عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۵- تاریخ مرگ سید محسن
آن سخت روی سست راکش دین هوس آئین هوا
از فرخی در نینوا چون سوی نیران کرد رو
سال هلاکش را چه خوش کلک صفائی زد رقم
سید محسن از کربلا سوی سقر آورد رو
۱۲۹۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
آسیابان جندق از پس شصت
ناوک مرگ را شد آماده
زین سپنجی سرا گذشت و گذاشت
همه اسباب را ز کف داده
تیر و طوق و تغاره و تبره
تخت و احرام و چرخ و سنباده
گر یکی فوت شد مگو تو زیاد
این بنا را خدای بنهاده
زندگی را از او بگیر و بگوی
آسیابش ز گردش افتاده
۱۲۹۷ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۲- در دوزخ جاودان مقیم افتادی
در دوزخ جاودان مقیم افتادی
ز امید برآمدی به بیم افتادی
زد کلک صفائیت به مه روزه رقم
از آب به آتش جحیم افتادی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۴- تاریخ تولد کبری دختر خاور دختر زاده شاعر
فضل یزدان بر علی اصغر نظر فرمود و داد
دختری چون مهر در طلعت به پیکر چون پری
روزمه درخواست کردند از صفائی باب و مامش
پاسخی پرداخت لیکن ساخت ز اغراقش بری
از میان برداشت پای سهو و مولودش نگاشت
کوکب کبری دمید از آسمان خاوری
۱۳۱۰ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹۱- تاریخ ولادت حسینقلی فرمان نبیرهٔ یغما
فر یزدان کرد بر فرمان عطا
پوری آزرم ملک رشک پری
زین ولادت ساز شد برگ نشاط
پست و بالا را ثریا تا ثری
بانی بزمش مه سور انتساب
ساقی صدرش عروس خاوری
مشتری جاویدش آرد ساز سور
زهره اش پیوسته در خنیاگری
چهر ساید در قدوم شیخ راد
خاک ریزد بر سر بالاسری
در خضوع از خاک شیند پست تر
بگذرد و از آسمان در برتری
در جهان نام هنر را جاودان
بازماند از شعار یاوری
الغرض کلک صفائی زد رقم
سوی فرمان از در دانشوری
بهر مولودش به مادر بر سرای
زهره ی ما زادی اینک مشتری
۱۳۱۰ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹۲- تاریخ دیگر در همین موضوع
چو فضل خداداد پوری نژه
به فرمان چو مه در ضیا گستری
سرودم به تاریخش از قول باب
بزاد اینک از زهره‌ام مشتری
۱۳۱۰ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - شیخ سعدی فرماید
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - خواجو فرماید
یارب زباغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۶
خواستم از خدای دستی رخت
پیرهن داد و گفت بنیادیست؟
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۰
کهنه دریدیم تا بنو برسیدیم
آیت رحمت پس از عذاب نویسند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۶
در زیان برقد کس جامه کوته مبرید
از خدا شرم بدارید و ببالا نگرید
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۹
بگرد اطعمه بنویس نظم البسه ام
که باد ظاهر و باطن زایزدت معمور
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۴
قاری برای جامه تو صوف روز حشر
مانند پشم شده شود کوه با شکوه
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۵
بگازر از جهت عید داده شد دستار
بماتم رمضان بسته اند تخفیفه
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۱
متاع ثنای بیحد و سپاس بی اندازه کریم ستاری را که انسانرا بخلعت (ولقد کرمنا بنی آدم) گرامی داشت ودراعه (لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم) در بر ایشان افکند.زنانرا پوشش مردان و مردانرا جامه زنان گردانید که (هن لباس لکم و انتم لباس لهن). محاسن را سلیم سلامت بشر ساخت که (وریشا و لباس التقوی) چادر شب و نهالی و بالش را ثوب نوم ساخت و پیرهن وجبه و فرجی را لبس بیداری. (المنزه ذاته عن النوم والیقظه والمعرا عن الماکول و الملبوس) سیه پوش شب بفضلش از آب دریا گلیم خویش بیرون کشیده و قصار قدرتش تافته خورشید هر بامداد در خارای کوه بر سنگ زده.
