عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹
این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال
بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال
چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را
جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟
پر تو و بال تو جوانی و جمال است
وین باز نخواهد به جز این پر و جز این بال
گه منظر و قد صنمی را شکند پست
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال
احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو
هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال
پرهیز که زو پیری غل است و مر او را
نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال
مانندهٔ ماری است که نیمیش سپید است
از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال
با مردم هشیار فصیح است اگر چند
گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال
روز و مه و سالش نکند پست ازیراک
پاینده بدو پست شده روز و مه و سال
ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال
بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی
مر پار تو را باز همو کرد به امسال
دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال
مالیده شدی در طلب مال چو تسمه
تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟
اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر
ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال
زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال
آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال
جاهی و جمالی که به صندوق درون است
جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال
جاهت به خرد باید و اجلال به دانش
تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال
چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس
جان را به خرد باید کردنت نکو حال
دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال
آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس تره به بقال
وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بد و سیرت دجال
حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال
گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت
این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»
امثال قران گنج خدای است، چه گوئی
از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟
بر علم مثل معتمدان آل رسولند
راهت ننماید سوی آن علم جز این آل
قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش
پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال
پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش
آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال
گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است
تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال
کس بند خدائی به سگالش نگشاید
با بند خدائی ره بیهوده بمسگال
دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد
تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال
گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است
شو درد و بلا می کش و همواره همی نال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳
مانده به یمگان به میان جبال
نیستم از عجز و نه نیز از کلال
یکسره عشاق مقال منند
در گه و بیگه به خراسان رجال
وز سخن ونامهٔ من گشت خوار
نامهٔ مانی و نگارش نکال
نام سخن‌های من از نثر و نظم
چیست سوی دانا؟ سحر حلال
گر شنوندی همی اشعار من
گنگ شدی رؤبه و عجاج لال
ور به زمین آمدی از چرخ تیر
برقلم من شده بودی عیال
ور به گمان است دل تو درین
چاشنیم گیر چه باید جدال؟
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال
خیره نکرده‌است دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال
عشق محال است نباشد هگرز
خاطر پرنور محل محال
نظم نگیرد به دلم در غزل
راه نگیرد به دلم بر غزال
از چو منی صید نیابد هوا
زشت بود شیر شکار شگال
نیست هوا را به دلم در مقر
نیست مرا نیز به گردش مجال
دل به مثل نال و هوا آتش است
دور به از آتش سوزنده، نال
نیست بدین کنج درون نیز گنج
نامدم اینجای ز بهر منال
مال نجسته‌است به یمگان کسی
زانکه نبوده است خود اینجای مال
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرا بختم از اینجا «تعال»
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل
چشم همی دارم تا در جهان
نو چه پدید آید از این دهر زال
گر تو نی آگاهی از این گند پیر
منت خبر گویم از این بد فعال
سیرت او نیست مگر جادوی
عادت او نیست مگر کاحتیال
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال
بی‌هنرت گر بگزیند چو زر
بی‌گنهت خوار کند چون سفال
گر نه همی با ما بازی کند
چند برون آردمان چون خیال؟
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال
رنجه زگرمای تموز آن و، این
خفته و آسوده به زیر ظلال
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت
ایدون این نرم و رونده رمال؟
وز چه پدید آورد این زال را؟
جز که ازین دخترکی با جمال
دیر نپاید به یکی حال بر
این فلک جاهل بی‌خواب و هال
زود بگرداند اقبال و سعد
زان ملک مقبل مسعود فال
مهتر و کهتر همه با او به خشم
عالم و جاهل همه زو نال نال
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن به یمین و شمال
کیست جز از من که نشد پیش او
روی سیه کرده به ذل سال؟
راست که از عادتش آگه شدم
زان پس بر منش نرفت افتعال
ای رهی و بندهٔ آز و نیاز
بوده به نادانی هفتاد سال
یک ره از این بندگی آزاد شو
ای خر بدبخت، برآی از جوال
گرت نباید که شوی زار و خوار
گوش طمع سخت بگیر و بمال
دست طمع کرده میان تو را
پیش شه و میر دو تا چون دوال
سیل طمع برد تو را آب‌روی
پای طمع کوفت تو را فرق و یال
ذل بود بار نهال طمع
نیک بپرهیز از این بد نهال
کم خور و مفروش به نان آب‌روی
سنگ خور از ننگ و سفال سکال
زشت بود بودن آزاده را
بندهٔ طوغان و عیال ینال
شرم نداری همی از نام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال؟
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که‌ش نپسندم همال
بلخ تو را دادم و یمگان ستد
وین درهٔ تنگ و جبال و تلال
چون ز تو من باز گسستم ز من
بگسل و کوتاه کن این قیل و قال
دست من و دامن آل رسول
وز دگران پاک بریدم حبال
از پس آن کس که تو خواهی برو
نیست مرا با تو جدال و مقال
فصل کند داوری ما به حشر
آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال
فردا معلوم تو گردد که کیست
پیش خدا از تو و من بر ضلال
