عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای جان و دل مرا انیس و مونس
باغی است رخت درو ز گلها مجلس
لب غنچه و خط بنفشه و عارض گل
بینی قلم و نرگس چشمت نرگس
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
صبح است ز باده می‌پرستان در رقص
رندان ز می طرب غزلخوان در رقص
جانان ز فروغ روی جانان در رقص
ذرات ز آفتاب تابان در رقص
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
در کوی غمت که فتنه بارد صد رنگ
تنها نه تر است دامن ناله بچنگ
در هر بن خار هست و در هر سر سنگ
نالان چو جرس تنگدلی از دل تنگ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه ساکن باغ و نه مقیم چمنم
جغدم که خرابه‌ایست دایم وطنم
هرگز بسرم کس نکند آمد و رفت
بیکس‌تر ازین کسی مبادا که منم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای قلزم سرگرم تلاطم گشته
شورانگیز محیط و قلزم گشته
هر ساعتی از تو هر زمانی در تو
صد موج پدید گشته و گم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
گشت شب مهتاب و می روشن و تو
من شعله تو گل گلخن و من گلشن و تو
بازآ که بهم خوشیم هرجا باشیم
پروانه و شمع و بلبل و گل من و تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
چون دل نهد از بیم هلاک من و تو
بر الفت تن روان پاک من و تو
فرداست که قالب دگر ساخته‌اند
از آتش و آب و باد و خاک من و تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۳ - درذکر نامه های اهل کوفه و مضمون آنها
چنین بد گزین همه نامه ها
که بودی نبشته ابا خامه ها
که شاهنشها دادگر داورا
پدر تاجدارا نیا مهترا
یزید ستمکار بیدادگر
شده تا جور بر به جای پدر
دل ما ندارد بدو مهر چند
که ناپاک خوی است و ناهوشمند
تو را بد پدر پادشاه عراق
بود زآن تو تختگاه عراق
نداریم ما پیشوایی به دین
تویی پیشوای همه راستین
نیاری گر امروز رو درعراق
نماییم فردا همه اتفاق
بر پاک پیغمبر انس و جان
زتو شکوه ها سرکنیم آن زمان
که ما را نبد رهنمایی به دین
به جز پورد ای سید المرسلین
دل ازمهر و پیوند ببرید او
همه هر چه گفتیم نشنید او
شود گر خداوند پرسشگرا
چه گویی درآن دم جواب ورا؟
قدم رنج فرما به مرز عراق
که دیگر نداریم تاب فراق
دگر آنکه ای کارفرمای دین
بهار است و سبز است یکسر زمین
زانبوه گل های با آب و رنگ
همه پهندشت فراخ است تنگ
بشو چند گاهی به ما میهمان
بزرگ است مهمان بر میزبان
چو بر خواند آن نامه ها شهریار
به بر خواند عم زاده ی نامدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲ - در ستایش حضرت خلیفه الله فی الارض امام عصر عجل الله فرجه
بیفزود فر چمن فرودین
چنان کز شه راستین فردین
چمن شد پراز زرد و سرخ و بنفش
سراپرده و سبز پرچم درفش
زمین را نکو بینی از کارگاه
تو گویی درآن چرخ زد بارگاه
زنو گشت پر برگ و برشاخ ها
بیاراست گلبن بسی کاخ ها
بیاید به گوش از ستاک کلان
گه صبحدم زاری بلبلان
شگفتا شد آر ابر کیهان چو من
چرا گشت از آن گریه خندان چمن
چنین است آیین گلچهره یار
که خندد چو عاشق کند گریه زار
درین نغز نوروز و خرم بهار
کزو گشته چهر چمن پرنگار
به رخ بر زده غازه هر سرخ ورد
مرا مانده چهر از غم یار زرد
چه شادی مرا زانکه گل شد به بار
که در دیده ام هست یک دشت خار
چه جویم ز گلشن چه خواهم ز باغ
که گلشن بود گلخن و باغ داغ
به بلبل چو باید فرا داد گوش
که خود صد چمن بلبلم درخروش
مرا چه؟ که آویزه ی شاخسار
زلعل است و پیروزه ی آبدار
مرا چه؟ که دارد به گنج اندرا
درم نرگس آکنده و گل زرا
مراچه؟ که پوشد سپهر بلند
زمین را به تن پرنیان و پرند
بهاری چنین رنج جان من است
بهار جهان و خزان من است
ز ماه ربیعم چه گویی سخن
که نامش محرم شد از بهر من
من و ناله و زاری و سوز دل
من و مانده درمحنت جان گسل
الا ای نگار دل افروز من
که چهرت بهار است و نوروز من
کنیزی است حسن تو را نو بهار
رخت را چمن برده ای پرده دار
گل ار بیندت جامه بر تن درد
