عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
تا بکی شیوه تقلید و ره آسانی؟
بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی
اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند
درد را جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد کردن
عارف خودشو، اگر لؤلوء، اگر مرجانی
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی که: دل قاسم ما صید که شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود میدانی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۴
درویش، که حرف او بصورت پنجست
هریک بمثابه ای که بیش از پیشست
دالست دلیل آنکه با درد بساز
گر بر تن تو هر سو مو صد نیشست
را، روی و ریا مکن، که این روی و ریا
رسوایی بیگانه و رنج خویشست
و اوست وداع غیر مولی کردن
وین کار چنین کار یکی بی خوشست
یا، یک دل و یک رنگ شو اندر ره عشق
یکتا نشود، هر آنکه او با خویشست
شین، آنکه کند شکر و شکایت نکند
وندر پی خصم خویش نیک اندیشست
آنرا که چنین پنج خصایل دادند
دریاب و درو گریز کو درویشست
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۶
خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی را در درون خدمتت پیوسته است
هیچ خدمت در جهان چون دوستی پیوست نیست
لاف مستی میزنی و خود نخور دستی شراب
عشق گوید: دوغ خورده، دوغ خواره مست نیست
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۸ - بیان واقعه دیدن امیر تیمور
برادر عزیز را سعادت ابدی مساعد باد و برضا و لقانا رسید،از دنیا مرواد، بالنبی وآله الامجاد روزی چندست که سلطان معشوق حقیقی از افق دل ربانی بر عاشقان کرشمهای عجب می کند،گاهی بغمزه تشریف میدهد وگاهی بغم تهدید و من می گویم،بیت :
چون وصلت قاسم بخدا بی شکیست
آنجاکه منم غمزه وغم هردو یکیست
بارها داعیه پنداشته بحکم «الشفقة علی خلق الله »که گفته اند هر طالب را،که اخلاص مخلصانه بمردی باشد،حق اخلاص بدان مرد واجب شود،شفقت برو و شفاعت اهل او در قیامت،اکنون در قیامت خواهد بود،انشاء الله از آن باشی آنچه نزدیک تری باتو رمزی بگویم:
الا،ای شاهباز ملک لاهوت
مقید مانده ای در دام ناسوت
چو در ملک دو عالم پادشایی
چرا از نقد معنی بی نوایی؟
کنون بشنو ز جبار جهاندار
قدیم قادر قیوم دادار
چه دولتها بمشتی خاکیان داد
که ایشان را یقینی بی گمان داد
زهی انعام ولطف بی نهایت
که خاکی را دهد چندین هدایت
ز حالات دل ارباب معنی
بگویم نکته ای در باب معنی
سحر می بودم اندر اضطرابی
که جان را آمد از حضرت خطابی
که:هان!ای قاسمی،راه توبازست
بیا، بشنو تو از ما هرچه رازست
چو دانستم که محبوبم طلب کرد
دلم شدمست و از مستی طرب کرد
روان شهباز روحم بال بگشود
گذشت از چار و پنج و نه فلک زود
بپرواز فضای لامکان شد
زمانی بی زمین و بی زمان شد
ز دنیی وز عقبی رفت بیرون
خداوند جهان را دید بیچون
چو خودرایافت در دیوان وحدت
بزد بر خاک پیشانی زهیبت
که :ای محبوب جان پاکبازان
که باشد قاسمی؟مسکین حیران
که با او این چنین اعزاز باشد؟
زمانی ناز و گاهی راز باشد؟
ولی هرجا که لطف لایزالی
تعلق گیرد از اوج تعالی
ز فیض پرتو انوار یزدان
اگر موری بود،گردد سلیمان
خطابم آمد از دادار قیوم
که:در خاطر سفر داری ازین بوم
بلایی نازلست از ما برین خاک
که از وی خیره گردد چشم افلاک
تو تدبیر دوای خویشتن کن
برون شو،یا ز خون خود را کفن کن
بسوز سینه گفتم یا الهی
سفر خواهم ازین جا گر تو خواهی
ولی قومی فقیر و نا توانند
که از بیم بلایت در فغانند
درین ملک ت بسی زهاد هستند
که از بیم تو همچون خاک پستند
بسی از اهل علم واهل عرفان
بچهرت سبحه تقدیس گردان
خطاب آمد که:ما را بی نیازیست
که چندین زهد و علم این جا ببازیست
ز علم بی عمل وز زهد ناپاک
ز حکامی که بی عدلند وبی باک
همه افتاده در کفران نعمت
ازان می بارد این باران محنت
برآوردم ز دل آه جگر سوز
که:ای ازنور دیدارت شبم روز
بآب دیده بیدار داران
بسوز سینه شب زنده داران
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو بارد،چو تنگش در رسد کار
بدان آهی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینه صاحب غرامت
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیر پشت چون چوگان خمیده
تک گویش سر میدان رسیده
بطفل دیده پر نم،سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گل برگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو گرید سر خاک جوانی
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقادان بازار طریقت
بدان دل کو بنورت آشنا ماند
برآن جان کو ز آلایش جدا ماند
بگردان از خلایق این بلا را
که می آرم شفیعت مصطفا را
خطاب آمد که :قاسم،چار هایل
که نازل بود بر این قوم نازل
یکی را محو گردانیم و ناچیز
سه دیگر بود موقوف سه چیز
یکی زاری،دوم عدلی ز جمله
سیم رد بلا،یعنی که صدقه
خطاب آمد ز حق بر دل نود بار
که شرح یک سخن نتوان بصد بار
اگر دیگر بگویم باتو،ای دوست
بدرد صدمت حق بر تنت پوست
نماند هستیت،نا بود گردی
ز عالم بی زیان وسود گردی
ولی خواهم که جبار جهاندار
کند یک ذره از توفیق در کار
که تا محرم شوی اسرار مارا
بدانی جمله کار وبار مارا
که مارا باخدا حال نهانیست
که صد راز و نیاز اندر ز مانیست
دریغا! طالبی سر در کفن کو؟
که تا با او بگویم سر من هو
من اندر ملک معنی آفتابم
ز منبع دیگران اندر حجابم
کنون مضمون جمله باز گویم
ترا اسرار حق سر باز گویم
اگر در خطه این شهر پایم
ازین معنی دو صد برهان نمایم
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۴ - فی الندامة و التأسف وفیه معارف کثیرا
ای دریغا! عمر من بر باد شد
بر من از غفلت بسی بیدادشد
قدر نقد عمر را نشناختم
حسرتا!کین نقد را در باختم
داد غفلت روزگارم را بباد
داد، داد،از دست غفلت، داد، داد!
کرده ام حاصل بفکر ناصواب
ز آرزوی نفس حرمان حجاب
حاصلم زین غم همه آهست وبس
حسرتی دارم،که جان کاهست وبس
غصه دارم دردل ازدرد گناه
باکه گویم قصه خود؟آه! آه!
آه ازین حسرت که افگندم بتیغ
از تن خود،سر بدست خود، دریغ!
