عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بی‌شمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی.
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۲ - حکایت یازده - جاثلیق و فضل بن یحیی برمکی
فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود پس ندیمان را جمع کرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذق‌تر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است گفتند جاثلیق پلوس بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بسر بنشست و بر سبیل امتحان گفت مرا در پای فتوری میباشد تدبیر معالجت همی باید کرد [حکیم جاثلیق گفت] از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم فضل گفت چنین کنم پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت من این معالجت نتوانم کرد ترا از ترشیها و لبنیات نهی کرده ام تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت ترا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت ای خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم فضل آن شب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر ازو خشنود گشت [و جاثلیق اورا بهمان انواع معالجت همی کرد روی به بهبودی گذارد و چندی برنیامد که شفاء کامل یافت] پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است جاثلیق گفت من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و برنج خفتی بلکه از
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۴
عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد
رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد
کام آن بیند که تن در درد ناکامی دهد
وصل آن یابد که دل بر محنت هجران نهد
از برای گوهر آن طالب که غوّاصی کند
ترک سر گوید چو پا در بحر بی پایان نهد
گوی خواهد شد سرِما در سرِ میدان عشق
مردی مردی که با ما پای در میدان نهد
هر که بنهد مَردوش بر هر دو عالم یک قدم
چار بالش برتر از نُه گنبد گردان نهد
آنکه بتواند تحمّل کرد ناکامی و رنج
روزگارش کام دل بس زود در دامان نهد
چشم مستش در کرشمه چون کند آغاز ناز
دل ز من بستاند و صد منّتم بر جان نهد
گل برآید سرخ و سرو از پای بنشیند ز شرم
سرو گل رخسار من چون پای در بستان نهد
رنج نابرده امید گنج می داری جلال!
راحت آن یابد که بر خود رنج و غم آسان نهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نمی‌رفتم برون از جاده گر هشیار می‌بودم
به منزل می‌رسیدم گر شبی بیدار می‌بودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمی‌خوردم بر اعضا تیشه گر هموار می‌بودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمی‌بودم غمین گر خویش را غمخوار می‌بودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش می‌گشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بی‌کار می‌بودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه می‌شد گر من آن خار سر دیوار می‌بودم
جدا کی می‌نمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینه‌آسا محرم اسرار می‌بودم
به پیش چشمم اطراف چمن می‌بود زندانی
زمانی بی‌تو گر در جانب گلزار می‌بودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر می‌داشتم سر صاحب دستار می‌بودم
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
به سوی ما گهی دلدار می‌آید به جنگ اما
نوازش می‌نماید شیشه دل را به سنگ اما
ندارد آن نزاکت گل که با یارش کنم نسبت
به رخسارش شباهت پاره‌ای دارد به رنگ اما
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
سخن خوب است ز اول خاطر کس را نرنجاند
که بعد از گفتگو سودی ندارد لب گزیدن‌ها
به زیر ابرویش تسلیم شو قصاب و عشرت کن
که باشد سایه این تیغ جای واکشیدن‌ها
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
چون قلم روزی که می‌بستم میان خویش را
وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را
گر به خود می‌داشتم دست تسلط در جهان
نوبت اول نمی‌دادم امان خویش را
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹
تعمیر ماست خانه خرابی اگر کسی
ما را خراب می‌کند آباد می‌کند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۱ - مشورت کردن وزیران با برت به جهت جلوس او و منع کردن برت وزیران را و آمدن در چترکوت به جهت آوردن رام و انکار کردن رام از ملک
به پایان چون رسید ایام ماتم
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۹ - رفتن لچمن در شهر بفرمودهٔ رام و دیدن او گازر را که با زن در جنگ بود و باز آمدن لچمن گفتن تمام ماجرا را
قضا را گازری با عقل و فرهنگ
