عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بود از آن اعرابئی بی توشهٔ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بسم الله الرحمن الرحیم
بلبلی از گلستان دور اوفتاد
وز غم گل سخت مهجور اوفتاد
شب همه شب نالهها میکرد زار
صبر از وی کرد عزلت اختیار
هیچ آرامش نبودی روز و شب
روز و شب بودی میان تاب و تب
آه و فریادش بگردون میشدی
دم بدم از عشق محزون میشدی
عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار
بیکس و بی مونس و بی غمگسار
درچنین حالت حدیثی گفت راست
کین همه سرگشتگی از بهر ماست
گفت با خود چون کنم از درد دل
من نیم با این ضعیفی مرد دل
از قضا را میگذشت آنجا صبا
تا رود سوی گلستان صفا
نالهٔ بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر
رفت پیشش گفت کین فریاد چیست
این همه شوریدگی از بهر کیست
تو چه مرغی نام خود برگوی راست
کز فغانت بر تنم شد موی راست
گفت ما را بلبلی کردند نام
عشق گل با جان مابسته مدام
من ز عشق روی گل نالم همی
روز و شب در نالشم بی همدمی
گفت ای دل داده میدانی مرا
من کیم کین نکته میپرسم ترا
گفت آری پیک راه عاشقان
هست لطفت دستگیر طالبان
تو صبائی در طلب در جستجوی
در حریم وصل گل در گفتگوی
کرد آغاز آن فقیر ناتوان
داستانی در فراق دوستان
بعد از آن بگریست بسیاری بدرد
با دلی پر خون و با رخسار زرد
دل بدرد آمد صبا را گفت پس
من ندیدم چون تو عاشق هیچکس
گر ز من کاری طلب داری بگوی
گفت دارم ای صبای مشکبوی
رحمتی کن بر دل مسکین من
شادگردان خاطر غمگین من
گر ترادر گلستان افتد گذر
این غزل را پیش گل از من ببر
وز غم گل سخت مهجور اوفتاد
شب همه شب نالهها میکرد زار
صبر از وی کرد عزلت اختیار
هیچ آرامش نبودی روز و شب
روز و شب بودی میان تاب و تب
آه و فریادش بگردون میشدی
دم بدم از عشق محزون میشدی
عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار
بیکس و بی مونس و بی غمگسار
درچنین حالت حدیثی گفت راست
کین همه سرگشتگی از بهر ماست
گفت با خود چون کنم از درد دل
من نیم با این ضعیفی مرد دل
از قضا را میگذشت آنجا صبا
تا رود سوی گلستان صفا
نالهٔ بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر
رفت پیشش گفت کین فریاد چیست
این همه شوریدگی از بهر کیست
تو چه مرغی نام خود برگوی راست
کز فغانت بر تنم شد موی راست
گفت ما را بلبلی کردند نام
عشق گل با جان مابسته مدام
من ز عشق روی گل نالم همی
روز و شب در نالشم بی همدمی
گفت ای دل داده میدانی مرا
من کیم کین نکته میپرسم ترا
گفت آری پیک راه عاشقان
هست لطفت دستگیر طالبان
تو صبائی در طلب در جستجوی
در حریم وصل گل در گفتگوی
کرد آغاز آن فقیر ناتوان
داستانی در فراق دوستان
بعد از آن بگریست بسیاری بدرد
با دلی پر خون و با رخسار زرد
دل بدرد آمد صبا را گفت پس
من ندیدم چون تو عاشق هیچکس
گر ز من کاری طلب داری بگوی
گفت دارم ای صبای مشکبوی
رحمتی کن بر دل مسکین من
شادگردان خاطر غمگین من
گر ترادر گلستان افتد گذر
این غزل را پیش گل از من ببر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت شهباز و صیاد
شاه بازی بود پرها کرده باز
بود پران در هوای عزّ و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هرجایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی درجهانی مأمنش
زحمت مرغان دیگر اونداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یک روز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری هم چنان باغ ارم
باغ جنّت جایگاهی بس خرم
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
اوفتاده در میان جویبار
چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بُد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
برنشسته بر سر هر شاخسار
عکّه و درّاج با طوطی و زاغ
میپریدند اندر آن وادی باغ
سبزههای خوب و خوش رسته در آن
چشمههای نازنین، آب روان
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
این چنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پرحور عین
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بُد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یک زمان آنجایگه او آرمید
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
درشد آمد در کنار آب جوی
آمده انمرغکان در گفت و گوی
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دوبست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پایها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من درشست شد
ای دریغا بازماندم در تعب
بازماندم اندرین سرّ عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون وبر پرم
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار گشت
چون کنم ای دل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ای دل چو حکم یار هست
میشوم اینجایگه من پای بست
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و برگرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصّه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از اندهان آزاد باش
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم این زمان من سرگذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
درخوشی بینند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشان را به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
گفت ای زن شادشو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابهٔ پر خوردهام
رنجها در دام بازی بردهام
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام ونام
آن شب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
برگرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
مدتی شد تا برفت ازدست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
من ترا زرو گهر چندان دهم
منّت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هرچه او میخواست او آسان بداد
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
گفت شاها این همه هم زان تست
بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عزّ و دولت بیش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
هر زمان در خویش عزّت بیش کن
چارهٔ این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم این زمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
تاترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بیزوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیدهٔ جان یقین بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دوعالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرّست و راز ای بیخبر
هرکه او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه بر خوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید ونور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرّات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
این سخن حقّا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
خیز و یک دم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
شاهباز علم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
دام گاه جسم ودل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سر سبز و کش
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویق است و جاگاهی عسیر
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکارا تر ز نور امّا نهان
هفت پرده بر برید ازکاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بدکین چه جای خوف جاست
میندانست او که این جای بلاست
راه در و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
اندرآنجا دید اشجار و نبات
جای معمور و مکانی باثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق اونظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا بر پری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی درپیش شاه
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
رازدار حضرتش خواهی بدن
شاه را بشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
شاهباز جان محمد یافتست
کو سر از ملک دو عالم تافتست
قدر اودانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هردوعالم را بیکدم قید کرد
شاهبازی همچو اودیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
بُد طفیل خنده او آفتاب
گریهٔ او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و اوزان همه
شاهباز قرب دست ذوالجلال
آفتاب هر دو عالم بی زوال
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
گرنه او بودی نبودی جان تو
اوست سر خیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرو مانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه ما بین هوا و خاک بود
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جملهٔ مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
این سخن اندر کتابت نامدست
این سخن پیش از وجود دل بُدست
این سخن جانان مراتعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
این سخن غوّاص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
این سخن گفتار عقل انبیاست
این سخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خوددر گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطّل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مینازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود
بود پران در هوای عزّ و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هرجایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی درجهانی مأمنش
زحمت مرغان دیگر اونداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یک روز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری هم چنان باغ ارم
باغ جنّت جایگاهی بس خرم
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
اوفتاده در میان جویبار
چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بُد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
برنشسته بر سر هر شاخسار
عکّه و درّاج با طوطی و زاغ
میپریدند اندر آن وادی باغ
سبزههای خوب و خوش رسته در آن
چشمههای نازنین، آب روان
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
این چنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پرحور عین
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بُد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یک زمان آنجایگه او آرمید
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
درشد آمد در کنار آب جوی
آمده انمرغکان در گفت و گوی
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دوبست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پایها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من درشست شد
ای دریغا بازماندم در تعب
بازماندم اندرین سرّ عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون وبر پرم
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار گشت
چون کنم ای دل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ای دل چو حکم یار هست
میشوم اینجایگه من پای بست
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و برگرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصّه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از اندهان آزاد باش
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم این زمان من سرگذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
درخوشی بینند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشان را به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
گفت ای زن شادشو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابهٔ پر خوردهام
رنجها در دام بازی بردهام
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام ونام
آن شب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
برگرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
مدتی شد تا برفت ازدست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
من ترا زرو گهر چندان دهم
منّت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هرچه او میخواست او آسان بداد
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
گفت شاها این همه هم زان تست
بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عزّ و دولت بیش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
هر زمان در خویش عزّت بیش کن
چارهٔ این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم این زمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
تاترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بیزوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیدهٔ جان یقین بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دوعالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرّست و راز ای بیخبر
هرکه او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه بر خوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید ونور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرّات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
این سخن حقّا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
خیز و یک دم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
شاهباز علم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
دام گاه جسم ودل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سر سبز و کش
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویق است و جاگاهی عسیر
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکارا تر ز نور امّا نهان
هفت پرده بر برید ازکاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بدکین چه جای خوف جاست
میندانست او که این جای بلاست
راه در و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
اندرآنجا دید اشجار و نبات
جای معمور و مکانی باثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق اونظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا بر پری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی درپیش شاه
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
رازدار حضرتش خواهی بدن
شاه را بشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
شاهباز جان محمد یافتست
کو سر از ملک دو عالم تافتست
قدر اودانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هردوعالم را بیکدم قید کرد
شاهبازی همچو اودیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
بُد طفیل خنده او آفتاب
گریهٔ او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و اوزان همه
شاهباز قرب دست ذوالجلال
آفتاب هر دو عالم بی زوال
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
گرنه او بودی نبودی جان تو
اوست سر خیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرو مانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه ما بین هوا و خاک بود
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جملهٔ مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
این سخن اندر کتابت نامدست
این سخن پیش از وجود دل بُدست
این سخن جانان مراتعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
این سخن غوّاص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
این سخن گفتار عقل انبیاست
این سخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خوددر گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطّل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مینازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
دید مردی را یکی در چشمه ای
در بر چشمه بکرده رخنه ای
اندر آن رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه می انداختی
در میان چشمه خوردی غوطه ای
بسته بد اندر میانش فوطه ای
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندر آن چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود به خود بگریستی
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
خود چه بودست از برای چیست این
گریه ات را از برای کیست این؟
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
در بر چشمه بکرده رخنه ای
اندر آن رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه می انداختی
در میان چشمه خوردی غوطه ای
بسته بد اندر میانش فوطه ای
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندر آن چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود به خود بگریستی
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
خود چه بودست از برای چیست این
گریه ات را از برای کیست این؟
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶
ای سرفراز شهی کز بن دندان چو خلال
به غلامی درت قیصر و خاقان بر خاست
به هوای چمن خلق تو جان داد به باد
هر نسیمی که از اطراف گلستان برخاست
زان سر زلف بریدند که دردورانت
فتنه از زیر سر زلف پریشان برخاست
ای سبا خوف که از جود تو در بحر نشست
وی سبا ناله که از عهد تو ازکان برخاست
پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز
حضرت پادشه از مسند دیوان برخاست
انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود
یعنی این عارضه از گردش ایشان برخاست
درد، عمری به جهان زحمت مردم میداد
رای عالی تو را رغبت در مان برخاست
غضبت خواست که دندن کواکب شکند
فلک آمد به شفاعت ز سر آن برخاست
درد را عدل تو بنمود به کین دندانی
گفت میبایدت از عالم ابدان برخاست
زبده عالم ابدان چو تن پاک تو بود
درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست
بر بساطت منشیناد درین توده خاک
گرد دردی که ز آمد شد دوران بر خاست
به غلامی درت قیصر و خاقان بر خاست
به هوای چمن خلق تو جان داد به باد
هر نسیمی که از اطراف گلستان برخاست
زان سر زلف بریدند که دردورانت
فتنه از زیر سر زلف پریشان برخاست
ای سبا خوف که از جود تو در بحر نشست
وی سبا ناله که از عهد تو ازکان برخاست
پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز
حضرت پادشه از مسند دیوان برخاست
انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود
یعنی این عارضه از گردش ایشان برخاست
درد، عمری به جهان زحمت مردم میداد
رای عالی تو را رغبت در مان برخاست
غضبت خواست که دندن کواکب شکند
فلک آمد به شفاعت ز سر آن برخاست
درد را عدل تو بنمود به کین دندانی
گفت میبایدت از عالم ابدان برخاست
زبده عالم ابدان چو تن پاک تو بود
درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست
بر بساطت منشیناد درین توده خاک
گرد دردی که ز آمد شد دوران بر خاست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۶
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵ - رباعی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۲ - قطعه
بجز از آتش دراز زبان
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نیارست کرد در عالم
دو زبانی و سرکشی با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و این به آب سیاه
در آن اندیشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خویشتن را
خیالی چند کج باشد کزین عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نیز این شعر میگفت:
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نیارست کرد در عالم
دو زبانی و سرکشی با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و این به آب سیاه
در آن اندیشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خویشتن را
خیالی چند کج باشد کزین عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نیز این شعر میگفت:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب
یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کردهای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمیباید در امید بستن
نمیشاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک میآزمودم
در راز و درونی میگشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمیشاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کردهای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمیباید در امید بستن
نمیشاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک میآزمودم
در راز و درونی میگشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمیشاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور