عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان
ذکر وحشتی که افتاد میان امیر مسعود، رضی اللّه عنه، و بغراخان و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را، رحمة اللّه علیه، برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسّط ارسلان خان برخاست.
و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحشگونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغانخان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنمودهام پیش از این، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بیقضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این .
پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متّهم گونه و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامهها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفههای خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوبگون کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفهها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطّفهها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفهها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفهها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، بلوهور رو و آنجا کفش میدوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سهشنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیدهاند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید، راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفتهایم.
و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحشگونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغانخان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنمودهام پیش از این، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بیقضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این .
پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متّهم گونه و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامهها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفههای خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوبگون کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفهها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطّفهها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفهها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفهها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، بلوهور رو و آنجا کفش میدوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سهشنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیدهاند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید، راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفتهایم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی
شرح احوال علی قهندزی و گرفتاری او
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده و بسیار دزد و عیّار با بنهها آنجا نشانده. و درین فترات که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری بیاری دادن- و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم، انار اللّه برهانه، میکند خدمتی خاصتر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک روم و دستگرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح . علی وی را پرسید، بچه آمدهای؟ و بو نصر را اگر یک روز دیدهای، محال بودی که این مخاطره بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمدهای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دلگرمییی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بیاندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده و بسیار دزد و عیّار با بنهها آنجا نشانده. و درین فترات که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری بیاری دادن- و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم، انار اللّه برهانه، میکند خدمتی خاصتر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک روم و دستگرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح . علی وی را پرسید، بچه آمدهای؟ و بو نصر را اگر یک روز دیدهای، محال بودی که این مخاطره بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمدهای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دلگرمییی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بیاندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۸ - پایان کتاب
و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت، سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بیسر و سامان، و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند . و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده، چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرّح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرّر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان.
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۳
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۴
امیر گنه: مه دوستْ که مره کنه جنگ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: چَنه زَنّی مه دلْ ره چنگ؟
ناله و نوا هَرگه دَرئینه آهنگْ
زَمُونه مِنْ دلْ رهْ بدٰا غِم چنگْ
دارْنه آسمونْ دشمنی با دِل تنگْ
دَنی درَنگْ، هَرگز نَوّه یکی رنگ
صَرْفه نَورهْ کَسْ به زمونهی چنگْ
واسِرّ ته تنگه دهونْ، دلْ بَیّیه تنگ
دَسْتِ ته سنگه دلْ، زمّه سینه ره سنگْ
مجیکْخدنگْ،ای شوخوشنگ، برفه آرنگ
ترکِ خدنگْ به جنگ دارنهْ، مه خینْ آهنگْ
درنگهْ هلا نئیته کٰارِمْن رنگْ
سَمنْ لنگهْ مهْرِ عَرْصهْ، کُومْ بیّیهْ لَنْگ
ناله و نوا هَرگه دَرئینه آهنگْ
زَمُونه مِنْ دلْ رهْ بدٰا غِم چنگْ
دارْنه آسمونْ دشمنی با دِل تنگْ
دَنی درَنگْ، هَرگز نَوّه یکی رنگ
صَرْفه نَورهْ کَسْ به زمونهی چنگْ
واسِرّ ته تنگه دهونْ، دلْ بَیّیه تنگ
دَسْتِ ته سنگه دلْ، زمّه سینه ره سنگْ
مجیکْخدنگْ،ای شوخوشنگ، برفه آرنگ
ترکِ خدنگْ به جنگ دارنهْ، مه خینْ آهنگْ
درنگهْ هلا نئیته کٰارِمْن رنگْ
سَمنْ لنگهْ مهْرِ عَرْصهْ، کُومْ بیّیهْ لَنْگ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
احمد شاملو : قطعنامه
سرود ِ بزرگ
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
احمد شاملو : باغ آینه
نبوغ
برای میهنِ بیآب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
احمد شاملو : آیدا در آینه
خفتگان
به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانهی گتتوی شهرِ ورشو
از آنها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترسخوردهی نومید،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشمِ ستارهیی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
□
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبلههای سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهرهی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهیی لغزانند که
چون مرگ
بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
از آنها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترسخوردهی نومید،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشمِ ستارهیی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
□
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبلههای سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهرهی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهیی لغزانند که
چون مرگ
بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
در میدان
احمد شاملو : در آستانه
جوشان از خشم...
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
The Day After
فروغ فرخزاد : دیوار
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده میشود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینهاش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرفها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باختهاند
که الف میشود
آتش
که با میشود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانهات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایهآمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنجکارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدمها
-کابوسهایِ سیّارِمرگ-
-تابوتهایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمهاند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده میشود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینهاش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرفها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باختهاند
که الف میشود
آتش
که با میشود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانهات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایهآمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنجکارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدمها
-کابوسهایِ سیّارِمرگ-
-تابوتهایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمهاند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزلها
مگو
مگو که باغ کجا رفت و آشیانه چه شد
مگو ترانهسرایان چه شد،ترانه چه شد
مگو که مردمِ عاشق چرا سفر کردند
مگو که زمزمههایِ ترِ شبانه چه شد
مپرس از سخنِ کوچکوچِ شامِ سفر
مگو عروسِ شفقهایِاینکرانه چه شد
بیا به بال زدنهایِ زاغها بنگر
مگو پرندهٔ رنگینِ رودخانه چه شد
مگو چه رفت به اندامِ اینولایتِ سوگ
مگو که لطفِ هوایِ بهارخانه چه شد
فقط به سوگِ شهیدانِ ایندیار بموی
مگو که باغ کجا رفت و آشیانه چه شد
جوزا ۱۳۶۷ کابل
مگو ترانهسرایان چه شد،ترانه چه شد
مگو که مردمِ عاشق چرا سفر کردند
مگو که زمزمههایِ ترِ شبانه چه شد
مپرس از سخنِ کوچکوچِ شامِ سفر
مگو عروسِ شفقهایِاینکرانه چه شد
بیا به بال زدنهایِ زاغها بنگر
مگو پرندهٔ رنگینِ رودخانه چه شد
مگو چه رفت به اندامِ اینولایتِ سوگ
مگو که لطفِ هوایِ بهارخانه چه شد
فقط به سوگِ شهیدانِ ایندیار بموی
مگو که باغ کجا رفت و آشیانه چه شد
جوزا ۱۳۶۷ کابل
عبدالقهّار عاصی : چهارپارهها
باز کابل در عزا بنشستهاست
باز خونِ بیگناهان،بیکسان
جادهها را جویباران ساخته
باز رویِ نعشهایِ زخمزخم
شهر،سوگِ تازهای انداخته
کشته میگردد،برهنه،گرسُنه
کودکانِ بیسیاست،بیتفنگ
باز زانو میزند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ
باز بازی میکند با نعشِ شهر
پنجههایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمیکند فوّارهها
از گلویِ زخمِ نو،فریادِ نو
باز کبر و کینه دامن میزند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی میفزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را
باز بر اینشهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِخون دهن وا میکند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِما را تماشا میکند
باز ملّت خونچکان از پای و سر
مردههایش را شماره میزند
باز ملّت داغداغ از دستِغم
نسجِ خونینِ کفن بر میتند
باز شب در هیئتِ آوارِخون
تیرهتیره میخزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خستهخسته میگدازد پای و سر
باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِمیش
میشود اشکسته و جان میدهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان میدهد
باز آن را که نه پایِرفتن است
زینولایت بُمّ بر سر میزنند
باز آن را که نه پایِماندن است
زینولایت نعل بر پا میکنند
باز مرمیها و آتشپارهها
چشمها و سینهها را میدرند
اضطراب و هول افتادهست باز
باز از هر سو جنازه میبرند
اینیکی در کنجِ مخفیگاه سخت
آنیکی هم بر بلندا کینهتوز
تا بپرسی،کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،که : پینهدوز
باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،ویران شده،بشکستهاست
آسمایی باز میمویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشستهاست
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل
جادهها را جویباران ساخته
باز رویِ نعشهایِ زخمزخم
شهر،سوگِ تازهای انداخته
کشته میگردد،برهنه،گرسُنه
کودکانِ بیسیاست،بیتفنگ
باز زانو میزند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ
باز بازی میکند با نعشِ شهر
پنجههایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمیکند فوّارهها
از گلویِ زخمِ نو،فریادِ نو
باز کبر و کینه دامن میزند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی میفزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را
باز بر اینشهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِخون دهن وا میکند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِما را تماشا میکند
باز ملّت خونچکان از پای و سر
مردههایش را شماره میزند
باز ملّت داغداغ از دستِغم
نسجِ خونینِ کفن بر میتند
باز شب در هیئتِ آوارِخون
تیرهتیره میخزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خستهخسته میگدازد پای و سر
باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِمیش
میشود اشکسته و جان میدهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان میدهد
باز آن را که نه پایِرفتن است
زینولایت بُمّ بر سر میزنند
باز آن را که نه پایِماندن است
زینولایت نعل بر پا میکنند
باز مرمیها و آتشپارهها
چشمها و سینهها را میدرند
اضطراب و هول افتادهست باز
باز از هر سو جنازه میبرند
اینیکی در کنجِ مخفیگاه سخت
آنیکی هم بر بلندا کینهتوز
تا بپرسی،کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،که : پینهدوز
باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،ویران شده،بشکستهاست
آسمایی باز میمویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشستهاست
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چتر وحشت
سینهء صبح را گلوله شکافت!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.
مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.
نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.
دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!
آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!
اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.
رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.
نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.
این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.
مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.
نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.
دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!
آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!
اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.
رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.
نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.
این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کوچ
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!