در جهان کس آبرو جز من نداد
ز آتش شیطان،چو خاک ره،بباد
مرغ دل را دام دنیی صید کرد
خاطرم مشغول عمرو و زید کرد
بد شدم،الفت گرفتم با بدان
اختیار از دست دل دادم،بدان
آنچه من کردم ز فعل ناپسند
اهل ناقوس ازکجا دارد پسند؟
آنچه من کردم، ز فعل ناسزا
پیش اهل روم و چین باشد خطا
خود نشاید در عرب زان گفت باز
در عجم باشد حدیث جان گداز
مشرق و مغرب ازان دارند عار
مؤمنان شام و گبران تتار
گر کسی بر من برد فسقی گمان
زین بتر فسقی چه باشد درجهان؟
کز خداوند بحق غافل شدم
روزگاری پیر و باطل شدم
چون نکردم هیچ کردی روزکار
داد خود بر باد گردم روزگار
راستی چون من مخالف،مرد عاق
نیست در ملک خراسان و عراق
خود ربود از سرمرا این زن کله
شرم مردی کش بود از زن گله
گر حسینی نسبتم،گر از حجاز
نیست تدبیرم بجز سوز و گداز
کعبه را کردم کنشت از بیخودی
وا ندانستم نکویی از بدی
عرش را من کرده ام دیر مغان
بسته ام زنار گبری بر میان
فتنه بر ناقوس ترسا رفته ام
راه برنص،راهب آسا رفته ام
خدمت قسیس و رهبان کرده ام
صد چو آن درویش صنعان کرده ام
با چلیپا برده ام بت را نماز
بت پرستی کرده ام عمری دراز
در صوامع روز و شب می خورده ام
در مساجد خوک و سگ پرورده ام
خود پدر میداد پندم بارها
بر دلم بند آمدی آن بارها
بند بر پایش نهادم آهنین
با خرد مردم کند هرگز چنین؟
سالها در محنتش می داشتم
پاسبان را دزد می پنداشتم
تاج عزت را ربودم از سرش
جامه قطران فگندم در برش
مادر از بیداد من مظلوم ماند
وز جمال و جاه خود محروم ماند
ز آبروی خویشتن بد تاجدار
زآتش بیداد من شد خاکسار
از بهشت آوردمش در گلخنی
وز پلاسش دوختم پیراهنی
پیش ازین رویش ز خوبی بود ماه
گرد گلخن کرد چون مویش سیاه
پیش ازین گر منعم و شهزاده بود
صد هزارش بنده و آزاده بود
ظلم و بیداد منش درویش کرد
محنت گلخن دلش را ریش کرد
پیش ازین باصد هزار زیب و فر
شیر و شکر داشتی در جام زر
اندرین گلخن کنون از جام آه
آتش غم می خورد بی گاه و گاه
بر برادر ظلم بی حد کرده ام
بر بردار نی،که برخود کرده ام
لحم و دمش را بنقصان صفات
خورده ام در حالت موت و حیات
سعی ها کردم که گبران تتار
اهل ایمان را زبون کردند و خوار
مهوشان روم را آزرده ام
نا خوشان شوم را پرورده ام
بلبل و قمری برون کردم ز باغ
آشیان دادم بکوف و بوم وزاغ
شاخهای تین ببریدم بتیغ
بیخ زیتون را بپروردم،دریغ!
گلبن سعی طلب خارم نمود
من ندانستم که گل با خار بود
گشته ام از قبح فعل خویشتن
مستحق سنگسار مرد و زن
آرزوها شهد زهرآمیز بود
ظاهرش خوش،باطنش خونریز بود
آنچه من کردم بخود،دارم روا
گر بسوزندم بنفت و بوریا
غول غفلت آتش غم بر فروخت
جمله اسبابم ز خشک و تر بسوخت
تیشه را از جهل بر پا بد زدم
از که نالم؟چون بدست خود زدم
عاجز و سر گشته ام در کار خود
سخت افگارم ولی افگار خود
این همه بدها که کردم،عاقبت
داد یزدانم طریق عافیت
جامه عصیان برون کرد از تنم
داد از عرفان خود پیراهنم
جند لطفش ذلتم تاراج کرد
هم ز ترک هر دو کونم تاج کرد
از طریق لطف سلطان بایزید
باز گشتم راه سلطان بایزید
لطف او با کافری دمساز شد
کافر صد ساله صاحب راز شد
گر رسد بر دیو ازان خورشید نور
در زمان گرداندش خوشتر ز حور
گر شود با دوزخ سوزان قرین
جاودان گردد،سقر،خلد برین
خامشم از شرح الطافش،که آن
از کمال لطف ناید در بیان
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۹ - فی صفة الاماره
هر دلی کو پیرو اماره شد
از بلاد معرفت آواره شد
آتش اماره هرجا بر فروخت
خرمن جانر از خشک وتر،بسوخت
گرچه نتوان گفتن اوصافش تمام
لیک یک چندی بباید برد نام
عجب و بخل و حرص و حب جاه ومال
هز و همز و لمز و غمز و قیل و قال
اکل وافر،نوم و شک و کبر و کین
منکری بر حالت مردان دین
حب غلمان،حب نسوان،هزل و جهل
حمق و نسیان بغض و عصیان،نوم و کسل
هم حسد،هم لعب وهم لهو ونفاق
وز جدلها بر میان بسته نطاق
هم نشاط وهم بطالت،هم بطر
هم املها،هم ریا،ام الخطر
شرح یک چندی بگویم زین صفات
بازدانی گر بود دل در صفات
زانکه شرح جمله گر گوییم باز
قصه گردد،همچو درد ما،دراز
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب
چون شعله از گداختگی توتیا طلب
وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست
بیگانه شو از او نگه آشنا طلب
آسودگی نتیجه دهد خاکساریت
صندل برای درد سر از خاک ما طلب
اندوه روزگار به وارستگی گذار
درمان درد خویش ز دارالشفا طلب
ترک جهان نشان دو عالم گرفته است
بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب
با حرص گر دلت نتواند جدل کند
دست نیاز خواه و زبان دعا طلب
آسودگی چکیده صاف شکستگی است
این شهد ناب را ز نی بوریا طلب
پر دیده ایم نقص ندارد توکلت
زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گر آسمان زکینه دیرینه بگذرد
موج صفای سنگ ز آیینه بگذرد
گر از پل شکسته ز دریا توان گذشت
مخمور هم ز می شب آدینه بگذرد
دشمن به خون خویش تپد در سرای خویش
اما به شرط آنکه دل از کینه بگذرد
گردد چراغ خلوت دلهای قدسیان
آهی که از مصاحبت سینه بگذرد
گیرد جهان ز جوهر تجرید اسیر عشق
چون شعله گر ز خرقه پشمینه بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
وفا به مهر و عداوت به کین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
آسودگی خاطر ناشاد مپرسید
دل صید تپیدن شده صیاد مپرسید
خاموشی حیرت زدگان مکتب راز است
لفظ ادب و معنی استاد مپرسید
دل نقطه حرف است که در حرف نگنجد
جز یک سخن از مکتب ایجاد مپرسید
ویرانه ام از غم چو بهشت است ببینید
از آب و هوای فرح آباد مپرسید
آسایش غفلت همه را پنبه گوش است
بیطاقتی بنده و آزاد مپرسید
حرفی ز شرفنامه توحید بخوانید
دیگر نسب خار چمنزاد مپرسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بحر وجود محشر موج و حباب گیر
قطع نظر ز دل کن و عالم خراب گیر
از تشنگی گداخته دلها نظاره کن
عطر گلاب چاره ز موج سراب گیر
از ضعف دل بمیر و مکش منت کسی
از دود آه قوت بوی گلاب گیر
رنگ شکست دل ز رخت می شود عیان
مگشا لب شکایت و جام شراب گیر
یا جمع و خرج دفتر عالم در آب ریز
یا هر نفس که می کشی از دل حساب گیر
صید دل رمیده به افسون نمی شود
فتراک برق ساز(و) کمند از شهاب گیر
