یکرنگ شد
نه ز دو رنگی بمن در جنگ شد
مرد آن دان کو بدانا شد قرین
یا بجوهر ذات من شد همنشین
مرد آن دان کز جهان بیزار شد
بعد از آن درکوچهٔ اسرار شد
مرد آن دان کو زمروان روی تافت
او بسوی خواجهٔ قنبر شتافت
مرد آن دان کو بدین گویا شود
یا بنور بوذری بینا شود
مرد آن دان کو زند منصوروار
نعرهٔ اسرار نی در پای دار
مرد آن دان کو چو عطار این زمان
سازد او اسرار پنهانی عیان
دین عباسی چو کردند آشکار
خلق بگرفتند اندر وی قرار
من طریق شرع پنهان داشتم
ظاهر خود را چو ایشان داشتم
باطن من برطریق شاه بود
ظاهرم بر دین عباسی نمود
بعد از آنگفتم که ای عطار حیف
کز جهان رفتی تو بی گفتار حیف
گفتم این مظهر که تا اهل یقین
خود بگویندم که ره برده بدین
مؤمنان منکر نباشندی مرا
خود دعا گویند ما را بر ملا
بر من این جمعی زره دانان دین
چون دعا خوانند و گویند آمین
راه حق این است گفتم با تو من
اندر این ره گیر ای مسکین وطن
دو وطن باشد بر اهل کمال
این سخن را گفتهاند ارباب حال
یک وطن عشاق را باشدالاه
خود محقق گیرد اندر وی پناه
یک وطن دیگر به پیش اهل شرع
هست جنت این دو باشد اصل و فرع
گر تو در دین نبی پی بردهای
جانب معبود رو آوردهای
اول از هستی خود بگذشتهای
در طلب با خون دل آغشتهای
در مقام نیستی پی بردهای
خویش را ذاتی عجب نشمردهای
رفته بیرون تو ز پندار و غرور
نیستی از خودستائی بیحضور
گشتهای تو با موحّد همنشین
بر تو گردد کشف اسرار یقین
خود تو باشی مصحف آیات غیب
جلوه گر گردی تودر مرآت غیب
خود میان عاشقان معشوق وار
تو در آیی تا بری صبرو قرار
خوش درآیی در بهشت اولیا
خوش ببینی موسی خود را لقا
چون بمیری تو زخود در این زمان
خوش ببینی منزل خود را عیان
بعد از آن گوئی تو با صدذوق و حال
بیخودانه یا کریم لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در شرح احوال خود و خواب دیدن حضرت مولی و شفا دادن او را فرماید
بودم اندر تون بوقت کودکی
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بیزبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم میشود
همچو ابراهیم ادهم میشود
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کردهاند از مهر او میری بدور
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خوردهاند از جام مهر او شراب
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمانماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان میشماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بیشبهه باشد ارفضی
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مردهاند
بیشک ایشان را بدوزخ بردهاند
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بیزبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم میشود
همچو ابراهیم ادهم میشود
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کردهاند از مهر او میری بدور
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خوردهاند از جام مهر او شراب
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمانماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان میشماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بیشبهه باشد ارفضی
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مردهاند
بیشک ایشان را بدوزخ بردهاند
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضائله
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
فاطمه خاتون جنت ناگهی
پیش سید رفت در خلوتگهی
گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله
تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد
آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود
وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار
دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه
یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز
چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز
هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود
آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز
هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز
گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر
دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار
بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود
درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت
انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود
پیش سید رفت در خلوتگهی
گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله
تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد
آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود
وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار
دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه
یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز
چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز
هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود
آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز
هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز
گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر
دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار
بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود
درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت
انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
بود درعهد عمر مردی قوی
چون ادا کردی نماز معنوی
خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی
خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز
گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان
چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست
گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز
گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم
گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد
شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود
سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر
گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام
شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش
شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی
چون ادا کردی نماز معنوی
خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی
خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز
گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان
چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست
گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز
گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم
گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد
شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود
سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر
گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام
شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش
شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
سائلی در مجمعی بر پای خاست
گفت در بصره حسن مهتر چراست
گفت از آن کامروز در صدق و مجاز
هست خلقی را بعلم او نیاز
واو بیک جو نیست حاجتمند کس
او بدنیا کی بود در بند کس
او ز جمله فارغست از زاد وب رگ
خلق حاجتمند او تا روز مرگ
مهتری اینست در هر دو جهان
لاجرم او مهتر آمد این زمان
ای دل از خون میکن از جان جام ساز
خلق را نه دم ده و نه دام ساز
چون ترا نانی و خلقانی بود
هر سر موی تو سلطانی بود
هر که او از دست خوکان نان خورد
هیچ شک نبود که خون جان خورد
با سگان همسفرگی تا کی کنی
آفتابی ذرهگی تا کی کنی
زین بخیلان درگذر مردانه وار
خویشتن بر شمع زن پروانه وار
گر کنی زین قوم قولنجی حذر
کی بود ز امساک ایشانت خبر
خویش را پروانه کن وز پر مپرس
جان فشان و تن زن و دیگر مپرس
شیرنر چون دید آتش نیست چیر
شیر پروانه بود پروانه شیر
تو قدم در شیر مردی نه تمام
تا کی از انعام این انعام عام
مرد دین شو محرم اسرارم گرد
وز خیال فلسفی بیزار گرد
نیست از شرع نبی هاشمی
دورتر از فلسفی یک آدمی
شرع فرمان پیمبر کردنست
فلسفی را خاک بر سر کردنست
فلسفی را شیوه زردشت دان
فلسفه با شرع پشتاپشت دان
فلسفی را عقل کل می بس بود
عقل ما را امر قل می بس بود
در حقیقت صد جهان عقل کل
گم شود از هیبت یک امر قل
عقل را گر امر ندهد زندگی
کی تواند کرد عقلی بندگی
رهبر عقلت از آن سست آمدست
کو بنفس خویش خود رست آمدست
عین عقل خویش را کن محو امر
تا نگردد عین عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر ناپیدا شود
کی بسر امر قل بینا شود
عقل را قل باید و امر خدای
تا شود هم رهبر و هم رهنمای
عقل اگر جزو و اگر کل ماندت
عین عقلت بفکنی قل ماندت
عین عقلت چون زقل افتاد راست
عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست
علم عقل تو بفرمان رفتنست
نه بعقل فرد حیران رفتنست
علم جز بهر حیات حق مخوان
وز شفاخواندن نجات خود مدان
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث
هرکه خواند غیر این گردد خبیث
مرد دین صوفیست و مقری و فقیه
گرنه این خوانی منت خوانم سفیه
این سه علم پاک را مغز نجات
حسن اخلاقست و تبدیل صفات
این سه علمست اصل و این سه منبع است
هرچه بگذشتی ازین لاینفع است
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
من درین هر علم بوئی بردهام
پیش هر رنگی رکوئی بردهام
چون بدانستم که دین اینست و بس
هیچ نیست آنها یقین اینست و بس
ترک کردم اینهمه تا سوختند
تا از آن ترکم کلاهی دوختند
آسمان با ترک زر پشت دوتاه
در کبودی شد ز سوک این کلاه
این کلاه بی سرانست ای پسر
گر دهندت با تو مینازی بسر
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
این سخن دانم که طامات آیدت
ترهائی پر خرافات آیدت
کی بود یارای آن خفاش را
کو به بیند آفتاب فاش را
عقل را در شرع باز و پاک باز
بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز
تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید
آنچه میجوئی بذوق آید پدید
چل مقامت پیش خواهد آمدن
جمله هم درخویش خواهد آمدن
این چله چون در طریقت داشتی
با حقیقت کرده آمد آشتی
چون بجوئی خویش را در چل مقام
جمله در آخر تو باشی والسلام
گفت در بصره حسن مهتر چراست
گفت از آن کامروز در صدق و مجاز
هست خلقی را بعلم او نیاز
واو بیک جو نیست حاجتمند کس
او بدنیا کی بود در بند کس
او ز جمله فارغست از زاد وب رگ
خلق حاجتمند او تا روز مرگ
مهتری اینست در هر دو جهان
لاجرم او مهتر آمد این زمان
ای دل از خون میکن از جان جام ساز
خلق را نه دم ده و نه دام ساز
چون ترا نانی و خلقانی بود
هر سر موی تو سلطانی بود
هر که او از دست خوکان نان خورد
هیچ شک نبود که خون جان خورد
با سگان همسفرگی تا کی کنی
آفتابی ذرهگی تا کی کنی