گازر تقدیر او از قرص خور در طشت چرخ
هر سحر میشوید از اوساخ رخت روزگار
و صلوات بی انتها بعدددگمه جبیها و بخیه درزها بر آن تاجدار(لعمرک) و قباپوش(یضیق صدرک) آنسیدی که از غایت اخلاق بدست مبارک وصله بر خرقه زدی ویک چامه بیش در بر نداشت و آن نیز ببرهنه رسانید. این مطبق آسمان رخت پای انداز او و خود در ژنده فقر متمکن
سپهر از خلعت قدرش چو گوئی
فراویزی بروخارای کهسار
قبای رتبتش چون بخت میدوخت
برآمد آسمان زویک کله وار
و بر آل و اصحاب او که طراز آستین عدل و سجیف ذیل احسان بودند تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید گسترنده این فراش و بافنده این قماش(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام القاری خفظ الله ثوب و جوده من وسخ الحوادث ودنس النوائب) که از آنروز باز که این دکان خیاطی گسترده شد و این جامهای معنی بریدن گرفت از قصیده ارمک و غزل قباچه و مقطعات سلیم و رباعیات چارچاک و فردیات دستارچه ومثنوی دوتوئیها و ملمع جامهای صوف دورنگ بزازانه و غیرها فراخور قد قبول همه خدا راست آورده در رسانید. کار فرمایان روی باین کمینه میآوردند و تعجیل مینمودند. بعضی جهه عید خرمی جامه نو و بعضی جهه زفاف عروس سخن باداماد ممدوح و چندی جهت سور جامه بریدن که آنرا سروری میباشد هر روز تقاضای جامه نو میکردند و من دست تنها بودم و شهری و مردی. و کمتر از جولاهه نمیتوان بود که تا یکی از بار فرو گیرم دیگری ببارنهم. هر یکی را بتلبیسی روانه میکردم و میگفتم. اینکان گریبانش مانده است. یامیگفتم بزیر سنگ نهاده ام تا تنگ بخورد ایشان میگفتند.
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
و این رختها چندی غلافی دوخته یعنی لوک و بارده و التقی؟ نزده و بعضی آرایش نکرده از تعجیل چون جامه تشریفی و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند و دست از یقه ام بر نمیداشتند و چون دستار از هم میر بودند. اکنون در بر مردم می بینم ومعایب آن که بر من پوشیده بود ظاهر میگردد. از کلیله اعتراض و زخم طعن حسودان بر آن دست نزده ام. فاما صوف آمرزشی بر قبر شیخ سعدی(رحمه الله) میپوشانم که از بالای من عذر خواسته گفته است.
قباگر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
و بجد جامه درکار کننده بودم که دست ازین صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. چه کاری باریکست و بازار کساد. میگفتم پس آن به که سلیم سلامت در بر کنم و پای در دامن عافیت کشم که(ثوب السلامه لایبلی) که بازارگانی چند مایه در باخته و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیه سقرلاط بر وی کار آمده اند که مغولی دوخته از فارسی دوزی وارمک باریک از شال درشت فرق نمیکنند.
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرسک بود یکسان
ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چار سوی لباس چون ریشه میان بند و برک در دامنم آویختند و گفتند. چون شده خود را پریشان کردن و چون ابریشم و ریسمان بتاب رفتن و بسان پیرهن تن بخود گرفتن و مانند بند شلوار بنیفه رفتن وجهی ندارد. حال انکه اینعلم مصنف که امروز در دست تست تا چرخ اطلس در گردشست افراشته خواهد ماند.( و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین) و تاحله حیات در تنست از لباسی ناگزیرست. و پوشنی ستر زنده و مرده است. و نظام دنیا با این عقد دانهای در که در جیب تست وابسته. و بر اهل تمیز وصف لباس ازذکر طعام الطف واحسن.چه با وجود خلعت سنجاب کس از شکم باز نگوید.
نخست دامن رختی نکو بدست آور
دگر طعام که اول لبست پس دندان
و بدلیل (اولها سلام و اوسطها طعام و آخرها کلام) ملبوس برماکول مقدمست. چه سلام مستلزم لباسست نه طعام. نه بینی که هر کس بدرختست کسش جواب سلام باز نمیدهد.
بیرخت نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
مع القصه بنده را باین خرقه تحسین میکردند و ترغیب می نمودند. و چون دستار بزرگی خود بجای میآوردند و من چون طره خود را افتاده میداشتم و عذر متاع کاسد خود خواسته میگفتم.