لبت غنچه گر بنگرد خون خورد
مرا طی شود تا زمستان غم
یکی ای بهار نو آیین بچم
تماشا کنان درگذر سوی کشت
دل خلق برکن زحور و بهشت
بگو حور پا بست موی من است
بهشتی اگر هست روی من است
جنان را اگر طوبی و کوثر است
لب و قامت همچو من دلبر است
نی و از لعل من پر شکر بندبند
نمکدان من چاشنی بخش قند
زعنبر کله دار ماه من است
که هر فتنه زیر کلاه من است
دوابروی خونریزم از مشک ناب
دو دستی زند تیغ را آفتاب
چو اسکندر آیینه سازم ز روی
چو داوود جوشن طرازم ز موی
ستم نخلی از باغ ناز من است
اجل دام زلف دراز من است
من آنگه که آراست مینو خدای
بدم شاه حوران مینو سرای
به رضوان خلد اندر آویختم
بدین گیتی از خشم بگریختم
مراکرده کابین خدای جهان
به مدحت سرای شه انس و جان
گل باغ پیغمبر و بوتراب
خداوندی از بند ه گان درحجاب
ز تمثال خود پرده چون حق گشاد
ورا نام فرخنده مهدی نهاد
ببینی گشایی چو بیننده را
دراو صورت آفریننده را
بدو حق غبار از رخ دین سترد
جمال و جلال خود او را سپرد
بدو او بدر چرخ ولایت تمام
کران تا کران جهان را امام
به دین نبی خاتم دو یمین
نگینش ز ختم رسل بر یمین
خدیو دو کیهان و هفت اخترا
گشاینده ی ششدری کشورا
یکی گنج که دادار گنجور اوست
دو گینی پر از پرتو نور اوست
کفش گوهر آرای شمشیر حق
سرانداز بد خواه چون شیر حق
روان تن آرام اصفیا
شه منتظر (ع) خاتم اوصیا
که هرجا به نامش درود آورند
سران جملگی سرفرود آورند
به نامش نمودم من این نامه سر
پسندد گرش آن شه تا جور
به این حجت و یازده باب اوی
به هر دو سرا باید آورد روی
ره راست جز کیش این دوده نیست
به گیتی جز این کیش بستوده نیست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح جناب امام حسن علیه السلام گوید
بهار آمد که بانگ عندلیب از هر چمن خیزد
گل شاداب از بستان چو روی یار من خیزد
خروش قمری و غوغای کبک و ناله ی صُلصُل
گهی از سرو و گاه از کوه و گاه از نارون خیزد
ز چشم ابر لؤلؤ زاید از جیب صبا عنبر
ز هامون لاله روید وز گلستان نسترن خیزد
سحرگاهان چو آید بانگ رعد از کوه، پنداری
که افغان از غم شیرین ز جان کوهکن خیزد
شمیم غالیه از جعد سنبل بر مشام آید
نسیم خلد از طرف سمن زار و دمن خیزد
ز لاله کوهساران سرخ چون کان یمن گردد
ز سبزه موج از هامون چو دریای عدن خیزد
ز سرو آخته بالا همه ناز و کشی آید
ز چشم نرگس شهلا همه سحر و فتن خیزد
برفت آندم کز آوای زغن پر بود باغ اکنون
خروش عندلیبان جای آواز زغن خیزد
ز آب آیینه سازد چون شمر در بوستان بگذر
که از آیینه ی خاطر تو را زنگ حزن خیزد
شکوفه در کنار مادر شاخ ار نکو بینی
بود طفلی که از نوشین لبش بوی لبن خیزد
سحاب اکنون ز لاله در چمن زرین بساط آرد
حباب ایدون ز روی آب چون سیمین مجن خیزد
ز گنج باغ گوناگون گهر پیدا شود گویی
چنین بخشندگی از جود سبط مؤتمن خیزد
نخستین پور زهرا مصطفی را دو بهین نایب
حسن کز حسن او در دهر هر وجه حسن خیزد
بجز واجب نبینی در میان چیز دگر ای دل
اگر این پرده ی امکانی از وجه حسن خیزد
اگر فرمان دهد بر کوه تا بر آسمان پرّد
ز جا کوه گران مانند سیل خانه کن خیزد
نماید بر وثن گر سیمگون چهر دل آرا را
صمد گویان ز جای خویشتن زرین وثن خیزد
اگر فرمان دهد از بهر قتل بت پرستان او
وثن از جا برای کشتن خیل شمن خیزد
شهاب ثاقب یزدانی آن کز ناوک خشمش
خروِش اَلاَمان هر دم ز جان اهرمن خیزد
به عونش گر کند روباه با شیر ژیان کوشش
صدا از مهره ی پشت هژبر پیلتن خیزد
منه فرق از علی او را دو بینی ز احولی باشد
یکی باشد کز و گه مصطفی گه ممتحن خیزد
بود زو سرخ رو ختم الرسل در عرصه ی محشر
اگرچه سبز نور از تاب زهرش از بدن خیزد
برای دین پیغمبر رواج و رونق فرّی
که از حرب حسینی خاست از صلح حسن خیزد
دریغ از آن زمان کان دو برادر در صف محشر
خرامند و خروش از مصطفی و بوالحسن خیزد
یکی از تربت پرنور با خضرا ثیاب آید
یکی چون لاله ی شاداب با خونین کفن خیزد
بغیر از دور ظلم و کینه ی فرزند بوسفیان