بد چه سگالی که فرومایگی است
خیره بر این حجت نیکو سگال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸
این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشانده‌ستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص ماننده‌است نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونه‌ای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آب‌روی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستم‌خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهاده‌ستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشته‌است این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی به‌پای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن
کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان
پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن
گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یکسره نهال خدای‌اند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن
گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود
با کاروان رباط کسی هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان
هرک آمده است زود برفته است بی‌درنگ
برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان
بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند
اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر
تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن
ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان
فردا یکی دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی
حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بی‌حرمتی است عادت ناخوب بدخوان
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان
بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب
خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط
جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت
از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این
جادو بود کسی که کند کار جاودان
پیری عوانی است، نگه کن، که آمده‌است
ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو
مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
مکر و حسد را ز دل آوار کن
وین تن خفته‌ت را بیدار کن
نفس جفا پیشه‌ت ماری است بد
قصد سوی کشتن این مار کن
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوری بده است
زیر ادب‌هاش گران‌بار کن
پای ببندش به رسن‌های پند
حکمت را بر سرش افسار کن
پیشه مدارا کن با هر کسی
بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگی، با بی‌خرد
خویشتن خویش سبکسار کن
چون به در خانهٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوی زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن
نیک‌خوئی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن
وانگه بی‌رنج، اگر بایدت،
دست بر این گنبد دوار کن
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکری
بر سر دیوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش
بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خویش
بر ور بی‌خار کم‌آزار کن
سیب خودت را ز هنر بوی ده
خانه‌ت ازو کلبهٔ عطار کن
سیرت و کردار گر آزاده‌ای
بر سنن و سیرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن
دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نه‌ای
غرهٔ این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش
بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟
از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبهٔ بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه
بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد
گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین
گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسه‌ت پر پشک و پشیز است و روی
کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبهٔ اسرار نبی بد علی
روی سوی عیبهٔ اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست
روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیار کن
ورت همی باید شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲
جوانی شد، او را فراموش کن
سر ناتوانی در آگوش کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جان‌وشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند
تو بی‌هوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بی‌معنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟
بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گنده‌پیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه می‌کند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
که‌ش عقل همی قوی کند بازو
نشنوده‌ستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بی‌معنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزون‌تر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت می‌کشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست می‌کشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزی‌ی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بی‌حکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷
مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه
طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفریبد در این رهت بروانه
سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی
از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه
پیری اگر تو درون شوی ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه
قصهٔ دجال پر فریب شنودی
گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه
بس به گرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه
دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل به سوی چمانه
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه
مؤمنی و می خوری، به جز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چیست جز ترازوی دینی
قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه
راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان
گر بروی بر رهی در این دو میانه
دام جهان است برتو و خبرت نیست
گاهی مستی و گه خمار شبانه
پیش تو آن راست قدر کو شنواندت
پیش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زی خواب شو زخواب سوی خور
تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟
آمدنی اندر این سرای کسانند
خیره برون شو تو زین سرای کسانه
مرگ ستانه است در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه
دختر و مادرت از این ستانه برون شد
رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمری به یک مراغه چه جوئی
ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی
کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟
از پی نان آب‌روی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آب‌روی بود
تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل
عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در،
پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بی‌خردی
نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است
خالد گفت از محمد النحلی
آتش بی‌شک به جانت در نشلد
چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی
مال یتیم از کف وصی و ولی
بی‌عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی
تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه
هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،
ای عصی، و نیست این جهان ازلی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی
یکی نان دهی خلق را می ولیکن
اگرشان یکی نان دهی جان ستانی
نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی
ازیرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزای بقا یار فانی
مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری
اگرچه به چشمم فراخ و کلانی
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی
چو این پنج روزم همی بس نباشی
نه بس باشیم مدت جاودانی
تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم
جهان گر توی پس مرا چون جهانی
جهانا، زبان تو من نیک دانم
اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی
یقینم کزین پس بر این سان نمانی
به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت
که زر است مردم تو را و تو کانی
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو
که از گوهر خویش می خون چکانی
تو، ای پیر مانده به زندان پیری،
ز درد جوانی چنین چون نوانی؟
جوانیت باید همی تا دگر ره
فرومایگی را به غایت رسانی
ز رود و سرود و نبید و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانی
گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا
به دل مفسدی گر به تن ناتوانی
مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانی
چو بازی شکسته پر و دم بماندی
جز این نیست خود غایت بدنشانی
به حسرت جوانی به تو باز ناید
چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟
جوانی ز دیوی نشان است ازیرا
که صحبت ندارد خرد با جوانی
اگر با جوانی خرد یار باشد
یکی اتفاقی بود آسمانی
جوان خردمند نزدیک دانا
چو دری بود کش به زر در نشانی
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
یکی این جهانی یکی آن جهانی
جوان گر برین مهر دارد، نکوهش
نیاید ز دانا بر این مهربانی
تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان
خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟
درخت خرد پیری است، ای برادر،
درختش عیان است و بارش نهانی
بیا تا ببینم چه چیز است بارت
که زردی و کوژی چو شاخ خزانی
چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟
همانا که بیدی ز من زان رمانی
جوانی یکی مرغ بودت گر او را
بدادی به زر نیک بازارگانی
اگر سود کردی خرد، نیست باکی
ازانک از جوانی کنون بر زیانی
جوانی یکی کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانی
نشان جوانی بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانی
اگر شادمان و قوی بودی از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانی
ازین پیش میلت به نان بود و اکنون
یکی مرد نامی شد آن مرد نانی
نهال تنت چون کهن گشت شاید
که در جان ز دین تو نهالی نشانی
نهالی که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآید به چرخ کیانی
نهالی که باغش دل توست و ز ایزد
برو مر خرد را رود باغبانی
تو را جان جان است دین، ای برادر
نگه کن به دل تا ببینی عیانی
تنت را همی پاسبانی کند جان
چو مر جانت را دین کند پاسبانی
اگر جانت را دین شبان است شاید
که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی
وگر بر ره بی‌شبانان روانی
نیابی از این بی‌شبانان شبانی
زمینیت را چون زمین باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانی
تو اندر دم اژدهائی نگه کن
که جان را از این اژدها چون رهانی
کنون کرد باید طلب رستگاری
که با تن روانی نه بی‌تن روانی
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی
نمانی نه در کاروان نه به خانه
نه بی‌زندگانی نه با زندگانی
تو را در قران وعده این است از ایزد
چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟
تو را جز که حجت دگر کس نگوید
چنین نغز پیغام‌های جهانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵
نگه کن سحرگه به زرین حسامی
نهان کرده در لاژوردین نیامی
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقی که بیرون کشی از غمامی
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی
که زاید همی خوب رومی غلامی
وجود از عدم همچنین گشت پیدا
از اول که نوری کنون از ظلامی
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بی‌تفکر یله‌گوی عامی
که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی
نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی
اگر چند هر پختنی خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
نظامی به از بی‌نظامی وگرچه
نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی
بسوی تمامی رود بودنی‌ها
به قوت تمام است هر ناتمامی
تو در راه عمری همیشه شتابان
در این ره نشایدت کردن مقامی
به منزل رسی گرچه دیر است، روزی
چو می‌بری از راه هر روز گامی
نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟
نویدت دهد هر زمانی به فردا
نویدی که آن را نباشد خرامی
که را داد تا تو همی چشم داری
فزون از لباس و شراب و طعامی؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زین قیامی
یکی مرکبی داده بودم رمنده
ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه
پس هر مرادی و عیشی و کامی
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش
حکیمی کریمی امامی همامی
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی
که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»
ز هر کس بجستم فساری و قیدی
بهر رایضی نیز دادم پیامی
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامی
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید
که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی
طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو
شب و روز با من همی زد لطامی
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل
به دنیا و دین خود اندر قوامی
جهان هرچه دادت همی باز خواهد
نهاده است بی‌آب رخ چون رخامی
به هر دم کشیدن همی وام خواهی
بهر دم زدن می‌دهی باز وامی
کم از دم چه باشد، چو می‌باز خواهد
چرا چشم داری عطا زو حطامی؟
که دیدی که زو نعره‌ای زد به شادی
که زو برنیاورد ای وای مامی؟
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم
که نستد فزون از مصیبت ورامی؟
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا
حسامی است این، ای برادر، حسامی
مرا دانی از وی که کرده‌است ایمن؟
کریمی حکیمی همامی امامی
که فانی جهان از فنا امن یابد
اگر زو بیابد جواب سلامی
اگر صورتش را ندیدی ندیدی
به دین بر ز یزدان دادار نامی
وگر لشکر او ندیدی نبیند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامی
به جودش بشست این جهان دست از من
نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی
برابر شدم بی‌طمع با امیری
که بایدش بی‌چاشت از شام شامی
چو من هر حلالی بدو باز دادم
چگونه فریبد مرا زو حرامی؟
سرم زیر فرمان شاهی نیارد
نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲
ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
بیم است که از کبر در این جای نگنجی
والله که نیاید به ترازوی خرد راست
گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی
ور مملکت روم بگیری چو سکندر
هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی
وز بند و بلای فلکی رسته نگردی
هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی
چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است
از بهر چه چندین به شب و روز برنجی
ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی
فردات تهی دست به کنجی بسپارند
هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی
صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟
ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟
وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟
زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان
پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟
امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش
زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
از مکر خداوند همی هیچ نترسی
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی
اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت
در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی
همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت
آگنده به گاورس دو خرواری غنجی
با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی
با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی
والله که نسجند نماز تو ازیراک
روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی
نزدیک خردمند زراندود برنجی
رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟
لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت
از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟
آن است خردمند که خوردنش خلنج
زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی
گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن
خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی
همسایهٔ بی‌فایده گر شاید ما را
همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۸
چنین در کارها بسیار مندیش
مگو ورنه بکن کاری که گفتی
نباید کز چنین تدبیر بسیار
ز تاریکی به تاریکی درافتی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بی‌نغمهٔ چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
خیز بترویا! تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه‌تریم
بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت
تا به دو دست و به دو پای بنفشه سپریم
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
به سمنبرگ چو می خورده شود لب ستریم
وگر ایدونکه بینجامدمان نقل و نبیذ
چارهٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه نقلش شمریم
نخوریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده او یا نبریم
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملکوار مر او را بزنیم و بخوریم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدح منوچهربن قابوس
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
همی‌زاد این دختر بر سپید
پسر همچو فرتوت پنبه سران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی‌آمدند از هوا خرد خرد
به نور سپید اندر، آن دختران
نشستند زاغان به بالینشان
چنان دایگان سیه معجران
تو گویی به باغ اندرون روز برف
صف ناربون و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران
ز زاغان بر نوژ گویی که هست
کلاه سیه بر سر خواهران
چنان کارگاه سمرقند گشت
زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه
چنان زنگیان کاغذگران
مر این زنگیان را چه کار اوفتاد
که کاغذ گرانند و کاغذ خوران
نخوردند کاغذ ازین بیشتر
نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران
شود کاغذ تازه و تر، خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن
ولیکن شود تری این فزون
چو تابند بیش اندر آن نیران
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران
برآید به زیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران
چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون
به خرگاه و طارم درون آذران
فرو برده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران
کباب از تنوره در آویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بینام نام‌آوران
به عمری چنان گوهر پاک او
نیاید یکی گوهر از گوهران
بداده‌ست داد از تن خویشتن
چو نیکو دلان و نکو محضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران
مرا با ثناهای او نیست تاب
کرایی پیاده منم با خران
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران
در آمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران
می زعفری خور ز دست بتی
که گویی قضیبی‌ست از خیزران
می زعفرانی که چون خوردیش
رود سوی دل راست چون زعفران
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی دلبران