و ظن به خیرا و سامح لسیجه
بالاغضاء و الحسنی و ان کان هلهلا
تشریف قبول مخادبم حد بنده نیست. اینجامه ببالای صاحب اطعمه دوخته است و بس. خان آراسته او بجامه پیراسته من چه ماند. گفتم انجالوت فراوانست گفتند اینجانیرلت کتان بی پایانست. گفتم او را از غیب روزی شد گفتند تونیر از جیب بیرون آوردی. گفتم اولحیه داشت از حلوای پشمک که دست و شانه لحم و چرب و سرخ در آن کم بود گفتند محاسن یقه سمور و شار بین قندس ترا چه شده است. گفتم او را میرسد گفتند ترا می برازد. گفتم آنها شیرین چون حلوای گزرست گفتند اینها دلفریب چون میان بند شیر و شکرست. گفتم دکان طباخی او چنان غلبه است که طاس بر سر خلق میتوان غلطانید گفتند در حمل خیاطی تو چندان جای نیست که سوزنی بیندازند. گفتم آوازه خانچه او همه خراسان گرفته گفتند صدای چرخ ابریشم تو بلا هجان و استرآباد رسیده. گفتم دراز خان او همه جا کشیده گفتند زیلوی تو نیز همه روی زمین گرفته. گفتم حلوای او در دهان عام افتاده گفتند تو نیز چون ارمک پسندیده خاصی، گفتم آن آش بکفچه او بر آمد گفتند اینجامه بر قد تو راست آمد. گفتم آنجا برزگر خواهان بارانست گفتند اینجا گازر طالب آفتاب تابانست. بدین منوال دلم باز میدادند و جامه ام از گرد میافشاندند و میگفتند. غم مدار که چون جامها تنگ است و باد زمستان میوزد بازار رخت را رونقی عظیم می باشد و عید و نوروز در پیشست و سورو عروسی و محافل الباس دست میدهد.
بریدم در عروسیها که خوانم
بوصف جامها اینطرز اشعار
نویسید اینسخنها را زتعظیم
بکرد خیمه و خرگاه و تالار
آن شد که باین طرز مخصوص تن در دادم.
ببر گرفته ام اینجامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
و نیز میدیدم که از آنطرف نان شکنان حق نشناسند و ازین جانب جامه دران ناسپاس. چه لازم که مبالغه کنم و هر کجا کاسه لیسی و نوکیسه بتعصب و حمایت بر خیزند و معارضه نمایند که صدمن گندم ایشان ده من نان حاصل ندارد و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه برون نیاید. دیگر انکه این عبد بطنان کشمش از پنبه دانه دوستر دارند. اگر بغرض آش بر جامه ام بریزند چکنم.
ای برادر سخن عروسی دان
که معین نداشت پوشش و خورد
کرد بسحاق عهده نفقه
کسوه آن حواله با من کرد
اکنون ملتمس از عزیزان انکه بعد از خواندن اطعمه این دعا بخوانند که (اللهم اجعل حوائجنا و حوائج جمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الی آخره) و بعد از قرائت البسه این ورد بجای آرند که (اللهم اجمع شملنا جمیع المومنین والمومنات الی آخره).
نظام قاری : چند رساله
رسالهٔ صد وعظ
این رساله ایست موصوف بصد وعظ من تالیفات محمود بن امیر احمد نظام قاری(کساه الله لباس العافیه) در نصیحت جمعی یاران و دوستان که بپذیرند و بآن پند گیرند.
چو خواهی قبائی که باشد پسند
زاوالای شعرم ستان بند بند
سخنی در لباس میگویم
جامه تان از گناه میشویم
ایعزیزان لباسی که خلاف سنت باشد مپوشید.
در جامه خواب عریان مروید.
برهنگان را بپوشانید.
بویهای خوش پیوسته بکار دارید.
دامن دو توئی حیوه و والائی فرصت بگل ولای ملاهی و مناهی میالائید.
پادشاهنرا بگوئید که بتاج مرصع کیانی و قبای مغرق خسروانی مغرور نشوند.
بسا سری که نیاید فرو بافسر مهر
نهاده بر سر تربت کلاه ودستارش
بخلعتهای بی نظیر و ملبوسات حریر محتشمان حسد مبرید.
درویش ترا جا زبر اطلس چرخست
خوشباش اگر چند گهی زیر پلاسی
دامن نمد مچینید که دستار کنید تا آستین با کلاه که کسوت درویشیست باز حاصل نشود.
در پیچش دستار بنازکی مبالغه مکنید.
آستین جامه و پاچه شلوار دراز مکنید تا درکارها دست و پاچه نشوید. آستین تنگ بی تیر گرز نشاید کرد تا در تیر انداختن و وضو ساختن در زحمت نباشید.
اعتماد بقماش باریک در محل تاریک مکنید.
کرباس خام بگازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند.
وصله اضافه هم از خیاط بخرید شاید که هم از جامه شما دزدیده باشد تا جامه معیوب نشود.
کیسه آقچه یا بقچه در بینه حمام رها مکنید.
از درها که بدر میروید نگران میخ و کلیله باشید.
لباس مناسب حال خود پوشید.
در پیری لباس جوانی در بر مکنید.
در جوانی لباس پیری مپوشید.
شیئان عجیبان هما ابرد من یخ
شیخ متصی وصبی یتشیخ
با خلعت حریر بگل چیدن مروید تا سوزن خار در دامنتان نیاویزد.
قماشهای فروختنی پیش دلالان و سمساران مگذارید که موجب آفاتست.
صرفه و کفایت در صوف و سقرلاط پوشیدن دانید.
از محرمات بپرهیزید.
از شرب شرم دارید.
در ماهتاب کتان مپوشید.
در عزاها رخت پاره مکنید که نقصان جامه است.
همینت و خلاف سنت رخت تابستان در زمستان مپوشید و خنکی از حد مبرید.
در زمستان چون بمهمانی روید شب در آنجا ممانید که یا شما را از بی فراشی سرما باید خورد و یا صاحب خانه را.
چون کمر صحبت بندید بمیان بسته شهوت مکنید که حکما منع کرده ان.
رخت در چرک دیر مگذارید تا در شستن زود ندرد.
آش بر صوف نفصیله مریزید که آن خود آش خود دارد.
چو تو بجامه ابیاریت بریزی آش
زجامه تو چه فرقست تا بمخفی خان
پوشنی باید که متعدد باشد تا اگر یکی بکازر دهید دیگری باشد که بپوشید.
بگازر اربودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگرکه بود لازمت زخشک وزتر
دستمال در هیچ محل از خود جدا میکند بتخصیص در جامه خواب
بسرهای باریک قماش از راه مروید از سبتری میان واقف شوید.
جامه دوخته از بازار مستانید که از چند علت خالی نیست.
در بصارت باید که قیفک از تافته و ماشا از سقرلاط و طبری از مطبق فرق توانی کردن ورنه رخت پوشیدن بر شما چون اطلس و کمخا حرامست.
جامه خاتون از صندوق مبرید که بفروشید ورنه چادر زنان بپوشید.
در محافل تشریف گرانبها بر روی خلق بمردم مپوشانید که در خلوت جامه ادنی دهید و آن باز ستانید که آن محض خست است.
رخت بکرایه و نسیه مستانید و مدهید.
بجامهای مکلف بتکبر راه مروید(انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا)
نزدیک جامه خانه آتش رها مکنید.
عجب که آتش والای سرخ شعله نزد
که بستهای قماشات سوختن گیرد
ابریشمینه و اقمشه بسیار در خانه مگذارید تا نپوسد.
در وقت کل موئینه را از بید زدن محافظت نمائید.
نمد تکیه بدست صاحب ریش مدهید.
کونیز ازین نمد کلاهی دارد
روی در قبله ازار در پا مکنید.
در حالت ایستادن نیز در پیش زنان دامن از خود برمدارید.
بینی بآستین و دست بدامن پاک مکنید.
موئینه که بنیاد گل شدن کند بزیر جامه مزنید.
چه اندازی آن صوف سرسبز را
بجائی که هرگز نروید گیا
از قماشهای قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک امید ثبات و توقع دوام مدارید.
اجناس و قماش از محلی که بدان منسوبند آورده بستانید.
هر متاعی زمعدنی خیزد
قصب از یزد زوده زاسپاهان
قبا بروی فرجی و خرمی و پیشواز مپوشید که مصطلح نیست تا کلاه نوروزی که امیر نوروزست با شما صلابت ترکی ننماید.
هر کدام از شما که نه ترکید و نه مغول و نه از امرا و حکام باید که نوروزی بسر ننهید تا مسخره نشوید.
هر آن مردک تاجیک که خواهد که مردمان باوخندند و بطنز سخنان بر بروتش بندند بشعار ترکان براه رود.
باجامهای چرکن بحمام مروید
نوشته اند خطی کرد فوطه حمام
که هرکه جامه چرکن کند ببر زحلیست
رختهائی که از گازر بازستانید شیب جامه با جرت رها مکنید تا اینمصراع بر شما نخوانند.
گازر گرو خویش بدکان دارد
گرد بالش و نهالی از اطلس بران تافته موی کنید.
در حین سواری نگران آلتهای زین باشید که جامتان ندرد.
در زمستان جامه کافوری مپوشید تا سردی نیفزاید.
پسران وغلامان را ملبس بدارید.
زنانرا برخت خریدن و فروختن بمزاد مگذارید.
در مجلس شرب مگذارید که تردامنان شراب برجامتان ریزند و کرباس سفیدتان والای قلفی شود.
بی وضو بوسه بر آستین صوفی صوف مدهید:
لباسی بپوشید که همه وقت توانید پوشید.
چون پنبه وسط اختیار کنید.
مدام یک رنک شعار خود مسازید.
جامه چند بار شسته که چرکن شود بفروشید تا دیگران دعای خیر کنند.
لباس را بمردم بشناسید نه مرد را بلباس.
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر زجامه که در و هیچ مرد نیست
در خرقهای کهنه بحقارت نظر مکنید.
ای بسازنده که در ژنده نهان یافته اند
چون تواضع با کسان کنید در لباسشان مبینید.
فضولی ببقچه کشان مکنید.
جیب شاهدان مکاوید.
از برای پیراهن کرباس باریک بستانید.
زوده نرم ستان از جهه پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
عمامه زود از ته باز کنید و باسر پیچید تا گره از کار بسته بگشاید.
در تابستان از جهه زمستان رخت آماده دارید.
در خزان لباس فصل بهار معد سازید.
اگر جامه خود دوست دارید در دکان آهنگران منشینید.
باعصا ران معانقه مکنید.
کلاه پندار از سر بنهید.
ترک نخ نخوت گیرید.
زره سان حلقه اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید.
بنشستن دستار مبندید.
جبه بتن مدوزید.
شرب سان در بازار قماش شوخی مکنید که چشمهای عین البقر شواهد حال شماست.
خیانت در وصله روا مدارید که بردهای شما بخط ابیاری قلمی گشته.
بمثال خرقهای آجیده فراخروی مکنید تا بخیه تان بر روی کار نیفتد.
دربند زر چون جامه طلا دوز مباشید تا وجودتان بآتش ستم دهر سوخته نشود.
همچو چادر سفیدرو باشید
نه سیه جامه همچو چشم آویز
ردای نامرادی در برکنید.
بمرقع فقر قناعت نمائید.
بوریاسان از بند قبای قصب برخیزید تا چون نمد لگدکوب جفای زمان نشوید.
چون زیلو در مقام قدمداری و ثبات نفع رسان باشید که (و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض)
همه چیز بگز خود مپیمائید.
ذرجامه خواب مردانه باشید.
رویهای نازک تنگ مزاجرا بدست کتک کاستر مدهید.
قاقم نرم لطیفرا بزیر خارای خشیشی ستبر روا مدارید که آس زیر بودن مشکلست.
زیادتی حسن در لباس خوب پوشیدن دانید.
بآسمان قددیبا اگر کشد بالا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
اکنون نصیحتی دیگر آنست که جوانان صاحب حسن چون خواهند که کتاب البسه بعمل آورند وظیفه آنست که بقچها در حجره این ضعیف حاضر کنند و در نظر این بنده رختها بپوشند تامیان ایشان چنانک دانم ببندم و شیوه عقود دستار و جامه پوشیدن و بند قبا کشیدن و گشودن و لباسها بترتیب در بر کردن بایشان تعلیم دهم.
فضولی نگوید چرا نصیحت عام نکرد و قید جوانان صاحب حسن فرمود.برای انکه مرا پرورش طبع باید کرد تا این سخنها بهم توانم بست و تکلیف طبع نباید کرد چون من تعلیم اینان که گفته ام کرده باشم بتواتر بدیگران خواهد رسید.
نظام قاری : دیوان البسه
دیباچه
نفایس حمد و اجناس ثنا خزائن افضال کریم خطا پوشی را سزد که (الکبریاء ردائی و العظمه ازاری) کسوت الوهیت و لباس ربو بیت اوست. خرگاه اطلس چرخی مطبق آسمانرا شقه خارای کوه بر دامن دوخت و مشعله برق در خیام سحاب بر افروخت. دیبای سیمگون ابر مطیر ابره سنجاب سپهر مستدیر گردانید.(الذی جعل لکم اللیل لباسا و النوم سباتا) قطیفه آل خورشید چتر شاهی اوست وتتق دارائی افق مزین ایوان قدرت نامتناهی او.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در برفکنده پوستینی از فنک
و صلوات بیشمار بعدد پود و تار بر آن پادشاه سریر رسالت و ماه مسند جلالت و آن مشرف بتشریف(یا ایها المدثر) و آن محلی مجلیه (و ثیابک فطهر).
ای پایه جلال ترا چرخ صندلی
وی مسند کمال ترا عرش متکا
و بآل عبا و اصحاب ظل لوای آنحضرت تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید نساج این جامه رنگین و خیاط این خلعت با تمکین از لباس رعونت عاری(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام قاری) کساه الله لباس التقوی و حفظ اذیال عافیته من ترشح البلوی. که چون حضرت حق جل و علا از خزانه الطاف و جامه دان اعطاف بنده راثوب ثواب قرائت قرآن پوشانید و مبصر اثاث علوم احادیث گردانید. شناسای ارخته اخبار و نقود آثار شدم و دوتوی نظم و مرقع نثر شعار و دثار من گشت. تا با قمشه معانی رنگین وامتعه عبارات دلنشین از آستین فضل دستبردی نمودم که اگر هنر پوشان عیب نمارا پرده حسد از پیش چشم رفع شود زیبایی این خلعت دیبا برایشان نیک جلوه دهد.
حسن این شاهد کمخا بتو رو ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب
و بدین منوال بیرون ازین طرز ریسمان سخن دراز کشید تا دیوانی در اقسام شعر بده هزار بیت رسانید(تلک عشره کامله) . ومع ذلک مدتی این خیال دامنگیرم شده بود که بنوعی دیگر از جامه در بر مردم خاص گردم که هرگز کسی نپوشیده باشد و باعث علم من شود. اتفاقا روزی محفلی از اهل لباس دست داد و اهل دستار با جامهای ملون متکلف حاضر بودند. خوانی آراسته در میان آمد دران رختهای رنگین و سفره سنگین دیدم. با خود اندیشه کردم که چون (شیخ بسحاق علیه الرحمه) در اطعمه دیک خیال بر آتش فکرت نهاد من نیز در البسه اقمشه معانی در کارگاه دانش ببارنهم. و بر ضمیر همگنان پوشیده نیست که همچنانچه از ماکول ناگزیر است از ملبوس نیز چاره نیست. و دیگر آنکه چون تاجداران ممالک نظم بحکم (الشعراء امراء الکلام) او را با ورچی خوان نعمت گردانیدند و مطبخ بوی سپردند دعا گوی را نیز دست تصرف در رختخانه اشعار دادند و قیچجی؟ و صاحب گرگ یراق کردند. خداوندان تمیز دانند که این منصب رآبان منصب نسبتی نیست.
صفت جامه خوش آینده تر از ذکر طعام
قصه عقد سپیچست به از و صف مبار
و عرب گوید( المامول خیر من الماکول) فی الجمله از او کشگینه و از ما پشمینه. چه اگر در لطایف او قطایفست اینجا قطیفه است. اگر آنجا قطاب و سنبوسه است اینجا آستین بسنبوسه است. اگر آنجا کدکست اینجا قدکست. اگر آنجا بورانیست اینجا بارنیست. اگر آنجا باخره است اینجا بانمداست. اگر آنجا آش عروسی است اینجا کتان روسیست. اگر آنجانان حریر بیزاست اینجا کمخای کلریز است. اگر آنجا حسیبک وزیچک است اینجا سرآغوش و پیچک است.اگر آنجا پیاز و سیر است اینجا والا و حریر است. اگر آنجا شلغم بلغمی است اینجا کلاه شلغمی است. اگر آنجا زخم بریان و تره است اینجا پوستین بره است. اگر آنجا کیپاست اینجا دیباست. اگر آنجا رشته و بند قباست اینجا کلکینه و عباست. اگر آنجا سیخک است اینجا میخک است . اگر آنجا برنج کاهی است اینجا والای شاهی است. اگر آنجا قاز و کلنک است اینجا قیغاج و چلنک است. آنجا خرمای بصری اینجا قصب مصری آنجا کجری اینجا چتری. آنجا سفره اینجا بقچه. آنجا اطعمه اینجا البسه. آنجا سخنان پخته اینجا معانی پرداخته. آنجا قصهای شیرین اینجا خیالات رنگین. آنجا لقمه بی استخوان نه اینجا بی حشوی قبای پرنیان نه. القصه.
