عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمی‌سازد ز ما اندیشه‌ای
آشنای ما بود یار ملامت‌پیشه‌ای
پادشاهی کو ز ملک خود نمی‌گیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشه‌ای
می‌روم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشه‌ای
پایداری در ستون قصر دولت بی‌تهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشه‌ای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشه‌ای
می‌دهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشه‌ای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را می‌کنم آخر به پشت تیشه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا کی ای بلبل به دنبال هنر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱
زهی از طوطی نطقت مرصع بال گویایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۵
بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مثنوی از برای گرمای تابستان گفته
دم صبح کز تابش آفتاب
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در بیان تعریف و توصیف نانوا
نگار نانوا آتش مزاج است
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱
شد مدتی که بخت نسازد مدد را
افگنده روزگار به فکر ابد مرا
در سینه نیست کینه ز اهل حد مرا
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا دست رد مرا
تا ناله از لب من مخمور شد بلند
از شیشه ها نوای دم صور شد بلند
امشب ز من ترانه مقصود شد بلند
کیفیتم ز باده انگور شد بلند
چندان که زد به فرق حوادث لگد مرا
خون می چکد چو مرغ کباب از نظاره ام
شرمنده است پرتو مه از ستاره ام
گردیده آب زهره برق از شراره ام
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
خلوت نشین میکده را پاره شد لباس
دایم تهیست خانه آزاده از پلاس
از خانقاه شیخ برآمد به صد اساس
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
تا بسته ام به فکر سخن سیدا میان
چون شمع انجمن شده ام آتشین زبان
داد امتیاز شعر مرا کلک نکته دان
صایب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل گل روی سبد مرا
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۷ - اسبیات
ای میر عالمی ز عطای تو بهره مند
لطفت چرا کند به من خسته ماجرا
اسپی که از برای من انعام کرده یی
آن هم به کهکشان فلک می کند چرا
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شاها نفست مسیح را دم بخشید
لطف تو به حال بنده مرهم بخشید
من چینم از ذره کویت کمر
خورشید تو زندگی به عالم بخشید
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ای شسته به مشک تر دهان قلمت
پرورده به مغز استخوان قلمت
ننهاده به حرف تو کسی انگشتی
چون شمع دراز است زبان قلمت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۳ - شسته گر
شسته گر امرد که باشد زیر دستش بحر و بر
حکم او جاریست چون آب روان در خشک و تر
بهر شستشو شو اگر پا بر لب دریا نهد
کاسه خود را صدف پر سازد از آب گهر
رخت خون آلود خود را بهر شستن تا برم
کرده ام بر دست خود چون گل مهیا مشت زر
خدمتش را بر سر خود می کنم همچون کدنگ
تا دگر او را نباشد حاجت پردازگر
سیدا چون تخته پیش روی او ایستاده ام
از دکان خویشتن هر چند می سازد به در
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۰ - حمامی
آب ریز امرد که او را هست روی همچو ماه
می کشد همراه دلو آب یوسف را ز چاه
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۸ - قصه خوان
قصه خوان امرد مرا با خویش آخر یار کرد
همره من خانه آمد نذر خضرم کار کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۶ - معمار
شوخ معمارم به عالم طرح نو انداخته
از پی تعمیر هر جا رفته گنبد ساخته
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۴ - ملاامام
دلبر ملا امامم جای در محراب کرد
عاشقان را در قفای خویش برد و خواب کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۱ - نجار
دلبر نجار با من آیت الکرسی بخواند
بر دکان خویش مارا برد و بر کرسی نشاند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۴ - نان پز
نان پز امرد که باشد نرم مانند خمیر
بر تنورش می توان چسبید همچون خوی گیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۹ - چرم گر
آن نگار چه مگر را دوش کردم میهمان
خاله من آمد و شد میشی او سختیان