کس از شکست خویش ز دام فنا نجست
خود را مگیر ذره فزون ز آفتاب گیر
گر صدق نیت از نفست جوش می زند
از دل کن استخاره و بر کف کتاب گیر
همچون اسیر خنده زنی تا به مهر و ماه
ساغر ز نقش پای سگ بوتراب گیر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
بسکه دارد دل توکل بر هوا
میزند عمدا تغافل بر هوا
زاهد از باده اگر سازد وضو
افکند سجاده چون گل برهوا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۷
دلیل شوق به رهزن درست پیمان است
خوشا دلی که به دشمن درست پیمان است
به جان توبه ما می خورد بهار قسم
شکستگی به شکفتن درست پیمان است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۰
طراوت چمن از خون دل فشانیهاست
بهار عشرت ایام دل جوانیهاست
زبان نفهم وفایی چه می توان کردن
بهوش باش که در پرده همزبانیهاست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۰
سخن عمدا نمی گوید که از راز نهان مگذر
نگاهی می کند یعنی ز عمر جاودان مگذر
هلاک اختراع شیوه بدخو بتی گردم
که هر دم می کشد شمشیر و می گوید ز جان مگذر
تغافل می کند رسوای عالم دوستداران را
نخواهی در گمان افتد کس از ما سرگران مگذر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۶ - در بیان آنکه جمیع آفات و آلام از خودبینی می باشد
دوزخی دان این خودی را ای رفیق
دوزخی در وی مضیق اندر مضیق
دوزخی پرکژدم و پر اژدها
دوزخی کان را نباشد انتها
چون خودی مر کافران را شد قرین
شد جهنم هم محیط کافرین
این سخن را گر همی خواهی بیان
از نبی رو ما اصابک را بخوان
آری آری جمله آلام ای پسر
از خودی و خودپرستیها نگر
آن یکی را رنج و اندوه از حسد
تا چرا نعمت بجز من می رسد
آن یکی از کبر خودبینی ملول
گرچه از من برتر آمد آن فضول
آن یکی در محنت و بحث و جدال
یعنی از من چون فزونی در کمال
آن یکی در فکر دشمن روز و شب
تا چه آید بر من از آن زن جلب
آن یکی از جاه و منصب در الم
تا مباد از من شود این مایه کم
آن یکی از حرص خود در دردسر
تا که این و آن ز من باشد مگر
آن یکی در غصه ی فرزند و زن
کاین مبادا کم شود یا آن ز من
آن یکی با سوز و محنت شد قرین
من چرا کردم چنان گفتم چنین
آن ز من شاد است آیا یا ملول
آن مرا رد کرده یا رب یا قبول
مرجعی غیر از من و من الغرض
می نیابی بهر رنجی یا مرض
ای خودی را مصدر هر رنج دان
با دمی از بیخودی صد گنج دان
زین خودیها بگذرید ای دوستان
تا چمنها بنگرید و بوستان
ای خنک آنکس که از خود شد جدا
گشت فارغ از غم و رنج و عنا
ای خنک آن کو ز دام خود بجست
در فضای بیخودی فارغ نشست
آری آری چون نظر می افکنی
غیر امکان نیست مایی و منی
چیست امکان جان بابا جز عدم
جز سیه رویی و فقر و هم و غم
آن عدم چون با قدم مربوط شد
نور با ظلمت بهم مخلوط شد
حالتی پیدا شدش زین ارتباط
روزنی گردید آن سم الخیاط
حالتی بالاتر از محض عدم
بینهایت دور لیکن از قدم
از عدم آمد فروتر یک دو گام
از وجود آمد ندیده غیر نام
آری از وی یک نظر گر بی حجاب
بر وی افکندی وجود مستطاب
رشته ی پندار خود بگسیختی
آنطرفتر از عدم بگریختی