شنیدستی ز کس بانگ غریبی در وطن خیزد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
سه تحفه داد فراق دو زلف دوست مرا
یکی دریغ و دوم حسرت و سوم سودا
سه نام یافتم از ساعت جدایی او
یکی غریب و دوم غمگن و سوم تنها
منم ز عشق دو زلفش به عهد و بیعت و دل
یکی درست و دوم محکم و سوم یکتا
به زلف و عارض و خط، آن مه خَتا و خُتن
یکی شَبَه است و دوم بُسد و سوم مینا
سه بقعه از دو رخش صد هزار فخر کنند
یکی طراز و دوم خَلُّخ و سوم یغما
جبین و روی و میانش ز روی نعت و صفت
یکی مه است و دوم زهره و سوم جوزا
سه گوهر است که بستد لطافت از سه گهر
یکی ز آب و دوم ز آتش و سوم ز هوا
همیشه با سه صفت مانده ام ز فرقت او
یکی اسیر و دوم واله و سوم شیدا
ز سرو و ماه و پری حسن او جدا کردست
یکی جمال و دوم صورت و سوم بالا
به روی و ساعد و سینه خجل شدند از وی
یکی حریر و دوم حُله و سوم دیبا
سه نام یافت دو رخسار او ز حور و پری
یکی لطیف و دوم طرفه و سوم زیبا
مگر ز روی و لب و کوی او به رشک درند
یکی بهشت و دوم کوثر و سوم حورا
سه چیز در حسدند از دو دست نجم الدین
یکی فرات دوم دجله و سوم دریا
علی بِن عمر آنکو به قدر و جاه و سخاست
یکی تمام و دوم عالی و سوم والا
گذشت همت و رای و محل او ز سه چیز
یکی ز شمس و دوم ز اختر و سوم ز سما
به فضل و کلک و کفَش مقتدی سه طایفه اند
یکی قضاه و دوم ساده و سوم امرا
نعیم و ناز و نیاز از عطای او شده اند
یکی نهان و دوم ظاهر و سوم پیدا
به صد هزار زبان شاکرند از او سه گروه
یکی حکیم و دوم عاقل و سوم دانا
سحاب و بحر و صدف شد ز فضل و طبع و کفَش
یکی حقیر و دوم طیره و سوم رسوا
خلاص داد کفش اهل فضل را ز سه چیز
یکی ز شر و دوم ز آفت و سوم ز بلا
ز قدر و رتبت و دیدار او همی نازند
یکی سپهر و دوم اختر و سوم دنیا
هزار گونه بزرگیش هست و نیست سه چیز
یکی همال و دوم همبر و سوم همتا
سه گونه عیب نگردد به گرد وعده او
یکی خلاف و دوم نسیه و سوم فردا
ز معن و جعفر و فضل اندر او سه چیز پدید
یکی خصال و دوم سیرت و سوم سیما
ایا گرفته هنر در دل و کف و قلمت
یکی مکان و دوم منزل و سوم ماوا
ز دین و بیّنت و حجت تو ترسانند
یکی جهود و دوم ملحد و سوم ترسا
ز مجد دین که ز جدش سه جای جاه گرفت
یکی حجاز و دوم مکه و سوم بطحا
به قدر و جاه و جلالت گواه او شده اند
یکی نبی و دوم حیدر و سوم زهرا
ز خلق و خلق و خصالش به حشر فخر کنند
یکی رسول و دوم آدم و سوم حوا
همیشه حرمت او را ز پادشا سه مدد
یکی مثال و دوم خلعت و سوم طغرا
زمین سه چیز ندارد چو عزم و ذکر و دلت
یکی ثبات و دوم بسطت و سوم پهنا
به عز و فخر و بزرگی رسیده اند از تو
یکی تبار و دوم دوده و سوم آبا
رسید موسم نوروز و تازه گشت سه جای
یکی جهان و دوم سبزه و سوم صحرا
شدند باغ و زمین و چمن ز فر بهار
یکی جوان و دوم تازه و سوم برنا
ز لحن بلبل و قمری گریختند سه چیز
یکی غراب و دوم شدت و سوم سرما
به باغ و راغ ز مَستان سه چیز پیدا شد
یکی خروش و دوم زحمت و سوم غوغا
سه شهر در حسدند از بهار و باغ و چمن
یکی دمشق و دوم ششتر و سوم صنعا
مرا به بلبل عاشق سه چیز عاشق کرد
یکی نوا و دوم نغمه و سوم آوا
جوان کنند خرف را همی سه چیز لطیف
یکی بهار و دوم سبزه و سوم صهبا
همیشه باد بهار و سپهر و اختر و دهر
یکی رهیت و دوم چاکر و سوم مولا
بدین قصیده که دارد ز نیکویی سه صفت
یکی بدیع و دوم معجز و سوم غرا
به سوی طایف و کرمان و بصره آوردم
یکی اَدیم و دوم زیره و سوم خرما
همیشه تا بود از چشم ما سه چیز نهان
یکی پری و دوم جنت و سوم عنقا
نهان مباد سه چیز از مکان حضرت تو
یکی بقا و دوم دولت و سوم نعما
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۲
روی تو به حسن حور عین است
کوی تو بهشت راستین است
از بهر نثار خاک پایت
چون دست دلم در آستین است
رخسار تو لاله ربیع است
گفتار تو لولو ثمین است
زنبور گزنده ای به غمزه
گرچه دو لبت چو انگبین است
رویت ز گل و سمن سرشته است
زلفت ز شب و شبه عجین است
شکل دهنت به میم ماند