زین بخیلان درگذر مردانه وار
خویشتن بر شمع زن پروانه وار
گر کنی زین قوم قولنجی حذر
کی بود ز امساک ایشانت خبر
خویش را پروانه کن وز پر مپرس
جان فشان و تن زن و دیگر مپرس
شیرنر چون دید آتش نیست چیر
شیر پروانه بود پروانه شیر
تو قدم در شیر مردی نه تمام
تا کی از انعام این انعام عام
مرد دین شو محرم اسرارم گرد
وز خیال فلسفی بیزار گرد
نیست از شرع نبی هاشمی
دورتر از فلسفی یک آدمی
شرع فرمان پیمبر کردنست
فلسفی را خاک بر سر کردنست
فلسفی را شیوه زردشت دان
فلسفه با شرع پشتاپشت دان
فلسفی را عقل کل می بس بود
عقل ما را امر قل می بس بود
در حقیقت صد جهان عقل کل
گم شود از هیبت یک امر قل
عقل را گر امر ندهد زندگی
کی تواند کرد عقلی بندگی
رهبر عقلت از آن سست آمدست
کو بنفس خویش خود رست آمدست
عین عقل خویش را کن محو امر
تا نگردد عین عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر ناپیدا شود
کی بسر امر قل بینا شود
عقل را قل باید و امر خدای
تا شود هم رهبر و هم رهنمای
عقل اگر جزو و اگر کل ماندت
عین عقلت بفکنی قل ماندت
عین عقلت چون زقل افتاد راست
عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست
علم عقل تو بفرمان رفتنست
نه بعقل فرد حیران رفتنست
علم جز بهر حیات حق مخوان
وز شفاخواندن نجات خود مدان
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث
هرکه خواند غیر این گردد خبیث
مرد دین صوفیست و مقری و فقیه
گرنه این خوانی منت خوانم سفیه
این سه علم پاک را مغز نجات
حسن اخلاقست و تبدیل صفات
این سه علمست اصل و این سه منبع است
هرچه بگذشتی ازین لاینفع است
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
من درین هر علم بوئی بردهام
پیش هر رنگی رکوئی بردهام
چون بدانستم که دین اینست و بس
هیچ نیست آنها یقین اینست و بس
ترک کردم اینهمه تا سوختند
تا از آن ترکم کلاهی دوختند
آسمان با ترک زر پشت دوتاه
در کبودی شد ز سوک این کلاه
این کلاه بی سرانست ای پسر
گر دهندت با تو مینازی بسر
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
این سخن دانم که طامات آیدت
ترهائی پر خرافات آیدت
کی بود یارای آن خفاش را
کو به بیند آفتاب فاش را
عقل را در شرع باز و پاک باز
بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز
تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید
آنچه میجوئی بذوق آید پدید
چل مقامت پیش خواهد آمدن
جمله هم درخویش خواهد آمدن
این چله چون در طریقت داشتی
با حقیقت کرده آمد آشتی
چون بجوئی خویش را در چل مقام
جمله در آخر تو باشی والسلام
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پادشاهی دختری دارد چو ماه
تو درون خانه باشی قعر چاه
کی توانی دید هرگز روی او
پس چه کن لازم شواندر کوی او
تو چو لازم باشی آن درگاه را
برتو افتد یک نظر آن ماه را
در دوعالم بس بود آن یک نظر
ور دگر خواهی دگر باشد دگر
آن نظر از جهد تو ناید بدست
لیک بر درگاه میباید نشست
تو نمازی دار دایم سوخته
تادرافتد آتشت افروخته
جد و جهد تو نمازی کردنست
آتش آوردن نه بازی کردنست
لیک آتش هر رکوعی را نخواست
کی بود بر هر رکوعی رنگ راست
ای رکوعی نانمازی چند ازین
نیست این کار مجازی چند ازین
آن رکوعی مستحاضه از توبه
نیم جو زر یک قراضه از تو به
رهروان رفتند پیش گنج باز
در مقامر خانه تو شش پنج باز
رهروان رفتند تو درماندهٔ
حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ
راه زد مشغولی عالم ترا
نیست پروای خدا یکدم ترا
چون نمیآئی بسر از خویش تو
چون توانی شد خدا اندیش تو
آخر از خواب امل بیدار شو
یکدم ای مست هوا هشیار شو
پس بدین وادی فرو رو مردوار
تا به بینی صد هزاران مرد کار
سر بسر سرگشتگان در کار او
تو چنین آزاد از اسرار او
چند گویم هرکه مرد دین بود
در دلش یک ذره درد این بود
لیک چون تو مرد درد دین نهٔ
دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ
دین ندارد کار با عنین بسی
هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی
تو درون خانه باشی قعر چاه
کی توانی دید هرگز روی او
پس چه کن لازم شواندر کوی او
تو چو لازم باشی آن درگاه را
برتو افتد یک نظر آن ماه را
در دوعالم بس بود آن یک نظر
ور دگر خواهی دگر باشد دگر
آن نظر از جهد تو ناید بدست
لیک بر درگاه میباید نشست
تو نمازی دار دایم سوخته
تادرافتد آتشت افروخته
جد و جهد تو نمازی کردنست
آتش آوردن نه بازی کردنست
لیک آتش هر رکوعی را نخواست
کی بود بر هر رکوعی رنگ راست
ای رکوعی نانمازی چند ازین
نیست این کار مجازی چند ازین
آن رکوعی مستحاضه از توبه
نیم جو زر یک قراضه از تو به
رهروان رفتند پیش گنج باز
در مقامر خانه تو شش پنج باز
رهروان رفتند تو درماندهٔ
حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ
راه زد مشغولی عالم ترا
نیست پروای خدا یکدم ترا
چون نمیآئی بسر از خویش تو
چون توانی شد خدا اندیش تو
آخر از خواب امل بیدار شو
یکدم ای مست هوا هشیار شو
پس بدین وادی فرو رو مردوار
تا به بینی صد هزاران مرد کار
سر بسر سرگشتگان در کار او
تو چنین آزاد از اسرار او
چند گویم هرکه مرد دین بود
در دلش یک ذره درد این بود
لیک چون تو مرد درد دین نهٔ
دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ
دین ندارد کار با عنین بسی
هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی شبلی افتاده کار
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
بود اندر عهد موسی کلیم
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی