عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۱
خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟
مار خزنده، یا نه، ستور دوندهای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟
جر مار و جز ستور نهای، گر به خود نهای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد
از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟
هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟
چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد
گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد
تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود
بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد
از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟
عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد
پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟
مار خزنده، یا نه، ستور دوندهای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟
جر مار و جز ستور نهای، گر به خود نهای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد
از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟
هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟
چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد
گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد
تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود
بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد
از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟
عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد
پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۲
گشوده گردد بر تو در حقیقت باز
کناره گیر به یکباره از این جهان مجاز
که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود
که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز
چو کار آن سریات خود نکو طرازیده است
تو این سری به تمنای خویشتن مطراز
که این جهان فنای است و آن جهان بقا
فنا بد است و بقا نیک، پس به نیکی یاز
ز مال و جاه فراغت سعادتی است بزرگ
به زر و زور شده غره، محنتی است دراز
عجب تر آنکه چرا از سعادت است گریز
به محنت از چه بود خلق را همیشه نیاز
چو کوشش تو به رنجی است برده، بیش مکوش
چو نازش تو به عمری است رفته، بیش متاز
عروس عقل شود در حجاب جاویدان
چو گشت همت پستِ نیاز و بستهٔ آز
سپاس و منتِ جاوید حق تعالی را
که داد جان مرا سوی راه خویش جواز
ز خشم و آز مرا داد امان به صد اکرام
ز حرص و کینه به خود خواندم به صد اعزاز
ضمیر پاک مرا در ره یقین و خرد
هزار مشعله داراست در نشیب و فراز
به رنگ و تنبل جادو چه حاجتم، چو نهاد
خدای عز وجل در یقین من اعجاز
کجا به سحر و فسون همتم فرود آید
کجا بود که شکار ملخ کند شهباز
هر آن کسی که مرا کرد نسبتی به دروغ
گذشتم از وی ار مفسد است اگر غماز
که قول و فعل چنین خلق من هزاران بار
اگر چه دیدم و بینم کنم فرامش باز
تو ای ستودهٔ ایام، پشت ملت و دین
جمال دولت و دین، مفخر زمانه، ایاز
ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم
خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز
که نیست بنده سزای موکل و زنجیر
مباد کز تو چویی ماند او به گرم و گداز
نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا
نه این غریب که با من در این غم است انباز
ندارم از تو من این غم، نعم که هست مرا
توقع از کرمت صد هزار نعمت و ناز
گمان مبر که همه خواهش از پی خودست
که بنده نیست به آسیب در چنین بد ساز
ولی ز اندُه یک خانه طفل، کز غمشان
به گوش جان من آید ز ناله شان آواز
چو مرغ خسته، دل همگنان، ز محنت من
به سینه در، ز تپیدن همی کند پرواز
مباد که افکند اندوه سوز و نالهاشان
جهان مملکت آرمیده در تک و تاز
ز توست نام تو بر نامهٔ کرم عنوان
ز توست عدل تو بر جامهٔ زمانه طراز
کمند توست به روز مصاف پنجهٔ شیر
سنان توست به هنگام حمله یشگ گراز
تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای
تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز
اگر چه کار من و کار مدح توست دراز
چو از شنیده نشاید مجاز هم ایجاز
بزی تو صافی و خالص ز هر بدی چون زر
فتاده دشمن جاهت همیشه در دم گاز
سر حسود تو بی مغز، خشک چون گشنیز
تن عدوت به صد پرده در نهان چو پیاز
رفیع جاه تو را جن و انس کرده سجود
بلند قدر تو را ماه و مهر برده نماز
کناره گیر به یکباره از این جهان مجاز
که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود
که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز
چو کار آن سریات خود نکو طرازیده است
تو این سری به تمنای خویشتن مطراز
که این جهان فنای است و آن جهان بقا
فنا بد است و بقا نیک، پس به نیکی یاز
ز مال و جاه فراغت سعادتی است بزرگ
به زر و زور شده غره، محنتی است دراز
عجب تر آنکه چرا از سعادت است گریز
به محنت از چه بود خلق را همیشه نیاز
چو کوشش تو به رنجی است برده، بیش مکوش
چو نازش تو به عمری است رفته، بیش متاز
عروس عقل شود در حجاب جاویدان
چو گشت همت پستِ نیاز و بستهٔ آز
سپاس و منتِ جاوید حق تعالی را
که داد جان مرا سوی راه خویش جواز
ز خشم و آز مرا داد امان به صد اکرام
ز حرص و کینه به خود خواندم به صد اعزاز
ضمیر پاک مرا در ره یقین و خرد
هزار مشعله داراست در نشیب و فراز
به رنگ و تنبل جادو چه حاجتم، چو نهاد
خدای عز وجل در یقین من اعجاز
کجا به سحر و فسون همتم فرود آید
کجا بود که شکار ملخ کند شهباز
هر آن کسی که مرا کرد نسبتی به دروغ
گذشتم از وی ار مفسد است اگر غماز
که قول و فعل چنین خلق من هزاران بار
اگر چه دیدم و بینم کنم فرامش باز
تو ای ستودهٔ ایام، پشت ملت و دین
جمال دولت و دین، مفخر زمانه، ایاز
ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم
خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز
که نیست بنده سزای موکل و زنجیر
مباد کز تو چویی ماند او به گرم و گداز
نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا
نه این غریب که با من در این غم است انباز
ندارم از تو من این غم، نعم که هست مرا
توقع از کرمت صد هزار نعمت و ناز
گمان مبر که همه خواهش از پی خودست
که بنده نیست به آسیب در چنین بد ساز
ولی ز اندُه یک خانه طفل، کز غمشان
به گوش جان من آید ز ناله شان آواز
چو مرغ خسته، دل همگنان، ز محنت من
به سینه در، ز تپیدن همی کند پرواز
مباد که افکند اندوه سوز و نالهاشان
جهان مملکت آرمیده در تک و تاز
ز توست نام تو بر نامهٔ کرم عنوان
ز توست عدل تو بر جامهٔ زمانه طراز
کمند توست به روز مصاف پنجهٔ شیر
سنان توست به هنگام حمله یشگ گراز
تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای
تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز
اگر چه کار من و کار مدح توست دراز
چو از شنیده نشاید مجاز هم ایجاز
بزی تو صافی و خالص ز هر بدی چون زر
فتاده دشمن جاهت همیشه در دم گاز
سر حسود تو بی مغز، خشک چون گشنیز
تن عدوت به صد پرده در نهان چو پیاز
رفیع جاه تو را جن و انس کرده سجود
بلند قدر تو را ماه و مهر برده نماز
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۳
آن مایه بزرگی و آن قبلهٔ انام
آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام
صدر جهان، سلالهٔ اقبال، فخر دین
کان هنر، جهان کرم، مفخر انام
فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر
جز انقیاد روی نبینند، خاص و عام
فرمود تا ز اهل هنر، هر که در سخن
داده است روزگار ورا مایهای تمام
از گفتههای خویش رساند به خدمتش
از گونه گون نظم و نماید بدان قیام
من بنده با دلم به تمنا در آمدم
که آیا بود که باشد طبعم به نظم رام
دل چون بدید صورت حالم، به طبع گفت
نظم از کجا و طبع که و مایهات کدام؟
هرگز به صورت آمد، بی مایه هیچ چیز؟
خاطر مسوز خیره به اندیشههای خام
از لطف طبع اهل هنر تا به طبع تو
چندان مسافت است که از نور تا ظلام
از دست رفته گیر عنان سخن، تو را
چون هست بر سرت ز فرومایگی لگام
گفتم دلا اگر چه سخنهات هست راست
تلخ است و هستم از سخنت نیک تلخ کام
دیر است تا که نیست مرا هیچ گونه، هیچ
در لفظم انتظار و نه در کارم انتظام
با کار بی نظام نباشد سخن به نظم
زین بس بود چو کار من افتاد با نظام
ای در دلت همیشه هنرها شده مقیم
وی بر درت همیشه هنرمند را مقام
ننهفته ام ایچ عیب چو پذرفتهام، از آنک
پذرفتهٔ به عیب، شد ایمن ز ردّ مدام
اظهار عیب خود چو به فرمان نمی کنم
حاجت به عذر نیست همین بود والسلام
آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام
صدر جهان، سلالهٔ اقبال، فخر دین
کان هنر، جهان کرم، مفخر انام
فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر
جز انقیاد روی نبینند، خاص و عام
فرمود تا ز اهل هنر، هر که در سخن
داده است روزگار ورا مایهای تمام
از گفتههای خویش رساند به خدمتش
از گونه گون نظم و نماید بدان قیام
من بنده با دلم به تمنا در آمدم
که آیا بود که باشد طبعم به نظم رام
دل چون بدید صورت حالم، به طبع گفت
نظم از کجا و طبع که و مایهات کدام؟
هرگز به صورت آمد، بی مایه هیچ چیز؟
خاطر مسوز خیره به اندیشههای خام
از لطف طبع اهل هنر تا به طبع تو
چندان مسافت است که از نور تا ظلام
از دست رفته گیر عنان سخن، تو را
چون هست بر سرت ز فرومایگی لگام
گفتم دلا اگر چه سخنهات هست راست
تلخ است و هستم از سخنت نیک تلخ کام
دیر است تا که نیست مرا هیچ گونه، هیچ
در لفظم انتظار و نه در کارم انتظام
با کار بی نظام نباشد سخن به نظم
زین بس بود چو کار من افتاد با نظام
ای در دلت همیشه هنرها شده مقیم
وی بر درت همیشه هنرمند را مقام
ننهفته ام ایچ عیب چو پذرفتهام، از آنک
پذرفتهٔ به عیب، شد ایمن ز ردّ مدام
اظهار عیب خود چو به فرمان نمی کنم
حاجت به عذر نیست همین بود والسلام
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲ - لابه حکیم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷ - پاسخ به شعاعالملک
تا تاختند بیهنران در مصافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸ - نفس انسان
ز دانایی بنالد مرد دانا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح
دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزونطلب
سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب
علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا
العلم تاج للفتی، والعقل طوق من ذهب
هست ار ز میراث پدر، عقل غریزیت ای پسر
تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب
عقل غریزی بیممد، بیورزش و تعلیم و جد
هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب
عاقل فتد از کاهلی، در ورطهٔ لایعقلی
جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب
ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی
مر نفسها را معنوی، مر فکرها را منتخب
*
*
در عیدگاه رومیان، مردی ضعیف و ناتوان
افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب
مرد از جماعت شد خجل، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد دل، بگشاد بازو بست لب
چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر
مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب
گردونهای آمد دوان بر چار گامیش جوان
وز پی جوانی پهلوان، زیبا رخ و دیبا سلب
بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین
چون جسته شیری از کمین بر پشت نخجیر از غضب
برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره
پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب
زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار
از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب
گفتا منم آن ناتوان، کافتادم از باد دمان
دفع تعنت را میان، بستم به ورزش روز و شب
این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا
عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب
زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف زنان
وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب
*
*
چون غیرت انگیزد همی اسبابها خیزد همی
پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب
غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان
بیرونز جنبشنیستجانزانشد روانجانرا لقب
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهیاز تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جانرا ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب
در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان
این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب
شد بر پلنگ آن یک سرار اندرکفش پیچنده مار
آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب
این پیش جانها اندکست این از هزار آیت یکست
این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب
زین وانمودنها برآ، زی نانمودنها گرا
کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب
زان کیمیای مردمی کان هست اصل بیغمی
دریاب تا سطح زمی، پیشت شود کان ذهب
وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن
اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب
با حکمت و عقل گزین، ماهیت اشیا ببین
چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب
چون بگذری از سبعها، وز ماوراء طبعها
بینی تلال و ربعها، زآثار یار منتخب
*
*
درکش بهار اینجا عنان، کز حملهٔ رویینتنان
چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب
برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن
تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب
مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر
نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب
نابوده یکساعت مقیم، اندر صراط مستقیم
امات غیرتشان عقیم، آباء همتشان عزب
اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو
یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب
قومی پلید وکینهجو، تردامن و بیآبرو
جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بیادب
بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه
مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب
زین سفلگان محتشم بیدولتان محترم
در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب
زین بیهنر حساد من، کیرد خموشی داد من
کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب
با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی
در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب
به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود
خود خویش را خامش کند زآتش چو برگیری حطب
ذوق آورد آثار من، لذت دهد گفتار من
مستی دهد اشعار من، مانندهٔ آب عنب
در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر
تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب
زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری
هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب
با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی
زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب
اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین
هست آنمناسب جاگزین واننامناسب مرتهب
در جایگاه طوطیان، ننهد نعامه آشیان
وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب
بازیدهام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو
فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب
زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود
بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب
مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن
«یاربچهبودآنتیرگیوآنراهدور و نیمشب»
سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب
علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا
العلم تاج للفتی، والعقل طوق من ذهب
هست ار ز میراث پدر، عقل غریزیت ای پسر
تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب
عقل غریزی بیممد، بیورزش و تعلیم و جد
هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب
عاقل فتد از کاهلی، در ورطهٔ لایعقلی
جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب
ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی
مر نفسها را معنوی، مر فکرها را منتخب
*
*
در عیدگاه رومیان، مردی ضعیف و ناتوان
افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب
مرد از جماعت شد خجل، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد دل، بگشاد بازو بست لب
چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر
مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب
گردونهای آمد دوان بر چار گامیش جوان
وز پی جوانی پهلوان، زیبا رخ و دیبا سلب
بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین
چون جسته شیری از کمین بر پشت نخجیر از غضب
برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره
پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب
زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار
از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب
گفتا منم آن ناتوان، کافتادم از باد دمان
دفع تعنت را میان، بستم به ورزش روز و شب
این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا
عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب
زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف زنان
وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب
*
*
چون غیرت انگیزد همی اسبابها خیزد همی
پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب
غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان
بیرونز جنبشنیستجانزانشد روانجانرا لقب
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهیاز تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جانرا ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب
در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان
این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب
شد بر پلنگ آن یک سرار اندرکفش پیچنده مار
آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب
این پیش جانها اندکست این از هزار آیت یکست
این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب
زین وانمودنها برآ، زی نانمودنها گرا
کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب
زان کیمیای مردمی کان هست اصل بیغمی
دریاب تا سطح زمی، پیشت شود کان ذهب
وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن
اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب
با حکمت و عقل گزین، ماهیت اشیا ببین
چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب
چون بگذری از سبعها، وز ماوراء طبعها
بینی تلال و ربعها، زآثار یار منتخب
*
*
درکش بهار اینجا عنان، کز حملهٔ رویینتنان
چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب
برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن
تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب
مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر
نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب
نابوده یکساعت مقیم، اندر صراط مستقیم
امات غیرتشان عقیم، آباء همتشان عزب
اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو
یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب
قومی پلید وکینهجو، تردامن و بیآبرو
جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بیادب
بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه
مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب
زین سفلگان محتشم بیدولتان محترم
در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب
زین بیهنر حساد من، کیرد خموشی داد من
کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب
با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی
در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب
به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود
خود خویش را خامش کند زآتش چو برگیری حطب
ذوق آورد آثار من، لذت دهد گفتار من
مستی دهد اشعار من، مانندهٔ آب عنب
در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر
تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب
زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری
هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب
با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی
زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب
اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین
هست آنمناسب جاگزین واننامناسب مرتهب
در جایگاه طوطیان، ننهد نعامه آشیان
وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب
بازیدهام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو
فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب
زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود
بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب
مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن
«یاربچهبودآنتیرگیوآنراهدور و نیمشب»