(الکلام یجر الکلام)
صد دست دگر دارم ازین زیباتر
بنابرین مقدمات دیوانی مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسائل و مقطعات و رباعیات و فردیات درین لباس قلمی گردید. مامول که بر قد قبول همه اینجامه باندام آید چه برازش جامه عطائی است خدائی(والله الموفق لذلک)
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به گیتی بهتر از دانشوری نیست
به جز دانش به گیتی مهتری نیست
سری سخت و دلی استوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست
ز دانشور سخن باور توان کرد
که نادان هر چه گوید باوری نیست
به نادان داوری بردن نشاید
که جز دانش به گیتی داوری نیست
پذیره کردن دیو و پری را
به دست جم جز این انگشتری نیست
به دو گیتی ز دانش برتری جو
که جز دانش به گیتی برتری نیست
ز دریای خرد گوهر توان جست
که دریایی بدان پهناوری نیست
به جز یک پرتو از انوار دانش
فروغ آفتاب خاوری نیست
به جز اندر پی دانش غژیدن
تکاپوهای چرخ چنبری نیست
زنادانی سوی یزدان پناهم
که نادانی به جز بدگوهری نیست
برای مرد دانا می رود چرخ
که جز دانشوری نیک اختری نیست
خرد را رهبر خود کن به هر کار
بدو جهان جز خرد را رهبری نیست
دد و دام از خردمندی شود رام
که بهتر از خرد افسون گری نیست
صدف را چون شناسد از گهر باز
در آن رسته که مرد گوهری نیست
همه پیغمبری ها را خرد کرد
جز او کس در خور پیغمبری نیست
چه باشد کافری انکار دانش
که جز انکار دانش کافری نیست
ز مردم جوی دانش نی ز دفتر
که راز دین و دانش دفتری نیست
به راه دانش ای مرد خردمند
زیانی برتر از تن پروری نیست
یکی دیو ستم کار است شهوت
که هرگز در خور رامش گری نیست
خرد جام جهان بین و آب خضر است
که جز وی آینه اسکندری نیست
خرد تخت سلیمان است و در وی
ره آمد شد دیو و پری نیست
بدین شیرینی ای مرد خردمند
نبات مصر و قند عسکری نیست
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۳
شیخ و سالوسم ولی ساغر کشی کار من است
صد هزاران فتنه در هر پیچ دستار من است
هر کجا ترکی قدح کش هر کجا شوخی ظریف
در همه شهر از بتان از جان و دل یار من است
من سخن دانم نه شعر و شاعری کار من است
موسی جانم که سحر و ساحری عار من است
من درخت حکمتم رسته ز خاک جنتم
غرس دست وحدتم عالم برو بار من است
بوحنیفه در اصول و شافعی اندر فروع
بوعلی در فسلفه شاگرد تکرار من است
هم فلاطون هم ارسطو هم ابقراط حکیم
وقت تدقیق و تامل نقش دیوار من است
ثقب لؤلؤ میکنم هر شب به الماس نظر
شب چه گردد تیره وقت روز و بازار من است
آنکه ننموده است دست انس و جانش طمث و لمس
در حقیقت حاصل افکار ابکار من است
گر بمیرم جان من باقیست در جسم سخن
کانتشار روح در آیات و آثار من است
آب حیوانست جاری از ینابیع قلم
یا مضامین حکم در طی اشعار من است
غصن نطق است و بدیهه خاطر و رشح قلم
آنکه چون آب روان جاری زانهار من است
نقض و ابرام مسائل حل اشکال علوم
سر بسر مستدرک از اقرار و انکار من است
رند و زاهد شیخ و صوفی مسلم و ترسا و گبر
هر که بینی عاشق گفتار و کردار من است
نی بتقلیدات عادی بل بتحقیق نظر
دین پاک احمد مختار مختار من است
دارم از هر مذهبی بالجمله نیکو اطلاع
لیکم آیین مذهب اسلاف احرار من است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است