دندانت میان میم سین است
لاغر چو تن منت میان است
فربه چو غم منت سرین است
هر جا که تویی بهار باشد
کت ساعد و بر چو یاسمین است
تابنده تری به رخ زخورشید
کبر تو و ناز تو از این است
خورشید زمین تویی ولیکن
خورشید زمانه مجد دین است
نجمی که ز بهر رجم اعدا
تابنده شهاب را قرین است
هم نام امیرمومنین آنک
هم علم امیرمومنین است
عاجز ز یقین او گمان است
قاصر ز گمان او یقین است
در علم چو علم رهنمای است
در عدل چو عقل پیش بین است
بنیان کفایتش رفیع است
برهان هدایتش مبین است
ای ناموری که نام نیکت
سر دفتر کتب آفرین است
هم رای تو اختر منیر است
هم قدر تو گنبد برین است
سیاره که سعد و نحس دارد
با هر که به کین شوی به کین است
تیغ خردت زدوده زان شد
کاسب هنرت به زیر زین است
بر آب زمین از آن باستد
کز حلم تو لنگر زمین است
گر خاتم جود را نگینی است
از نام تو نقش آن نگین است
ور شکر و سپاس را نشانی است
با رسم و ره تو همنشین است
گردون ز خلل مسلم آمد
زیرا که چو عزم تو متین است
شد فضل منزه از معایب
زان کز تو حصار او حصین است
ذات تو به فضل ها ضمان است
جود تو به هر ثنا ضمین است
گر جهل طریق فتنه جوید
علم تو چو شیر در عرین است
دل را نکند خرد خیانت
تا لفظ تو بر خرد امین است
با آنکه تو را خلاف ورزد
گردون به خلاف در کمین است
وان را که وفاق تو سگالد
صدگونه یسار در یمین است
بس ترک رضای تو نجوید
هر کس که نه مدبر و لعین است
نوروز درآمد و برآورد
هر گنج که در زمین دفین است
طرف چمن از طرایف اکنون
با حسن و نگار روم و چین است
رخساره لاله چین ندارد
در زلف بنفشه چونکه چین است
چون لاله شود ز عکس لاله
انگشت کسی که لاله چین است
گر باغ بهشت گشت شاید
گلبن به جمال حور عین است
حلق همه قمریان گشاده ست
صوت همه بلبلان حزین است
چونانکه تو از جهان گزینی
این فصل ز فصلها گزین است
با حسن بهار و فرودین باش
تا حسن بهار و فرودین است
شعری که تو را رشید گفته است
گفتند که بحر او چنین است
این شعر چو شعر او نباشد
کان خان بزرگ و این تکین است
این شعر مکان او ندارد
کو در صف شاعران مکین است
طبعش به گه سخن لطیف است
رایش به گه ثنا رزین است
حال من و شعر من نزار است
حال وی و شعر او سمین است
تا نعمت روی دلربای است
تا نغمه چنگ رامتین است
اقبال فلک تو را مطیع است
جبار جهان تو را معین است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
خوبی به روی خوب تو اقرار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکر بار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست وگه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مومن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مومن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نارکفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار ازآن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه بزاز می دهد
بی طبله کار طبله عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحر گهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لولو شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن زناله مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که ردش ایام تیزرو
برحسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۴
آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند
و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند
دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند
بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند
گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند
عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند
عجب این است که بی می نتوانند شکفت
اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند
باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند
شاخها رسته مرجان و طویله گهرند
