عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
فصل زمستان رسید و فصل خزان شد
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت به کاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد ز کهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان ز تیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چِنگل او لعلپاش و مشکفشان شد
شوشهٔ زر دیدهای و دستهٔ لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن به مجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان به دست حریفان
جام گران از پی پیاله روان شد
داروی ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخورِ بزمِ خدایگانِ جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملکشاه
آن که به دولت شدست بر ملکان شاه
کوه کنون میغ را گرفت به بر در
چادر کافور گون کشید به سر در
خوشتر و فرخندهتر بود به چنین وقت
باده به سر در مرا و یار به بر در
سلسله زلفی فشانده گل به سمن بر
غالیه جعدی نهفته در به شکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و دُرفشان
طعنه زند روی او به شمس و قمر در
زان که حجر چون دلش به کعبه سیاه است
روی بمالند حاجیان به حجر در
هست دل من به زیر حلقهٔ زلفش
همچو میانش به زیر بند کمر در
خواندهام او را ز دوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر به عشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامهٔ یوسف
روشنی افزون کند به چشم پدر در
حور بهشت است چون سرود سراید
نغمهٔ او خوش بود به گوش بشر در
راست بر آن سان که خوش بود به گه رزم
نعرهٔ کوس ملک بهگوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجربن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
شهرگشایی که خسروست عجم را
کامروایی که داورست اُمم را
آن که به خوارزم و نیمروز و خراسان
کوتهی از عدل اوست دست ستم را
آنکه به هند و به چین ز هیبت تیغش
کار تبه شد صنمپرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر به آثار اوست تا به قیامت
مرکب و تیغ و سپاه وکوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تا جوری داد دهکه پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خطِّ بقا را
نقطهٔ آن دایره سبهر اثیرست
حاسد او جفت آه و نالهٔ زارست
مادح او جفت جام و نالهٔ زیرست
تیر هلاک است برکمان خلافش
دیدهٔ بدخواه او نشانهٔ تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوان است
بندهٔ فرمان هر دو عالم پیرست
از ملکالعرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او ز پدر یادگار شاه جهان است
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمام است و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
بار خدایا تورا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیرنگین باد
ناصر دین خدای وحافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گر چه ز چین تا به مصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و سهریار زمین باد
هرکه دلش در وفای تو چو کمان است
بر تن و جانس ز حادثات کمین باد
از مه و بروین و از مجره و شعری
اسب تو را نعل وتنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانهٔ وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت به کاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد ز کهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان ز تیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چِنگل او لعلپاش و مشکفشان شد
شوشهٔ زر دیدهای و دستهٔ لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن به مجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان به دست حریفان
جام گران از پی پیاله روان شد
داروی ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخورِ بزمِ خدایگانِ جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملکشاه
آن که به دولت شدست بر ملکان شاه
کوه کنون میغ را گرفت به بر در
چادر کافور گون کشید به سر در
خوشتر و فرخندهتر بود به چنین وقت
باده به سر در مرا و یار به بر در
سلسله زلفی فشانده گل به سمن بر
غالیه جعدی نهفته در به شکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و دُرفشان
طعنه زند روی او به شمس و قمر در
زان که حجر چون دلش به کعبه سیاه است
روی بمالند حاجیان به حجر در
هست دل من به زیر حلقهٔ زلفش
همچو میانش به زیر بند کمر در
خواندهام او را ز دوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر به عشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامهٔ یوسف
روشنی افزون کند به چشم پدر در
حور بهشت است چون سرود سراید
نغمهٔ او خوش بود به گوش بشر در
راست بر آن سان که خوش بود به گه رزم
نعرهٔ کوس ملک بهگوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجربن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
شهرگشایی که خسروست عجم را
کامروایی که داورست اُمم را
آن که به خوارزم و نیمروز و خراسان
کوتهی از عدل اوست دست ستم را
آنکه به هند و به چین ز هیبت تیغش
کار تبه شد صنمپرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر به آثار اوست تا به قیامت
مرکب و تیغ و سپاه وکوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تا جوری داد دهکه پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خطِّ بقا را
نقطهٔ آن دایره سبهر اثیرست
حاسد او جفت آه و نالهٔ زارست
مادح او جفت جام و نالهٔ زیرست
تیر هلاک است برکمان خلافش
دیدهٔ بدخواه او نشانهٔ تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوان است
بندهٔ فرمان هر دو عالم پیرست
از ملکالعرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او ز پدر یادگار شاه جهان است
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمام است و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
بار خدایا تورا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیرنگین باد
ناصر دین خدای وحافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گر چه ز چین تا به مصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و سهریار زمین باد
هرکه دلش در وفای تو چو کمان است
بر تن و جانس ز حادثات کمین باد
از مه و بروین و از مجره و شعری
اسب تو را نعل وتنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانهٔ وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را
مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را
مه کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را
بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب
سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
بر گذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان
گرد رو اندر به عَمدا تاب داده موی را
موی و روی او به باغ و بوستان تشویر داد
سنبل و شمشاد را و لالهٔ خود روی را
زلف و خالش را شناسد هر کسی چوگان و گوی
درخور آمد گوی چوگان را و چوگان گوی را
هر کجا باشد رخ و خطش نباشد بس عجب
گر ندارد شوی زن را طاعت و زن شوی را
چونکه اندر خانهٔ وصل آمد از کوی فراق
در گشاد این خانه را و در ببست آن کوی را
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتا دلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را
مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را
مه کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را
بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب
سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
بر گذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان
گرد رو اندر به عَمدا تاب داده موی را
موی و روی او به باغ و بوستان تشویر داد
سنبل و شمشاد را و لالهٔ خود روی را
زلف و خالش را شناسد هر کسی چوگان و گوی
درخور آمد گوی چوگان را و چوگان گوی را
هر کجا باشد رخ و خطش نباشد بس عجب
گر ندارد شوی زن را طاعت و زن شوی را
چونکه اندر خانهٔ وصل آمد از کوی فراق
در گشاد این خانه را و در ببست آن کوی را
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتا دلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر
حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر
حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
به کام دل بدیدم خویشتن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را
به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را
ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را
صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را
نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را
جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را
چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را
ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را
اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را
به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را
ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را
صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را
نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را
جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را
چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را
ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را
اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ماهِ نو بنمود رخ سار از غمام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
تشنگان را آب ده آبی کزو
بر سر آید شعلۀ آتش زجام
عکس می یاقوتِ رمّانی کند
گرفتند بر صفحۀ سنگِ رخام
آبِ آتش گونه گر بر کف نهند
باز نوشد مفتیِ صاحب کلام
بس که انگشتِ پشیمانی گزد
کآبِ حیوان را چرا گفتم حرام
از فقیه این جا سؤالی می کنم
گر غلامی پخته باشد خواجه خام
بایدش گفتن ضرورت در جواب
خواجه ناقص باشد و کامل غلام
پس اگر لالایِ او می می خورد
واونه، نزدیکِ خرد کامل کدام
مالِ ایتام از چه شد بر وی حلال
بر غلام از چه حرام آمد مُدام
بر نزاری گو ملامت می کنید
من غلام آن غلامم والسلام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
تشنگان را آب ده آبی کزو
بر سر آید شعلۀ آتش زجام
عکس می یاقوتِ رمّانی کند
گرفتند بر صفحۀ سنگِ رخام
آبِ آتش گونه گر بر کف نهند
باز نوشد مفتیِ صاحب کلام
بس که انگشتِ پشیمانی گزد
کآبِ حیوان را چرا گفتم حرام
از فقیه این جا سؤالی می کنم
گر غلامی پخته باشد خواجه خام
بایدش گفتن ضرورت در جواب
خواجه ناقص باشد و کامل غلام
پس اگر لالایِ او می می خورد
واونه، نزدیکِ خرد کامل کدام
مالِ ایتام از چه شد بر وی حلال
بر غلام از چه حرام آمد مُدام
بر نزاری گو ملامت می کنید
من غلام آن غلامم والسلام
سعدالدین وراوینی : باب نهم
صفت کوهی که نشیمنگاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
چون آنجا رسید ، چشمش بر کوهی افتاد ببلندی و تندی چنان که حسِّ باصره تا بذروهٔ شاهقش رسیدن، دهجای در مصاعدِ عقبات آسایش دادی و دیدبان وهم در قطعِ مراقیِ علوّش عرق از پیشانی بچکانیدی ، کمندِ نظر از کمرگاهش نگذشتی ، نردبانِ هوا بگوشهٔ بام رفعتش نرسیدی، فلکالبروج از رشگش بجای منطقهٔ جوزا زنّار بر میان بستی، خرشید را چون قمر بجای خوشهٔ ثریّا آتشِ حسد در خرمن افتادی.
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و میگفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمانوار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دستبوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و میگفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمانوار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دستبوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ترسم آن نوش ز لب کم سخنی
در زبانها فتد به بی دهنی
زاهد ار بیند آن دو لعل چو می
ساتکینی کشد برو سه منی
رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد
دیبۀ چین و نافه ختنی
ای که از چهره ماه بر فلکی
وی که از قدّ سرو در چمنی
با چنین چشم و روی و لب که تراست
با گل و نرگس و سمن بزنی
از رخ و غمزه خنجر و سپری
آفتابی تو یا گل و سمنی
چون خرامی بگاه آمد شد
فتنۀ صد هزار مرد و زنی
بی میانی، چرا کمر بندی
تا مرا در غلط همی فکنی
پشت مشک و بنفشه بشکتی
آخر این زلف برکه می شکنی؟
گر چه در زلف تست جای دلم
در میان دل غمین منی
تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو در بند زلف خویشتنی
در زبانها فتد به بی دهنی
زاهد ار بیند آن دو لعل چو می
ساتکینی کشد برو سه منی
رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد
دیبۀ چین و نافه ختنی
ای که از چهره ماه بر فلکی
وی که از قدّ سرو در چمنی
با چنین چشم و روی و لب که تراست
با گل و نرگس و سمن بزنی
از رخ و غمزه خنجر و سپری
آفتابی تو یا گل و سمنی
چون خرامی بگاه آمد شد
فتنۀ صد هزار مرد و زنی
بی میانی، چرا کمر بندی
تا مرا در غلط همی فکنی
پشت مشک و بنفشه بشکتی
آخر این زلف برکه می شکنی؟
گر چه در زلف تست جای دلم
در میان دل غمین منی
تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو در بند زلف خویشتنی
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۶