در آن شب با زن خود بود در جنگ
صفا دل گا زری پاکیزه دامن
که شب را شسته کردی روز روشن
سیه نامه به دستش گر گذشتی
چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
به علم شست و شو زانگونه آگاه
که بز دودی کلف از عارض ماه
ز جامه داغ می بردی کماهی
چو ایمان ازدل کافر سیاهی
ز داغ طعنه شسته کسوت ننگ
سر خذلان زده چون جامه بر سنگ
ز آلایش به هفتاد آب دریا
سه باره رخت ناموسش م طرا
زن آن مرد بوده چون پری پاک
به عصمت دامنش از هر تری پاک
شبی شد گفت و گو بین زن و شوی
در آن آزرده دل گشت آن بلاجوی
برون از خانه نزدیک پدر شد
به غم آن شب برو آنجا بسر شد
پدر بهر دوای جان پرورد
سحر دستش گرفت و بازش آورد
سپارش کرد دختر را به داماد
به شفقت چون پسر را پند می داد
که بی موجب مفرما کینه را کار
دل بیچاره را زین پس میازار
ولی داماد بی غیرت بر آشفت
جواب راستی با دخترش گفت
زن آن بهتر که بنشیند کر و کور
به کنج خانه همچون م رده در گور
زنی کز آستان بیرون نهد پای
بباید دف ن کردن زنده بر جای
چو از خانه برون رفتی شبانگاه
سیه روی چو شب با عارض ماه
چو بالین پدر کردی بهانه
چه دانم خود کجا خفتی شبانه؟
چو بنهادی ز خا نه پای بیرون
ترا در خانه ام جا نیست اکنون
برو هر جا که می خواهی به عالم
شوی کشته اگر دیگر زنی دم
برو تا مانَ دی ناموس نامم
نیم بی غیرت و رسوا چو رامم
که آن بی غیرت و نادان دگر بار
دوان از خانه بر دیو نگونسار
به خانه برد زن را بعد ششماه
به وی بنشست باری حسب دلخواه
چرا بی غیرتی را کار فرمود
نه آخر در جهان قحط زنان بود
چو لچمن گوش کرد آن حرف غیرت
به گوش رام گفت آن را ز حیرت
شنود و رام بر جا منفعل ماند
چه جای لچمن، از خود هم خجل ماند
شکسته بر دلش صد دشنهٔ تیز
نه دل دادش ولی بر تیغ خونریز
به لچمن گفت و برخایید ا نگشت
که نتوانستن از تیغ جفا کشت
که عاشق گرچه با جانان ستیزد
کجا آن زهره تا خونش بریزد
که معشوق ارچه باشد ر ند فاسق
به خون او نجنبد دست عاشق
ببر اندر بیابانش ازینجا
رها کن در دد و دامش به صحرا
غزال مشک را کن طعمهٔ شیر
که از دیدار او گشتم به جان سیر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۰ - آشتی افکندن زاهد میان رام و سیتا
دگر ره رام اندر زاری افتاد
به زاری گفت کای خور پریزاد
سخن شیرین کن از لعل شکربار
منوشان بی نمک اندر نمکسار
چو آن بی طاقتی ز اندازه بگذشت
فتاد آتش به جان زاهد دشت
به سیتا گفت ای فرزندخوانده !
حقم برگردنت وامی است مانده
ز بهر حق گذاری بر من امروز
ببخشا بر دل رام جگر سوز
برای خاطرم با این جوانمرد
بباید خواه ناخواه آشتی کرد
اگرچه رام سر تا پا گناه است
مبرا شو که اشکش عذر خواه است
به جان او مکن زین بیش آزار
نهانی بود پیش از وی گرفتار
وگر زین بیش آزارش نمایی
کنم بر تو دعای بی ریایی
که دل را گم کنی بازش نیابی
نماید آب حیوانت سرابی
پری هرچند ظاهر بود آزار
نهانی بود در دل زو گرفتار
درش بگشاد ره داده به گلشن
ز روی خود جهان را کرد روشن
رسید آن تشته لب بر چشمه نوش
ز شادی کرد استسقا فراموش
صنم گفتا دل آزار جفا کیش
چها محنت که دیدند از تو دلریش
نکو نبود دل آزاری نمودن
به معشوق این همه خواری نمودن
چه بود آن بی سبب رنجاندن کس
بفرما تا چه نام آن نهد کس
جوابش باز داد آن کان غیرت
که جوشید از دلم طوفان غیرت
خرد را کشتی تدبیر شد غرق
که نتوانست کرد از نیک و بد فرق
ز غیرت بود این جورِ روانم
که من هم نیز از دستش به جانم
هنوز آن غیرتم کان خصم جانست
بدین پاکی به تو بر، بدگمانست
نرفت از خاطرم آن خوی ناخوش
کمان کس ساخت از بند رسن کش
دلم داند که تو پاکی پری وار
و لیکن امتحان خواهم دگر بار
شنید و زهر خندید آن شکر خند
گشاد از لعل تعویذ زبان بند
چه گوید با چنین بهتان کس اندر
فلک شد پاره چون دور دروگر
ز گفت زاهدم از خس پسر شد
نه دختر را پسر ز آلت پدر شد
از آن تهمت که می کردی از آن پیش
شد آتش خوش گواه این دل ریش
فرشته آدمی دیو و پریزاد
قسمها خورد بهر عصتم باد
گواه خود کرا آرم دگر بار
به خواری زار نالم پیش دادار
که سازد این زمین سخت پاره
روم در وی ز تو گیرم کناره
همین گفت و دعا را دست برداشت
ز صدق دل دعای او اثر داشت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانه‌ام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همی‌روی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همی‌بودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۳ - حسد بردن مریدان مولانا بر شمس الدین
در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی ‌ بینیم
