عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : چند قطعه
عشق وطن
سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما
سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
آه از آن سودپرستان که ز بی انصافی
طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
نارفیقان، عوض مزد به ما زجر دهند
گرچه خم گشت ز بار رفقا! شانه ما
دوست خون دل ما خورد به جای می ناب
در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما
در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم
تا در این ره چه کند همت مردانه ما
شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم
نشود خانه بیگانه شرف خانه ما
قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر
ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
هر آتشین گلی، که بر اطراف خاک ماست
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
دامن کشان ز خاک شهیدان گذشته ای
گردی که دامن تو گرفتست، خاک ماست
ساقی برو که باده ی گل رنگ بی لبش
گر آب زندگیست که زهر هلاک ماست
پاکست همچو دامن گل چشم ما ولی
دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
دهقان سالخورده، که پاینده باد، گفت:
آنست آب خضر، که در جوی تاک ماست
درمان دل مجوی هلالی که درد عشق
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار بی وفا عمری وفا کردم ندانستم
بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد
بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم
بهر بیگانه باشد خوی او از آشنا بهتر
بآن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم صد گرفتاری
بدست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی، پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی بغایت ماجرا کردم ندانستم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
من که باشم که می لعل به آن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر باده دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پُر درد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟
ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
ای همچو پری از من دیوانه رمیده
صد بار مرا دیده و گویی که ندیده
دریاب، که ماتم زده روز فراقت
هم چهره خراشیده و هم جامه دریده
ای وای! بر آن عاشق محروم! که هرگز
نه با تو سخن گفته و نه از تو شنیده
آن دل، که نه غم خوردی و نه آه کشیدی
در دست غمت، آه! چه گویم چه کشیده؟
این اشک جگر گون، عجبی نیست که امروز
خار غم او در جگر ریش خلیده
آزرده شد از چشم من امشب کف پایت
دردا! که کف پای ترا چشم رسیده!
بر روی تو این قطره خون چیست هلالی؟
گویا که دل از غصه بروی تو دویده
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲
از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت
زو طبع غمی دراز و کوتاه گرفت
بر ماه بشست زلفکان راه گرفت
گیرند بشست ماهی او ماه گرفت
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر رنگ از دل تو
تا کی نشود کبر پلنگ از دل تو
موم از دل من برند و سنگ از دل تو
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
از آرزوی روی گل و روی دوستان
زرّین شدست روی من و روی بوستان
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴
دل دمخسینوس شد ناشکیب
کخ در کار عذار چه سازد فریب
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۰
به فرزند باقیست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
نه من کمتر از اندر وسم بمهر
نه هارو و نه نیز عذرا بچهر
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۵
شمید و دلش موج بر زد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۰
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
بپیکار او سرخ رویی کنم
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۷
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
دست و پای و سرش ببوس گرفت
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۷
خواستم با نیاز و داشادش
پدر اینجا بمن فرستادش
حرکاتش همه ره هنرست
برم از جان من عزیزترست
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۵
مهر ایشان بود فیا وارم
غمتان من بهر دو بگسارم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
یک چند به عزتم نمودی وسواس
سفتی جگر مرا بدرد الماس
من کشته و از توام نه مزد و نه سپاس
بیرحمی خویش را ازین گیر قیاس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد
هزار بار فرو شد هزار بار برآمد
چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا
که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد
دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر
وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد
کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم
که از میان تو شوری هزار بار برآمد
گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم
نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد
فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم
دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد
اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو
بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد
بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن
برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد
نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد
که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مگر صبا به فلانی سلام ما برساند
که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند
به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری
که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند
کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست
هنوز تا نکشد قدر اتصال نداند
اجل کجاست که بر جان ما زند به شبی خون
مرا ز خویشتن و خلق را ز من برهاند
مرا مگوی پدر کز حبیب باز ستان دل
بلی که جان بدهم نیز اگرچه دل بستاند
محبتی که موکد بود میان دو مشفق
هنوز بعد قیامت هزار سال بماند
ضرورت است که فرزند پند بشنود آری
ولی قبول پذیرفتن ای پدر نتواند
ترا فراغت و مارا درون سینه جراحت
به تیر غمزه‌ء شوخی که از سپر بجهاند
کسی که دل به جگر گوشه ای نداد حیاتش
حرام باد که عمری به هرزه می گذراند
کنار دوست کسی را میسر ست گرفتن
که دامن از همه آلایش غرض بفشاند
ضرورت است نزاری جفای دوست کشیدن
چو سایه بر عقبش میرو ار ز پیش براند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود
خود هیچ هفته نیست که عاشق نمی شود
چندان که پند می دهمش تا شود صبور
البتّه ناشکیب موافق نمی شود
چندان که بیش تربیت و جهد می کنم
باری برون ز پیشِ عوایق نمی شود
این یک دقیقه هست که کس در زمانه نیست
تا مبتلا به قیدِ علایق نمی شود
یک نکتۀ دگر که پسندِ سلوک نیست
هر کو جهان نمایِ خلایق نمی شود
وین مشکل است نیز که طالب به هیچ وجه
خرسند بر نصیبۀ سابق نمی شود
عذرا نمی شود ز بلا هیچ کس برون
تا قیدِ دامِ عشق چو وامق نمی شود
القصّه خرقه پوش نباشد چو بایزید
تا پس روِ ولایتِ صادق نمی شود
مردانه برشکن ز دو عالم نزاریا
دنیا و دین حجابِ محقّق نمی شود
از گوشت پاره ای چه شکایت کنی مگوی
هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود