عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای به یادت عاشقان را هر نفس
خلوت اندر خلوت اندر خلوت است
ای حدیثت کشتگان را هر زمان
شربت اندر شربت اندر شربت است
ای وصالت عاشقان را دم به دم
عشرت اندر عشرت اندر عشرت است
ای جمال ذو الجلالت لایزال
وحدت اندر وحدت اندر وحدت است
خون بهای یک نظر از روی تو
جنت اندر جنت اندر جنت است
یک نفس بی یاد رویت زندگی
حسرت اندر حسرت اندر حسرت است
یک زمان بر خاک کویت بندگی
قربت اندر قربت اندر قربت است
دردمندم «یا أنیس العاشقین»
تا به کی؟ جان مبتلای فرقت است!
مستمندم «یا جلسی العارفین»
تا به کی؟ دل در بلای هجرت است!
مستحق و مفلس و درمانده ام
«یا کریم أکرم» که وقت همت است
رو سیاه و عاصی و شرمنده ام
«یا رحیم ارحم» که روز رحمت است
گر «وفایی» را گنه بسیار شد
رحمت عامت محیط کثرت است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یار ارمنی مذهب! شوخ عیسوی ملت
یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن
یا به تیغ ابرویت خون بی گناهم ریز
یا از این دو لیمویت چارهٔ دل ما کن
بر فکن ز رخ پرده در شکن خم کاکل
زاهد صوامع را راهب کلیسا کن
ساقیا! سرت گردم التفات کن جامی!
آتش درونم را یک زمان مداوا کن
تا به کی «وفایی» را خون بی گنه ریزی
گر خدا نمی دانی شرمی از مسیحا کن!
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای به مصر سودایت صد عزیز قربانی
رحم کن به یاد آور حال پیر کنعانی
نازنین دلی دارم عاشق پری رویی
از خدا نمی آید عاشقان برنجانی
دل ز حسرت رویت روز و شب همی نالد
نغمه های خوش دارد بلبل گلستانی
عیش هر دو عالم را من به این نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستانی
زلف یار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتی دگر دارد جمع در پریشانی
من چرا ننالم از دست چشم و ابرویت
میکده ی فرنگی شد کعبه ی مسلمانی
کام لب نخواهم دید نا مکیده خالش را
از خضر مگر یابم سر آب حیوانی
زلف گیرمت گویی: کافرا مسلمان شو
روی بوسمت گویی: نیست این مسلمانی
آخر ای فرنگی زاد چون کنم ز بیدادت؟
مؤمنم نمی دانی کافرم همی خوانی
زان دهان تمنایی دارم و نمی گویم
مذهب «وفایی» نیست کشف راز پنهانی
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۲
ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار
باد قربان غباری از غبار این دیار
این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع
هین دچار جان شیرین می شدندی این دو چار؟
ساربان! آبی به چشم نقش پای محمل است
گشته اندر برج آبی بدر تابان آشکار
ساربانا! ای زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گویا فرشته کردگار
ساربانا! ای ز عکس خاک پای محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است این بر شتر کاید خرامان جان فزا
یا ز باغ خلد بر پشت صبا یک نوبهار؟
محمل است این بر جمل کز وی جهان پر نور شده
یا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بیشتر زین التفاتی کن که شد صبر و قرار
خستگانیم اندرین صحرا طبیب ما تو باش
تشنگانیم اندرین وادی بیا آبی بیار
هر شراری از درونم «جمل صفر» بود
ناله ی «هل من مزید» آید ز من بی اختیار
سینه سوزان، دل فروزان، جان گدازان ناگهان
معنی «یا نار کونی رحمة» گشت آشکار
یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین
پرتوی بنمود، دل شد بی خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آید کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آید کجا یاد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گریان، گه حزین، گه شادمان
گاه جمع و گه پریشان، گاه غمگین، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالی دیگر است
گر دمی در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بی چاره را هر دم هوایی در سر است
تا که کی خندان شود گل اندکی یابد قرار
نه مرا با نار نوری، نه مرا با آب تاب
من نمی دانم خدایا این چه حال است این چه کار؟
بوی جان از انس این محمل همی آید مگر
نسبتی با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس این محمل چنان از رنگ بی رنگ آمده