همچو اول برش نمی ‌ شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۷ - در بیان آنکه صحبت اولیای کامل و فقرای واصل از عبادت ظاهر مفیدتر است و استماع کلامشان بحق موصلتر از تحصیل علوم است. و در تقریر آنکه نه هر میلی دلیل جنسیت کند زیرا میلها هست لذاته و میلها هست لغیره. همچنانکه مردی از یکی جامگی خورد و باز توقع دیگرش باشد آن میل لذاته نیست جهت علت خارج است. اما آنکه لذاته است که از او او را میخواهد و غیر وصال او از او چیزی دیگر متوقع نیست اینچنین میل دلیل جنسیت باشد
حاصل این دان که خدمت مردان
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست ویافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان بشحنه و سلطان
بهر جاهست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه با خی
بهر لقمه است زانکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او راپشت
دشمنش را زن د بتیغ و بمشت
بهر ذاتش ورا نمیخواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او بوی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند بمهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
بدعا خواهد آنکه او میرد
میل کان را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زانکه هر کو مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم بسر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد و عشق او بگزید
زانکه جز وی کسی ورا ن س زید
اینچنین میل اگر بود نیکوست
زانکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی


عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰
آنچه عشقه بر شجره می‌پیچد تا او را از بیخ برمی‌آرد و ندادت او را در خود می‌آرد نه از عداوتست و نه از محبت، خود خاصیت او آنست که با هر شجرۀ که دست در مکر آرد او را از بیخ برآورد همچنین عشقۀ عشق بر شجرۀ نهاد روح عاشق از آن می‌پیچد تا او را از بیخ هستی برآرد و لطافت او را در خود درآرد زیرا که خاصیت او آنست که با هر که در آمیزد خون او بریزد او را با کس عداوت نیست و محبت هم نه، هر اثر که ظاهر کند بخاصیت وجود کند نه باختیار و آنکه عاشق را در عشق اختیار نمی‌ماند سرّاین معنی است.
در عشق چو اختیار یاری نبود
بی عشق ز اختیار یاری نبود
در بارگه مراد معشوقۀ ما
جز عشق باختیار کاری نبود
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۶
معشوق عاشق را برای تجربه بر محک فرمان زندو پرده از پیش ارادت بر دارد تا او به ما اَرادَ بِهِ مکاشف شود هر آینه ترک فرمان بگوید واین بی فرمانی بگوید و این بی فرمانی از کمال بود نه از نقصان چنانکه اگر پدر پسر را گوید مرا زیادت ثنا مگوی که حیا بر من غالب میشود و پسر از راه تعظیم در ثنا مبالغت کند و بر آن مثاب بود نه معاقب زیرا که اگرچه مخالف است از وجهی اما موافق است از روی ادب.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۸
گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا بحدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید بمدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:
از عشق که کرد ای دل ابله توبه
تا من کنم از وصال آن مه توبه
شب تیره و باده روشن و خلوت خاص
او حاضر و من عاشق و آنگه توبه
و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آنتوبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:
آن توبه که از دیدن روی تو بود
واللّه ز صد گنه بتر پندارم
چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن بحقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خودر ا نباشد معشوق بلطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکربود و عشق بنزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمرۀ عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمۀ حسن و زیبائی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا می‌کند:
کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد
کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش
حالی بسر اندازی دستار در اندازد
باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند بجاذبۀ لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و بخودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.
از دایره وجود گر برکشدت
وز دام بلا بقهر اندر کشدت
تا عین ترا بعالم خود بیند
بیخود کند و بمهر دربر کشدت
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۹
عشق مهندسیست که رقاب عاشقان را قراب خود خواهد کرد هر کهرا بواسطه او سر از تن جدا شود معشوق جام و لا بر کف او نهد و او را در عالم خود بار دهد:
صد فتنه ز عشق تو برانگیخته شد
با خون دلم عشق تو آمیخته شد
از خنجر آبدار آتش فعلت
تا چشم زدم خون دلم ریخته شد