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند
خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر
عاشقان از پی این فتنه باد سحرند
باغ بتخانه شد از حسن و دارو لاله و گل
راست گویی صنم چین و بت کاشغرند
تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن
لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند
چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس
زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند
اندر این فصل خوش آید می آسوده لعل
وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند
می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست
هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند
وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا
هر دوان از لب و از چهره دلبر اثرند
من ندانم که در این فصل منم عاشقتر
یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند
همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد
صنمانی که همه سنگدل و سیم برند
عاشق زر و عقیقم رهی و بنده سیم
که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند
همه شب تا به سحر دیده من در قمرست
وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند
شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان
از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند
پرده من ز غم عشق بدرند همی
رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند
داد خواهم ز خداوند ز بیداد یشان
که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند
مجد دین صدر اجل عمده اسلام علی
که بر اعدادش همه خلق جهان کینه ورند
آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش
هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند
رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد
آن کسانی که همی قطره باران شمرند
ای خداوندی کز بخشش پیوسته تو
زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند
هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند
هفت گردون به بر همت تو مختصرند
پیش فضل تو همه با سخنان بی سخنند
نزد عقل تو همه با بصران بی بصرند
زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند
آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند
هر که منظور جهانند در اقطار زمین
چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند
آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند
چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند
همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند
راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند
با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند
آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند
گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر
زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند
بر ندارند سر از خط مراد تو همی
هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند
لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب
همه در خانه چنانند که اندر سقرند
خدمت توست مراد سفر هر سفری
پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند
نامه نیک و بد ما ز قضا و قدر است
بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند
تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش
همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند
بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را
دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۵
در شد چمن باغ به دیبای ملمع
پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۸
در این برف و سرما چه چیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق