عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۵ - الفتح القریب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۷ - الفتح المطلق
ز فتح مطلب ار پاکیزه روحی
شنوکان اکمل است از هر فتوحی
بود اعلی و اکمل از فتوحات
فنای عبد و استغراق در ذات
کند ذاتالاحد بروی تجلی
بفتح ذات یابد دل تسلی
شود پاک از رسوم خلق فانی
ز صورتها نبیند جز معانی
خود این باب از بشارتهای ممدوح
بنصرالله و الفتح است مفتوح
گشایشها پیاپی بهر روح است
مه اندر مه فتوح اندر فتوح است
شنوکان اکمل است از هر فتوحی
بود اعلی و اکمل از فتوحات
فنای عبد و استغراق در ذات
کند ذاتالاحد بروی تجلی
بفتح ذات یابد دل تسلی
شود پاک از رسوم خلق فانی
ز صورتها نبیند جز معانی
خود این باب از بشارتهای ممدوح
بنصرالله و الفتح است مفتوح
گشایشها پیاپی بهر روح است
مه اندر مه فتوح اندر فتوح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۱ - الفرقان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۱ - القیام لله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۸ - القطب
بود قطب آن محل نظره الله
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۰ - القوامع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۸ - کوکب الصبح
کنم از کوکب صبحت بیانی
بود اول تجلی را نشانی
بسالک مطلق از اول تجلی
بود ظاهر فروغ نفس کلی
در اینمعنی بقرآن ذوالمنن گفت
«رأی کوکب علیه اللیل جن» گفت
بود لیل طبیعت تیره چون شب
طلوع نفس بر این شب چو کوکب
بسالک کو بود در راه توحید
کند زان پس تجلی ماه و خورشید
که آن از قلب و روح آمد عبارت
و زان پس نور ذاتست این اشارت
خلیل حق در اینمعنی متین گفت
بوحدت «الا احب الافلین» گفت
بود «وجهت وجهی» اینکه هر سو
کنی رو نیست پیدا غیر یک رو
پس از رفع حجب گردید ظاهر
که خود ارض و سما را اوست فاطر
شود اسلام سالک اندرین سیر
حقیقی هم بری از شرک و از غیر
بتحقیق ولایت اندرین باب
دهم شرحی بعون ربالارباب
بود اول تجلی را نشانی
بسالک مطلق از اول تجلی
بود ظاهر فروغ نفس کلی
در اینمعنی بقرآن ذوالمنن گفت
«رأی کوکب علیه اللیل جن» گفت
بود لیل طبیعت تیره چون شب
طلوع نفس بر این شب چو کوکب
بسالک کو بود در راه توحید
کند زان پس تجلی ماه و خورشید
که آن از قلب و روح آمد عبارت
و زان پس نور ذاتست این اشارت
خلیل حق در اینمعنی متین گفت
بوحدت «الا احب الافلین» گفت
بود «وجهت وجهی» اینکه هر سو
کنی رو نیست پیدا غیر یک رو
پس از رفع حجب گردید ظاهر
که خود ارض و سما را اوست فاطر
شود اسلام سالک اندرین سیر
حقیقی هم بری از شرک و از غیر
بتحقیق ولایت اندرین باب
دهم شرحی بعون ربالارباب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۹ - الکیمیا
دهم بازت نشان از کیمیایی
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۲ - کیمیاءالخواص
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۵ - لب اللب
بود هم لب لبت در گواهی
همانا ماده نور الهی
مؤید باشد از تأیید او عقل
مصفا و ز قشور و هم و هم نقل
کند درک علوم عالیات او
ز درک قلب دور از نائبات او
بکونی کو مصون از فهم محجوب
بعلم رسمی است ار هست منسوب
بکونی هست آن دلرا تعلق
که محصونست از رسم تفرق
ز حسن سابقه این خود دلیل است
بخیر خاتمه هم بس دخیل است
همانا ماده نور الهی
مؤید باشد از تأیید او عقل
مصفا و ز قشور و هم و هم نقل
کند درک علوم عالیات او
ز درک قلب دور از نائبات او
بکونی کو مصون از فهم محجوب
بعلم رسمی است ار هست منسوب
بکونی هست آن دلرا تعلق
که محصونست از رسم تفرق
ز حسن سابقه این خود دلیل است
بخیر خاتمه هم بس دخیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۷ - اللسن
لسن واقع بوی گردد کماهی
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۳ - اللوامع
لوامع باشد آن انوار ساطع
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیلهالقدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۶ - مجمعالاهواء
حدیث از مجمعالاهوات گویم
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقهها بست از مجانین
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
توبینی خال و خط،من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بیقصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
بحسن او جلوهگر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوهگر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوهگر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقهها بست از مجانین
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
توبینی خال و خط،من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بیقصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
بحسن او جلوهگر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوهگر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوهگر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۱ - محوارباب السرائر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۵ - المحاضره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۰ - المراتب الکلیه
مراتب نزد صوفی غیر شش نیست
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بینقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوهگر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بیتناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بینقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوهگر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بیتناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۱ - مشارق الصبح