از یساوولان سلطان وجود
دور باشی را اگر او می شنود
می شدی صد قرن پایین عدم
نی حجاب الامتناع ام کنم
دورتر از امتناع ار یافتی
جایگاهی سوی آن بشتافتی
پس ز فیض ارتباطش با وجود
چون قدم بنهاد در ملک شهود
یک نظر در طول و عرض خویش کرد
خویشتن را دید ژفت شیر مرد
پهلوانی را شنیده در جهان
فرض کرده خویشتن را پهلوان
هستی بشنیده از مام و پدر
لیک او را نیست از هستی خبر
هستی خود را همان پنداشته
بود خود را آن وجود انگاشته
آن ضریری گشت روشن دید حال
آن چراغ کور کور پیره زال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۰ - در بیان اینکه مکث در دنیا بر هرکس محال است
هان نپنداری که چون آید بسر
عمر تو انجام یابد این سفر
تا در این وادی تو هستی گام زن
آخرین گامت در آن باشد وطن
نی فزاید بعد از آنت مایه ای
نی فزون گردد تورا پیرایه ای
این سخن نزدیک دانایان خطاست
نزد دانا این سفر بی انتهاست
می روی منزل به منزل تا ابد
در دو عالم لیس للسیر الاحد
هم به دنیا هم به عقبا ای قوی
می روی و می روی و می روی
آنچه گردد منتهی در این جهان
آن عمل باشد عمل باشد بدان
این عمل لیک ای عمو آبستن است
پس نژاد پاکش اندر مخزن است
می نشاند ای برادر هر عمل
کودکان ماه رویت در بغل
همچنین هر کودکی که در شکم
طفل دیگر هست زاید بی الم
پس در این عالم دواسبه می روی
سوی مقصد زان دو مرکب می دودی
آن یکی باشد عملهای درست
وان دگر نسل عملهای نخست
لیک در عقبی عمل شد چون تمام
نامه ی اعمال را آمد ختام
زاده ی اعمال دنیا اندران
نسلها دارد پیاپی بیکران
فرق این دان ای رفیق نکته دان
در میان این جهان و آن جهان
فرق دیگر هست بین العالمین
کان بود از مقتضای نشأتین
وان همینستی که چون نبود روا
در سرای آخرت مرگ و فنا
زاده ی اعمال دنیا گر بماند
تا که رخت خود به آن عالم کشاند
از برای آن دگر نبود زوال
هست با هم نسل آن را اتصال
از پی همزادگانش می رسد
هست نسلا بعد نسل تا ابد
لیک دنیا جای مرگست و نفاد
هم در آنجا کون باشد هم فساد
زاده ی اعمال چون دیگر نژاد
هست اندر معرض کون و فساد
تربیت کردی گر آن را روز و شب
هم نگهبانیش از کسر و عطب
تا بماند سالم از چشم بداک
تا نیابد ره بدان حبط و هلاک
گردد آبستن به نسلی خوبتر
یک سلاله آورد محبوبتر
لیک گر غافل شدی زان نیکزاد
تا دمیدی هر زمانش مینماد
گرد او گیرند واغولان و دیو
تاکشندش سوی خود از مکر و ریو
پس نمایندش هلاک اینست حبط
پس بسر زن دستها کاینست حبط
هین نگویی چون سفر بی انتهاست
هم مسافر را به رنج و هم عناست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۴ - خریدن خاتم انبیاء ص خود را به گردکان
هان و هان ما را از این طفلان بخر
سوی خانمان روان شو زودتر
سوی من از آنچه یابی اندران
تا که خود را واخرم زین کودکان
سوی خانه پی سپر شد شاه را
آفرین خان خوی شاهنشاه را
گردکانی چند اندر خانه یافت
برگرفت و سوی پیغمبر شتافت
برگرفت آن گردکانها را بکف
آن کفی کش بود مهر و مه کلف
رو به آن طفلان روان شد با نشاط
با هزاران التفات و انبساط
گفت ایشان را شهنشاه اجل