صد بهار است این دیار اکنون به چشم هوشیار
هر سموم وی شمام و هر بخار وی بخور
خار گل، خاشاک وی سنبل، مغیلان لاله زار
هر گلی را رنگ و بوی خود کتاب دفتری است
در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار
در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف
چون بگرد سید مختار اصحاب کبار
خواجه ی مرسل، امین وحی منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون
بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
حلقه ی مویش به رویش گر نبد واو قسم
کی به روز و شب بخوردی خالق لیل و نهار
کثرت انعام او پیداست ز انگشتان او
باشد از دریا نشان لطف جود جویبار
تاجش از «لولاک» تخت از «لی مع الله» خلعتش
سر «ما أوحی فأوحی» و از «لعمرک» تاجدار
پیشتاز انبیا، «روح الأمین» ش در رکاب
لشکرش خیل ملایک از یمین و از یسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار
با وجود این چنین شاهی وجود آن چنان
کی مرا باشد غم از بار گناه بی شمار؟
با نگاه نرگس از شوخی که در سر داشتی
تا قیامت ماند حیران، بی خود و مست و خمار
سنبل از لافی که با گیسوی پر چینش زدی
تار او شد کار و بار او سراسر تا رومار
پرتوی از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانه ی زار و نزار
شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبیا را خود چه یارا از شفاعت دم زدن
تا نیایی در صف محشر تو اول شاهوار
ای پناه آل آدم! قبله ی روحانیان!
ای امید انس و جان! خیر الوری فخر الکبار
قامت و ابروی تو روشن گر «نون و قلم»
چشم دلجوی تو از «مازاغ» باشد سرمه دار
گر بخواهی «یلج الجمل فی سم الخیاط»
آن چه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابی تافت از رویت به موسی و خلیل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لاله زار
رنگ و بویی یافت یوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانه ی عز و وقار
هر چه می خواهم تو می دانی به حسن خاتمت
ای امید نا امیدان، این امید من برآر
بی وفایی در شفاعت چون بود؟ یا مصطفی
با وفایی از خدا ور خواه مشتی خاکسار
نیست چون من هیچ کس آشفته کار و تیره روز
بی نوا، آواره، سرگردان، پریشان روزگار
نیست چون من در بیابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصیت، شرمنده و زار و نزار
یا رسول الله «وفایی» امت تست هر چه هست
هم تو می دانی که شیطان دشمن تو است آشکار
در قیامت کی روا باشد، کجا غیرت بود؟
دشمن خود شاد فرمایی و امت خوار و زار
وانگهی هستم سگی بر درگه اولاد تو
پیر «شمزین» غوث «طایف» خواجگان با وقار
ای گل گلزار «طه»، سرو بستان رسول
ای مه برج هدایت سید والا تبار
سر بیرون آر از کفن تا باز بینم روی تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز
خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار
یک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهی را سگی بوده «وفایی» جان نثار
پیر درویشان بدی کو حلقه ی تسبیح و ذکر
شاه شمزینان بدی کو آن شه و آن گیر و دار
این رخ زیبا چرا افتاده زین سان زیر خاک
وین تن نازک چرا شد هم چنین بی اختیار
از چه در سنگی چنین تنها تو ای سنگم به دل
تو مگر لعلی که در سنگی چنین افتاده زار؟
از چه در خاکی چنین بی کس تو ای خاکم به سر
تو مگر گنجی که در خاکی چنین بی اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهربانی های تو
ای خوشا آن وقت و ساعت، ای خوشا آن روزگار
گرچه در معنی تصرف بیشتر داری ولی
جان به جان ها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهی من بی نوایم آمدم بر درگهت
مرحمت فرمای و دست از بینوای خود مدار
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کامل‌ها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دل‌ها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصل‌ها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافه‌ای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خون‌فشانم پاره‌های دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بی‌پرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طره‌اش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
وفایی‌وار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بی‌خودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همی‌خواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۳
دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند
گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند
ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند
بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند
دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش الله» زدند
مطربان را نغمه ی جان بخش زیر و بم گرفت
عاشقان را ناله ی دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت
.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت
اول این جام شراب فقیه امام! گرفت
می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست
گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقی ناله های می پرست
پرده زاهد درید و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألست»
شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند
آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست
یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست
یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست
هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست
ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند
پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق
کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق
عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق
گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق
خیمه در بالای صحرای «فنا فی الله» زدند
چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی
شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی
گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی
دست غیب آمد برون زد! قرعه ی خل اللهی
سکه ی شاهی به نام شاه عبید الله زدند
غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم
دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوی او صید حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم
هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند
باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم
با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم
اوست کآیند آستانش محترم نامحترم
بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند
آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجینه ی اسرار حق
قبله گاه هر دل و آیینه ی دیدار حق
سرخوش از جام تجلی، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمره ی دیدار حق
گوئیا در سینه ی وی آتش سینا زدند
آفرین بر خامه ی صورت کش جان آفرین
کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طین
بلبل خوش نغمه ی گلزار شرع یا و سین
قامتش در جویبار دیده سرو راستین
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین
آفتابی را مگر بر شاخه ی طوبا زدند
آستانش قبله ی دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبه ی جان، آل آدم را پنا
خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا
آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام
ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر «وفایی» رحمتی، قربان دربان توام
همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۴
.....................
....................
ای تطاول بین که از دست شب یلدا کشم
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
من نگویم آن کسم در آستانت جلوه گر
یا ز گستاخی سگ کوی توام خاکم به سر
این قدر گویم به زاری تا توانم این قدر
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
چون ترا دانسته ام از رحمت پروردگار
رحمتی کن رحمتی، ای رحمت حق زینهار
آیت «لا تقنطوا من رحمة الله» گوشدار
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
ای که می دانی که قلب مؤمنان عرش خداست
تا دلی را بشکنی........بودن رواست
یک نظر زان حضرتم از روی رحمت التجاست
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
دست گیرا! دست گیرم، ره نمایا! ره دهید
چون تویی درمان دردم چارهٔ دردم کنید
ای امید خود «وفایی» را مفرما نا امید
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه
تا که خدایی کند خدای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲ - در نعت پیامبر اکرم (ص)
روزگار از نکهت زلف نگارم عنبرین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید غدیر و مدح حضرت امیر (ع)
ساقی بریز باده مرا، هی به ساغرا
هی شعله زن به جانم وهی بر دل آذرا
زان باده یی که خورد از آن باده جبرئیل
تا شد امین وحی خداوند اکبرا
زان باده یی که آدم از آن توبه اش قبول
زان باده یی که نوح شد از وی مبشرا
زان باده یی که قطره یی از وی به جام ریخت
گلشن نمود، آذر بر پور آذرا
زان باده یی که موسی عمران ز جرعه یی
در دست او عصا شد درّنده اژدرا
زان باده یی که عیسی مریم چو خورد از آن
مستانه شد مصاحب خورشید انورا
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آهنگ مزمرا
بی پرده ریز، باده به ساغر دما دما
هی ده به یاد دوست پیاپی مکرّرا
از باده کن حدیث و حکایت به جان دوست
هی کن دماغ مجلسیان را، معطّرا
این باده چیست دانی یا سازمش بیان
کز دل رود قرار و پرد، هوش از سرا
این باده هست مقصد و مقصود اولیا
این باده هست در خور سلیمان و بوذرا
این باده هست مطلب و منظور مصطفی
این باده هست شُرب مدام پیمبرا
مقصود من زباده بود حب مرتضی
سرّ خدا، علی اسدالله حیدرا
هی هی کنونکه عید غدیر خُم است قُم
خُم خُم بیار، باده نخواهیم ساغرا
از روی باده پرده برافکن ز رُخ نقاب
تا پرده افکنیم ز راز مسّترا
اندر غدیر خم خبر آمد ز کردگار
بر مصطفی که ای به همه خلق مهترا
البّته باید ایندم حقّ را کنی عیان
یعنی کنی علی را، بر خلق ظاهرا
در نصب وی بکوش چو فوریست امر حق
می باید از جهاز شتر ساخت منبرا
بر دست گیر دست یدالله و گو به خلق
کاین بر شماست سیّد و سالار و سرورا
برگوی با، اکالب از صولت هژبر
بنمای بر ثعالب فرّ غضنفرا
برگو به مؤمنان همه شادی کنند و ناز
بر کوری دو چشم حسود بد اخترا
بندم زبان خامه ز تقدیر این سخن
کان بس بود مفصّل و دفتر محقّرا
یک ذرّه از محبّت حیدر، به روز حشر
با، جرم انس و جنّ همه گردد برابرا
حُبّ علی اگر، به دل کافر اوفتد
گردد شفیع یکسره بر اهل محشرا
با حنظل ار، محبّت حیدر شود قرین
شکّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا
کمتر سخای او به جهان رزق ممکنات
کمتر عطای او به جزا، حوض کوثرا
فرخنده مطلعی شده طالع ز طبع من
یا حبّذا، بسان درخشنده اخترا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
ای با، قدم حدوث وجود تو همسرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام
ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ساقی کوثر امیرالمؤمنین علیه السلام
سقاک الله ای ساقی نیک منظر
بده می چه می زان می روح پرور
چه می زان مئی کاورد نور در دل
چه می زان مئی کافکند شور بر سر
از آن می که سلمان از آن شد مسلمان
از آن می که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هیچ امّید و بیمی
که جا در بهشتم بود یا در آذر
ببخشای چندان تو بر یاد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوییم عصیان
وزان آتش تر بسوزیم کیفر
لبالب بکن ساغر هستی ام را
از آن می که آرد، به دل مهر حیدر
علیّ ولی منبع فیض یزدان
ولیّ خدا، چهر پاک پیمبر
علی راکب دلدل برق جولان
علی صاحب ذوالفقار دو پیکر
علی آنکه لاهوتیان راست مرشد
علی آنکه ناسوتیان راست رهبر
علی مظهر قدرت حیّ سبحان
علی زور بازوی شرع پیمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولی هست مصدر
براندازه ی خلعت انّمایی
امام به حق زیب محراب و منبر
به زور یداللّهی آن شیر یزدان
چنان کند در، را ز باروی خیبر
که گر، دست خود سوی بالا فشاندی
نشاندی مر، این حصن فیروزه را، در
الا، ای امین خداوند اکبر
رسول خدا را، وصیّ و برادر
تویی بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهی همه در تو مدغم
جلال خدایی همه در تو مضمر
تویی علّت غایی آفرینش
بود آفرینش طفیل تو یکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوی الله
عرض ما سوی الله و ذات تو جوهر
به دریای علم خدا، ناخدایی
به نُه فلک افلاک هستی تو لنگر
تویی باب ابواب علم لدنّی
نبی شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بی رضایت به گیتی
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تویی آنکه در، بدو ایجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تیغ کجت راست شد رایت دین
وزان بیرق کفر آمد نگون سر
ز بوی تو یک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو یک آیه این چار دفتر
ز جود تو یک قطره هر هفت دریا
ز نور تو یک ذرّه این هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کویت
بگردند مانند گویی محقّر
به حکم تو گردند این هفت آباء
به امر تو باشند این چار مادر
ز مهر و ز قهر تو این ماه گردون
گهی هست فربه گهی هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگی بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّای تو کوه و صحرا
یکی پای برگل یکی شور بر سر
«وفایی» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستانی که جبریل خادم
در آن آستانی که میکال چاکر
امیراً کبیراً علیماً خبیراً
به هرچیز هستی تو دانا و رهبر
تویی غالب کلّ غالب چرا شد
حسین تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداری ای شاه از نور عینت
حسین آن شهید به خون غرقه پیکر
پی از قتل سلطان دین شمر بی دین
چه گویم چه کرد آن لعین بداختر
زد آتش خیام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشید از سرا پرده بیرون زنانی
که بودند ناموس پاک پیمبر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شیر کردگار حیدر کرّار علی (ع)
چون ز تأثیر حمل تر، شد دماغ روزگار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۳ - تجدید مطلع
چون در آید حیدر کرّار، اندر کار زار
آن زمان معلوم گردد قدرت پروردگار
دشمنش از خوف رو آرد، به اصلاب از رحم
بر سبیل قهقرا، سوی عدم سازد فرار
بلکه آنسوتر گریزد از عدم صد ساله ره
زانکه می داند عدم را اوست صاحب اختیار
هادی بُختی بختش گر بخواهد از عدم
می کشاند صد چو این عالم قطار اندر قطار
ای که مهرت دوستان را، معنی نعم المأب
ای که قهرت دشمنان را، آیت بئس القرار
جان فدای لعل جان بخشت که گفتی حاضرم
بر سر هر مؤمن و کافر، به وقت احتضار
شوق دیدار تو شیرین ساخت تلخی های مرگ
ز انتظار مرگ ما مُردیم اینک زنده زار
در حیات و در ممات و برزخ و حشر و صراط
هرکجا باشد، به دیدار توایم امّیدوار
تا همی دانند آذر ماه را، بعد از ابان
تا همی گویند آید از پس نیسان ایار
باغ عمر دشمنانت را نباشد جز خزان
راغ عیش دوستانت را نباشد جز بهار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیرمؤمنان علی علیه السلام
چه شود، زراه وفا اگر
نظری به جانب ما کنی
که به کیمیای نظر مگر
مس قلب تیره طلا کنی
یمن از عقیق تو آیتی
چمن از رُخ تو روایتی
شکر از لب تو حکایتی
اگرش چو غنچه تو واکنی
به شکنج طُرّه ی عنبرین
که به مهر چهر تو شد قرین
شب و روز تیره ی این حزین
تو بدل به نور و ضیا کنی
بنما، ز پسته تبسّمی
بنما، ز غنچه تکلّمی
به تکلّمی و تبسّمی
همه دردها تو دوا کنی
تو مراد من تو نجات من
به حیات من به ممات من
چه زیان کنی چه ضرر، بری
که برآوری و عطا کنی
تو شه سریر ولایتی
تو مه منیر هدایتی
چه شود، گهی به عنایتی
نگهی به سوی گدا کنی
تو چرا، الست بربّکم
نزنی بزن که اگر، زنی
ازل و ابد همه ذرّه ذرّه
پر از صدای بلا کنی
ز غمم چرا نکنی رها
و اگر کنی فمتی متی
که زبطن حوت بسی رها
تو چو یونس بن متی کنی
تو شهی شهان همه چاکرت
تو مهی مهان همه بر درت
که شوند قنبر قنبرت
تو قبول اگر، ز وفا کنی
تو به شهر علم نبی دری
تو ز انبیا همه برتری
تو غضنفری و تو صفدری
چو میان معرکه جا کنی
تو زنی به دوش نبی قدم
فکنی بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم
ز صفا صفا تو صفا کنی
تو چه صادری تو چه مصدری
تو چه جلوه یی و چه مظهری
که هم اوّلی و هم آخری
همه جا تو کار خدا کنی
ز حدوث چتر و علم زنی
قَدم از قِدم به عدم زنی
ز عدم تو نقش و رقم زنی
و بنای هر دو سرا کنی
من اگر خدای ندانمت
متحیّرم که چه خوانمت
که اگر خدای بدانمت
تو بری شوی و ابا کنی
تو تمیز مؤمن و کافری
تو قسیم جنّت و آذری
که سعید را تو جزا، دهیّ
و عنید را تو جزا کنی
شب و روز، را تو مقدّری
تو مدبّری تو منوّری
که مساء را تو کنی صباح
و صباح را تو مسا کنی
به خدا «وفایی» با خطا
همه خوف او بود از بداء
که مباد دست رجای او
ز عطای خود تو جدا کنی
دو جهان شود همه کربلا
ز فغان و ناله چو در عزا
گذری به عرصه ی نینوا و
بسان نی تو نوا کنی
ز جگر تو نعره ی حیدری
ز غم حسین چو برآوری
ز خروش و ناله تو عرش و فرش
تمام کرب و بلا کنی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در مدح مولی الموحّدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام
از هلال عید دوش ابرو کمان کرد آسمان
تا به ابروی تو ماند کج کمان کرد آسمان
تا قیامت شد ز خجلت با سیه رویی قرین
مهر خود تا با مه رویت قران کرد آسمان
یوسف حُسن ترا، تا پیر زال چرخ دید
حلقه ی مه را، کلاف ریسمان کرد آسمان
تا زشغل شیر گیری لحظه یی غافل شوند
خواب را، شب برغزالانت شبان کرد آسمان
چون قمر در عقرب زلف رُخت در هر مهی
از پی تشبیه تصویری عیان کرد آسمان
پرتوی از مهر رویت تافت اندر کاخ من
ای عجب ما را، زمین چون آسمان کرد آسمان
آرزویم را، برآورد و مرادم را بداد
کوکبم را، سعد و عیشم رایگان کرد آسمان
آسمان با اینکه از ناکامی ما کامجوست
خویش را ناکام و ما را کامران کرد آسمان
آسمان در هر وجودی مایه ی حُزن و غم است
در وجود ما اثر چون زعفران کرد آسمان
رشوتم داد آسمان از خوف این تیغ زبان
تا نگویم من چنین یا آنچنان کرد آسمان
من رهین رشوه ی او نیستم امّا حکیم
خود نگوید که فلان یا بهمدان کرد آسمان
یا خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار
در مزاج نارضامندان زیان کرد آسمان
آسمان مقهور و مجبور است در، ادوار خویش
چند گویی آسمان کرد آسمان کرد آسمان
آسمان را نیست تأثیری مؤثّر، دیگریست
تهمّت است این گر کسی گوید فلان کرد آسمان
در جهان نبود مؤثّر جز خداوند جهان
آسمان را، هم خداوند جهان کرد آسمان
آن خداوندی که اسم اعظمش باشد علی
مر، خداوندیش صدبار امتحان کرد آسمان
ردّ شمسش را نمود و باز هم خواهد نمود
حکم او در هر زمان برخود روان کرد آسمان
از نهیبش سر برآرد چون ز مغرب آفتاب
آن زمان باید مکان در لامکان کرد آسمان
صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند
خود چو گوی اندر خم آن صولجان کرد آسمان
تا شود، بر پرچم چتر جلالش آستر
خویش را، بر شکل چتر و سایبان کرد آسمان
بیضه، زرّین جوجه سیمین آورد از ماه مهر
تا به زیر قاف قصرش آشیان کرد آسمان
خون خصم از میغ تیغش تاکه باریدن گرفت
تیغ خود، در میغ از بیمش نهان کرد آسمان
تا که همرنگ غلامانش شود با صد نیاز
خویشتن بر آستانش پاسبان کرد آسمان
دلدش را داد میکائیل کیل از سُنبله
مُشتی از وی ریخت نامش کهکشان کرد آسمان
شکلی از نعل سمندش تا کند شاید بیان
با هلال و خوشه ی پروین بیان کرد آسمان
بس طریق بندگی پیمود تا از مهر و ماه
خویش را، در فوج او صاحب نشان کرد آسمان
خیر و شرّ، مهر و وفا نیک و بد و جور و جفا
ای «وفایی» تهمّت است این کاسمان کرد آسمان
آسمان رسواست بی تقصیر و بی جرم و خطا
چون تو هم از روز اوّل این زیان کرد آسمان
رعد را، می دانی امّا سرّ او را باز دان
کز بلای کربلا از دل فغان کرد آسمان
برق باشد یک شرار، از شعله ی آه حسین
کان شرار از سینه ی سوزان عیان کرد آسمان
آسمان باران همی بارد ولی تا روز حشر
گریه ها باشد که بر لب تشنگان کرد آسمان
روز عاشورا، مگر نشنیده یی این ماجرا
خاک می افشاند و خون از دل روان کرد آسمان
جامه زد، در نیل ماتم تا قیامت زین عزا
زیر بار غم قدی همچون کمان کرد آسمان