عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۳ - درترک طمع
بتر ازطمع نیست در روزگار
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خویش را بی نیاز
کسی را که نبود طمع در مزاج
یکی پادشاه است بی تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذلیل
شود از طمع کمتر از پشه پیل
بهشت ار طمع میکنی ای عزیز
مخواه از کسی درجهان هیچ چیز
عطا گر به کس کرده چیزی خدا
تواند تو را هم نماید عطا
دهد چیزی ار بنده منت نهد
نهد کی کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چیزی بخواه
بروهر چه خواهی بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمنای هر چیز از اونما
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خویش را بی نیاز
کسی را که نبود طمع در مزاج
یکی پادشاه است بی تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذلیل
شود از طمع کمتر از پشه پیل
بهشت ار طمع میکنی ای عزیز
مخواه از کسی درجهان هیچ چیز
عطا گر به کس کرده چیزی خدا
تواند تو را هم نماید عطا
دهد چیزی ار بنده منت نهد
نهد کی کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چیزی بخواه
بروهر چه خواهی بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمنای هر چیز از اونما
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۸ - در اطاعت پروردگار
شدی چون ز یزدان خبردار پس
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۱ - در نهی از خوردن شراب
مخور می وگر میخوری کم بنوش
که ماندبرایت به جا عقل وهوش
بط باده رو با بت ساده خور
اگر میخوری این چنین باده خور
اگر چه ندارند مستان ادب
ولی با ادب باش وخاموش لب
دوتن راکه جنگ افتداندر میان
بدر رو از آنجا چو تیر از کمان
به مستی نه شوخی کن ونه ستیز
وگر کس ستیزد تو از وی گریز
بیفکن نظر در حروف شراب
که نیمش بودشر دگر نیمش آب
مخور آن چنان می که مستی کنی
به مستی همانا که پستی کنی
اگر میخوری باده مستی مکن
مشومست ودعوی هستی مکن
حرام است آن می کز انگور شد
خوش است آن شرابی که ازنور شد
شرابی که از اوگریزد خرد
چرا کس خوردیا چرا کس خرد
شرابی که ازتاک حب علی است
از آن خور کز آن جان و دل منجلی است
که ماندبرایت به جا عقل وهوش
بط باده رو با بت ساده خور
اگر میخوری این چنین باده خور
اگر چه ندارند مستان ادب
ولی با ادب باش وخاموش لب
دوتن راکه جنگ افتداندر میان
بدر رو از آنجا چو تیر از کمان
به مستی نه شوخی کن ونه ستیز
وگر کس ستیزد تو از وی گریز
بیفکن نظر در حروف شراب
که نیمش بودشر دگر نیمش آب
مخور آن چنان می که مستی کنی
به مستی همانا که پستی کنی
اگر میخوری باده مستی مکن
مشومست ودعوی هستی مکن
حرام است آن می کز انگور شد
خوش است آن شرابی که ازنور شد
شرابی که از اوگریزد خرد
چرا کس خوردیا چرا کس خرد
شرابی که ازتاک حب علی است
از آن خور کز آن جان و دل منجلی است
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۴ - نصیحت
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۸ - فی النصیحت والتنبیه
بنام خدا رو به هر کار کن
خدا را به یکتائی اقرار کن
به سال ومه وهفته لیل ونهار
مشوغافل از یاد پروردگار
کن ازاوبسی حمد و شکر وسپاس
ببر پیش اوحاجت والتماس
اگر درد داری دوا جو از او
وگر راز داری به او بازگو
اگر مطلبی داری از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبین نیست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئی از او بباید ز تو
که او هم رضا شاید آید ز تو
صفاتش بود بی حد وبی شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلایق همه ناظر است
بزرگی سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بود دادرس
خدا را به یکتائی اقرار کن
به سال ومه وهفته لیل ونهار
مشوغافل از یاد پروردگار
کن ازاوبسی حمد و شکر وسپاس
ببر پیش اوحاجت والتماس
اگر درد داری دوا جو از او
وگر راز داری به او بازگو
اگر مطلبی داری از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبین نیست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئی از او بباید ز تو
که او هم رضا شاید آید ز تو
صفاتش بود بی حد وبی شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلایق همه ناظر است
بزرگی سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بود دادرس
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۹ - درشکرگذاری ورضا از خدای تعالی
نظرکن به هر صبح بر کهتران
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۰ - در امر به نیکی ونهی از بدی
هم تخم نیکی نشان درجهان
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۴ - درنماز و روزه
به کار نماز آی و سستی مکن
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۶ - در اطاعت از پدر ومادر
بشو با پدر مادرت آنچنان
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - معما
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - قطعه
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۱ - در مرثیه بر شهیدان کربلا
از دست ظلم شمر ستمگر به کربلا
گریان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسی ندیده ونشنیده درجهان
جوری که شد به آل پیمبر به کربلا
پنداشتی قیامت کبری پدید گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه میرفت بر فلک
میبود اگر که ساقی کوثر به کربلا
خورشید منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنیزه رفت بسکه سر سروان دین
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طایران تیر
از بسکه میزدند همی پر به کربلا
مجنون شوم به حالت لیلا در آن زمان
کز کین شهید شد علی اکبر به کربلا
در برکشید مشک خطان را ز بس همی
ز آنروی خاک گشته معطر به کربلا
یا رب به آه وناله دلهای دردناک
ما رانصیب کن که درآنجا شویم خاک
گریان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسی ندیده ونشنیده درجهان
جوری که شد به آل پیمبر به کربلا
پنداشتی قیامت کبری پدید گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه میرفت بر فلک
میبود اگر که ساقی کوثر به کربلا
خورشید منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنیزه رفت بسکه سر سروان دین
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طایران تیر
از بسکه میزدند همی پر به کربلا
مجنون شوم به حالت لیلا در آن زمان
کز کین شهید شد علی اکبر به کربلا
در برکشید مشک خطان را ز بس همی
ز آنروی خاک گشته معطر به کربلا
یا رب به آه وناله دلهای دردناک
ما رانصیب کن که درآنجا شویم خاک
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۲ - وداع شاه شهید با اهل حرم
بر ذوالجناح شد چو شه بی سپه سوار
گفتی که آفتاب عیان شده ز کوهسار
کلثوم در برابرش آمد علم به کف
زینب به پیش مرکب او شد رکابدار
گفتش روی ومی رودم روح از بدن
باز آی پیش از آنکه بمیرم در انتظار
در آتش است بی تو دل وجان من مگر
آبی زند بر آتش من چشم اشکبار
دور از تو زندگی به چه کار آیدم دگر
بعد ازتوخاک بر سر من باد و روزگار
نبود روا توکشته ومنزنده درجهان
بادا فدایی تو من وهمچو من هزار
بگذار سیر سیر گل عارضت کنم
عمر وامید کوکه بینم دگر بهار
پیش ار سر که بوسه زنم بر گلوی تو
ز آن پیشتر که سر بردت شمر نابکار
ما بیتو در میانه این قوم چون کنیم
راهی نه درفرار وپناهی نه درقرار
شاه شهید چون بشنید این سخن کشید
سوزنده آهی از دل و بگریست زار زار
گفتا که نوشداروی دوری صبوری است
دل را بده رضا به قضاهای کردگار
دارم وصیتی بشنو از زبان من
آنرا بهجای آر پس از من به جان من
گفتی که آفتاب عیان شده ز کوهسار
کلثوم در برابرش آمد علم به کف
زینب به پیش مرکب او شد رکابدار
گفتش روی ومی رودم روح از بدن
باز آی پیش از آنکه بمیرم در انتظار
در آتش است بی تو دل وجان من مگر
آبی زند بر آتش من چشم اشکبار
دور از تو زندگی به چه کار آیدم دگر
بعد ازتوخاک بر سر من باد و روزگار
نبود روا توکشته ومنزنده درجهان
بادا فدایی تو من وهمچو من هزار
بگذار سیر سیر گل عارضت کنم
عمر وامید کوکه بینم دگر بهار
پیش ار سر که بوسه زنم بر گلوی تو
ز آن پیشتر که سر بردت شمر نابکار
ما بیتو در میانه این قوم چون کنیم
راهی نه درفرار وپناهی نه درقرار
شاه شهید چون بشنید این سخن کشید
سوزنده آهی از دل و بگریست زار زار
گفتا که نوشداروی دوری صبوری است
دل را بده رضا به قضاهای کردگار
دارم وصیتی بشنو از زبان من
آنرا بهجای آر پس از من به جان من
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر کائنات نامه شود صد هزار بار
وصف کمال دوست یک از صد هزار نیست
بر هر چه بنگری تو بر این لوح کاینات
غیر از کمال و معرفت کردگار نیست
گر بنگری به دیدهٔ دل در جمال او
دانی که باغ خلد به جز خاک و خار نیست
گر بنگری به چشم حقیقت در این چمن
بی داغ حسن او به خدا داغدار نیست
خواهم چنان به سجده ی خاک درش روم
کاول ابد شود چه کنم اختیار نیست
وصف کمال دوست یک از صد هزار نیست
بر هر چه بنگری تو بر این لوح کاینات
غیر از کمال و معرفت کردگار نیست
گر بنگری به دیدهٔ دل در جمال او
دانی که باغ خلد به جز خاک و خار نیست
گر بنگری به چشم حقیقت در این چمن
بی داغ حسن او به خدا داغدار نیست
خواهم چنان به سجده ی خاک درش روم
کاول ابد شود چه کنم اختیار نیست