بالجزیرات یبیعون الجمل
گر فروشید اشتر خود رایگان
من خریدارم به مشتی گرد کان
جمله سوی وی دویدند از شعف
کای وجودت هر دو عالم را شرف
آری آری ناقه مان بفروختیم
خویشتن را زین تغابن سوختیم
سوختند آری ازین سودا بسی
کی چه ایشان سوخته دیده کسی
گر بگریند از ازل خون تا ابد
از تحسر وز تغابن می سزد
همچو آنان کاخرت بفروختند
در بهایش خاک و سنگ اندوختند
ملک جاوید حیات بی زوال
داده و بگرفته ادبار و وبال
زینت دنیا که مال است و بنین
جمله ثقل است و وبال ای نازنین
بایدت جستن ز مغرب تا به شرق
خویش را افکندن اندر حرق و غرق
با پلنگ و گرگ خفتن در جبال
با دد و با دام رفتن در جوال
آشنا رنجاندن و بیگانه هم
عاقلان آزردن و دیوانه هم
تا بدست آید تورا دانگی ز مال
از حرام آن هم ندانی یا حلال
ابتدا باید طلب کاری کنی
چون بدست آری نگهداری کنی
پاسبانی بایدت کردن به شب
روزها در رنج ارباب طلب
از گدا و دزد و رهزن وامخواه
شحنه و والی امیر و پادشاه
هم ز مور و موش و شیران و ذباب
هم ز سیل و برق و باران آفتاب
روز و شب در بیم و تشویش تلف
این یکت گوید که خف آن لاتخف
گر نه این ثقل است و بار ای خوبروی
پس چه باشد ثقل با مخلص بگوی
هست ثقلی بس عظیم و باشکوه
بلکه سنگینتر ز صد البرز کوه
کوه سنگین است اما بر تنت
تنگ می سازد ولیکن مسکنت
ثقل اینها جملگی بر جان بود
جان از اینها خسته و نالان بود
خانه ی دل را کند تاریک و تنگ
تا کنی بر هر در و دیوار جنگ
اهل دنیا را از این ره ای رفیق
بینی اندر تنگنای و در مضیق
ساغر دلشان ز صهبای ملال
گشته لبریز و دمادم مال مال
هیچ دیدی اهل دنیا را یکی
کو بگوید درد من هست اندکی
باشدش از رنج و محنت روز و شب
خالی از وجد و نشاط و از طرب
سینه اش چون گور کافر پر شرر
دل هم از زندان قاضی تنگتر
هر یکی را اینچنین باشد گمان
نیست کس را درد و غم افزون از آن
حال و مالت ای برادر اینچنین
بدتر از آن حال اولاد و بنین
چارهزار امراض را بشمرده اند
وین طبیبان پی به آنها برده اند
نیست زانها کس زده یا صد بری
بلکه افزونتر چه نیکو بنگری
هریکی زانها که باشد در ولد
داغ آن باشد پدر را در کبد
درد آن فرزند جسمانی بود
مر پدر را داغ روحانی بود
رنج روح از جسم بس افزون بود
دل ز داغ روح غرق خون بود
درد تن آید به جان از واسطه
چونکه باشد جسم و جان را رابطه
درد جان جان را رسد بیفاصله
افکند در جان مسکین ولوله
چونکه فرزندت درآید از برون
شرح آن باشد ز حد من فزون
ز احتیاج و ذلت ظلم وستم
وز گرفتاری به صد اندوه و غم
جمله اینها می رسد بر جان تو
وای بر جان و اخوان تو
گر نباشد این وبال ای یار من
پس کدام است آن بگو ای مؤتمن
زینت دنیا چه باشد این و آن
پس چه خبر باشند این دنیا خران
آخرت بدهند و این دنیا خرند
گر نه خر باشی یقین دانی خرند
چیست دانی آخرت بفروختن
وز تغابن خویشتن را سوختن
میل سوی این جهان مستهان
شاد و خرم گشتن از اقبال آن
میل این را ترک آن شد ملتزم
شاد گردی زین از آن داری الم
زین سبب فرمود شاه انس و جان
انما الدنیا و عقبی ضرتان
رو به یک زن چون کنی میدان یقین
کان زن دیگر شود میدان غمین