عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۰
بزوده گفت ندانی که پر مرو باریک
که با همیم من و تو سرو بن کرباس
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۰
چو گیوه سرمکش کز پادرآئی
چو دستار اربیفتی بر سر آئی
نظام قاری : فهلویات
شمارهٔ ۱
پوستک تا ندرندت مک بر میخ لبیس
شیعر البسه نت قیدس قیری واهن
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه
سلامی خرمتر از گلستان کمخا و خوشبوتر از جیب پر مشک و عبیر دیبا بآستر والا و قد اعلای (زینه النسا) آن آئین هر ملبس بانوی اطلس(دام ستره وزید عطره) توئی که کهنه را بچشم مردم آرائی و نورایکی صد نمائی. پایه صندلی و قتلی تو بر افتادگان و خاک نشینان نهالی و قالی روز افزون باد و در کنف کنفی و فرج فرجی دامنت از کرد حوادث محروس و مصون. بعد از آستین بوسی بر آن رای کتان وار عرض میرود که شاعر البسه نظام قاری(لازال تشریفه) این البسه که ساخته و پرداخته باین عبارت مانند ابریشم پیچیده و سنجیده تا چند بسان کرم پیله برخود تند و چون درزی از خود برد و برخود دوزد.
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۴ - رزم کمخا بصوف
سه روز و سه شب درهم آویختند
بسی گرد از فتنه انگیختند
چهارم نخ خور چو شد بافته
بچرخ این قزآل شد تافته
به پیچیده شد سالوی ساغری
زته باز شد معجر چنبری
خزسیم دوزی شده زیر سنگ
قبای زرافشان بر آمد زتنگ
همی گفت ازان رختها موی بند
معلق بیکموی باشیم چند
یکی تسمه گفتش که ای نابکار
نهادی همی پای بردم مار
قبارا در آنحرب با ترس و باک
شد از تیغ مقراض دل چاک چاک
زچرخ قزآوازه سوره خاست
زدفین فغان بهر ماسوره خاست
چه از گرد بالش چه ازمتکا
زدند از دو سر طبل مرجنک را
کشیدند موئینها جمله تیغ
زکرباس خیمه هوا گشت میغ
ززیلوو خرگه در آن رزمگه
زمین هشت شد آسمان گشت ده
قواره سری بود بی ور بدن
زمی لکه بر جامه خون ریختن
بنوبت زدن بهر والا ولنج
زده میخ حمل از دو جانب صرنج
سر سرخ سوزن چو می برفراشت
زانگشتوانه یکی خود داشت
گو جیب پهلو شده کینه جو
همی برد دسمال یک یک فرو
ببست کارد زاندم که خود بر کمر
زپهلوی او خود جهان معتبر
که در حب پس کرده خونخوار بود
هرانچه او نه او کشته مردار بود
ببریدن رخت درزی فتاد
چکاچاک مقراض و گزوانهاد
در آن قلبگه قیفک اول گریخت
پس و پیش شلوار والا گسیخت
میان بندرا شد علم سرنگون
شدند اطلس و شرب و خارا زبون
نمیدید کمخا در آن حرب گاه
بجز قلعه کوشک دیگر پناه
خود و همبرانش بدانجا شدند
جدا زاستر جمله روها شدند
ازان دگمها بسکه میتاختند
همه بچه خرد انداختند
چو سجاده پروای مسواک داشت
جرزدان عصا هم بره واگذاشت
زتنبان نمودند از آنجا سلیح
عبائی ازینجا بگفتا ملیح
سه روز و سه شب بود جنگ حصار
بسی جامها شد ازان زخم دار
چنین گفت زیلوی ابریشمیین
بارمک که ای نامدار گزین
زکمخا تو داری زروئی جهت
من از صوف دارم زوجهی صفت
باین هردو باشد که صلحی دهی
کنم چون نمد تکیه ات همرهی
فروپیچی این قصه جنگ و کین
بگیریم یکبارگی بر زمین
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کار ما باز مشکل افتاده است
بار ما باز در گل افتاده است
بار بر پشت اشتران سهل است
بار ما بر سر دل افتاده است
اگر افتاده بار باکی نیست
زانکه باری بمنزل افتاده است
ناله ماهم از جرس کم نیست
که بدنبال محمل افتاده است
در نمکدان غبغب او خال
همچو یکدانه فلفل افتاده است
یا چوهاروت بابلی از سحر
باز در چاه بابل افتاده است
آن سیاهی بر آن سپیدی بین
که چه مطبوع و خوش گل افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دم زد لبی از شکوه، نیش نام نهادند
خون شد دلی از غصه، میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید، بهر بند
یکناله بر آورد، نیش نام نهادند
در قعر خم از چوب جفا بسکه قفا خورد
خون شد دل انگور، میش نام نهادند
گویند می و جام گرفت از کی و جم نام
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
لبریز شد از باده و، کف کرد و فرو ریخت
سر جوش می از خم، که قیش نام نهادند
عکسی ز رخ شاهد ما در عرب افتاد
سعدی و ثریا و قیش نام نهادند
یک قصه ز حال دل دیوانه ما بود
آن قیس، که مجنون حیش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای تیره تن ما که بجان دشمن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۹ - شرح حال گفتن بلبل به تاک
چو بلبل ز تاک این تفقد بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا که ای تاک والا تبار
که هستی ز جم در جهان یادگار
تو از دست پروردگان جمی
مرا زنده فرما که عیسی دمی
گل ازمن دلش سخت رنجیده است
که حق دارد و بد ز من دیده است
مرا فاخته داد ازکین فریب
شود تیری از غیب او را نصیب
هلاکم ز نادانی خویشتن
مبادا کسی درجهالت چومن
پشیمانم از گفتگوهای خود
بده دشنه تا خود برم نای خود
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک
شوی چاره جو گر به دردم چه باک
دل گل ز گفتار من رنجه است
دل من هم ازغم در اشکنجه است
به درد من از مهر شو چاره جو
که تا بر سر التفات آید او
نخواهد کس ار درد وآزار خود
دلی را نرنجاند از کار خود
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه
درحیرتم زحال قوام وز کار چرخ
روباه لنگ بین که چه سان شیر گشته است
تنها قشو نگشته قلمدان همی به فارس
ساطورها نگر که چو شمشیر گشته است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
سه رسدکرده پریشانی عالم را چرخ
دو به من داده یکی را به خم طره یار
تنگتر گشته مرا دل به بر از دیده مور
تلختر گشته مرا کام ز زهر دم مار
زرد رخ گشته ام ار رنج والم همچو ترنج
خون جگر گشته ام از غصه وغم همچو انار
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۸
این دختر رز، که مادرش انگور است
تلخ است ولی مایه ی چندین سور است
پنهان باید چو جان شیرینش داشت
از دیدهٔ بد، که چشم زاهد شور است
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
کو دختر رز، که تا دل و دین دهمش
وین نقد روان به جای کابین دهمش
گر چرخ به عقد من در آرد، او را
از تاک هزار عقد پروین دهمش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح سعدالدوله
سعد دولت را بسعدالدوله بازآمد نیاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در هجاء یاقوتی جولاهه
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در هجو خمخانه
خر خمخانه را آزار کردم
دل خر کرگان را شاد کردم
ز ظلم و داد خر را آگهی نه
که با وی ظلم کردم داد کردم
همان کردم ز ظلم و داد با وی
که با مردان مردم زاد کردم
ز رخش رستم و شبدیز خسرو
نکردم یاد و از وی یاد کردم
بعان و عان ز من فریادها کرد
کزان فریادها فریاد کردم
خری خر نر سرو بزلنج نس را
بزی بازی گرو استاد کردم
براه کهکشان پالیز ویرا
برآوردم فرود آزاد کردم
چه کردم از پس آزاد کردن
بنامش آخری بنیاد کردم
ز بهر خرمن او خرمن ماه
بپنج انگشت حکمت یاد کردم
کهش از زعفران و جو زکافور
علف از عنبر و شمشاد کردم
بماندم اندکی تا خوش بغلطد
که بسپارش خر استاد کردم
بکه در سوزنش میخواستم داد
از آن تدبیر باز استاد کردم
بدو دیوان شعرم شد خر آباد
چو صلح افتاد خیر آباد کردم
بدان کاین صلح ما را جنگ خواند
زبان چون خنجر پولاد کردم
روان میره را خشنود کردم
خرابه هاش را آباد کردم
بنای دوستی نو کردم امروز
عداوت کرد و شب خوش یاد کردم
ازین پس طیبتی باشد که گویم
فلان خر را فلانجا گاو کردم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - نور رخ تو قمر ندارد
. . . ری دارم که خر ندارد
خر تا بکلاه بر ندارد
مانند یکی درخت جیلان
سرکنده که برگ و بر ندارد
. . . نی داری که صد چنین . . . ر
تا . . . یه خورد، خبر ندارد
دارد کلهی ز اطلس سرخ
لیکن کمر بزر ندارد
آنکس نکند بدو دلیری
که قوت شیر نر ندارد
اینست جواب آنکه گوید
نور رخ تو قمر ندارد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - من رمه بانم
از خرتر تا جرس گشاده زبانم
ناصر مغ را بتاج خرقان بانم
تاج و مرا با دو خر مباشرت افتاد
وی بغم این و من بحسرت آنم
تاج بمن گفت من مفلسف عصرم
بر رمه گوسفند عقل شبانم
گرگ گیاخوار و گوسفند دریده
در رمه من بوند و من رمه بانم
عاجز کار منند لاله و زیرک
هیچ ندانند از اینکه هیچ ندانم
با همه فرزانگی و عقل مغ اندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درشت سر تیز
مستیز که با او نه برآید بستیز
نی تو نه چو تو هزار زنار آویز
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
طوطی بپرید از قفس بلخ بمرد
چون دید بجای نیشکر نیزه غرو
چون بلبل بر گل بگل و سرو بسرو
واکنون بخس اندر آورد سر چو تذرو